تاریخ انتشار: 
1396/07/09

فقط درخت گلابی موند و تابی که دیگه تاب نمی‌خورد

مریم حسین‌خواه

مامان چشم‌های سمیه رو محکم گرفته بود که چیزی نبینه، و خودش داشت بی‌صدا گریه می‌کرد. من دو قدم اون‌طرف‌تر خشکم زده بود و خیره مونده بودم به درخت گلابی‌مون، وسط خرابه‌ای که یه عالمه آدم ریخته بودن توش و داشتن خاکش رو زیر و رو می‌کردن.


تمام راه رو دنبال مامان دویده بودم. همه داشتن توی خیابون می‌دویدن. صدای آژیر آمبولانس‌ها اون‌قدر بلند بود که نمی‌تونستم موقع دویدن بشنوم که مردم چی می‌گن و چی شده. نمی‌فهمیدم چرا بعضی‌ از اونایی که دارن برعکسِ ما می‌دون، لباساشون خاکی و خونی شده، و چرا اون خانومه می‌زد توی سرش و گریه می‌کرد. من فقط صدای یک چیزی مثل رعدوبرق رو شنیدم که خیلی بلند بود، و بعدش هم صدای خانم ناظم‌مون رو که هی داد می‌زد و می‌گفت بچه‌ها زودتر بیاین تو.

ظهری بودیم و هنوز زنگ‌مون نخورده بود و داشتیم توی حیاط مدرسه لِی‌لِی بازی می‌کردیم که صدایی شبیه رعدوبرق اومد. سرم رو بالا گرفته بودم که اولین قطره‌های بارون رو ببینم، اما خانم ناظم نگذاشت و به زور همه‌مون رو برد تو. من دلم می‌خواست بازی کنم، از رعدوبرق نمی‌ترسیدم و خیس شدن رو هم دوست داشتم. داشتم همین‌ها را برای خانم ناظم می‌گفتم که صدایی به بلندیِ 10 تا رعدوبرق پیچید توی گوشم و همه‌ی شیشه‌های مدرسه ریخت پایین. انگار که بازی مجسمانه باشه، اولش همه‌مون خشک‌مون زد و بعدش زدیم زیر گریه. نه که فقط ما کلاس اولی‌ها گریه‌ کنیم، حتی کلاس چهارمی‌ها و کلاس پنجمی‌ها هم ترسیده بودن و گریه می‌کردن. هنوز گریه‌‌ام بند نیومده بود که مامان رسید و به من و سمیه گفت کیف‌هاتون رو بردارین، بریم. سمیه منتظر مامان خودش بود و نمی‌اومد. هرقدر هم مامانم می‌گفت که مامانت امروز باید بره بیمارستان برات یک خواهر کوچولو بیاره و نمی‌تونه بیاد دنبالت، گوشش بدهکار نبود.

خونهی سمیه اینا چند تا خیابون دورتر از ما بود و باباهای هردوتامون ارتشی بودن و رفته بودن جبهه. هیچ‌کدوم‌مون فامیلی توی زنجان نداشتیم و باباها که می‌رفتن جبهه، یا سمیه اینا خونهی ما بودن و یا ما خونهی اونا. من بیشتر دوست داشتم بریم خونه‌ی اونا بمونیم، اینقدر که حیاط‌شون بزرگ و قشنگ بود. دو تا باغچه‌ با درخت میوه هم داشتن. مامان سمیه باغچه‌ای رو که درخت گلابی داشت داده بود به من و سمیه. باغچه‌ی درخت هلو هم مال داداش علی بود. داداشْ علی، داداشِ سمیه بود، اما منم داداش علی صداش می‌کردم. داداش علی قول داده بود که وقتی بزرگ شد، مثل بابا و عمو بهمن نره جبهه. مثل ما، از جنگ بدش می‌اومد. چهار سال از ما بزرگتر بود، اما یک عالم بازی بلد بود. هیچ‌وقت هم مثل بقیه‌ی پسرای محله نمی‌گفت که با دخترا بازی نمی‌کنه. عصرها برامون کتاب قصه می‌خوند و ساعت ۱۰ هر شب رادیو رو روشن می‌کرد که «قصه‌ی شب» گوش کنیم.

