
10 اکتبر 2025
همسفر با ایوان کلیما در فستیوال بینالمللی نویسندگان در دوبلین (سپتامبر ۱۹۹۳)
نسیم خاکسار
هفتهی قبل وقتی که خبر درگذشت ایوان کلیما، نویسندهی نامدار چک، منتشر شد، نسیم خاکسار یادداشتهایی برایمان فرستاد که در سال ۱۹۹۳ در سفری برای شرکت در فستیوال بینالمللی نویسندگان در دوبلین نوشته بود. در این همایش ایوان کلیما و شخصیتهای ادبی مهم دیگری همچون نادین گوردیمر، تونی موریسون، هرولد پینتر و شیموس هینی نیز حضور داشتند. از نسیم خاکسار خواستیم که در صورت امکان عکسی هم از این فستیوال بفرستد. عکسی فرستاد با نادین گوردیمر و فریدا چیچک اوغلو، نویسندهی اهل ترکیه، و گفت این تنها عکسی است که از این فستیوال دارد.
***
بیستم سپتامبر ۱۹۹۳
ساعت دوازده و پانزده دقیقهی بعد از ظهر است. در رستوران فرودگاه آمستردام نشستهام. زمان پروازم به دوبلین ساعت دو و نیم است. از پیش به من گفتهاند که در طول پرواز از آمستردام به دوبلین، با ایوان كلیما، نویسندهی چک، همسفرم. دو سال پیش، در یك برنامهی ادبی تلویزیونی در هلند او را دیده بودم. من و رمكو كامپرت، شاعر و نویسندهی هلندی، هم در آن برنامه شركت داشتیم. مصاحبهگر با هركدام از ما جداگانه گفتوگو كرده بود.
با این احتمال كه او هم مثل من تمام برنامه را دیده است، فكر میكردم که با یك نظر همدیگر را بشناسیم. من از ایوان كلیما جز همان بحث و حرفش دربارهی داستان و تكهای از داستانش كه در آن برنامه خوانده بود، چیز زیادی نمیدانستم. پیش از ضبط گفتوگو، گردانندگان همان برنامهی تلویزیونی، ترجمهی چند نوشتهی كوتاه از ما سه نفر را برای هر یک از ما فرستاده بودند. برای مثال، نوشتهای از او كه در گاهنامهی ادبی «گرانتا» به انگلیسی ترجمه و چاپ شده بود. وقت نكرده بودم که بخوانم. حالا كه فكرش را میكنم افسوس میخورم که چرا آن را نخوانده بودم. اگر میخواندم حالا از جهان اندیشهاش چیزی بیشتر میدانستم.
قرار است که هشت روز در دوبلین بمانم. برنامه از پیش معلوم است. دعوتی است از طرف فستیوال بینالمللی نویسندگان دوبلین. در این هشت روز دو سخنرانی و یك جلسهی داستانخوانی برای من گذاشتهاند. برای سخنرانیها دو مطلب آماده كردهام.
اول: وطن، میراث بیشكوه اولیس
دوم: نوشتن در سایهی تبر
مطلب اول در احوال یك نویسندهی تبعیدی است و نگاهش به وطن، و مطلب دوم گزارشی است از وضع قلم در ایران در زندان سانسور. نوعی ایستادن است در سكوی شهادت در مجمعی جهانی و گفتن از آنچه در وطن بر ما نویسندگان گذشته و میگذرد.
برای داستانخوانی هم داستان «خوابگرد» را، كه به انگلیسی ترجمه و پیشتر در مجلهی «ایندكس آن سِنسورشیپ» چاپ شده است، انتخاب كردهام.
دو هفته پیش از سفر وقتی پیشنهاد دوم آنها را شنیدم كه خوب است اگر بتوانم گزارشی از وضع نویسندگان و ادبیات در ایران به حاضران ارائه کنم، كه به مطلب دومم ربط داشت، رفته بودم توی فكر كه متنم را چگونه سامان بدهم. نمیخواستم روضهخوانی كنم. میخواستم در شرح آنچه بر ما رفته و میرود، اگرچه خود غمنامهای عمومی است، تكهای از روحم نیز تاب و بیتابی داشته باشد. مگر نوشتن در هر شكل و قالب، بخشی از ارتباط فردی نویسنده با جهان نیست؟ به هر حال، یك هفته در حال و احوال آن كه چگونه بنویسمش با خودم انواع جدلها را داشتم.
ژودیت هرزبرخ، نویسنده و شاعر هلندی، هم به این فستیوال دعوت شده است. بعضی از شاعران و نویسندگان مدعو شهرتی جهانی دارند. (برای پز دادن به خودم اسمشان را از روی برگهی دعوت به فستیوال توی دفترچه یادداشتم مینویسم.) نادین گوردیمر، برندهی جایزهی ادبی نوبل سال ۱۹۹۱ از آفریقای جنوبی، تونی موریسون و هرولد پینتر، نمایشنامهنویس بزرگ انگلیسی كه بسیاری از كارهایش به فارسی ترجمه شده است ــ چندی قبل، فیلم زیبای «پیشخدمت» را كه سناریوی آن را پینتر نوشته بود در تلویزیون هلند دیده بودم.
