DRC

09 ژوئیه 2025

روایت زنان افغان از رد مرز

سوما نگه‌داری‌نیا

آنچه می‌خوانید روایت چهار زن افغانتبار است که سال‌ها در ایران زندگی کرده‌، فرزند به دنیا آورده‌، کار کرده‌ و روابط انسانی و پیوندهای عاطفی داشته‌اند اما در چند ماه گذشته زندگی‌شان بر اثر موج اخراج اتباع افغانستان زیر و زبر شده است. قرار بود که این گزارش روایت پنجمی را هم در بر داشته باشد اما متأسفانه هم‌زمان با جنگ ایران و اسرائیل و قطع شدن اینترنت، ارتباط من با آن زن قطع شد و حتی پس از آتش‌بس و برقراری دوباره‌ی اینترنت هم نتوانستم او را پیدا کنم. شاید حالا دیگر رد مرز شده و به افغانستان برگشته باشد. 

***

هاجر

در سال ۱۳۶۳ زمانی که ۱۶ ساله بوده از افغانستان به ایران می‌آید. همسرش چند سال قبل از انقلاب به ایران آمده و کارگر مزرعه‌ی کشاورزی در خراسان بود. پنج فرزند دارند که همگی در ایران به دنیا آمده‌اند و هرگز افغانستان را ندیده‌اند. خاطرات هاجر و همسرش از جنگ ایران و عراق، اعتراضات جنبش سبز، کشتار آبان ۱۳۹۸ و جنبش ژینا خیلی پررنگ‌تر از حکومت اول طالبان، جنگ‌ در ایالات افغانستان، روی کار آمدن حکومت جمهوری و حتی سقوط کابل و قدرت گرفتن دوباره‌ی طالبان است. هرچند آنها اهل افغانستان‌اند اما تاریخ چهل سال اخیرِ وطنشان را تنها از رادیو و اخبار و بعدها فضای مجازی دیده و شنیده‌اند. با این حال، هاجر می‌گوید: «بعد از این همه سال زندگی تازه امسال فهمیدم که ما اصلاً نه افغانستانی هستیم و نه ایرانی…».

دو دختر دوقلوی هاجر به بیماری تالاسمی ماژور مبتلا هستند. در قوانینی که دولت ایران برای اخراج اتباع افغانستانی در نظر گرفته بود، کسانی که بیماری‌های خاص دارند، با تأیید پزشک، می‌توانند اجازه‌ی اقامت بگیرند. اما همسر ۶۷ ساله‌ی هاجر و دو پسرش که کارگر ساختمانی بودند به‌رغم داشتن کارت‌های موسوم به آمایش، دو ماه قبل در محل کارشان دستگیر شدند و بدون اطلاع به خانواده رد مرز شدند. هاجر می‌گوید: «دو هفته‌ی تمام دربه‌در کمپ‌ها بودم اما نتوانستم خبری از شوهر و پسرهایم به دست بیاورم. در تمام این مدت حواسم باید به دخترها می‌بود که برای دریافت بسته‌های خون به بیمارستان می‌رفتند. در این مدت ثریا دختر کوچک‌ترم خواهرهایش را برای رفتن به بیمارستان همراهی میکرد اما کارهای بیمارستان خیلی سخت است و از عهده‌ی یک دختربچه‌ی چهارده ساله برنمی‌آید. به همین علت مجبور شدم که به ورامین برگردم. هنوز از اعضای خانواده‌ام هیچ اطلاعی ندارم، با خواهر همسرم در کابل هم تماس گرفتم ولی او هم خبری نداشت…».

