تاریخ انتشار: 
1400/03/01

ما و آن‌ها، نمونه‌ای از «ادبیات آستانه»

غزل صدر

ما و آن‌ها رمانی‌ست به انگلیسی، نوشته‌ی بهیه نخجوانی، که داستان خانواده‌ای‌ پراکنده در ایران و اروپا و آمریکا را روایت می‌کند، و آنچنان که اهل نظر می‌گویند، نمونه‌ی برجسته‌ای از «ادبیات آستانه» و نقل احوال دیاسپورای ایرانی‌ست. ماه پیش، جلسه‌ای برای کتابخوانی و گفتگو با بهیه نخجوانی درباره‌ی این داستان، در دانشگاه نورتوسترن در شیگاگو برگزار شد که گزارشی از آن را در ادامه می‌خوانید.


ادبیات آستانه مفهومی‌‌ست که فرزانه میلانی، نویسنده و پژوهشگر سرشناسِ ادبیات، تعریف کرده است: ادبیاتی که از جای خود کنده شده و هویت‌های سیال و منظرهای گوناگون ارائه می‌دهد...مرز ندارد...فضایی بینابینی‌ست...محل مکث و حرکت است...داخل و خارج را به هم پیوند می‌زند... تقابل‌های دوگانه و متضاد را در سطح محتوا، واژگان، تصاویر، صنایع ادبی، سبک نگارش و شیوه‌ی نگرش به چالش می‌کشد و مختل می‌کند... .[1]

داستان ما و آن‌ها، در همین فضای بی‌مرز و بینابینی نوشته شده، و جلسه‌ی کتابخوانی و گفتگو با بهیه نخجوانی برای تأمل در این ویژ‌گیِ داستان بود. ابتدا بخشی از صحبت‌های امراه یلدیز، استاد دانشگاه نورت وسترن، که بانی جلسه بود:

  

بخشی از مقدمه و خیر‌مقدم امراه یلدیز

این اولین جلسه از سلسله گفتگوهای ما برای شناخت عمیق‌تر ایران و فرهنگ ایران است، و من بسیار خوشحالم که بهیه نخجوانی، مهمان این جلسه است. بهیه نخجوانی نویسنده و پژوهشگر ادبیات اروپا و آمریکاست. در ایران به دنیا آمده، در اوگاندا بزرگ شده، و در انگلستان و آمریکا تحصیل کرده است. در کشورهای مختلف سکونت داشته، ادبیات و داستان‌نویسی تدریس کرده، و کتاب‌های متعددی، داستان و غیرداستان، نوشته است. از جمله رمان‌های او «زنی که زیاد می‌خوانْد»، «خورجین»، و «کاغذ» است.

تازه‌ترین رمان او، ما و آن‌ها، روایت آشنایی‌ست درباره‌ی مردمانی که تلاش می‌کنند دور از وطن خود خانه‌ای بسازند، گاهی موفق میشوند، گاهی شکست می‌خورند، گاهی دوباره همه چیز را از نو می‌سازند، و در این تلاش برای بقا، مدام میان مفاهیمی مثل سرزمین مادری و غربت، موفقیت و شکست، لذت و رنج در رفت‌ و آمدند. ما و آن‌ها، داستان این آدم‌هاست، به علاوه این‌که داستان یک ماجرای درهم تنیده‌ی خانوادگی‌ست. داستان زن ایرانی سالمندی که بین خانه‌های دو دخترش، یکی در پاریس و دیگری در تهرانجلس، در رفت‌وآمد است. داستان رفتن از وطن و خانه، و پرسش‌هایی که پس از آن گریبان ما را می‌گیرد، این‌که ما کیستیم، که بوده‌ایم، چه شده‌ایم، که نبوده‌ایم، و که نخواهیم شد.

ما و آن‌ها، نمایشگر نگاه و سرشت ایرانی و جهانی نخجوانی است. دست شما را می‌گیرد و به آستانه‌‌های بسیاری می‌برد، چون جنسیت، نسل و جغرافیا، طبقه و تاریخ، تغییر باور‌های سیاسی، و جابجایی مکان‌ها و فضا‌های زندگی. «ما و آن‌ها» به گفته‌ی فرزانه میلانی، پژوهشگر ادبیات، نمونه‌ی بارزی از ادبیات آستانه است.