از قاب بزرگ پنجرهی رستوران فرودگاه به زمین پرواز نگاه میكنم. هوا روشن است. از خودم میپرسم چگونه باز خواهم گشت؟ شاد یا ناشاد؟ با دستهایی خالی و خسته از نمایشی كه در جمع دادهام یا با دستهایی پُر؟ آیا برای رفع خستگی و مدتی دور شدن از هلند میروم یا برای ایستادن بر سكوی شهادت و گفتن از آنچه بر ما میگذرد؟ به راستی کیست كه از پیش پاسخ اینها را بداند؟
در آن هوای روشن صبحگاهی، هواپیماها مثل مرغانی درشتاندام كه خسته از روی تخم خوابیدنی طولانی تازه از خواب برخاسته و كش و قوسی به عضلاتشان داده باشند، آماده برای پرواز به ردیف بر پاهایشان ایستادهاند. کی ال ام و سه هواپیمای سوئدی در ردیف جلو و بقیه عقب. دورتر، ساختمانهای اداری فرودگاه و چه بسا انبارهایی برای محمولههای رسیده از پرواز، لرزان در غباری از مه دیده میشوند. چمن روبرویشان هم سبز است و هم سُربیرنگ. یاد دوربین عكاسی فزرتیام میافتم كه قرار بود آن را با خودم بیاورم. همیشه همینطور است. چیزی در آخر وقت فراموش میشود. تا همین چند لحظه پیش وقتی چمدانم را به قسمت تحویل بار میدادم به گمان اینكه دیشب همهی چیزهای لازم برای این سفر هشت روزه را به طور كامل جفت و جور كردهام، فكر میكردم که از زمان پیش افتادهام. اما انگار همیشه چیزی از یادت میرود. و همینهاست كه تكانت میدهد. و بعد كه به یاد میآوری، به خودت میگویی: ای مرد سر به هوا! باز شتاب كردی. باز چیزی را فراموش كردی!
كی بود؟ چه وقت بود كه برای اولین بار این را به خودم گفته بودم؟
همان روز. فرودگاه.
به ساعتم نگاه میكنم. دو و ده دقیقهی بعد از ظهر است. حدود نیم ساعتی به وقت پرواز مانده است. در سالن جلوی آخرین بخش بازرسی برای سوار شدن به هواپیما روی نیمكتی نشستهام. ایوان كلیما روبهرویم نشسته است. حتی اگر روزنامهای به زبان چک در دستش نبود، باز از چهرهاش به یک نگاه او را میشناختم. شُل و وارفته روی صندلیاش افتاده و با همان حال مشغول خواندن روزنامهی توی دستش است. قیافهاش مخلوطی است از آرت بوخوالد و میلان كوندرا. در فكرم که به كدام بیشتر شبیه است. هی در ذهن عكس آنها را كه در روزنامهها و مجلات دیدهام كنار چهرهی او میگذارم تا به نتیجه برسم. و بعد، در دلم، از این خلبازیها به خودم میخندم. هرچند میشود با یك معرفی ساده سر گفتوگو را با او باز كنم، از جایم تكان نمیخورم. میگویم:
- چه عجلهای؟ در طول این هشت روز مطمئناً وقت كافی برای صحبت كردن با او را پیدا خواهی كرد.
راستش نمیخواهم که در آن لحظه خلوت او یا خودم به هم بخورد.
تنها بودن در میان جمع گاه مجالی است كه از دور به تماشای آدمها بنشینی و بگذاری كه ذهنت به هرجا كه میخواهد سفر كند. به خودم میگویم او هم به احتمال زیاد همین حال و هوا را دارد و از كجا معلوم روزنامهای كه جلویش گرفته، سپری نیست در برابر چشمهای فضول اطراف؟
پشت سرم دختر زیبایی نشسته است. در همان لحظهی ورود به این سالن نظرم را جلب كرده بود. چشمان هشیار و كنجكاوی داشت. كجایی است؟ از رنگ پوست و چشمانش حدس میزدم كه باید هلندی باشد. به هر حال، در همان یك نگاه دیده بودم که به قول نظامی از آن آهوچشمانی است كه به كرشمهای جهانی میكُشد. با قرار گرفتن سه كارمند زن شركت هواپیمایی پشت پیشخوانِ روبهرو همه از جا بلند میشویم. در هواپیما ایوان كلیما را گُم میكنم. جای من كنار پنجره است.
ساعت چهار به آسمان ایرلند میرسیم. هواپیما كه به نرمی آهنگ فرود میكند، ایرلند شمالی در پایین پیدا میشود. دختری اهل دوبلین كه كنارم نشسته است و نمیدانم که چطور سر گپ زدن را با من همان اول سفر باز كرده بود، با اشاره به بیرون میگوید: ایرلند جزیره است.
به پایین نگاه میكنم. از آن بالا نخست به نهنگ بزرگی میماند. اول سرش را میبینیم، بعد دُماش را. وقتی كه هواپیما پایینتر میرود، نهنگ در نظرم به یكی از طرحهای اردشیر محصص تبدیل میشود، طرحی كه در دفاع از مبارزهی سیاهان آفریقای جنوبی كشیده بود. سری بزرگ و دهانی گشوده از فریاد و گردنی با رگهای متورم بیرونزده. این تصویر از ایرلند تا لحظهی نشستن هواپیما در ذهنم میماند. و مدام به دهان از فریاد باز و رگهای بیرونزدهی گردنش نگاه میكنم تا سرانجام هواپیما با تکانی بر زمین مینشیند.
ایوان كلیما روبهرویم نشسته است. حتی اگر روزنامهای به زبان چک در دستش نبود، باز از چهرهاش به یک نگاه او را میشناختم. شُل و وارفته روی صندلیاش افتاده و با همان حال مشغول خواندن روزنامهی توی دستش است. قیافهاش مخلوطی است از آرت بوخوالد و میلان كوندرا.
دختر پیشتر به من گفته بود نام دریایی كه جزیره را محاصره كرده دریای ایرلند است. گفته بود كه برای دیدن اقوامش به هلند رفته بود. بار چهارمش بود. همیشه هم برای دیدن یكی از اقوامشان رفته بود. با گوش دادن به او و چند بار سخن گفتنش از اقوام و دیدن آنها، فكر كردم که شاید دختران ایرلندی از کاربرد كلمهی دوستپسر پرهیز میكنند. به هر حال، این بار اول است كه در طول سفر با دختری جوان برخورد میكنم كه نه به نیت دیدار با دوستپسرش بلكه برای دیدار و اقامت در خانهی یكی از اقوامش از زادگاهش بیرون زده است.
