
15 ژوئیه 2025
گوسالهی جنگ، یادداشتهایی پراکنده از روزهایی بغضآلود
شهره اخوان
یک انقلاب و دو جنگ. سهم همنسلان من از این سرزمین تاکنون. بعد از این چه خواهد شد، نمیدانم.
جنگ به معنای واقعی کلمه فقط ریزپرنده، جت جنگی، بمب و موشک نیست. جنگ با خودش برای هر آدمی و روابط آن آدم هزاران پیچیدگی میآورد. جنگ سنگین است، سریع است و آنچنان انرژی میگیرد که تا مدتها ممکن است جایگزین نشود. این چیزی که میگویم پیتیاسدی یا بیماریای شبیه آن نیست. چیز دیگری است. زنده ماندن و تلاش برای زنده ماندن انرژیبر است، خستهکننده است. نصف انرژیای که تلف میشود برای این است که نمیدانی این تلاش برای زنده ماندن بالاخره جواب میدهد یا نه. میمانی یا میمیری.
سیزده روز از آتش بس گذشته است. تازه به سختی با تشویق دوستی، میخواهم بنویسم. دوستم نگران فراموش شدن روایتها است. اما مگر فراموش میشود؟ جایی در خاطرهی تن حک میشود. تا ابد.
***
شش روز اول جنگ، تهران ماندیم. در این شش روز حتی یک کلمه هم ننوشتم. نمیشد. جنگ یعنی این. آنچنان سرعت حوادث و اتفاقات زیاد است که قدرت تمرکزت را میگیرد.
با کلماتی گنگ اما سنگین شروع کردم. سنگین چون میدانستم هر یک کلمه هزاران داستان پشت سرش دارد که الان مجال گفتنش نیست.
روز هفتم یکی دو کلمه. روز هشتم شاید جملهای.
مثلاً نوشتم خیلی خسته
پلکها سنگین
روزها طولانیاند
سیاهی زیر چشم بزرگتر
این چیست؟
روز دهم سکوت
روز یازدهم فقط مینویسم: گریه
***
روز جمعه ۲۳خرداد ساعت ۳:۳۰ صبح با تلفنهای پیاپی فرزندم از خارج از ایران بیدار شدیم. خبر شروع جنگ را اول از او شنیدیم. پنجره را باز کردم. همچنان که صدای جنگندهها را بالای سرمان میشنیدیم دیدم که دستهی گنجشکها و کلاغها کف حیاط نشستهاند. سعی کردم یادم بماند که از آن صبح سگم پیوسته در اطراف خانه دنبالم میآمد و هاج و واج نگاهم میکرد. او چیزی حس کرده بود و من دائم حرکات او را زیر نظر داشتم بلکه کمک کند نشانهای از لحظهی بعد بدهد. واقی، زوزهای، چیزی. چون نمیدانی لحظهی بعد قرار است چه اتفاقی بیفتد. دائم با خودت مجموعهای از کارها را دوره میکنی که اگر زد بتوانی خودت و بقیه را نجات بدهی. هر بار کنار ظرفشویی آشپزخانه که پنجرهای رو به کوچه دارد مشغول ظرف شستن بودم با خودم فکر میکردم ممکنه همین الان بزنه، ممکنه دقیقهی بعد من دیگه اینجا نباشم، همسایهبغلیها کیا بودن؟ ممکنه کوچه بالایی آدم مهمی زندگی کنه.
نگاه میکنم به برجهای دور و بر؛ شبیه آنهایی که تا امروز زده زیاد میبینم. یکی از حرفهایی که خیلی بین مردم رد و بدل میشود این است که نمیدونیم کیا دور و برمون زندگی میکنند برای همین محاسبهی احتمال حمله و اینکه چهقدر در خطریم سخت است. همهمان، خیلیها به این نتیجه رسیدیم که نمیدانیم. نمیدانستیم.