 

از خود نخجوانی نقل می‌کنم: 

این «ما» کیست؟ و چگونه ممکن است «آن‌ها» بیگانه باشند، اگر انسان‌اند؟ این رمان با اینکه از هویت می‌گوید، هویت‌زدگی را برهم می‌زند. با برچسب‌های فرهنگی شوخی می‌کند، تا از آن‌ها فراتر رود. یکی از برچسب‌های تکراری درباره‌ی خلق و خوی ایرانیان این است که ما پر از تناقضیم، و ناسازگاری‌های بسیار در وجود ما خفته است. اما مگر این فقط ویژگی ایرانی‌ست؟ همه‌ی انسان‌ها پر از تناقض‌اند و ناسازگاری‌های بسیار در وجودشان خفته است. همه‌ی‌ انسان‌ها به امنیت و ثبات نیاز دارند، اما در عین حال دنبال آزادی می‌گردند. همگی ما کوچ‌نشین و در همان حال یکجانشینیم، و وطنی را دوست داریم و خود را به آن متعلق می‌دانیم. در عمق وجود هریک از ما آواره‌ای سرگردان است، که به دنبال وطنی ابدی می‌گردد. اما او بیگانه نیست، انسانیت ما است، و به همه‌ی ما تعلق دارد.

 

صحبت‌های بهیه نخجوانی در مقدمه، پیش از کتابخوانی

از ادبیات آستانه که حرف می‌زنیم باید از فرزانه میلانی، دوست عزیز و استاد سالیانم یاد کنم چرا که این اصطلاح از آن اوست. امیدوارم به زودی کتابی درباره‌ی ادبیات آستانه از او بخوانیم. وقتی اولین بار عنوان ادبیات آستانه را از فرزانه میلانی شنیدم گویی در وجودم رعد و برقی زد. چون متوجه شدم این همان کاری‌‌ست که من در طول زندگی‌ام می‌کرده‌ام: تلاش من این بوده که ادبیات آستانه بنویسم. تمام داستان‌هایم در حد فاصل‌ها اتفاق می‌افتاده و رفت و آمد می‌کرده. میان شرق و غرب، میان زبان‌های مختلف، میان واقعیت و تخیل، میان اندرونی و بیرونی، و البته در مرزهای خطرناک میان زن و مرد. داستان‌های من همه، در این فضاهای میانی شکل می‌گیرد. ورود به این آستانه‌ها کاری دشوار و خطرناک است، اما در عین حال ظرفیتی عظیم دارد برای نوشتن. این‌ها جائی‌ست که خلاقیت را شکوفا می‌کنند، و بهترین آثار هنری در این فضای آستانه خلق می‌شوند. من در تمام این سال‌ها تلاش کرده‌ام به این آستانه‌ها بپردازم، به تناقض‌ها و تضادهایی چون مرگ و زندگی، عشق و نفرت، وفاداری و خیانت، حقیقت و جعل، تراژدی و کمدی.

این کتاب با دو فضای مختلف، یا با دو راوی مختلف نوشته شده. یکی قالب داستان دارد، داستان یک خانواده که در صحنه‌های مختلف اتفاق می‌افتد. این بخش داستان از زاویه‌ دید «آن‌‌ها» روایت شده و بخش دیگر داستان از زاویه دید «ما» روایت می‌شود.

تکه‌هایی از کتاب که اینجا خواهم خواند، از بخش اول، یعنی روایت «آن‌ها» است. 

شخصیت اصلی داستان زنی سالمند است به نام بی‌بی که برای اولین بار از ایران به اروپا و آمریکا سفر می‌کند. برای دیدار دخترانش گلی و لیلی که یکی در لس‌آنجلس و دیگری در پاریس زندگی می‌کند. بی‌بی پسری گم شده هم دارد به نام علی.

 

بخش‌هایی از کتاب

(بی‌بی در فرودگاه رم نشسته. هواپیمایش توقفی دارد که بعد عازم لس‌آنجلس شود.) 

پیرزن ایرانی، که تنها در سالن فرودگاه رم نشسته بود، به پاهای ورم کرده‌اش که مثل دو زایده بر بدنش شده بودند، نگاهی انداخت. فکر کرد خب، اقلاً هنوز سر جایشان هستند. و البته، زایده بهترین تعریفی بود که می‌شد از آن پاها کرد. پس از پنج ساعت پرواز در هواپیما، پاهایش شبیه پاهای فیل، گنده شده بودند. و تازه هنوز دوازده ساعت تا رسیدن به مقصد راه مانده بود. دعا می‌کرد که وقتی برسد، حداقل بتواند روی پاهایش راه برود.

