تاریخ انتشار: 
1402/05/31

چهار زنی که در دوران جنگ فلسفه را نجات دادند

استوارت جفریز

اهل بصیرت: آرنت، بووار، رند، وِی و نجاتِ فلسفه، نویسنده: ولفرام آیلنبرگر، انتشارات: الن لین، ۲۰۲۳.

 

ژنرال دوگل گفت: «اما او دیوانه است.» پاییز سال ۱۹۴۲ بود و رهبر «جنبش فرانسه‌ی آزاد» در لندن تازه پیشنهادی از طرف زنِ به‌شدت ضعیف و نحیفی دریافت کرده بود که بدون عینک عملاً نابینا بود. این زن پیشنهاد کرده بود که سرپرستیِ گروه ویژه‌ای از پرستاران فرانسوی برای ارائه‌ی کمک‌های اولیه در خط مقدمِ جبهه را بر عهده گیرد. به قول ولفرام آیلنبرگر، سیمون وِی امیدوار بود که «به نوعی زنِ اس‌اس‌ستیز به سبک و سیاقِ ژاندارک» بدل شود.

سیمون وِی، فیلسوفِ ۳۳ ساله‌ی یهودی، نوشته بود: «چنین کاری بیش از پیش جلب نظر خواهد کرد زیرا این خدمات را زنانی با دلسوزیِ مادرانه ارائه خواهند کرد... این اقدام با وضوحِ تمام نشان خواهد داد که امروز بشر بر سرِ کدام دوراهی ایستاده است.»

او آماده بود تا در راه آرمان‌هایش جانِ خود را فدا کند اما می‌ترسید که دوگل جلویش را بگیرد. دوگل فکر می‌کرد که سیمون وِی مایه‌ی دردسر است، و حق با او بود: در زمان جنگ داخلیِ اسپانیا سیمون وِی به‌شدت به پای خود آسیب رسانده بود زیرا ]به علت ضعف بینایی تصادفاً[ به دیگ روغنِ جوشانی خورده بود که هم‌رزمانش بار گذاشته بودند، همان هم‌رزمانی که پیشتر به اتفاق آرا تصمیم گرفته بودند که به او اجازه‌ی حمل سلاح ندهند، چه رسد به پُر کردنش.

کتاب آیلنبرگر نوعی زندگی‌نامه‌ی گروهی است و سیمون وِی در هر صفحه‌ای از این کتاب که ظاهر می‌شود، می‌درخشد اما دوگل از فهم منطقِ دیوانه‌وار، و حتی شاید پارسایانه و پرهیزکارانه‌ی او، عاجز بود. در سال ۱۹۳۹ در حالی که ۵ میلیون نیروی نظامی در اروپای غربی در برابر یکدیگر صف‌آرایی کرده بودند، سیمون وِی جستارِ کاملاً بموقعِ ایلیاد، یا شعر نیرو، را نوشت و استدلال کرد که جنگ انسان را به بی‌بصیرتی دچار می‌کند و او را از پیامدهای اعمالِ خود غافل می‌سازد ــ حقیقتی که او آن را درس اصلیِ اثر حماسیِ هومر می‌دانست.

«در تعریف نیرو باید گفت که همان چیزی است که هرکسی را که در معرض آن قرار بگیرد به یک شیء تبدیل می‌کند. نیرو با کسی که صاحبش است، یا فکر می‌کند که صاحبش است، همان‌قدر سنگدلانه رفتار می‌کند که با قربانیانش: دومی را از پا درمی‌آورد، و اولی را از خود بی‌خود می‌کند. حقیقت این است که هیچ‌کسی واقعاً صاحبِ آن نیست.» بر عکس، این نیرو است که صاحبِ ماست. آیلنبرگر در شرح و تفسیرِ این جستار چنین می‌نویسد: «جنگ به‌عنوان نهادی مشترک عملاً همه را "به بردگی می‌کشاند."» شاید پوتین هم به اندازه‌ی قربانیانِ اوکراینی‌اش بازیچه‌ی دستِ نیرو است.