مدرسه‌ی داداش علی روبه‌روی مدرسه‌ی ما بود، و تا مامان گفت بریم علی رو هم برداریم، سمیه همون‌طوری که اشک‌هاش رو با پشت آستین مانتوش پاک می‌کرد، گفت امروز داداشم موند خونه که عصری با بابا بره دکتر، گچ دستش رو باز کنن. از مدرسه که اومدیم بیرون، خیابونِ همیشه خلوتِ جلوی مدرسه‌مون قیامت بود. یک عالمه آدم ریخته بودن توی خیابون. مامان باباها داشتن می‌دویدن طرف مدرسه، بچه‌‌هاشون رو بردارن، و آمبولانس‌ها می‌رفتن طرف خونه‌ی ما. شیشه‌ی مغازه‌ها پودر شده بود و ریخته بود زمین. هیچ‌چی مثل نیم‌ساعت قبل، که مامان من رو رسوند به مدرسه، نبود.

مامان دست من و سمیه رو گرفته بود و خیابون این‌قدر شلوغ بود که چند بار کم مونده بود دستم از دستش جدا بشه. به خونه‌ی خودمون که رسیدیم، مامان من رو سپرد به اعظم خانم همسایه‌مون، و گفت می‌ره سمیه رو برسونه دست مادرش، یه وقت از نگرانی، بچه‌اش نیافته. اعظم خانم که گفت میگن همون طرفا رو زدن، مامان رنگ از صورتش پرید و دستش رو گرفت به دیوار که نیافته. من نمی‌فهمیدم چی شده. فقط ترسیده بودم و نمی‌خواستم مامانم بره. اعظم خانم که رفت برام شیر و کیک بیاره، پریدم توی کوچه و رفتم دنبال مامان. هرقدر می‌دویدم، بهش نمی‌رسیدم. فقط وسط اون همه آدمی که اون وقت ظهر توی خیابون بودن، پاهای مامان رو می‌دیدم و دنبال‌شون می‌کردم. مامان که یک دفعه وایستاد، سرم رو بالا بردم و دیدم از کوچه‌ی سمیه اینا دود سیاه بیرون می‌آد. کوچه‌ی سمیه اینا تنگ و باریک بود. یک خونه سر کوچه‌شون بود و بعد یک کوچه‌ی بلند که ته‌اش خونه‌ی اونها بود.

سر کوچه که به مامان رسیدم، دیدم دیوار بلند کوچه، که اون‌طرفش خونهی سمیه اینا بود، ریخته. دیوار ریخته بود و خونه سر جاش نبود. مامان دستاش رو گذاشته بود جلوی چشمهای سمیه، و سمیه رو محکم چسبونده بود به خودش که چیزی نبینه. من که دو قدم جلوتر رفتم، دیدم همه‌جای خونه‌شون خراب شده. وسط آجرها و شیشه‌هایی که توی حیاط ریخته بود، یه عالمه مرد داشتن خاک‌ها رو کنار میزدن و دنبال چیزی می‌گشتن. یکی از مردهایی که داشت خاک‌ها رو زیر و رو می‌کرد، دوست بابا بود و تا مامان رو دید، گفت: «همسایه‌ها می‌گن هرسه‌تاشون توی خونه بودن، ولی نمی‌تونیم پیداشون کنیم. این وقتِ روز کجای خونه بودن معمولاً؟» مامان سمیه رو نشونش داد، که یعنی هیس، و با صدایی که می‌لرزید، بریده بریده، گفت: «من میرم این بچه رو بذارم خونه و بر می‌گردم.» بعد همون‌طوری که دستش روی چشمای سمیه بود، برگشت و بغلش زد که بره.