نگاهی به دور و بر انداخت. در آن ساعت کسی آن‌جا روی پا نبود. فکر کرد صدای قدم‌های کسی را شنیده است. اما کسی آنجا نبود. شاید هم صدای طپش قلب خودش بوده. نفس عمیقی کشید و به ساعت مچی دیجیتالش که تازه خریده بود نگاه کرد. رقم‌های بزرگ روی ساعت، که به درد چشم‌های ضعیف او می‌خورد، ساعت ۰۲:۳۵ را نشان می‌دادند. دو ساعت گذشته و چهار ساعت به رفتن مانده بود…

پیرزن، بی‌قرار به یاد فرزندانش بود. فرزند بزرگترش وقتی هنوز بیست سالش هم نشده بود ازدواج کرده و به لس‌آنجلس رفته بود و آن‌طور که در آخرین عکسش می‌شد دید، حالا بلوند شده و پستان‌هایی بزرگ به هم زده بود. دومی در پاریس مارکسیست شده بود و گویا حالا از زنان برهنه‌ای که پستان‌هایی کوچک داشتند عکاسی می‌کرد. برای امرار معاش. و پسرش؟

بی‌بی لرزشی خفیف در درونش احساس کرد. آیا واقعاً قرار بود برای نوروز دور هم جمع شوند؟ آیا واقعاً ممکن بود در مهمانی گلی (که گفته بود خبر خوشی در آن خواهد داد) دوباره همدیگر را ببینند؟ گرفتگی ناگهانی و تیزی در قلبش حس کرد. انگار کلید زنگاربسته‌ی آشنایی از اندوه، در قفل خود چرخیده بود.

(این صحنه، از چند ماه بعد است. خبر خوشی که گلی وعده داده بود، گرفتن گرین کارت آمریکا از کار درآمد، نه دیدار دوباره‌ی علی که بی‌بی به آن امید بسته بود. در این صحنه بی‌بی به فرانسه رفته برای دیدن دختر دیگرش لی‌لی.)

چندماه پس از مهمانی نوروز در لس‌آنجلس، همان مهمانی‌ای که در آن خبری از علی نشد، و لی‌لی هم نیامد، بی‌بی به فرانسه رفت تا پیش دختر دومش بماند. دختر دومش لی‌لی که هنرمند بود. خواهرها (گلی و لی‌لی) پس از چندین بار گفتگو و مشاجره‌ی تلفنی در نهایت به توافق رسیده بودند که بی‌بی‌جان شش ماه در پاریس بماند و وقتی هوا به سردی گرایید، به لس‌آنجلس بازگردد.

آپارتمان لی‌لی در طبقه بالای ساختمانی قدیمی در پاریس به اندازه‌ی یک جعبه کفش بود، با حمامی که دوش‌‌اش مثل شاش موش بود و توالت بنفش رنگی که بوی پنیر می‌داد. بی‌بی به محض این‌که پایش را داخل آپارتمان گذاشت، دلش گرفت و حاضر بود همان شب بازگردد. هوای داغ تابستان در داخل آپارتمان بوی سیگار مانده و فضله‌ی کبوتر می‌داد. صبح که از آشپزخانه‌ی تنگ و باریک رد شد و درِ بالکن را باز کرد و به هوای آزاد رسید، تازه می‌توانست نفس بکشد…

(در صحنه‌ی بعدی حضور بی‌بی در آپارتمان را از نگاه لی‌لی می‌بینیم. لی‌لی سال‌ها پیش از ایران رفته بود و با سختی، تنها در پاریس زندگی می‌کرد) 

خدا می‌داند که لی‌لی هر آن‌چه از دستش برمی‌آمد برای بی‌بی کرده بود. تنها اتاق خواب خانه را در اختیارش گذاشته بود. خودش شب‌ها روی مبل اتاق نشیمن می‌خوابید تا مادرش در طول شب به توالت نزدیک‌تر باشد. حمام را تمیز کرده بود و چندین بطری دوای ضد عفونی در لوله‌ها ریخته بود تا از شر بوی گند خلاص شود. توالت را رنگ زده بود، البته ناشیانه. تکه‌های رنگ بنفش که از غلطک رنگ به جا مانده بود، پوسته پوسته شده و از زیرشان زرد بدرنگی بیرون زده بود که لی‌لی کوشیده بود با چسباندن عکس‌هایش، آن‌ها را بپوشاند.

به هر حال همه‌ی تلاش‌اش را کرده بود که آپارتمان کوچکش را برای مادرش آماده کند. وقتی بی‌بی، به تعارف گفت، می‌شد در اتاق نشیمن بخوابد، لی‌لی اعصابش خرد شد و از کوره دررفت. با خشونت جواب داد: برات بهتره ... شبا که میری مثانه‌ات رو تخلیه کنی، زمین نمی‌خوری.