***
یکشنبهای که ۲۵خرداد بود، روز سوم جنگ، رفتیم سر کار. فکر میکنم تقریباً همهی اهالی تهران رفتند سر کار. تهران از نظر ترافیک مثل روزهای عادی بود. از صبح صدای انفجار میشنیدیم. تا بعدازظهر تقریباً کسی چندان نمیترسید. شاید همه فکر میکردیم حملهها به صورت نقطهزنی و هدفمند است. شاید اندکی امید هم داشتیم که بلکه طوری بشود. اما حدود ساعت دو بعدازظهر صداهای انفجار شدیدتر و نزدیکتر شد. اوضاع سریع تغییر کرد. همکاران سراسیمه شده بودند. یکی میگفت زن و بچهام کرج تنها هستند باید زودتر بروم. دیگری میگفت بچهام با خواهر کوچکم خانه تنها هستند و خیلی ترسیدند. محل کارمان را دو ساعت قبل از پایان ساعت اداری تعطیل کردند. آن روز نمیدانستیم و هیچ کس فکرش را نمیکرد که ممکن است وقتی در مسیر برگشت به خانه هستیم هم بزند! همه فکر میکردند مردم عادی را که نمیزند.
***
یکشنبهای که ۲۵ خرداد بود زودتر از سر کار تعطیل شدیم. از میرداماد که راه افتادیم قدم به قدم اطرافمان را میزد. باورکردنی نبود. انگار در فیلمی سینمایی یا کارتونی بودیم. رسیدیم اتوبان همت غرب به شرق، جایی که ساختمانهای وزارت اطلاعاتِ احتمالاً حسینآباد و شمسآباد، با آن دیوارهای بلندش و ۸۰۰ مدل دوربین همیشه خاری در چشم ما بود. ناگهان دود سفیدی در سمت چپ ما بلند شد. هنوز در شوک بودیم که این دقیقاً کجا را زده، شریعتی؟ اوایل پاسداران؟ در میانهی این تصورات بودیم که ماشین یه تکان کوچک خورد. فکر کردیم شاید مثلاً موتوری که رد شده با دست به صندوق عقب ماشین کوبیده. اما این صدا و ضربهی یک حملهی دیگر بود. اینبار سمت راست اتوبان. ترافیک سنگین بود. آن موقع نمیفهمیدیم. الان فکر میکنم اگر اطراف یا خود اتوبان را میزد تو این ترافیک هیچ راه پس یا پیشی نداشتیم. دود سیاه غلیظی از سمت راست ما به هوا بلند شد. خیلی نزدیک بود. ساختمانهای وزارت اطلاعات در محوطهی وسیعی در شمال و جنوب همت قرار دارند. دروغ نگویم با اینکه خود ما در تیررس ترکشهای احتمالی این انفجارها بودیم خوشحال هم شدیم که این ساختمانها را زدند. انفجارها پشت دیوارهای خیلی بلند بود و ما نمیدیدیم دقیقاً کجاست. ناگهان «برادرها» از دور و بر جاهایی که زده بود بیرون ریختند و دسته دسته ماشینها را هدایت میکردند که نایستند و حرکت کنند.
***
یکشنبهای که ۲۵ خرداد بود نمیدانستیم همان وقتی که ما در ترافیک همت گیر کرده بودیم بعضی از ستون دودهایی که در مسیر دیده بودیم مربوط به موشکباران جایی حد فاصل ابتدای پاسداران و شریعتی است که در جریان آن عدهی زیادی از مردم عادی کشته شده بودند. بعداً داستانهایشان را در روزنامه خواندم.