دو پسر هاجر تا زمانی که اتباع افغانستان در ایران اجازه‌ی تحصیل داشتند درس خواندند و دیپلم گرفتند اما تحصیل دخترها، که متولد دهه‌ی هشتادند، داستان دیگری ا‌ست. دخترهای دوقلو به علت بیماری نتوانسته‌اند به مدرسه بروند و فقط ثریای چهارده‌ ساله‌‌ باسواد است. او در یک مدرسه‌ی خودگردان که به افغان‌ها اجازه‌ی حضور می‌داده درس خوانده اما دو سال است که دیگر به مدرسه نرفته است زیرا نه تنها استطاعت مالی نداشتند بلکه تحصیل کودکان افغان هم ممنوع شد. ثریا می‌گوید: «در این دو سال در خانه برای خودم کلاس درس ساختم» و با انگشت به قفسه‌ی کوچکی در گوشه‌ی راهروی خانه‌شان اشاره می‌کند. او می‌افزاید که در این دو سال کتاب‌های درسیِ سال‌های گذشته را مرور کرده و گاهی از دوستانش کتاب‌های داستان به امانت گرفته است. ثریا به فقدان اینترنت ثابت در خانه اشاره می‌کند و می‌گوید: «در خانه‌ی ما فقط برادرهایم تلفن و اینترنت داشتند، بعضی از شب‌ها اجازه می‌دادند که من از تلفنشان استفاده کنم و این‌جوری از گوگل داستان و شعر می‌خواندم.» به‌رغم علاقه‌ی زیاد به تحصیل، ثریا باید به زودی به افغانستان برگردد چون در آخرین مراجعه‌ی مادرش به اداره‌ی اتباع خارجه اجازه‌ی اقامت آنها تمدید نشده است. هاجر می‌گوید: «هیچ کدام از سه دخترم کارت اقامت رسمی ندارند، چون هر دو بار زایمانم در خانه بود و گواهی تولد برای آنها صادر نشده است. با این حال، برگه‌های سرشماری دارند اما مأموران می‌گویند برگه‌ی سرشماری در قانون جدید دیگر سندیت ندارد و برای تمدید اقامت با موافقت تیم پزشکی، نیاز به مدارک بیشتری مثل تست دی‌ان‌ای دارند، و من در این فرصت کوتاه نمی‌توانم هزینه‌ی این کار را تأمین کنم. پس باید تا پانزده تیرماه از ایران خارج شویم وگرنه به ازای هر روز ماندن باید جریمه بپردازم. چند روز قبل یکی از خانواده‌های افغان که به کابل برمی‌گشتند به من پیشنهاد دادند تا ثریا را با خودشان ببرند و در کابل به عمه‌اش تحویل بدهند تا در این فاصله تکلیف پدر و برادرها و من و خواهرانش معلوم شود، اما من قبول نکردم. خیلی از دختربچه‌ها و دخترهای نوجوان همین‌طوری به دست همسایه و دوست و آشنا سپرده می‌شوند تا از مرز رد شوند و به افغانستان برسند. من اما نتوانستم خودم را به این کار راضی کنم…».

هاجر نمی‌داند که حالا دست‌تنها با دو دختر مریض چطور به افغانستان برگردد، بعد از این همه سال کجا برود. دوقلوها باید ماهی دوبار بسته‌های خونی دریافت کنند و هاجر مطمئن نیست که در این مدت بتواند خودش را به بیمارستانی در افغانستان برساند که این امکانات را داشته باشد. دیگر نگرانیِ او این است که هنوز نمی‌داند همسر و پسرانش کجا هستند. از طرف دیگر، او نگران ثریا است که مثل هر دختر دیگری از اولین حقوق انسانی‌اش در افغانستان محروم خواهد شد. هاجر می‌گوید: «یک تیم از پزشکان ایرانی در بیمارستان به من گفتند که اگر بخواهم از ایران به ترکیه بروم به من کمک می‌کنند. گفتند که می‌توانند پرونده‌ی پزشکی دوقلوها را برایم تکمیل کنند و هزینه‌ی رفتن خودم و سه دخترم را هم بپردازند تا به ترکیه برسم. هنوز قبول نکرده‌ام، راستش را بخواهید خیلی می‌ترسم، در یک مملکت غریب چطور باید زندگی کنم! نه زبان آنها را بلدم و نه کسی را می‌شناسم. شوهر و پسرهایم چه می‌شوند؟ چطور زندگی این بچه‌ها را بچرخانم؟ وقتی به ایران آمدم به هیچ‌کدام از این‌ها فکر نکرده بودم. زبان ما فارسی بود و خیلی زود با هر بدبختی‌ای که بود خودمان را در جامعه جا کردیم. کار بود، اگرچه سخت بود. حالا اما نه پشت سر و نه روبه‌رویم هیچ راهی ندارم، انگار در برزخ هستم، نه شب خواب دارم و نه روز. از یک طرف دوتا بچه‌ی مریض دارم و از طرف دیگر ثریا. پسرهایم هم که اصلاً معلوم نیست چه بلایی سرشان آمده. حالا می‌گویم آنها مرد هستند و در حکومت طالب‌ها هم برایشان زندگی ممکن است، اما برای من و این دخترها دیگر هیچ امیدی نیست…». 