جلوی اتاقک بازرسی، من و ایوان كلیما شانه به شانه میایستیم. فكر میكنم که دیگر نباید زیاد لفتش بدهم. دست میگذارم روی شانهاش و به اسم صدایش میزنم. و خودم را معرفی میكنم.
خندان و با تعجب میگوید:
- ها! چقدر خوب. از هلند آمدید؟
- آره.
گفتوگویمان كوتاه است. صف تند جلو میرود.
پاسپورت و دعوتنامهی فستیوال را به مأمور مربوطه میدهم. مأمور به آرامی پاكت نامه را میگیرد. باز میكند. با دقت نامه را میخواند. و بعد پاسپورتم را مهر میزند و میگوید:
- به كشور ما خوش آمدید. امیدوارم اینجا به شما خوش بگذرد.
و با احترام پاسپورتم را تحویلم میدهد.
اولین بار است كه در عبور از مرزی احساس میكنم که در چشم پلیس مرزدار دیگر پناهندهای مشكوک نیستم. ایوان كلیما كه كارش زودتر از من تمام شده پشت دروازه منتظرم ایستاده است. به او میپیوندم. با هم دست میدهیم و بعد احوالپرسی گرم. این بار من را بهتر شناخته است. یادش آمده است كه سال گذشته در یك برنامهی تلویزیونی با هم بودیم. قدمزنان كه جلو میرویم میگوید اگر مسئولان فستیوال بگذارند، میخواهد بعد از آخرین جلسهاش در روز شنبه برگردد. انگلیسی حرف زدن كلیما مثل انگلیسی حرف زدن من تعریفی ندارد.
میگویم:
- امیدوارم که موافقت نكنند، چون آن دو روز آخر حسابی وقت داریم كه در شهر گشت بزنیم و با هم صحبت كنیم.
میگوید:
- خودم هم دلم میخواهد. اما درگیری اداریای دارم كه باید آنجا باشم.
و به شوخی و خنده میگوید:
- در همان پنج شش روز میشود وقتی برای حرف زدن پیدا كرد.
به تالار انتظار كه میرسیم آقایی را میبینیم كه از طرف فستیوال منتظر ماست. صفحهای مقوایی در دستش بلند كرده كه اسم من و كلیما روی آن نوشته شده است. یكراست به طرفش میرویم. با اینكه روی پوستر توی دستش عكس كلیما هم چاپ شده است، نمیدانم چرا اشتباه میكند و ما را با هم عوضی میگیرد. او را از اشتباه در میآوریم.
خودش را معرفی میكند: جری!
و اضافه میكند که در طول هشت روز اقامتمان در دوبلین برای هر كاری در خدمت ماست جز پیدا كردن زن.
- این یكی را باید خودتان برای پیدا كردنش آستین بالا بزنید!
با خنده میگوییم: قبول.
از همان لحظهی اول دیدار به نظرم آدمی صمیمی و خونگرم میآید. با این حرفش، شوخطبعی خودش هم را به ما لو میدهد. یكراست ما را به بیرون از محوطهی فرودگاه میبرد. از پیش برایمان تاكسی گرفته است. رانندهی تاكسی مردی مسن و بسیار خونگرم است. همان آن شروع میكند به خوشآمدگویی به ما و بلبلزبانی با جری. چمدانهایمان را در صندوق عقب ماشین میگذاریم. من و كلیما پشت مینشینیم.
هوا آفتابی است. باید یکجوری سر حرف را باز كرد. میگویم:
- هوایتان هم كه امروز محشر است.
كلیما میگوید:
- تا دیروز بارانی بود.
معلوم است که پیش از سفر، چند روز وضعیت هوای ایرلند را در اخبار هواشناسی دنبال كرده است.
جری میگوید:
- هیچ به این هوا نمیشود اعتماد كرد. همین چند ساعت پیش شُرشُر میبارید.
در خیابان دختران دانشآموز با لباسهای یکشكل دیده میشوند. زمان تعطیلشدن مدرسه است. خیابانها شلوغی معمول را دارند. ساختمانها كهنه و قدیمی است. سایبان سر خیلی از مغازهها فكسنی و درب و داغان است. به سایبان مغازهها و بقالیهای چهل سال پیش قسمتهای كارگرنشین آبادان میماند. احساس آرامش میكنم. كلیما دارد برای من و جری از جدایی چك و اسلاو میگوید. توی حرف او یكباره جری رو به عقب میكند و بلند میگوید:
- اینجا همان خیابانی است كه مستر بلوم در آن زندگی میكرد.
كلیما نمیگیرد. من هم.
جری میگوید:
- مستر بلوم در یولیسیس جویس.
و بعد چیزی دیگر میگوید كه از بس تند تند حرف میزند درست نمیفهمم. از توضیحات بعدیاش میفهمم که انگار قرار است اسكناس تازهای در ایرلند چاپ شود با عكس جویس روی آن. گفتوگوی بعدی بین راننده و جری است. صحبتشان سر جویس گُل كرده است. از بس تند تند و غلیظ حرف میزنند یك خط در میان حرفهایشان را میفهمم. جری انگار بخواهد مراعاتِ حال ما را بكند كمی شمردهتر حرف میزند. از حرفهای او میفهمم كه جویس هرچند سالها خارج از ایرلند زندگی كرد اما برای ایرلند از نظر مالی منبع درآمد بوده است.
به هتل میرسیم.
اتاق من در طبقهی چهارم، شمارهی ۴۰۵ است. جری میگوید به ساعت آنها، پنج و نیم بعد از ظهر باید برویم به طبقهی پایین. ساعت هلند با ساعت ایرلند یك ساعت تفاوت دارد. و توضیح میدهد كه برای تنظیم برنامه است.
و پاكت بزرگی به دستمان میدهد.