***
یکشنبهای که ۲۵خرداد بود. رسیدیم سمت نیاوران، سر چند خیابان را بسته بودند. نمیدانستیم کل تهران را زده، اینترنت ضعیف بود و به اخبار دسترسی نداشتیم. به مادرم زنگ زدم. جایی نزدیک خانهشان را همان موقع که ما در همت گیر کرده بودیم زده بودند. خانهی مادرم خانهای قدیمیست احاطه شده با برجهای متعدد. بارها بلوکهای بتن در حین ساخت و ساز این برجها به حیاط کوچکِ مادرم پرتاب شده بود. به خاطر همین برجها خانهی مادرم هرگز نور و آفتاب نمیگرفت. معمولاً روزی چند بار به این برجها و باعث و بانی ساختشان اعلام ارادت میکردیم! اما یکشنبهای که ۲۵ خرداد بود و جایی بسیار نزدیک به خانهی مادرم را زدند این برجها جلوی موج انفجار و آسیب به مادرم و خانهاش را گرفته بودند.
***
یکشنبهای که ۲۵ خرداد بود حدود ساعت ۳:۴۰ بعد از ظهر همین که به خانه رسیدیم، شنیدیم دقایقی پیش تجریش را که پنج دقیقه با ما فاصله داشت زدهاند. ما هر روز حداقل دوبار از تجریش رد میشویم حداقل دوبار پشت آن چراغ قرمز نزدیک شهرداری که صحنهی وحشتناک انفجارش بعد از جنگ منتشر شد، توقف میکنیم. آن روز اتفاقی ما از مسیر تجریش نیامده بودیم و در ترافیک همت که زیر بمباران بود گیر کرده بودیم.
تجریش هنوز در کابوسهای شبانهام حضور دارد. دیگر رد شدن از تجریش برایم یک عبور ساده نیست. الان هر بار از تجریش رد میشوم قلبم مچاله میشود. تجریش همیشه شلوغ است حتی اگر نصفه شب هم از تجریش بگذرید بساط دستفروشها و بلالفروشها و ذرت مکزیکیفروشها تجریش را شلوغ کرده است. تجریش قلب شمال تهران است. آن طرفِ خیابان جایی که روبهرویش را زده، ایستگاه تاکسی است و همیشه شلوغ از حضور مردم، تاکسیها و رانندهها و مسافرها. ایستگاه متروی تجریش هم که یک ورودی/خروجیاش کنار شهرداری است همانجاست. تجریش در آن ساعت مملو از مردمی بود که میرفتند و میآمدند. روز سوم جنگ بود و شاید کسی فکر نمیکرد اینطور بزند که زد. تقریباً ۸۰ درصد کار و زندگیِ روزمرهی مردم تهران در روز ۲۵ خرداد همچنان در جریان بود.
یکشنبهای که ۲۵ خرداد بود در اخبار اعلام شد ۵۰ نقطهی تهران مورد هدف قرار گرفته است.
***
دوشنبه ۲۶ خرداد روز آرامی برای تهران شروع شد. صداهای انفجار تک و توک در طول شب شنیده میشد. ما خیلی عادی سر کار حاضر شدیم. خیابانهای تهران نسبت به دیروز کمی خلوت شده بودند. غیر از دو سه نفر، هیچ کدام از همکارانم هنوز از تهران نرفته بودند. بین چند نفر از همکارانم بحث بود که امروز از صبح تهران به طرز عجیبی آرام است و ممکن است قرار باشد ناگهان حملهی بزرگی بشود. همه کمی بیقراریم. شرکت ما اعلام کرد که امروز زودتر از دیروز تعطیل میشویم. اما حدود ساعت دو، بعد از ناهار با صداهای انفجار مجبور شدیم سراسیمه خیلی زودتر شرکت را ترک کنیم. به محض اینکه به خانه رسیدیم خبر رسید اسرائیل اعلام کرده قصد دارد منطقه ۳ را بزند و ساکنان این منطقه باید تخلیه کنند. به فاصلهی چند دقیقه از در بیرون میزنم که مادرم را پیش خودم بیاورم. نیم ساعت بعد از رسیدن اعلامیهی تخلیه، صدا و سیما را زد. روز چهارم، حمله به صدا و سیما جنگ را وارد مرحلهی دیگری کرد. در واقع برای ما این طور به نظر آمد که خطر دارد خیلی نزدیکتر و جنگ مرگبارتر میشود. ما حدود دو کیلومتر با صدا و سیما فاصله داشتیم اما شدت حمله همه ما را به شدت ترساند. همان لحظه به همدیگر گفتیم این دیگر نمیتواند حملهی پهپادی باشد قطعاً جنگنده و بمب و موشک بوده.