«بعد از این همه سال زندگی تازه امسال فهمیدم که ما اصلاً نه افغانستانی هستیم و نه ایرانی…».

 

آمنه

آمنه ۳۸ سال دارد، دانش‌آموخته‌ی بهیاری در دانشگاه کابل است و پس از فارغ‌التحصیلی، چند سال در بیمارستانی در کابل کار کرده. بعد از سقوط کابل و روی کار آمدن حکومت طالبان و آغاز ممنوعیت‌ها برای زنان در جامعه با تنها برادرش به ایران آمده‌اند. گذرنامه و مدارک قانونی اقامت دارند اما برادر ۲۲ ساله‌اش، که شاگرد یک مغازه در کرج بوده، چند هفته‌ی قبل دستگیر و بعد از مدتی اقامت در کمپ، از ایران رد مرز شده است. آمنه که یک هفته به تنهایی در کرج مانده بود می‌گوید: «یک هفته از ترس از خانه بیرون نیامدم. از وقتی گرفتن مردها و پسرهای جوان تمام شد، زن‌ها و دخترها را هم می‌گرفتند و به اجبار رد مرز می‌کردند. نمی‌خواستم این خاطره‌ی ترسناک هم به دردهای زندگی‌ام اضافه شود. من با زور و به اجبار به ایران آمدم، یعنی در اصل فرار کردم، حالا نمی‌خواستم با زور هم از ایران اخراج شوم. دیگر چه بخواهم و چه نخواهم، دیر یا زود باید به افغانستان برگردم. گذشتن از مرزی که روزی از آن فرار کردم برایم مثل کابوس است، چون می‌دانم که در آنجا هیچ چیزی مثل قبل نیست. قبلاً در بیمارستان کار می‌کردم، یک زن مستقل و تحصیل‌کرده بودم. در کابل قبل از طالب‌ها زندگی خوبی داشتم اما حالا باید بروم و در خانه حبس شوم. نه اجازه‌ی کار دارم و نه زندگی معمولی، حتی نمی‌توانم تنها از خانه بیرون بروم. اگر مخالفت کنم احتمالاً امنیت جانی هم نداشته باشم…». 

آمنه می‌گوید زمانی که به ایران آمد، مدارک تحصیلی‌اش را برای دریافت اجازه‌ی کاری مرتبط با تحصیلاتش به اداره‌ی اتباع خارجه در ایران برده و درخواست کرده بود که به او اجازه‌ی کار در درمانگاه یا بیمارستان بدهند. او می‌گوید: «خیلی امیدوار نبودم که اجازه‌ی رسمی بگیرم اما ناامید هم نبودم. به‌ هر حال، داشتم تلاش می‌کردم که بتوانم هر چیزی را که از دست دادم تا حدودی دوباره به دست آورم. در این رفت‌وآمدها چندبار همسایه‌ها با تعجب از من پرسیده بودند که چطور امکان دارد که یک زن افغان پرستار باشد؟ به چشم آنها ما فقط می‌توانستیم کارگر یا سرایدار و نظافتچی باشیم. نه اینکه این کارها بد باشد، اما خب انگار برای مردم سخت بود که باور کنند در افغانستان زنان تحصیلکرده‌ای هم وجود دارند. اما یواش یواش برایشان باورپذیر شد، مخصوصاً از زمانی که در خانه‌ام شروع به ارائه‌ی خدمات ابتدایی پرستاری به دیگر افغانستانی‌ها کردم. البته این کار قانونی نبود و مجوزی هم نداشتم ولی خیلی‌ها که سراغ من می‌آمدند یا خودشان غیرقانونی در ایران بودند یا از عهده‌ی تأمین مخارج درمان در کلینیک و بیمارستان برنمی‌آمدند. من کارهایی مثل پانسمان زخم یا تزریقات آمپول و سرم را برایشان انجام می‌دادم، به زن‌های باردار هم کمک می‌کردم، و حتی یک‌بار در به دنیا آوردن یک بچه هم به یک زن افغان در خانه کمک کردم. همین‌ها باعث شده بود که زن‌های ایرانی در همسایگی‌ام، نظرشان عوض شود. گرچه هیچ‌وقت به من مثل یک پرستار ایرانی اعتماد نداشتند و هرگز پیش نیامد که برای درمان به من مراجعه کنند، اما احترام خاصی برایم قائل بودند. این را از برخورد و حرف‌هایشان متوجه می‌شدم. اما حالا همین چیزهای کوچک هم دوباره خراب شده است. زندگیِ کاری و حرفه‌ای من بین همین آوارگی‌ها کاملاً تلف شد و حالا باید خودم را برای ویرانی به مراتب بزرگ‌تری آماده کنم.»