به اتاقم میروم. پاكت را باز میكنم. توی آن چند پاكت كوچک سفید است. نامهی پاكت اول، درخواست تلویزیون دوبلین است برای مصاحبهای كوتاه. خدا را شكر میكنم كه كوتاه است. هر وقت پای مصاحبه پیش میآید ترس برم میدارد كه با این انگلیسی حرف زدن پر از غلط غلوطم چطور میتوانم از پس جوابها بربیایم.
پاكت بعدی شامل چهار پنج برگ است. یك مشت اطلاعات عمومی دربارهی كل برنامهی فستیوال در این چند روز. سرسری نگاه میكنم و كنار میگذارم. حوصلهی دقیق خواندنشان را ندارم. كمی هم خستهام. در ضمن قرار است که جری دو ساعت دیگر شیرفهممان كند. مابقی پاكت كلی آفیش و اطلاعات است دربارهی شهر دوبلین و فعالیتهای فرهنگی و هنری در این یكی دو هفته، كه هتلدار توی پاكت گنده چپانده است. همه را پخش میكنم روی میزتحریر اتاقم و ولو میشوم روی تخت.
كمی روی تخت دراز میكشم و بعد میروم پایین. در لابی هتل نادین گوردیمر را میبینم كه گرم گفتوگو با فریدا چیچیك اوغلو، نویسندهی اهل تركیه، است. فریدا را از نزدیک میشناسم. سال پیش در فستیوال جهانی داستان در روتردام با هم بودیم و در شهرهای مختلف هلند چند برنامهی داستانخوانی مشترك داشتیم. او هم مثل من زندان كشیده است. از سال گذشته كمی لاغرتر شده است. تا من را میبیند به سویم میدود. با هم روبوسی میكنیم. دلم نمیآید که نادین گوردیمر را كه با چشمانی مادرانه و مهربان نگاهمان میكند منتظر بگذارم. به محض آن كه نزدش میروم بلند میشود و با مهربانی به نام صدایم میزند:
- نسیم!
موهای سفیدش را میبوسم. میگوید:
- فردا معرفی تو بر عهدهی من است.
خوشحال میشوم. از نادین گوردیمر جز یكی دو مقاله و مصاحبه با او چیز دیگری نخواندهام. با خودم عهد میكنم به محض آن كه داستانی از او در این چند روز به دستم برسد بخوانم. فریدا با صورت لاغر و گردنِ كشیده و با همان چشمان هشیار و پر از احساسش كنار ایستاده است و هنوز دارد نگاهم میكند. از نو او را میبوسم. قرار است که ساعت پنج و نیم به ساختمانی به نام نیومن هاوس ــ سالنی در دانشگاه دوبلین ــ برویم. آنجا محلی است كه جیمز جویس در سالهای ۱۹۰۲-۱۸۹۹ در آن درس خوانده است.
ساعت پنج و نیم راه میافتیم. جری راهنمای ماست. كلیما با دستهی دیگری زودتر راه افتاده است. دانشگاه به هتل نزدیک است. از پارك و خیابانی میگذریم. اسم خیابان و پارك استفن است. این نام، نامی را به خاطرم میآورد. از جری میپرسم.
میگوید:
رمان چهرهی مرد هنرمند در جوانی جویس را خواندهای؟
مثل برق حرفش را میگیرم. استیفن ددالوس اسم شخصیت اصلی رمان بود.
از این به بعد باید یادم به كتابهایی باشد كه از جویس خواندهام. دوبلین یعنی داستانها و رمانهای جویس. او با آن كه از دوبلین گریخته بود، اما در آثارش دوبلین را جاودانه كرده است.
در دانشگاه، لارنس كاسیدی، مدیر فستیوال، به همه خوشآمد میگوید و بعد جان بانویل، رماننویس ایرلندی كه مسئولیتی هم در آن فستیوال دارد، به كوتاهی حرف میزند و رشتهی سخن را به شیموس هینی، مشهورترین شاعر زندهی ایرلند، میسپارد. پیش از آن كه میكروفون را به هینی بسپارد، میگوید نسخهای از متن سخنرانی شیموس هینی را بعد از سخنرانی او به ما میدهند. موهای پُرپشت سفید و حالت صورت هینی من را به یاد شاملو میاندازد. حرفهای او كه تمام میشود به تالاری میرویم تا آثار نقاشان ایرلندیای را ببینیم که متأثر از آثار جویس تابلوهایی كشیدهاند.
دو خبرنگار زن كه كنار من ایستادهاند مرا به یاد داستان خواهران جویس در دوبلینیها میاندازند. عین دو پرنده به هم چسبیدهاند و با كنجكاوی به ما نگاه میكنند. در اولین اتاق، كار چند نقاش جوان بر دیوارها نصب شده است. در زیر هركدام جملهای از كتابهای جویس نوشته شده است. یكی را یادداشت میكنم:
They walked on the path without talking.
و به ذهن میسپارم که اگر وقت پیدا كنم برگردم و بقیه را هم بنویسم.
برید (Brid)همسر جری، با شوق زیاد و پر از نیرو سعی میكند که از جزئیات كار نقاشان و ساختمان دانشگاه چیزهایی به من بگوید. هرجا كم میآورد میدود و دست جری را میگیرد و كشان كشان میآورد كه بیشتر توضیح دهد. مثل خود او خونگرم و صمیمی است. تا همین جا و با برخوردهایی كه از همین دوبلینیهای دور و برم داشتهام به نظر میرسد که خونگرمی صفت مشترک همهی آنهاست.
شام را با نادین گوردیمر سر یك میز دونفره هستیم. فریدا هم بعد از مدت كوتاهی پیدایش میشود و میز بغلمان مینشیند. میز او را هم به میز خودمان میچسبانیم كه از هم دور نباشیم.
حالا سه نفریم. نادین گوردیمر از آفریقای جنوبی. فریدا از تركیه. و من از ایران.