***
روز پنجم جنگ، از تهران خارج میشویم. گریه امان نمیدهد. تهران خیلی خلوت شده. اکثر مغازهها بستهاند. از شمال تهران تا همت غرب را بیست دقیقهای طی کردیم، راهی که روزهای معمولی و در بهترین حالت معمولاً یک ساعت طول میکشد. قرار گذاشتیم وقتی به منطقهی انتهای همت غرب یعنی چیتگر و شهرک باقری ــ که تا حالا چندین بار بمباران شده بود ــ رسیدیم، اگر انفجاری اطرافمان رخ داد فقط برانیم. زیر لب با خودم میگویم:
تهران، تهران، تهران
بمان، بمان، بمان
***
روز هفتم. اینترنت کامل قطع شده. تلفنها کار نمیکنند. دیگر از هیچ چیز خبر نداریم. خانوادهها سعی میکنند هر طور شده از هم خبر بگیرند. در مکالمات تلفنی صداهای پارازیت عجیبوغریبی میآید. عدهای میگویند اسراییل دارد مکالمات را کنترل میکند و عدهی زیاد دیگری میگویند «خودشونن».
***
این نکته را فهمیدم:
جنگ منطق نمیشناسد
در جنگ استدلال معنا ندارد
با عقل نمیتوانی پیش بروی
فقط عشق است که به ماندن انرژی میبخشد
در خلأ بیمنطقی جنگ، مادر مادر میماند
خودم را میگویم
برای همین است که مادر مادر زمین است و نه پدر
دلم برای فرزندانم که خارج از ایرانند میتپد
روزهاست که همدیگر را پیدا نکردهایم
میدانم آنها دنبال ما هستند
***
روز هشتم، در حیاط خانهای در شمال ایران که به ما پناه داده است، غم دوری از شهرم و خانهام را راه میروم. تند، نفسنفسزنان، باد در موهایم میپیچد. چه روزها و چه شبهایی. با خود زمزمه میکنم.
نه به جنگ! روز دهم، ورود آمریکا به جنگ. همه به خود میلرزیم. شاید تمام کند کار را. شاید تمام شویم. همه میترسیم.
مادرم، فراموشی، تکرار، تکرار، تکرار
مادر پیرم پیرتر شده است. همهی ما پیرتر شدهایم.
حلقهی سیاه دور چشمم عمیقتر و پررنگتر شده است.
آینده بسیار دور است.
حال نمیگذرد.
گذشته مثل خوابی فراموش شده است.
روز دهم
ویدئوها و عکسهای بمبارانها قطرهچکانی به ما که اینترنت نداریم میرسند
اینترنت همچنان قطع است.
یادداشت میکنم: گریه، گریه، گریه
***
روز یازدهم است. قلبم تیر میکشد. تهران امروز شدیداً بمباران شد. همه طرفش. نفسم بالا نمیآید. از چند روز پیش با ابلاغ دولت ۳۰ درصد از کارکنان سر کار حاضر شدهاند. چند نفر از همکارانم سرکارند. حدود ۱۲ ظهر یکی از آنها، مردی ۶۰ و اندی ساله زنگ میزند. نفس ندارد. از ترس بریده بریده حرف میزند. میگوید جایی خیلی نزدیک ما را زدند. باز هم دارند میزنند اطراف ما را. منطقهی سه. همه ترسیدهاند. چه کنیم؟ راه فراری داریم؟ اول گفتیم فرار کنید بعد گفتیم در پارکینگ پناه بگیرید و تا مطمئن نشدهاید حملهها تمام شده از ساختمان خارج نشوید. با اینکه سالهاست سایهی جنگ بالای سر تهران است، نمیدانستیم و نمیدانیم در این نوع جنگ، اقدام درست برای نجات جان خودمان و دیگران چیست!