آمنه در این مدت با دو خانواده‌ی دیگر افغانستانی که می‌خواهند از ایران خارج شوند آشنا شده است. یکی از زن‌های خانواده شش‌ماهه باردار است و همسر زن دیگر دیابت نوع دوم دارد. آنها از طریق همسایه‌ها با آمنه آشنا شدند و حالا قرار است که با هم به افغانستان بازگردند و در این مسیر آمنه از آنها مراقبت کند. آمنه می‌گوید در دو هفته‌ی گذشته اصلاً رغبت نکرده که از خانه بیرون برود. با این حال، وجود این خانواده‌ها مایه‌ی دلگرمی بوده و امیدوار است که بتواند در مسیر بازگشت به افغانستان به وظیفه‌ی حرفه‌ای خود عمل کند. او می‌گوید: «روزی که این خانواده به دیدار من آمدند، دیدن زن بارداری که باید از مرزی بگذرد که ساعت‌ها پیاده‌روی در گرما و هزار و یک اتفاق ناخوش دیگر را در خود دارد کمی به من انگیزه داد. با خودم گفتم حتماً در مسیر زنان دیگری هم به کمک احتیاج دارند. به همین علت، چند روز قبل از خانه بیرون رفتم و وسایل ضروری برای کمک‌های اولیه را آماده کردم و دو روز دیگر هم به سوی مرز به راه می‌افتم. هرچند از زندگیِ پیش رویم خیلی می‌ترسم ولی چاره‌ای هم ندارم…». 

 

بیتا

بیتا ۲۳ ساله است، در تهران به دنیا آمده، تا پنجم ابتدایی به مدرسه رفته است و سواد خواندن و نوشتن دارد. بعد از آن به خواست خانواده‌اش از رفتن به مدرسه باز مانده است. بیتا در پانزده سالگی به اجبار خانواده با پسری اهل هرات و ساکن ایران ازدواج کرده و در خانه‌ای که همسرش سرایدار آن بوده است زندگی می‌کردند. بیتا علاوه بر کمک به همسرش در نظافت آپارتمان، در خانه خیاطی می‌کند. او می‌گوید: «پدرم قبل از اینکه به ایران مهاجرت کند در بازار هرات خیاطی داشت و با عموهایم آن را می‌گرداندند اما وقتی به ایران آمد کارگر فصلی ساختمان بود، یعنی بعضی وقت‌ها کار بود و بعضی وقت‌ها نه، تا اینکه پدرم کمی پول روی هم گذاشت و چرخ خیاطی خرید. این‌بار مادرم لباس‌، پرده‌، دم‌کنی قابلمه و دستگیره‌ی‌ آشپزخانه می‌دوخت و پدر و برادرهایم در فصل‌های بیکاری آنها را می‌فروختند. من هم کم‌کم با نشستن کنار مادرم خیاطی یاد گرفتم و تا الان این کار را برای خودم ادامه دادم، هرچند در ایران به زن‌های افغان اجازه‌ی رسمی برای کار داده نمی‌شود. اگر اجازه‌ی رسمی داشتیم شاید می‌توانستیم شغل‌های بهتری داشته باشیم…». بیتا هرگز به افغانستان نرفته و هیچ تصوری از کابل، هرات و قندهار و … ندارد و تمام شناختش از این جغرافیا به‌واسطه‌ی خاطرات پدر و مادر و داستان‌های همسرش است. پدر بیتا بعد از به قدرت رسیدن کمونیست‌ها در دهه‌ی شصت به ایران پناهنده شده است. مادرش، که همسر دوم پدرش است، افغان‌تباری است که در ایران به دنیا آمده و در ایران با پدرش ازدواج کرده است. بیتا شش برادر ناتنی دارد و تنها دختر خانواده است و به گفته‌ی خودش تمام تصمیم‌هایی که برای زندگی‌اش گرفته شده محصول مشترک فکر پدر و برادرهایش بوده و او و مادرش هرگز در این تصمیمات دخالتی نداشتند. اما حالا بیتا دو دختر سه ساله و شش ساله دارد و می‌گوید: «خودم را آماده کرده بودم که سال دیگر دختر بزرگ‌ترم را به مدرسه بفرستم. خیلی برایشان ذوق داشتم و می‌خواستم هر جوری که شده درس بخوانند. همه‌ی آرزویم این بود که مثل من نباشند. همیشه بخشی از درآمدم از خیاطی را برای خرج درس خواندن دختر‌ها کنار می‌گذاشتم و نمی‌خواستم دخترهایم به‌ علت مشکل مالی بی‌سواد باشند. یک‌بار با شوهرم تصمیم گرفتیم که از راه قاچاق به اروپا برویم اما بعد ترسیدیم و پشیمان شدیم. کاش همان وقت رفته بودیم، کاش نمی‌ترسیدیم. بدترین حالت این بود که در دریا غرق می‌شدیم و می‌مردیم. حالا اما قرار است که چه شود؟ آیا این زندگی‌ای که قرار است به دخترهایم بدهند از مردن بهتر است؟…» 