سیمون وِی نمی‌گوید که می‌توان دنیا را عاری از نیرو کرد تا بشر بتواند در سایه‌ی صلح ابدیِ مورد نظر امانوئل کانت بیاساید. به نظر او، «فقط کسی که به سلطه‌ی نیرو پی برده است، و می‌داند که باید از آن سرپیچی کند، مستعد عشق و عدالت است.» هدف او از به خطر انداختن جانش سرپیچی کردن از روحِ زمانه و سلب قدرت از آن بود.

در حالی که دوگل و بقیه‌ی متفقین آماده می‌شدند تا با نازیسم بجنگند بیان چنین حقایق دیوانه‌واری، دست‌کم، بی‌موقع به نظر می‌رسید.

این زندگی‌نامه‌ی گروهی بر رویدادهای میان ۱۹۳۳، سال به قدرت رسیدن هیتلر، و ۱۹۴۳، سالی که، به لطف نبرد استالینگراد، سقوط رایش سوم محتمل شد متمرکز است ــ یعنی بر دهه‌ای که شبحِ نیرو بر اروپا سایه افکنده بود و این چهار زنِ استثنائی (سیمون وی، سیمون دو بووار، هانا آرنت و آین رند) طی آن فلسفه‌های منحصربه‌فردِ خود را پرورش دادند.

دیگر زندگی‌نامه‌ها‌ی گروهیِ جدیدِ فیلسوفانِ زن ــ به‌ویژه موجوداتِ مابعدالطبیعی به قلم کِلِر مک کامهِیل و رِیچِل وایزمَن، درباره‌ی آیریس مرداک، فیلیپا فوت، جم آنسکامب و مری میجلی ــ به زنانی می‌پردازند که خانه‌ها، عشّاق و عقاید مشترکی داشتند. اما اهل بصیرت درباره‌ی چهار زنِ هم‌دوره است که مستقل از یکدیگر فعالیت می‌کردند. تنها وجه مشترکِ آنها این بود که زن بودند و در دورانی به تفکر و نگارش مشغول شدند که به قول دابلیو. اچ. اودن، شاعر نامدار، دهه‌ی توأم با فریبکاری و فرومایگیِ ۱۹۳۰ جایش را به اتفاقات هولناکِ جنگ جهانیِ دوم داد ــ هر یک از این چهار نفر در آثارِ خود به شکل متفاوتی به دنیای واژگون‌شده بر اثر هولوکاست و هیروشیما واکنش نشان دادند.

برای مثال، سیمون دو بووار فقط یک بار سیمون وِی را دید، اما این دیدار سرنوشت‌ساز بود. دو بووار، که پیشتر آوازه‌ی این قدّیسِ ظاهراً سکولار را شنیده بود، از مشاهده‌ی چشمان اشک‌بارِ او پس از شنیدن خبر قحطیِ بزرگی در چین تحت تأثیر قرار گرفت. دو بووار نوشت، «به حالِ او غبطه می‌خورم که قلبش برای آن سوی دنیا می‌تپد.»

دو بووار خودش چنین نبود و قلبش در جسمی محصور بود که تا این حد روحانی نبود. وقتی این دو با یکدیگر دیدار کردند، ناگزیر درگیر مشاجره شدند. وِی گفت تنها چیزی که در دنیا اهمیت دارد انقلابی است که شکمِ گرسنگان را سیر کند. دو بووار می‌نویسد، «من با عصبانیت گفتم که مشکل نه خوشحال کردن آدم‌ها بلکه یافتن دلیلی برای زندگی‌شان است. او سر تا پایم را ورانداز کرد و با پرخاش گفت، "به آسانی می‌توان فهمید که شما هیچ‌وقت گرسنه نبوده‌اید." رابطه‌ی ما همان‌جا تمام شد.»

با این همه، آیلنبرگر در این کتاب داستان دو بوواری را تعریف می‌کند که از زیرِ سایه‌ی ژان-پل سارتر، دیگر اندیشمندِ اگزیستانسیالیست و معشوقش، خارج شد و نه تنها جنسیتِ چندگانه‌ی خویش بلکه فلسفه‌ای را یافت که بر خلاف فلسفه‌ی سارتر، در زندان فکریِ «من»‌ (ego)ای منزوی، محبوس نبود.