لی‌لی می‌دانست که بی‌بی از این پاسخ او گیج خواهد شد. مادرش انتظار پاسخی آشناتر داشت، پاسخی مؤدبانه‌تر آن هم از دختری که سال‌ها ندیده بودش. می‌خواست لی‌لی بگوید که خوابیدن روی مبل را ترجیح می‌دهد و برایش خیلی هم راحت است، و افتخار هم می‌کند که اتاق خوابش را به مادرش داده، و هیچ زحمتی برایش نیست، و حاضر است خود را فدای راحتی او کند. مادرش احتمالاً در بهت بود که چه کرده که مستحق چنین دختری باشد که او را در آپارتمانی در طبقه‌ی آخر با توالتی بنفش‌رنگ، روی ملافه‌های قهوه‌ای‌رنگ می‌خواباند و صبح حتی یک استکان چای جلوی او نمی‌گذارد.

 

(در صحنه بعدی بی‌بی به آمریکا بر‌می‌گردد و دامادش آمده است به فردوگاه که او را به خانه ببرد.)  

دامادش آمده بود فرودگاه. آراسته و اتوکشیده، با زبان چرب و نرم، و بوی غلیظ ادکلن. بی‌بی متوجه شد که دامادش کمی هم چاق شده. تازه از ایران که رسیده بود دیده بود که وزنش دارد زیاد می‌شود. اما حالا می‌دید که اعتماد به نفسش هم مثل دور کمرش رشد کرده. بی‌بی همیشه بیش از آنکه بهمن را دوست داشته باشد، تحملش می‌کرده. از گمرک که درآمد، بهمن که در سالن انتظار فرودگاه منتظر بود، محکم بغلش کرد. بوی تند و میوه‌ای ادکلن‌اش بی‌بی را عقب زد. از کی تا حالا داماد ما، این‌قدر صمیمی شده که راحت آدم را بغل می‌کند؟ سابق بر این همیشه مقید و مؤدب بود، فاصله نگه می‌داشت، و به احترام دستش را روی سینه می‌گذاشت و تعظیم می‌کرد. از کی تا حالا پیراهن‌های رنگی رنگی می‌پوشد؟ و شلوار کوتاه، که زانوهای چاقش از زیر آن پیداست؟ از کی تا حالا موهایش را این‌قدر چندش‌آور بلند می‌کند و دم‌اسبی پشت سرش که دارد طاس می‌شود می‌بندد؟ ظاهر و رفتار آمریکایی‌شده‌اش بی‌بی را آزار می‌داد. در ایران رسم نیست زن و مرد همدیگر را ببوسند اما در آمریکا انگار همه دائم دارند همدیگر را بغل می‌کنند و می‌بوسند.

«...چطوری بی‌بی جان؟ خیلی دلم تنگ شده بود.... Long time no see...»

قبلاً هیچ وقت بهمن با این لحن جون جونیِ نخراشیده، آن هم به انگلیسی و لهجه‌ی آمریکایی با بی‌بی حرف نزده بود. یک‌باره جوانیِ بهمن به یادش آمد، وقتی که تازه دامادش شده بود. جوان نحیف و سربه‌زیری که دست به سینه جلوی تیمسار می‌ایستاد.

 

(تیمسار، بزرگ خانواده است که درگذشته، اما در داستان حضور دارد، و در صحنه‌ی بعدی با او آشنا می‌شویم. این صحنه از نگاه گلی نقل شده، وقتی متوجه می‌شود که شوهرش بی‌ اطلاعِ او خانه را برای فروش گذاشته، و ممکن است خانه به دوش شود.)   

گلی شاید هرگز تهران را ترک نکرده بود. او در فرهنگی بزرگ شده بود که از او انتظار داشت یک زن خوب ایرانی باشد: مطیع و تسلیم و فرمانبردار. در خانواده‌ای که انتظار داشت مثل مادرش، یک همسر خوب ایرانی باشد، وفادار باشد، و بی هیچ پرسشی همه‌ نوع رفتارِ نامربوط مردها را بپذیرد. در نتیجه حتی در اینجا، در کشوری که مردان حتی می‌توانند زن خانواده باشند، و با وجود موهای طلایی و بوتاکسش، هنوز گوشه‌هایی از زندگی‌اش بود که دست‌نخورده و بی‌تغییر باقی‌مانده بود، مثل گلدوزی‌هایی که در نفتالین نگه داشته بود، مثل گلدان‌ها و بشقاب‌های نقره‌ای از جلا افتاده‌ای که هدیه عروسی‌اش بود. و حالا گلی خود را در لس‌آنجلس گرفتار در داستان پر ماجرایی می‌دید که مثل سریال‌های تلویزیونی وسط روز بود... .