چندبار همسایه‌ها با تعجب از من پرسیده بودند که چطور امکان دارد که یک زن افغان پرستار باشد؟ به چشم آنها ما فقط می‌توانستیم کارگر یا سرایدار و نظافتچی باشیم. نه اینکه این کارها بد باشد، اما خب انگار برای مردم سخت بود که باور کنند در افغانستان زنان تحصیلکرده‌ای هم وجود دارند. 

همسر بیتا متولد افغانستان است اما بیش از سی ‌سال در ایران زندگی کرده و بعد از مهاجرت به ایران هرگز به افغانستان بازنگشته است. با این‌ حال، تصمیم گرفته است که داوطلبانه و همراه خانواده‌اش به افغانستان بازگردد. به نظر او، اگر خودشان همگی با هم به افغانستان بروند بهتر از این است که در خیابان یا محل کارش دستگیر و به کمپ فرستاده شود و از خانواده‌اش جدا بیفتد. در آن صورت، معلوم نیست که چه بلایی ممکن است بر سر آنها بیاید. بیتا با گریه ادامه می‌دهد: «کمی پس‌انداز داشتیم، هفته‌ی گذشته با شوهرم رفتیم و دوتا کوله‌پشتی بزرگ خریدیم تا وسایل ضروری مسیر را برای خودمان و بچه‌ها آماده کنیم. برای بچه‌ها کمی خوراکی خریدم، چند بسته‌ی آب‌معدنی و مقداری قرص و داروهای مسکن خریدم، به اضافه‌ی قرص‌های ضد اسهال و البته دو شیشه شربت‌ خواب‌آور. مادرهایی که چند هفته‌ی قبل این مسیر را رفته‌اند و تجربه دارند به من توصیه کرده‌اند که چون مسیر طولانی و سخت و هوا به شدت گرم است حتماً برای بچه‌ها قرص ضد اسهال بگیرم و به بچه‌های کوچک هم شربت خواب‌آور بدهم تا در طول راه در خواب باشند و نه خودشان اذیت شوند و نه برای پدر و مادرها زحمت ایجاد کنند. هرچند می‌دانم که خیلی وقت ندارم اما هنوز دست و دلم به جمع کردن وسایل و لباس‌های بچه‌هایم نرفته است. باید همه چیز را رها کنم. با وجود اینکه سال‌ها در ایران ما را پناهجوی افغانی می‌خواندند اما این اولین تجربه‌ی مهاجرت من است، این اولین بار است که فکر می‌کنم باید خانه‌ام را رها کنم…». 