در سال ۱۹۳۹ در حالی که ۵ میلیون نیروی نظامی در اروپای غربی در برابر یکدیگر صف‌آرایی کرده بودند، سیمون وِی جستارِ کاملاً بموقعِ ایلیاد، یا شعر نیرو، را نوشت و استدلال کرد که جنگ انسان را به بی‌بصیرتی دچار می‌کند و او را از پیامدهای اعمالِ خود غافل می‌سازد

بی‌تردید یکی از تأثیرات این کتاب ــ که نیمی از قهرمانانش یهودیانی‌ هستند که به‌ علتِ قوانین نازی‌ها و همدستیِ فرانسوی‌ها با آنها آواره شده بودند ــ این است که احساس می‌کنیم که مشهورترین فلسفه‌ی دهه‌ی ۱۹۴۰، اگزیستانسیالیسمِ سارتر، کاملاً بی‌فایده بوده است. سارتر هستی و نیستی را در سال ۱۹۴۳ منتشر کرد، یعنی در زمانی که پاریس هنوز در اشغال نازی‌ها بود. امروز این کتاب خودخواهانه و مردم‌گریزانه به نظر می‌رسد، کتابی که بدون شک در خورِ کافه‌نشین‌های خودبینِ ظاهراً عصیانگرِ پاریسِ پس از جنگ جهانیِ دوم بود اما برای میلیون‌ها نفری که توسط هیتلر به قتل رسیده یا آواره شده بودند هیچ فایده‌ای نداشت.

از این نظر، اشاره به هانا آرنت، که در طول این دهه در حال فرار از دست آدمکش‌های فاشیست بود ــ ابتدا به پاریس، سپس به لیسبون و سرانجام به نیویورک ــ فوق‌العاده آموزنده است: او از ابتدا در آثارش عمیقاً با واقعیت‌های ژئوپولیتیک درگیر بود، به شکلی که هنوز برای سارتر قابل‌فهم نبود. آیلنبرگر می‌گوید که تحولات فکری آرنت را به جایی رساند که نسبت به هرگونه ادعا درباره‌ی اعتقاد به جهانشمولیِ حقوق بشر مشکوک شد. وقتی ببینیم که ژاندارم‌های فرانسوی همکیشانِ یهودی‌مان را به آدمکش‌های نازی تحویل می‌دهند، طبیعی است که به سنت حقوق بشرِ فرانسه با شک و تردید بنگریم.

افزون بر این، تجربه‌ی پناهندگی سبب شد تا آرنت به صهیونیسم نیز با شک و تردید بنگرد. وقتی تبعیدیانِ یهودیِ مقیمِ نیویورک درباره‌ی یک میهن یهودی خیال‌پردازی می‌کردند، حالِ آرنت به هم می‌خورد. به نظر آرنت، اگر قرار بود که اسرائیل معنایی داشته باشد، باید معنایش چیزی بیش از یک کشورِ قوم‌محور به سبک و سیاقِ همان کشورهای اروپایی‌ای می‌بود که به آزار و اذیت، محرومیت و نسل‌کشیِ یهودیان پرداخته بودند.

محل سکونت آلیسا زینووییِونا روزنبام، یک تبعیدیِ روس که در آمریکا نامش را به آین رند تغییر داده بود، تنها چند خیابان با خانه‌ی آرنت در نیویورک فاصله داشت اما او سرگرم تدوین فلسفه‌ای بسیار متفاوت از اومانیسمِ بلندنظرِ آرنت بود. به نظر من، مضحک است که آیلنبرگر بخشی از کتابی را که عمدتاً به زنانی بسیار ژرف‌اندیش‌تر می‌پردازد به این شبه‌نیچه‌ایِ خام‌اندیش اختصاص داده است. تحمل ورّاجی‌ بی‌پایانِ آمرانه‌‌ی جردن پترسون‌مآبانه‌ی آین رند درباره‌ی اراده، خودخواهی، بی‌ارزشیِ نوع‌دوستی و مبنای اخلاقیِ سرمایه‌داری بسیار دشوار است. و با این همه، به نظرم مهم است که بدانیم که هرچند رند از نظر فکری هم‌ترازِ سه نفرِ دیگر نیست اما از همه‌ی آنها موفق‌تر بوده است: تا سال ۲۰۲۰، ۳۷ میلیون نسخه از رمان‌های مزخرفِ او به فروش رسیده بود، اندیشه‌هایش به پایه و اساس پروژه‌ی سنگدلانه‌ی نئولیبرالیسم تبدیل شده بود، و الهام‌بخش رئیس سابق بانک مرکزیِ آمریکا، آلن گرینسپن، گروه جمهوری‌خواه «تی پارتی» و، به ظنّ قوی، سیاست‌های ترامپ در مورد کاهش مالیات و مخالفت با نظارت اقتصادیِ دولت شده بود. ساجد جاوید، وزیر سابق دولت محافظه‌کارِ بریتانیا که به ژستِ قدرت علاقه دارد، از هواداران رند است.