... با گریه، کفش‌ها‌ی پاشنه‌شکسته‌اش را از پا در آورد. لنگ لنگان به طرف طاقچه رفت. کیف دستی‌اش را پشت صندلی انداخت. حصیرهای بافته‌ی آن را بچه‌گربه‌ی گیج دخترش پاره کرده بود. بخاری دیواری باسمه‌ای اتاق، کهنه و رنگ و رو رفته بود، مثل پیانوی سفیدی که در گوشه‌ی انتهایی اتاق بود.

شال بافتنی براقی که همیشه روی پیانو می‌انداخت، مثل بقچه دور عکس‌ها پپچیده شده بود. عکس برادر کوچک‌اش، علی با آن لبخند بی‌انتها لای چین‌های شال پنهان شده بود، مثل باکره‌ای پشت حجاب. اما عکس عروسی خودش هنوز روی طاقچه، در صدر نشسته بود. خودِ خودش، بیست سال پیش، عروس نوجوان کپلی که از لباس ساتن عروسی‌ بیرون می‌زد. دست راست پدرش در دست چپ او حلقه شده بود.

...تیمسار عادت داشت در عکس‌های رسمی دست چپ‌اش را در کت‌اش پنهان کند. نشسته، با ابهت به نظر می‌رسید، چهار‌شانه‌ و با سینه‌ی ستبر، که ساخته شده بود برای نمایش. اما سرپا که می‌ایستاد، ریزنقش بود، با باسن افتاده و پاهای کمی زنانه. در عکس عروسی، تیمسار نشسته است، و دختر بزرگش با لباس پف کرده پشت‌ او ایستاده. دست راست گوشتالوی دختر، با آستین ساتن، دور شانه‌های پدرش حلقه کرده، انگار دارد از او محافظت می‌کند. گلی، به عکس که نگاه می‌کرد، دلش برای خودش سوخت. فکر کرد باید برعکس می‌بود، باید پدرش از او محافطت می‌کرد.  

  

بخشی از پرسش‌‌‌‌های مخاطبان جلسه و پاسخ‌های بهیه نخجوانی‌

 

به نظر شما چه ویژگی‌هایی این داستان را نمونه‌ای از ادبیات آستانه می‌کند؟ شما چه تفاوتی بین ادبیات آستانه با ادبیات دیاسپورای ایرانی می‌بینید؟

بهیه نخجوانی: می‌دانید که من تئوریسین نیستم و پاسخ به این نوع سؤال‌های بنیادین برای من دشوار است. من فقط می‌توانم تجربه‌ی شخصی خودم را شرح بدهم. دلیل اینکه من چنین داستانی نوشتم و ته دلم حس می‌کنم این داستان در ادبیات آستانه جا می‌گیرد، این‌ است که من خودم را آدمی با هویتی چندگانه می‌بینم. همیشه می‌دانسته‌ام که به اندازه‌ی کافی غربی یا به اندازه‌ی کافی ایرانی نیستم که فقط یکی از این دو باشم. این ــ یا ــ آن باشم. من به شدت شیفته‌ی فرهنگ ایرانی هستم، و ایرانیان را بسیار دوست دارم، در عین حال که گاهی هم زاویه‌هایی با آنان پیدا می‌کنم. اما من می‌دانم که نوشتن درباره‌ی ایران کار من نیست. من کی‌ام که بتوانم درباره‌ی ایران بنویسم. من فقط می‌توانم درباره‌ی ایرانی‌های خارج از ایران بنویسم. یا درباره‌ی ایرانی که گذشته و دیگر واقعیت بیرونی ندارد، متعلق است به تاریخ که یا زاییده‌ی تخیل من یا محصول خوانده‌ها و شنیده‌هایم یا حاصل شیفتگی‌ام به فرهنگ آن است. اما جز در تخیل من دیگر وجود ندارد که من بتوانم به آنجا بروم چون تمام شده و مربوط به گذشته است. نمی‌دانم احساسی که دیگران در دیاسپورا دارند شبیه همین احساس من است؟ آیا دیگر نویسندگان دیاسپورای ایران درباره‌ی همین‌ نوع افکار و احساسات می‌نویسند؟ من فقط می‌دانم که وقتی خواستم بنویسم، فهمیدم دیگر نمی‌توانم از گذشته بنویسم. دیگر نمی‌توانم درباره‌ی ایران داستان بنویسم. من فقط می‌توانم به ایرانیانی که در اطرافم دیده‌ام و می‌شناسم نگاه کنم و از آن‌ها بنویسم.