نادین گوردیمر حدود ۷۳ سالی دارد. صورتش پُر است از چین و چروك. اما در كل زن قرص و محكمی است. صدایش آرام و مهربان است. در دفترچهی راهنمای برنامههای فستیوال خوانده بودم كه فردا ادارهی جلسهی پاسخگویی به مطالب من و ایوان كلیما و یك نویسندهی ایرلندیالاصل را بر عهده دارد. موضوع جلسهی فردا بحث دربارهی معنای تبعید از سرزمین مادری یا پدری و نظرهای متفاوت نویسندگان دربارهی آن است. پیش از رفتن به جلسهی معارفه در سالن دانشگاه، رسالهام با عنوان «وطن، میراث بیشكوه اولیس» را به او داده بودم. آن را خوانده است و دربارهی آن مختصری با من حرف میزند و بعد با آمدن فریدا بحث را خودش میكشاند به اوضاع ایران بعد از انقلاب. سؤال پشت سؤال كه چطور شد مذهبیها قدرت را به دست گرفتند. آیا ما از آنها همین شناختی را داشتیم كه اکنون داریم یا نه. خاطرهای برایمان تعریف میكند مرتبط با انقلاب ایران. میدانستم كه قبر رضا شاه تا مدتی در آفریقای جنوبی بود. اما شنیدن حرفهایی از زبان او دربارهی آن، برایم جالب است. میگوید آرامگاه سابق رضا شاه در آنجا سالها مثل مُلکی شخصی در مالكیت پسرش محمدرضا شاه بود، بعد در فاصلهی شورشهای اجتماعی در ایران تا برپایی انقلاب و مدت كوتاهی بعد از آن، برای مدتی تبدیل به موزه شد. اما بعد از آن عدهای از ایران آمدند و با كلنگ و تیشه افتادند به جان دیوارهای آن و خرابش كردند.
من و فریدا داریم به حرفهای او گوش میكنیم. به اینجا كه میرسد از ما میپرسد چطور مذهب توانست در جامعهی ایران به دیكتاتوری سیاسی تبدیل شود. سخنان اولیهی خمینی را در پاریس هنوز به یاد دارد. بعد، از ماجرای سلمان رشدی حرف میزند. میگوید كه قرار بود رشدی سال پیش در ژوهانسبورگ سخنرانی كند، اما پیشنماز مسجدی در آنجا مخالفت كرده و گفته بود اگر رشدی پایش به ژوهانسبورگ برسد او را میكشند. به همین علت سفرش لغو میشود.
معلوم است که جدا از نگرانی دربارهی اوضاع ایران، اوضاع آفریقای جنوبی و رفتار مسلمانان آنجا هم برایش پرسشبرانگیز شده است.
در فاصلهی بین گفتوگویمان از من و فریدا میپرسد كه چند سال در حبس بودیم. وقتی جواب میدهیم آه بلندی میكشد.
صبح روز شنبه
ساعت حدوده ده صبح به وقت ایرلند است. برای من و كسانی كه آن روز سخنرانی دارند یك جلسهی مقدماتی گفت و شنود بین خودمان گذاشتهاند. وقتی که پایین میروم در سالن انتظار هتل غیر از آوكورنر، مسئول آن جلسه، نادین گوردیمر، ایوان كلیما و كاخال، نویسندهی ایرلندی، را هم میبینم. به پیشنهاد نادین گوردیمر برای تنظیم بحث و گفتوگو در جلسه به اتاق او میرویم. او از قبل نظرات خودش را درباره متنهای ما روی كاغذی نوشته است.
دربارهی نوشتهی من میگوید نسیم در آغاز وطن را در تصویری كه از خانواده و خانهی كودكیاش به خواننده میدهد جستوجو میكند. بعد به این نتیجه میرسد كه ترك خانه تقدیری است اینجهانی كه كسی را از آن گریزی نیست. بعد میگوید نسیم از چشم یك تبعیدی، به وطن و خانواده نگاه میكند و در این موقعیت میخواهد معنایی برای آنها پیدا كند. میگوید در نگاه او خانوادهای كه ما در كودكی با آن پیوند داشتهایم از هم پاشیده شده است. نادین گوردیمر با گذاشتن متن من در كنار متن ایوان كلیما سعی میكند که دیدگاههای متفاوت دو فرد در دو وضعیت جداگانه را توضیح دهد.
آوكورنر، مسئول جلسهی آن روز، كه خود نویسنده است، بعد از حرفهای نادین گوردیمر، چند نكته را كه در متن من برجسته كرده است بهعنوان سرفصلهای گفتگویش با من در جمع میخواند.
اینها جوهر حرفهای نسیم در نوشتهاش است:
وطن گوری است كه از تولد تا مرگ بر شانههای خود حمل میكنیم.
وطن خانوادهای است كه پراكنده شده.
خانهای است كه ناچاریم تركش كنیم.
یكی دو جملهی دیگر میگوید. بعد از من میپرسد كه با برداشتِ او از نوشتهام موافقام؟ سری به موافقت تكان میدهم. بعد به همین روال نكاتی را از نوشتههای كلیما و كاخل بیرون میكشد و با آنها در میان میگذارد.
حدود ساعت سه بعد از ظهر وارد تالار سخنرانی میشویم. صندلیها همه تقریباً پر است. در سكوتی كه فضا را فرا گرفته روی صحنه میرویم. سكوت جمعیت برای من كه بارها همهمه و پچپچ مردم را پیش از اعلام برنامه در بیشتر جاها شاهد بودهام، احترامبرانگیز است.
آوكورنر با خواندن تكهای از آخرین رمان ایوان كلیما جلسه را افتتاح میكند. و بعد در معرفی ما شرحی كوتاه میدهد. من اولین سخنران برنامه هستم.