اهل بصیرت از زندگی‌نامه‌ی گروهیِ قبلیِ آیلنبرگر، عصر جادوگران ــ که به چهار فیلسوفِ مرد، ارنست کاسیرر، والتر بنیامین، لودویگ ویتگنشتاین و مارتین هایدگر، می‌پرداخت و با سوگیری ادعا می‌کرد که آنها بین سال‌های ۱۹۱۹ و ۱۹۲۹ «اندیشه‌ی مدرن را ابداع کردند» ــ بسیار بهتر است. اهل بصیرت، همچون در کافه‌ی اگزیستانسیالیستیِ سارا بِیکوِل، که آیلنبرگر بعضی از حکایت‌هایش را در کتابِ جدیدِ خود تکرار می‌کند، کارِ بهتری انجام می‌دهد: با اشاره به شباهت‌ها و تفاوت‌های عمیق میان این چهار زن به فهم زمانه‌ای که این فیلسوفان در آن ایده‌های خود را پرورش دادند کمک می‌کند.

اما علاقه‌ی آشکار و قابل فهمِ او به سیمون وی کتاب را نامتوازن می‌کند. که البته عیبی ندارد، زیرا آیلنبرگر می‌خواهد به بهتر شناخته شدن آثارِ سیمون وی کمک کند. او می‌گوید، «حتی امروز هم عموماً فیلسوفان دانشگاهی اندیشه‌ی سیمون وِی را نادیده می‌گیرند.» به احتمال زیاد، چون او زن بود. با وجود این، زنان دیگری، و نه فقط دو بووار، از او الهام گرفته‌اند. آیریس مرداک در جستار «علیه بی‌اعتنایی» (که خود انتقادی از فلسفه‌بافیِ بیهوده‌ی مردانه بود) از این زن فرانسوی دفاع کرد: «سیمون وی می‌گفت که اخلاق مبتنی بر توجه است، نه اراده.» مرداک با او موافق بود و عقیده داشت که باید از زندانِ منیّت آزاد شویم: «ما به واژگان جدیدی برای توجه نیاز داریم.» هنوز هم چنین است.

درباره‌ی واپسین روزهای زندگیِ گلوریا گراهام، بازیگر آمریکایی، کتابی وجود دارد با عنوان ستاره‌های سینما در لیورپول نمی‌میرند. بر همین قیاس، می‌توان گفت قرار نیست که فیلسوف‌ها در اَشفورد بمیرند، اما سیمون وی در همین شهرِ کوچک از دنیا رفت. او در این شهرِ واقع در ایالت کِنت ]در بریتانیا[ به بیماری سل مبتلا شد، اما چندان به غذا لب نمی‌زد و با همان منطق جنون‌آمیزِ خود از پرستاران تقاضا می‌کرد که شیری را که به او تعارف می‌کنند به هموطنانِ گرسنه‌اش در فرانسه بفرستند. شاید سیمون وِی به نوعی اختلال غذاییِ نامشخص مبتلا بوده است اما او بی‌تردید نوعی اختلال وجودشناختی داشت، یعنی با نیروهای بی‌رحمِ پیرامونش ناسازگار بود. او پیش از آنکه در ۲۴ اوت ۱۹۴۳ چشم از دنیا فرو بندد، در یکی از آخرین نامه‌هایش نوشت: «من به آخرِ خط رسیده‌ام، دردِ مرا درمانی نیست.» سیمون وی در هنگام مرگ ۳۴ ساله بود.

 

برگردان: عرفان ثابتی


استوارت جفریز روزنامه‌نگار و نویسنده‌ی کتاب گراند هتل مغاک درباره‌ی اندیشمندان مکتب فرانکفورت است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:

Stuart Jeffries, ‘The Visionaries review- seers who were shaped by the shadow of war’, The Observer, 30 July 2023.