 

آیا طنز در ادبیات آستانه جای مهمی دارد به نظر شما؟ طنز چه ظرفیت‌هایی دارد برای بیان این نوع داستان‌ها؟

فکر می‌کنم می‌‌شود کسی در کشور خودش و در فرهنگ و هوای کشورش باشد اما در خارج از آن یا با فاصله‌ای از آن زندگی کند. این موقعیت بیرونی، و این نگاه از بیرون می‌تواند طنزی در خود داشته باشد. طنزی که من می‌پسندم و به نظرم می‌تواند اثر‌گذار باشد، طنزی است که مهربان باشد. طنز اغلب بی‌رحم است، مثل تیغ جراحی است در دستان ما. اما به نظر من طنز در ادبیات آستانه نمی‌تواند و نباید نامهربان باشد چون خود ما هم در روایت حضور داریم، و طنزی که به کار می‌بریم باید درباره‌ی خود ما هم مصداق داشته باشد، و الّا به درد نمی‌خورد. ادبیات آستانه عناصری از تراژدی و کمدی را با هم یک‌جا در خود دارد. و طنز آن باید مهربان و بزرگوار باشد چون به خود ما هم برمی‌گردد. نه این‌که از سر خودخواهی خودمان را از تیزی طنز در امان نگه داریم، بلکه چون طنز، ابزاری است برای نفوذ عمیق به درون مسایل دشوار، و درک مسایل دشوار با همدلی و سعه‌ی صدر خیلی آسان‌تر است.

وقتی با همدلی و دلسوزی نگاه می‌کنیم، گریه و خنده را توأمان می‌بینیم. در نمایشنامه‌ی «شاه لیر»، شکسپیر در جایی نقل می‌کند که «قلب گلاستر می‌شکند، در حالی که لبخند بر لب دارد». این تصویر دل‌شکستگی با لبخند را شکسپیر جاهای دیگر هم ساخته و پرداخته است و برای من بسیار الهام‌بخش است. این همان نوع طنزی است که در ادبیات آستانه دیده می‌شود. طنزی رنگین‌کمانی که نه کمدی است و نه تراژدی، بلکه تعادل ناپایداری‌ست میان این دو. باید مراقب بود که طنز بی‌رحم نباشد، نیش نزند و زخمی نکند. مثل راه رفتن روی ریسمان است. باید آن‌قدر محتاط به درون موضوع رخنه کرد تا به حقیقت رسید.

به نظر من جاناتان سوئیفت نمونه‌ی کلاسیک طنز است. طنز او حاصل خشمی عمیق از بی‌عدالتی در جهان است: شوریده از فساد و بی‌عدالتی. برای اینکه طنز اثرگذار باشد، باید خشم را مهار کرد تا عطوفت مجال بروز بیابد. در غیر این‌صورت ما جان به در نخواهیم برد. خشم ما را شکننده و آسیب‌پذیر می‌کند. و طنز را باید به ابزاری برای حفظ خودمان تبدیل کنیم، هم در ابعاد فردی و هم جمعی. یک هنرمند اگر به این تعادل نرسد، آنچه تولید می‌کند بیشتر پروپاگاند خواهد بود، یا حتی بدتر از پروپاگاند.

 

وقتی درباره‌ی ادبیات دیاسپورا یا ادبیات آستانه صحبت می‌کنیم نباید این تصور را بدهیم که دیاسپورای ایرانی، و ایرانیانی که در ایران زندگی می‌کنند یک اجتماع همگن هستند.

دقیقاً همین‌طور است. به همین دلیل من در این رمان دو صدا را روایت کردم. و صدای «ما»، خود متشکل از چندین صدای مختلف است. این یک آینه‌ی صاف نیست که تنها یک تصویر را منعکس کند. آینه‌ای است شکسته که تصویرهای مختلفی نشان می‌دهد. کل داستان بی‌بی‌جان و دخترانش در قاب این آینه‌ی شکسته و از دیدگاه‌های مختلف روایت می‌شود. و ادبیات دیاسپورا همین است: انعکاس همگنی‌ها و تناقضات.