یکی از نگرانی‌های بیتا این است که نمی‌داند چطور به دخترهایش بگوید که باید خانه را ترک کنند. همسرش فکر می‌کند که دخترها به مرور زندگی در ایران را فراموش می‌کنند اما بیتا معتقد است که هرچند نام آنها هیچ‌جایی در ایران ثبت نشده اما اهل ایران هستند و یک دولت نمی‌تواند زندگی و خاطراتشان را از آنها بگیرد. او می‌گوید: «من پنهان از چشم شوهرم با پول پس‌انداز خودم چند کتاب آموزش الفبای فارسی و انگلیسی برای دخترها خریدم. چند کتاب‌ اول و دوم دبستان را هم از همسایه‌هایی که بچه‌هایشان بزرگ‌تر بودند، گرفتم و کف کوله‌پشتی‌ها گذاشتم. چندتایی از عکس‌های خودمان در کرج را هم لای کتاب‌ها گذاشتم. من هیچ تصویری از آینده ندارم، اصلاً نمی‌دانم که قرار است چه اتفاقی برایمان بیفتد. نمی‌دانم که موقعیت چطور پیش می‌رود و سرنوشت زن‌ها و دخترها در آن مملکت چه خواهد شد؟! مادرها مدرسه‌های آنلاینی را که دخترها می‌توانند آنجا درس بخوانند به یکدیگر معرفی می‌کنند، من هم اسم و رسم چندتا را برای دخترهایم برداشتم اما خب نمی‌دانم که شرایط زندگی‌مان چطور می‌شود. حتی اگر اوضاع خیلی بد و وحشتناک باشد، من تصمیم گرفته‌ام که دست‌کم با همین کتاب‌ها شروع کنم و خودم به دخترهایم خواندن و نوشتن یاد بدهم. حق آنهاست که بتوانند بخوانند و بنویسند، حتی اگر حالا حالا‌ها شانس رفتن به مدرسه به شکل رسمی را هم نداشته باشند. من واقعاً هیچ چیزی برای خودم نمی‌خواهم. در افغانستان هم باید راهی برای کار کردن پیدا کنم، حتی حاضرم که تا آخر عمر با برقع زندگی کنم اما اجازه نمی‌دهم که دخترهایم بی‌سواد باشند. فکر می‌کنم که مبارزه‌ی ما زن‌های افغانستان با طالبان هم از راه درس خواندن دخترهایمان به نتیجه می‌رسد. زمانی زن‌های افغان فقط در پی شوهرانشان از افغانستان به ایران می‌آمدند، نه به خاطر اینکه دخترهایشان درس بخوانند یا خودشان حق کار کردن و استقلال مالی داشته باشند، اما الان دغدغه‌ی من و هزاران مادر دیگر درس خواندن دخترهایمان و حتی حق بیرون رفتن و کار کردن خودمان است. دنیا تغییر کرده و حتی اگر مردهای افغانستان نخواهند تغییر کنند، واقعیت این است که نمی‌توانند جلوی دنیا و زندگی بایستند. به نظرم کاری که مادرهایمان برای ما نکردند، ما باید برای دخترهایمان بکنیم.» هاجر درباره‌ی عکس‌ها می‌گوید: «… و عکس‌هایمان از ایران را هم نگه میدارم تا دخترها فراموش نکنند که کجا به دنیا آمدند.»

 