مطلبم را میخوانم. از استقبال جمع متوجه میشوم که با همهی هراس از تلفظ بد انگلیسیام، در رساندن حرفم به آنها موفق بودهام. با این همه، به خاطر چند تپقی كه میان خواندن داشتم با قهر و عتاب به خودم میگویم تو انگار مشكل زبان و تلفظ انگلیسیات را هرگز برطرف نخواهی كرد. ایوان كلیما بعد از من شروع میكند. انگار حرف زدن من به او دل داده است، قرص و محكمتر از من شروع به حرف زدن میكند. پیش از خواندن متنش یكی دو موضوع را توضیح میدهد. به خودم میگویم که ای كاش من هم این كار را میكردم. یكی دو جا در متنم اشارههایی داشتم به رمانی از فالكنر و رمانی از ویرجینا وولف، كه میتوانستم پیش از خواندن توضیحی مختصر دربارهشان بدهم. در مورد اشاراتم به داستانهای جویس مشكلی نداشتم. در همین دو سه روز دستم آمده بود كه بیشتر دوبلینیها كتابهای جویس را از برند. به هر حال، به خودم دلداری میدهم كه باز فرصت هست.
راستش این نشستها فرصتی برایم فراهم میكنند تا با كسانی دیگر كه در فضای اندیشگی متفاوتی با من هستند از نزدیك گفتوگو کنم. مدتهاست که فهمیدهام برای یافتن خودمان و اینكه چه هستیم و كجای این جهان قرار گرفتهایم باید از دایرهای كه زبان، فرهنگ و ملیت دورمان كشیده است بیرون بیاییم. در صحبت و گفتوگو با آنان، قوت و ضعفهایمان را واقعیتر میبینیم. به هر حال، باید معلوم خودمان بشود كه چقدر از این دنیا و كاری كه بر عهده گرفتهایم میدانیم.
ایوان كلیما در نوشتهاش تاریخچهی كوتاهی از گذشته و حال وطنش ارائه میکند. با دنبال كردن حرفهای او و كمرنگ بودن حرفهایش در ربط به تبعید كه موضوع اصلی جلسه است، میفهمم که گولِ لارنس، مسئول فستیوال، را خورده است. پیشتر گفته بودم كه یكی دو هفته مانده به آمدنم به دوبلین، به خانهام تلفن كرده بود و گفته بود خوب است که در رسالهام دربارهی تبعید شرحی از زندگی نویسندگان وطنم اضافه كنم. به نظر او بسیاری از شنوندگان مشتاق شنیدن چیزهایی از این دست از سخنرانان هستند. همان وقت در پاسخ به او گفته بودم كه من متنم را در مورد وطن و تبعید تمام كردهام و آنچه او میگوید موضوع تازهای است كه باید روی آن كار كنم. و همین كار را هم كردم. و مطلبی نوشتم با عنوان «نوشتن زیر سایهی تبر»، كه قرار است در جلسهای دیگر بخوانم.
حرفهای ایوان كلیما كه تمام میشود، نویسندهی ایرلندی كه شعرهایش را به زبان ایرلندی مینویسد متناش را میخواند. كاخل پُر شور حرف میزند و وجودش سرشار است از شور و تعصب به حفظ زبان ایرلندی كه بار اول است از آن چیزی میشنوم. بعد از او نوبت به نادین گوردیمر میرسد. پیش از صحبتهای او تنفس كوتاهی داده میشود. بین جمعیت شیموس هینی، شاعر معروف ایرلندی، به من نزدیک میشود و مشتاقانه با من دست میدهد. میگوید از تصویری كه از خانه دادهام خوشش آمده است. و به علامتگذاری و كشیدن تصویری بر دیوار در وقت زادن كودكی در خانه كه در متنم از آن گفته بودم اشاره میكند. خوشحال میشوم. و در دلم برای خودم هورا میكشم. فكر میكنم که اگر ادبیات كاری بر عهده دارد خلق و ثبت همین تصویرهای ساده از زندگی مردم است، تصویرهایی كه توانایی انتقال به ذهنهای دیگر را داشته باشد. با غرور به خودم میگویم از این پس اگر از خانهی من صحبت شود، خانهای است كه در این نوشته به وجود آمده و تفاوتش با آن خانه در این است كه جنگ و دوری از آن ویرانش نمیكند.
در جمع شنوندگان حاضر در سالن یك زوج ایرانی هم هستند. وقتی مرد خودش را معرفی میكند اسمش به نظرم آشنا میآید. خودش خیلی زود من را از گیجی بیرون میآورد:
- هرمز فرهت، رهبر اركستر سمفونیك ایران تا پیش از انقلاب.
هر دو خیلی گرم و صمیمی هستند. سرضرب دعوتم میكنند كه روزی را با آنها بگذرانم. اولش تردید میكنم. میترسم تفاوت نوع زندگیمان، من زندانی سابق زمان شاه و او رشدكرده و بالیده در شرایطی دیگر، باعث آشفتگیشان شود. با كمی حرف زدن با هم میفهمم که اشتباه میكنم. قبول میكنم.
تنفس كه به پایان میرسد دوباره روی صحنه میرویم. نادین گوردیمر بحث دربارهی وطن و معنای آن را با جملهای از جوزف برودسكی شروع میکند كه زبان را خانه یا وطن هنرمند و نویسنده میداند. و بعد به نظر هر كدام از سخنرانان اشاره میكند. او در صحبتهایش با اشاره به متن من میگوید كه نسیم وطن را به شكل خانهای از نو برای ما زنده كرد. حرفهای او و جستوجوهایش در متن ما سه نفر در كل برای خودم جالب است. بهخصوص تأكیدش روی همان گفتهی جوزف برودسكی. در هنگام صحبتهای او به یاد یكی از داستانهای گلشیری میافتم. او هم در قول راوی یكی از داستانهایش بر زبان همچون خانه و وطن نویسنده تأكید میکرد.