 

البته دیاسپورا موجودی ثابت نیست و تنوع خاص خود را دارد. اما کلیشه‌هایی هم وجود دارند که تکرار می‌شوند. از جمله درباره‌ی ایرانیان کالیفرنیا. این کلیشه‌های هویتی را چگونه تفکیک می‌کنید؟ چگونه مفهوم هویت را ساخته و پرداخته می‌کنید بدون اینکه در دام کلیشه‌ها بیفتید و بتوانید شخصیت‌ها را درست تصویر کنید؟

به محض اینکه از سطح فراتر می‌روید و به قلب شخصیت وارد می‌شوید، کلیشه‌ها از هم می‌پاشند. گلی در رمان، می‌توانست به راحتی تنها یک کلیشه باشد. می‌شد کلیشه را درجا وارد داستان کرد اما در روند رمان تحولی رخ می‌دهد. این تحول و تغییر آنقدر بزرگ است که یک‌باره متوجه می‌شوید شخصیتی که در انتها می‌بینید با آن‌چه در ابتدا دیده بودید، بسیار فاصله دارد. تحول در کلیشه اتفاق نمی‌افتد. کلیشه از ابتدا تا انتها همانی باقی می‌ماند که بود. وقتی شخصیت داستان به حد کافی رگ و خون داشته باشد و به حد کافی واقعی باشد و برای خواننده به قدر کافی صادق باشد که بتواند رنجش را نشان دهد،دیگر کلیشه نیست، بلکه انسانی منحصربه‌فرد است. کلیشه موضوعی است که هر نویسنده‌ای باید مراقبش باشد. افتادن به دام کلیشه‌ها خیلی آسان است اما وقتی با تراژدی و کمدی شخصیت را ورز می‌دهید، از کلیشه‌سازی دور می‌شوید. تراژدی و کمدی کمک می‌کنند شخصیت داستان، موجودی انسانی با رگ و خون باشد و رنجش را بیان کند. واقعی باشد.

 

همه‌ی ما به نوعی از برچسب‌ها فرار می‌کنیم. مثلاً از همین برچسب دیاسپورا. این‌جا نقطه‌ی تعیین‌کننده تفاوت میان ادبیات دیاسپورا و ادبیات آستانه است. در بخشی از ادبیات دیاسپورا، ایران خانه‌ای یخ‌زده در گذشته است. اما برای بسیاری از ما ایران تاریخ یخ‌زده نیست، این‌طور نیست که ما چیزی را پشت‌سر گذاشته‌ایم و داریم به چیز جدیدی پیوند می‌خوریم. ما می‌خواهیم بخشی از این و بخشی از آن باشیم.

من هم همین‌طورم. من هم دوست ندارم برچسب دیاسپورا روی خودم بگذارم. بله ما نمی‌خواهیم این نام‌های تجاری به هیچ شکلی بر پیشانی ما بچسبند. در داستان من، بی‌بی‌جان واقعاً به ایران بازمی‌گردد. نمی‌دانیم در چه شرایطی برمی‌گردد اما خب، برمی‌گردد و دختر جوان او هم می‌خواهد با او به ایران بازگردد. اشتیاق به بازگشت وجود دارد اما معلوم نیست کسی که بازمی‌گردد، حتماً همان کسی باشد که رفته است. هیچ کدام از ما وقتی باز می‌گردیم همان کسی نخواهیم بود که زمانی رفته است. این که در بازگشت چه خواهیم یافت و چه خواهیم شد، داستان دیگری است. اینکه آن‌جا اصلاً کجاست، و آیا ما را خواهند پذیرفت، آیا «ما» هم بخشی از «آن‌ها» خواهیم شد؟ اینها همه خود داستان پیچیده‌ی دیگری‌ست.  

در داستان من «ما» حاوی صدا‌های مختلفی‌ست. «ما» که خود را جدا از دیگران می‌بیند. «ما» ایرانیان «واقعی» در مقابل «آن‌ها» که سال‌ها پیش رفته‌اند و دیگر به اینجا تعلق ندارند و ایران برایشان تنها تخیل است.

 

امراه یلدیز: امتناعی که اغلب آدم‌ها در مقابل برچسب دیاسپورا دارند، اتفاقاً نقطه‌ی اتصال آنهاست. این بخشی از ماهیت دیاسپورا است. همه معمولاً از هم می‌پرسند تو کی آمدی؟ با کدام موج؟ در چه سالی آمدی؟ از کدام نسل مهاجران یا تبعیدیان هستی؟ در عین حال، همگی از اینکه دیاسپورا باشند‌، می‌گریزند. این یک ویژگی مشترک آنهاست. این پدیده‌‌ی همیشگی ــ این وعده‌ی به تعویق افتاده‌ی بازگشت به میهن، جایی که چه بسا دیگر آن‌طوری که بوده، وجود نداشته باشد، شاید دیگر اصلاً برایشان خوشایند و جذاب هم نباشد. از آن رو که وقتی ما در تخیلات و تصور خود از وطنمان زندگی می‌کنیم، اغلب تکه‌هایی ناخوشایند را از آن جدا می‌کنیم، و در وطن مطلوب خیالی خود پناه می‌گیریم.