خدیجه

خدیجه ۳۸ سال دارد و در افغانستان به دنیا آمده است. از ۸ سالگی در ایران زندگی کرده، در ایران ازدواج کرده و مادر پنج فرزند و سرپرست خانوار است. خدیجه در فضای اینستاگرام فعالیت می‌کند و یک کسب‌وکار اینترنتی خانگی را اداره می‌کند. او به‌عنوان یک بلاگر افغان در فضای اینستاگرام فارسی از سختی‌ها و همین‌طور همدلی‌ با دوستانش می‌گوید: «زمانی که کارم را در اینستاگرام شروع کردم، دوستان بسیار زیادی پیدا کردم، دوستانی از بین زن‌های ایرانی و افغان که با حمایت آنها توانستم به کارم ادامه بدهم. خیلی وقت‌ها شده بود که از کار و فروش ناامید می‌شدم و تصمیم می‌گرفتم که کسب‌وکارم را تعطیل کنم اما پیام‌ همین زن‌ها و کمک‌هایشان با خرید از محصولاتم، من را به ادامه ‌ی مسیر کار و پیشرفت امیدوار می‌کرد. متأسفانه در چند ماه اخیر با شدت گرفتن موج افغان‌ستیزی و مهاجرهراسی مجبور شدم که فعالیتم در اینستاگرام را تعطیل کنم. پیام‌های نژادپرستانه، تهدید و توهین در این فضا علیه افغان‌ها خیلی زیاد شده و محیط را برای زنانی مثل من که با نام و ملیت مشخص در این فضا فعالیت می‌کردند خطرناک کرده است…». خدیجه برند شخصیِ محصولات خانگیِ خودش را طراحی کرده بود و این محصولات را علاوه بر فضای مجازی در کرج و تهران هم از طریق پوسترهای تبلیغاتی معرفی می‌کرد. اکنون به علت فشارهای حکومت ایران این امکان از بین رفته و حتی به باور خدیجه مردم هم ممکن است که مثل قبل پذیرای محصولات تولیدی یک زن افغان نباشند. او می‌گوید که این وضع به شدت بر زندگی‌اش تأثیر گذاشته و حالا برای چرخاندن زندگی و تأمین هزینه‌ی درمانِ بیماری همسر و دختر کوچکش مجبور شده است که دو شیفت در یک کارگاه کار کند. هر پنج فرزند خدیجه در ایران به دنیا آمده‌اند و مدارک قانونی اقامت دارند. با این‌ حال، او در دو سال گذشته برای ثبت‌نام کودکانش در مدرسه با مشکلات فراوانی مواجه بوده و این فشارها باعث شده است که پسر نوجوانش ترک تحصیل کند. این مسئله مایه‌ی دل‌شکستگی شدید خدیجه شده اما هنوز هم معتقد است که زندگی در ایران برای او و فرزندانش بهتر از زندگی در افغانستان است. او می‌گوید: «بهعنوان یک زن مستقل که سال‌هاست خانه و خانواده‌ام را مدیریت می‌کنم، میدانم که در افغانستان هرگز نمی‌توانم خارج از خانه به تنهایی کار کنم یا کسبوکار اینترنتی به راه بیندازم…». 

در ماه‌های اخیر بسیاری از دوستان و نزدیکان خانواده‌ی خدیجه دستگیر و رد مرز شده‌اند یا داوطلبانه به افغانستان بازگشته‌اند. او می‌گوید: «من قبل از این هم خیلی احساس تنهایی می‌کردم. هرچند دوستان و همسایه‌های ایرانی خوبی دارم اما خیلی ناراحت‌کننده است که اطرافم از تمام آدم‌هایی که سال‌ها می‌شناختم خالی شده است. من همیشه در مواقع دشوار به آنها پناه می‌بردم اما حالا آنها خیلی از من دور هستند…». خدیجه از دستگیری فرزندانش در کوچه و خیابان و رد مرز کردن آنها به شدت می‌ترسد. او می‌گوید: «این روزها تا بچه‌ام را برای خرید نان سر کوچه می‌فرستم، دلم هزار راه می‌رود که نکند مأمورها دستگیرش کنند. این الان بزرگ‌ترین ترس من و همه‌ی مادرهای افغان است و واقعاً زندگی را بر ما حرام کرده…». خدیجه خودش را متعلق به افغانستان می‌داند اما می‌گوید ایران همیشه خانه‌ی دوم او بوده و از زندگی بین مردم ایران خاطرات خوب فراوانی دارد. او می‌گوید حساب حکومت ایران از مردم جداست و قبل از این موج افغان‌ستیزی اتفاق‌های زیادی نبوده که دل‌شکسته‌اش کند. اما حالا از زنان ایرانی و فعالان حقوق زنان انتظار دارد که صدای او و همه‌ی زنان افغان باشند. او می‌گوید: «ما زنان معلوم نیست که چه آینده‌ای در افغانستان داریم، شما نباید نسبت به زندگی ما بی‌تفاوت باشید، درباره‌ی ما حرف بزنید، نگذارید که حکومت خیلی راحت ما را از جامعه حذف کند…».