***
در طول مسیر تمام گاوها را به دقت نگاه میکنم. تا به حال خط و خالهای بدنشان را این طور زیبا ندیده بودم. گاوها نشستهاند. شاید باران بیاید. چشمهای سرایدار خانهی پناه ما امروز کاسهی خون بود. گاوش دیشب تا صبح درد کشیده. کیسهی آبش پاره شده اما گوساله هنوز به دنیا نیامده. پیرمرد، پریشان دنبال دامپزشکی برای کمک به زایمان گاوش میدود. کاش دامپزشک به موقع برسد. کاش دامپزشک به موقع برسد.
امروز، تمام روز به این گوسالهی در راه فکر میکنم. دلم پیش پیرمرد سرایدار و گاوش است. ذهنم از کوچههای تهران دائم میپرد به گاو سرایدار. ما جنگ زده و پیرمرد سرایدار پریشانِ این چهارمین زایمان گاوش. ما سرهامان سوی آسمان، مترصد نورهای متحرک در آسمان. به کدام سمت در حرکتند؟ تهران، تبریز، اصفهان؟ نورهای متحرک خیلی بالا در آسمان پرواز میکنند، میگوییم امکان ندارد ریزپرنده باشد، حتماً جت جنگیست. پیرمرد مستأصلِ گاو در حال زایمانش. دامپزشک به موقع میرسد؟
گوسالهی جنگ، گوساله، گوساله.
تمام روز به گوسالهی در راه فکر میکنم. گوسالهای درونم در حال به دنیا آمدن است.
گوساله بمان! بمان! متولد شو!
***
روز دوازدهم
آتش بس
همه در سکوتیم، حس دوگانه، پایان موقتیِ کشتار و بازگشت دوباره به همان زندگی نامعمول و نامعقول قبلی. عدهای گفتند افسرده شدیم، گفتند خب که چی؟ عدهای مردم عادی هم مردند اما وضع زندگیِ ما باز همان میشود که بود. گفتند جنگطلب نیستیم اما امید داشتیم شاید چیزی تغییر کند. همگی طور دیگری از این جنگ بیرون آمدیم.
بی حالتر
خستهتر
زودرنجتر
اینترنت کم کم راه میافتد. تازه ویدئوها و عکسها از مناطق تخریب شده را میبینیم. نقاطی که دود انفجارش را در هوا میدیدیم، حالا معلوم شده که خیلیهایش خانهی مردم عادی بوده است.
***
صبح آتشبس
هنوز نمیدانیم بعد از ظهر قرار است آتشبس شود
دیشب تا صبح تهران را بد جور زده است
نصفهشب ساعت ۱:۳۰ با پیامک همکاری از انفجار شدید در آستانه اشرفیه باخبر میشوم. شب غریبی بود.
اما اول صبح از پیرمرد میشنوم که گوساله بالاخره به دنیا آمده.
گاو هم سالم است
گوساله نر است
پیرمرد سرایدار خوشحال است
ما هم
بعد از مدتها از ته دل میخندیم
***
روز سوم آتشبس
نه میتوانم چیزی بشنوم، نه چیزی بخوانم.
نمیتوانم به آهنگهایی که قبل از جنگ با آنها خاطره داشتم گوش کنم.
هق هق گریه امان نمیدهد.
هیچ حرفی حقِ واقعیت آنچه را که گذشته است ادا نمیکند.
تا مدتها با کسی حرف نخواهم زد.
دیگر آن آدم قبلی نیستم.
از هر چیز تحمیلی متنفرم. جنگ، حجاب، و هر چه.
الان تکلیفم با زبان تنم و وت(ط)نم مشخصتر شده است.
نه به جنگ تحمیلی، نه به حکومت تحمیلی، نه به حجاب تحمیلی!
توی خودم میروم.
زیرلب زمزمه میکنم
تحمیلی
جنگ
تحمیلی
زن
امید
گوساله