دیاسپورا هر گونه که بخواهد خود را تعریف کند، در ارتباط با کشوری که ترک کرده، یا کشوری که در آن زندگی می‌کند، برای درک خودش ناگزیر باید به مفهوم آستانه تکیه کند. واژه‌ی‌ دیاسپورا به معنای پراکندگی از مکانی معین است. برای مثال درباره‌ی سه دیاسپورای تاریخی و مهم جهان، یعنی دیاسپورای یونانی، یهودی و ارمنی، آثار زیادی نوشته شده و برداشت‌های مختلفی می‌توان داشت از اینکه این مردم چگونه خارج از مرزهای کشورشان زندگی کرده‌اند و چه ارتباطی با دیگر مردم کشورشان داشته‌اند. اما مطالعات فراوان ادبی و انسان‌شناسی نشان می‌دهند که حیطه‌ی اصلی اندیشه و روایت‌های آن‌ها برای ادغام در جامعه و ارتباط میان داخل و خارج همان مفاهیمی‌ست که ما این‌جا با عنوان ادبیات آستانه از آن‌ها یاد می‌کنیم.

 

بهیه نخجوانی: من هم می‌خواستم سؤالی مطرح کنم. تقریباً هر آنچه ما درباره‌ی دیاسپورا یا ادبیات آستانه می‌گوییم، به سؤال هویت برمی‌گردد، و اینکه ما اهل کجائیم، چه فرهنگی داریم، و هویت ما چیست. ما در شرایط خطرناکی زندگی می‌کنیم. سیاست هویت‌سازی خیلی شدت گرفته شده و خطرناک شده است. چرا این هویت‌سازی این‌قدر خودش را جدی می‌گیرد؟ چرا کمی به خودش نمی‌خندد؟ به نظر می‌رسد خندیدن به آن، راهی باشد برای فرونشاندن این آتش هویت‌‌ستا‌ئی. طنزبازی با سیاست‌های هویتی می‌تواند جلوی افراط‌های خطرناکی را بگیرد که امروز باعث قطبی شدن در همه جای دنیاست. همه جا انگار هویت و قطبی فکر کردن بر فرهنگ و زندگی مردم مسلط شده و صلح و ثباتشان را به خطر می‌اندازد. سؤال من این است که چرا هویت این‌قدر مهم شده، و ما نمی‌توانیم به آن بخندیم.

 

امراه یلدیز: برای این که هویت پاسخ از‌ پیش‌ساخته‌‌ی راحتی به دست می‌دهد، برای ساده‌اندیشی، با سه‌گانه‌ی سرزمین و ملیت و زبان، که اکثریت خود را با آن تعریف می‌کند، و بر بقیه مسلط می‌شود، و بعد می‌خواهد منکر هویت‌های دیگر شود. به این ترتیب مسئله‌ی هویت به مبارزه‌ی استیلا و مقاومت، اکثریت و اقلیت تبدیل می‌شود و در این قالب جا می‌افتد و دیگر تغییر نمی‌کند. کسانی که در این کشمکش بیشترین رنج را متحمل می‌شوند کسانی هستند که در موقعیت بینابینی قرار می‌گیرند. اما اصل مهم این است که یادمان باشد خود ما هستیم که سیاست‌های هویتی را می‌سازیم و بنابراین اگر اراده کنیم می‌توانیم از ساختن آن دست بکشیم. البته بار تاریخ و این میل انسان به قبیله‌گرا‌یی و تعلق به هویت جمعی کار را دشوار می‌کند، اما عاقبت چاره‌ی کار دست خودماست.

کاری که طنز می‌تواند‌ در این میان بکند ،کم رنگ کردن شدت این تعلق‌های هویتی است. من کشوری نمی‌شناسم که مردمش به اندازه‌ی ایرانیان شعر و طنز نقشی چنین پررنگ در زندگی روزمره‌‌شان داشته باشد و این‌قدر با طنازی و شعر و بازی با کلمات روزگارشان را سپری کنند. این به نظر من همان طنز کم‌رنگ کننده است.


[1] نگاه کنید به این دو مقاله از فرزانه میلانی: جهانی شدن زنان نویسنده ایرانی‌تبار (۱) و جهانی شدن زنان نویسنده ایرانی‌تبار (۲)