تازه اون موقع بود که من رو دید. منتظر بودم دعوام کنه که چرا دنبالش راه افتادم. اما زانو زد روی زمین، همون‌طوری که سمیه رو توی بغلش داشت، من رو هم کشید طرف خودش و محکم چسبوند به‌ سینه‌اش. من و سمیه، هردوتامون داشتیم می‌لرزیدیم و مامان که بغل‌مون کرد، تازه بغض‌مون ترکید. سمیه که گفت می‌خواد بره پیش مامانش، مامان گفت خونه‌شون بمب افتاده و مامان و باباش و داداش علی زخمی شدن و بردن‌شون بیمارستان. گفت که بچه‌ها رو بیمارستان راه نمیدن و نمیشه که سمیه بره پیش‌شون و باید بیاد خونه‌ی ما. سمیه که پرسید «پس نی‌نی‌ توی شکم مامانم چی؟»، مامانم زد زیر گریه و گفت: «اونم پیش مامانته.»

پس‌فردای خراب شدن خونه‌ی سمیه اینا، بابا از جبهه برگشت. نصفه شب بود که رسید. من از صدای گریه‌‌ای که شنیدم، بیدار شدم. پاورچین که از اتاقم بیرون اومدم، دیدم بابا و مامان جلوی در همدیگه رو بغل کردن و دوتایی دارن زار می‌زنن. بابا هی می‌گفت: «باورم نمیشه که هیچ‌کدوم‌شون دیگه زنده نیستن»، و مامان هق‌هق‌کنان می‌گفت: «جسد هرسه‌تاشون رو خودم از زیر خاک بیرون کشیدم، سیما توی آشپزخونه بود، علی رو توی اتاق نشمین پیدا کردم، و بهمن آقا توی راهرویی بود که می‌رفت طرف آشپزخونه. شدت انفجار این‌قدر زیاد بوده که کل خونه با خاک یکسان شده بود و نمیتونستن پیداشون کنن. آخرش هم اومدن سراغ من که نقشه‌ی خونه رو بلد بودم.»

فردا صبحش، سمیه گفت می‌خواد بره خونه‌شون نِلی، عروسکش، رو پیدا کنه. من فکر کردم شاید نلی نمرده نباشه و ما، که می‌دونیم کجای خونه بوده، بتونیم پیداش کنیم. همون‌روز ظهر، مامان که ما رو گذاشت مدرسه و برگشت خونه، صبر کردیم تا خوب دور بشه، و بعد دوتایی دست همدیگه رو محکم گرفتیم و تا خونهی سمیه اینا دویدیم. من می‌ترسیدم که سمیه با دیدن‌ خونه‌شون گریه کنه و جیغ بزنه. اما گریه نکرد. همون‌طوری که دست منو محکم گرفته بود، رفتیم وسط خاک و آجرها. از اون خونه‌ی قشنگ، با پرده‌های گلدار و کاغذ دیواری‌های قشنگش، فقط یک خرابه مونده بود، و ما حتی نمی‌دونستیم کجا باید دنبال نلی بگردیم. تا تونستیم دوتایی خاک‌ها رو کنار زدیم که نکنه نلی زیرشون گیر افتاده باشه، ولی نلی هیچ‌جا نبود. هرجا رو نگاه می‌کردیم همه چی تکه‌تکه شده بود. از همه‌ی خونه‌شون، فقط تاب بزرگِ آهنی ته حیاط، سالم مونده بود و درخت گلابی‌مون.