جلسهی گفتوگو بی دردسر به پایان میرسد. جمعیت از حرفهای نویسندهی ایرلندی كه با حرارت از زبان بومی ایرلندی دفاع میكرد به هیجان آمده و جهت بیشتر سؤالات به طرف اوست. او با تأكید بر انزوای زبان بومی ایرلند، خود را شاعری تبعیدی در وطن میداند.
بعد از پایان جلسه فریدا میآید جلو و با من گرم دست میدهد. از مقالهام راضی است. كتابش، نگذار به بادبادکها شلیك كنند، را كه به فارسی ترجمه شده است به من هدیه میدهد. با خوشحالی آن را باز میكنم. در صفحهی اول آن به انگلیسی نوشته است: برای نسیم عزیز. زیرش اضافه كرده است: یادت باشد كه این اولین كتابی است از من كه از راست به چپ باز میشود و امضایم را روی آن دارد. روز بعد نوبت سخنرانی اوست.
یكشنبه
جلسهی سخنرانی صبح امروز هم مثل دیروز شلوغ است. صندلی خالی دیده نمیشود. خوشحالام كه امروز میان شنوندگان نشستهام. گزارش فریدا به دلم مینشیند. او ماجرای سفرش از تركیه به دوبلین و برخوردش با مقامات ایرلندی برای دریافت ویزا و مشكلات پیشآمده با آژانس مسافرتی تا رسیدنش به دوبلین را دستمایهی گزارشی دلنشین كرده تا معنای تبعید و وطن را از آن بیرون بكشد. حكایت آدمی كه در وطن میخواهد از وطن بنویسد و هر بار در رویارویی با اتفاقی گیج میشود كه كجاست. فریدا فیلمنامهنویس هم است. در این یكی دو روز خیلی با هم حرف زدهایم. فریدا در رشتهی معماری در آمریكا تحصیل كرده است. و بعد از بازگشت به تركیه به علت فعالیت سیاسی در گروههای چپ ماركسیستی پنج سال در حبس بوده است.
نادین گوردیمر با گذاشتن متن من در كنار متن ایوان كلیما سعی میكند که دیدگاههای متفاوت دو فرد در دو وضعیت جداگانه را توضیح دهد.
دوشنبه
بعد از ظهر در سالن كوچکی سخنرانی دارم. از آن بالا فریدا را میان جمع كوچک توی سالن میبینم. خبرنگاران و دانشجویان بیشترین جمعیتِ این جلسات كوچكاند. «نوشتن زیر سایهی تبر» را با تسلطی بیشتر از دیروز به انگلیسی میخوانم. در بخش گفتوگو با شنوندگان، فریدا فعالانه شركت میكند. او از تجربههای خودش در تركیه میگوید. بعد از پایان سخنرانیها در كافهای كه بغل همان سالن است جمع میشویم. ایرلندیها خیلی اهل جر و بحثهای سیاسی هستند. سر میزها همه سرگرم گفتوگوهای داغ با یکدیگرند. مشت است كه بالا میرود و روی میز كوبیده میشود. وقتی همراه با فریدا وارد كافه میشویم جری را در جمعی میبینم. از دور برای ما دست تكان میدهد. دو خانم بلندقد و تنومند با صورتهایی جوان و بچگانه به من و فریدا نزدیک میشوند. خودشان را معرفی میكنند. هر دو نویسندهاند. در این یكی دو روز متوجه شدم که از هر ده نفری كه در سالنهای سخنرانی دور و برمان میچرخیدند دو نفرشان نویسندهاند و بیشترشان زن هستند.
شب، جلسهی جنجالی گفتوگو با هرولد پینتر برگزار میشود. پیش از آن، چنین نظری دربارهی برنامهی او نداشتم. هرولد پینتر تند و صریح از سیاستهای آمریكا و انگلستان انتقاد میكند. و با لحن تندی به سیاستهای خارجی آنها در كشورهای خاورمیانه و آمریكای لاتین حمله میكند. خواهر كندی كه سفیر آمریكا در دوبلین است در جمع شنوندگان نشسته است. از صراحت لحن او خوشم میآید. هیچ باید و نبایدی را در بیان نظراتش رعایت نمیكند. جلسهی او یكی از سیاسیترین و تندترین جلسات ادبیای بود كه در چند سال اخیر در جمع اروپاییها دیده بودم. به علت همین لحن تندی كه داشت به دعوت شام سفیر آمریكا از همهی نویسندگان به مناسبت حضور تونی موریسون در فستیوال پاسخ منفی میدهد. در وقت تنفس، شیموس هینی كتاب شعرش را با تقدیمنامهای به من میدهد. روی آن نوشته است: برای نسیم... و مقداری تعارف كه نمینویسم، و زیرش این تكهشعر را نوشته است: گوزن وحشی. سرگردان. اینجا و آنجا كه از روح انسانی مواظبت میكند.
با خنده میگوید: شعر مال خودش نیست.
اسم شاعرش را هم میگوید كه فراموش میكنم.
۲۳ سپتامبر ۱۹۹۳، ساعت یك ونیم بعد از ظهر.
در خانهی جری نشستهام. من و فریدا مهمان او و زنش هستیم. جری دارد داستان «خوابگرد» من را با كامپیوترش تایپ میكند. قرار است که در برنامهی داستانخوانی امشب داستان من را به انگلیسی بخواند. من فارسیاش را میخوانم. اسكار، پسر كوچك جری و برید، در حیاط كوچک خانه مشغول بازی است. برید و فریدا بعد از جمع كردن میز صبحانه در آشپزخانه نشستهاند و گرم گفتوگویند. از صبحانهی مفصلی كه برید روی میز چیده بود، هنوز یك بسته نان قهوهای وسوسهكننده توی یك سبد حصیری كوچک روی میز مانده است. هر وقت از بغل آن رد میشوم تكهای را میكنم و به دهان میگذارم. میروم سراغ اسكار در حیاط و با او بازی میكنم. خیلی زود با من دوست میشود. بعد از كمی بازی با او گوشهای میایستم. بعد از سالها دوری از آبادان بوتهی گلی را در باغچه پیدا میكنم كه برای اولین بار در جمشیدآباد، محلی كه در آن بزرگ شدم، دیده بودم. بوتهی گلی كه به اشتباه خیال میكردیم گل لاله است. از جری میپرسم. میگوید نوعی شمعدانی است. میروم كنارش مینشینم. این بوتهی گل گلهای زردی دارد. یكدست زرد نیست. خطوطی نارنجی از دل آنها توی گلبرگها میدود و بالا میآید.