خسته و خاکی و وحشت‌زده، نشستیم روی تاب و نمی‌تونستیم تاب بخوریم. همیشه داداش علی ما رو هل می‌داد. من و سمیه، دوتایی می‌نشستیم روی تاب و هی داد می‌زدیم: «محکم‌تر! محکم‌تر!» داداش علی محکم‌‌تر هل‌مون می‌داد و صدای خنده‌ی ما به آسمون می‌رفت. روی تابی که تاب نمی‌خورد نشسته بودیم و سمیه می‌گفت: «اگه داداشم بود، حتماً حالا با ما می‌اومد اینجا، نلی رو برام پیدا می‌کرد.» من گریه‌ام گرفته بود و چشمام رو محکم باز نگه داشته بودم که گریه نکنم. سرم رو که برگردوندم، دیدم سمیه داره گریه می‌کنه. آروم و بی‌صدا. مثل آدم‌بزرگ‌ها. مثل مامان.

مامان که رسید، من و سمیه داشتیم بلند بلند گریه می‌کردیم. عصر رفته بود مدرسه دنبال ما، و وقتی گفته بودن امروز مدرسه نبودیم، دویده بود اینجا. همون شب، مامان دوتایی‌مون رو بغل کرد و گفت مامان و بابای سمیه و داداش علی رفتن آسمون، و ما هم یک روزِ دوری می‌ریم پیش‌شون. گفت تا اون موقع اونها از همون بالا مراقب سمیه هستن و نگاهش می‌کنن. من می‌خواستم بپرسم که «داداش علی مراقب من هم هست یا نه؟» اما این‌قدر که سمیه گریه می‌کرد و مامانش رو همین الان و همین‌جا می‌خواست، همه‌ی حواس مامان به اون بود. به جای نلی هم، مرجان رو داد به سمیه. مرجان رو یک شبی که بابا نبود و من بهانه‌اش رو گرفته بودم، برام بافته بود. اون شب، وقتی هیچ‌طوری نتونسته بود ساکتم کنه، قول داده بود که اگر گریه نکنم و بخوابم، صبح که بیدار می‌شم، یک عروسک خوشگل کنارم نشسته باشه. بعدش هم تا صبح بیدار مونده بود و مرجان رو، با موهای سیاه بلند و بلوز سفید و دامن قرمز، برام بافته بود و گذاشته بود بالای سرم. بعداً که مامان خواست برام یه مرجان دیگه ببافه، گفتم نمی‌خوام، نه مرجان و نه هیچ‌ عروسک دیگه‌ای رو.

سمیه اما حواسش هنوز دنبال نلی بود و ما چند بار دیگه هم، دور از چشم مامان، یواشکی رفتیم خونه‌ی سمیه اینا، دنبال نلی. اما نلی هیچ‌وقت پیدا نشد. حتی توی خواب‌هام هم وقتی که دنبالش می‌گشتم، هیچ‌جا نبود. نه نلی و نه داداش علی. خیلی وقت‌ها خواب می‌دیدم که وسط یه بیابون تاریک‌ام که کنارش یک دره‌ی عمیقه، و من روی لبهی دره می‌دوم و داداش علی رو صدا می‌کنم اما هیچوقت پیداش نمی‌کردم. دلم می‌خواست، به جای این خواب، خواب خونه‌ی عمو بهمن و خاله سیما رو ببینم. خواب یکی از اون روزهایی که باباهامون برگشته بودن خونه، و ما خونه‌ی سمیه اینا بودیم. عمو بهمن نِی می‌زد، بابا براش پیپ چاق می‌کرد، و مامان و خاله سیما انار دون می‌کردن. من و سمیه هم مرجان و نلی رو بغل کرده بودیم و منتظر بودیم که داداش علی رادیو رو روشن کنه تا «قصه‌ی شب» گوش کنیم. قصه‌ی دختری که شهر به شهر می‌رفت و دنبال خواهر دوقلوش می‌گشت و نشد که بفهمیم آخرش چی شد. بعد از داداش علی، اسم «قصهی شب» که می‌اومد گریه‌مون می‌گرفت و تازه رادیو هم، مثل نلی و داداش علی، مونده بود زیر آوار.