مشرف به حیاط خانه، و پایین، رود باریك لیفی (Liffey) میگذرد. به صدای آب گوش میكنم. صدای آب موسیقی دلنشینی را در خود به همراه دارد كه سرشار از شور زندگی است.
هوا آفتابی است. آنچه در آفتاب است میدرخشد. ساقهی درختی كه هنوز ریشهاش در خاك گیر كرده در آب افتاده است. وسط آب، كنار ساق افتادهی درخت، جزیرهای كوچک پوشیده از علف پیداست. تصویر تنهایی جزیره و درختِ افتاده میان آبی كه خروشان از كنارشان میگذرد مرا به فكر فرو میبرد. فریدا هم از آشپزخانه بیرون آمده است. دور از من و خم شده بر لبهی دیوار كوتاه حیاط، دارد به آب نگاه میكند. صدایش میزنم. نزدیک كه میشود شوخی و جدی به او میگویم این درختِ قطع شده، منام. و جزیرهی رویان از علف و زندگی، اوست كه سرشار است از پرسش و حرف. با نگاه به آن جزیره و درخت میگوید: با تعریف من از این استعارهها در مورد خودش و من موافق نیست. و میگوید این درست است كه من آنی از پرسش و گفتوگو با مردم باز نمیایستم، اما اگر به رفتار اسكار كوچک نگاه كنی كه به محض دیدن ما با تو دوست شد و از سر و كولات بالا رفت، آن وقت تو میتوانی جزیرهی رویان باشی.
با ورود برید، گفتوگوی فلسفی من و فریدا قطع میشود. من باز به آب نگاه میكنم كه خروشان و جوشان پایین و بالا میرود. جزیرهی كوچک پوشیده از علف را دور میزند و به درخت كه میرسد دوشقه میشود و بعد دوباره جریانهای جدا به هم میپیوندند و یكی میشوند و میروند جلو تا پای دیوار میرسند. از میان انبوه شاخ و برگ درختان، هنوز رودخانه را میبینی كه دارد دور و دورتر میشود. و محو میشود در صفحهای نقرهای از آسمان كه لای برگها پیداست. اسكار صدایم میزند. میروم پهلویش. میخواهم برای سرگرمیاش با همان زبان الكن انگلیسیام داستان بز زنگولهپا را تعریف كنم. هنوز شروع نكرده خودش شروع میكند و به انگلیسی میخواند: The Billy Goats Gruff
من هم با او دم میگیرم. بعد جری برایم تعریف میكند كه داستان بز وحشی و بچههایش یك داستان قدیمی ایرلندی است كه مادربزرگها برای نوههایشان تعریف میكنند.
۲۶ سپتامبر ۱۹۹۳
صبح به دفتر كار هرمز فرهت در دانشگاه دوبلین میروم. روز اول جلسهی سخنرانیام با او و خانمش آشنا شده بودم. و قرار گذاشته بودیم كه روزی را با هم بگذرانیم. زنش هم هست. مریم یا مری، چون اینطور صدایش میزند. گویا یكی از شاگردانش بوده و از خودش بسیار جوانتر است. پسر كوچكی دارند كه اسمش را رابرت گذاشتهاند. میگویند كه خیلی تنهایند. و با همهی موفق بودن در كارشان، گاهی سخت احساس تنهایی میكنند. زنش با مهربانی و مشتاقانه از من میخواهد كه داستانهایم را برایش بفرستم تا آنها را به انگلیسی ترجمه كند. فكر میكند که میتواند برای چاپ آنها ناشری در دوبلین پیدا كند. از حس تنهاییشان غمگین میشوم. این احساس برایم آشناست. گاهی از خودم پرسیدهام که آیا باید به تبعید و حالاتی كه آدمی در تبعید پیدا میكند، همچون معمای بخشی از وجود او در زمان حال نگاه كرد یا آن را در نوعی كلیت تاریخی دید؟ آیا دلیل بیزاری آدمی از تبعید، از دورهی باستان تا كنون، در این همه شعر و داستان، در همین بسته بودن و پیچیده بودن این دنیا و مشكل حل معماهای درون آن نیست؟ به آنها نگاه میكنم و از خودم میپرسم برای رابرت پنج سالهی آنها كدام مادربزرگی داستان بز زنگولهپا را به فارسی خواهد خواند. شاید اگر من هم برای او بخوانم او با «بیلی گوت» گفتن با من دم بگیرد. نمیدانم. شاید قضایا را باید به همین سادگی در نظر گرفت. به همین سادگی كه «بز زنگولهپا»، «بیلی گوت» میشود. هرمز فرهت و همسرش بعد از ناهار با ماشین كوچكشان من را به برج جویس میبرند.
در برج جویس ایستادهام. از آن بالا دریا را نگاه میكنم. قایقهایی با بادبانهای سفید میگذرند و با سینههای جلو دادهشان آب دریا را همچون عبور قوهایی سفید رج میزنند. سنگهای عظیم و غولآسای ساحل به این مكان منظرهای باستانی بخشیدهاند. برج جویس یكی از مكانهایی است كه جویس در اولیس از آن نوشته است. هوا كمی سرد است. و اندكی باران میبارد. از بالا میبینم که چند دوبلینی با مایو در ساحل ایستادهاند و بعضی هم در آب شنا میكنند. از برج فرود میآییم. و زیر نم نم باران به طرف ماشین راه میافتیم.