Detail from Portrait of Ramón Gómez de la Serna (1915) by Diego Rivera. Courtesy Diego Rivera Foundation/Wikipedia
06 نوامبر 2025
«وقتی همه میدانند که همه میدانند»؛ مروری بر کتاب جدید استیون پینکر
روحالله رمضانی
گاهی اوضاع نه با کشفِ حقیقتی تازه بلکه با بیان آنچه همه از پیش میدانستند دگرگون میشود. گاهی بر زبان آمدنِ رازی نهفته سبب میشود که رابطهای عاطفی از بنیاد زیر و رو شود. و گاهی بیان حقیقتی که همه میدانند اما هیچکس را یارای بازگفتنش نیست میتواند ساختاری سیاسی را فرو بریزد. همین که پرده کنار رَوَد ورق برمیگردد: قدرتها جابهجا میشوند، دلها به هم نزدیک میگردند، و ترسی دیرینه آرامآرام میمیرد. برای توضیح این لحظههای دگرگونی، استیون پینکر، زبانشناس و روانشناس شناختیِ نامدار، در تازهترین کتابش، وقتی همه میدانند که همه میدانند، به سراغ پدیدهی «دانش مشترک» (Common Knowledge) میرود: دانشی که نه در خلوت ذهنها بلکه در فضای علنی و جمعی زاده میشود؛ دانشی که، به گمان پینکر، بنیاد نظمهای اجتماعی است.
پینکر پیشتر در آثاری همچون فرشتگان بهتر ذات ما[1] و ذهن چگونه کار میکند[2] کوشیده بود تا توضیح دهد که زبان، اخلاق و خرد چطور در انسان پدید آمدهاند. اینبار او به سراغ سازوکاری میرود که همهی این امور را به هم پیوند میدهد. این سازوکار چیزی نیست جز توانایی دانستنِ اینکه دیگران هم میدانند. این توانایی از نظر او همان چیزی است که جهان انسانی را از جهان حیوانی جدا میکند. دانش مشترک در معنای غیرتخصصی یعنی چیزی که جمعی از مردم میدانند. برای مثال، بسیاری از مردم میدانند که زمین گرد است. اما منظور از «دانش مشترک» در معنای علمی و در نظریهی بازیها وضعیتی است که همهی اعضای یک جمع چیزی را بدانند و هر یک بداند که دیگر اعضا نیز آن چیز را میدانند و نیز هر یک بداند که دیگران نیز میدانند که او نیز آن چیز را میداند و … . این زنجیرهی دانستنهای متقابل نظراً و منطقاً تا بینهایت پیش میرود، اما در عمل، به قول پینکر، همینکه آگاهی در حدی گسترش یابد که همه مطمئن شوند که دیگران نیز از آن باخبرند، دانش مشترک شکل گرفته است. او میگوید بسیاری از رفتارهای انسانی ــ از قراردادهای اجتماعی تا شرم، طنز، سیاست و حتی عشق ــ بر همین بنیان استوارند. وقتی میدانیم که دیگران هم میدانند، قواعد بازی اجتماعی معنا پیدا میکند: سلام کردن، رأی دادن، یا حتی خندیدن به یک لطیفه، اینها همه فقط زمانی مؤثرند که بدانیم دیگران هم در همان صحنهی ذهنی با ما شریکاند. این همان نیروی نامرئیای است که جامعه را سرپا نگه میدارد. به تعبیر پینکر، جهان انسانی نه فقط از دانستن، بلکه از دانستنِ دانستنِ دیگران ساخته شده است؛ از همینجاست که نهادهایی مثل اخلاق، قانون و اعتماد عمومی سر برمیآورند.
برای توضیح این وضعیتِ شناختی، پینکر بهطرز خلاقانهای از قصهی «لباس جدید پادشاه» کمک میگیرد. در آن قصه، همهی مردم میدانند که پادشاه برهنه است، اما چون هیچکس نمیخواهد نخستین کسی باشد که این را میگوید، همگی وانمود میکنند که نمیدانند. تو گویی هریک از حاضران خودش را به ندیدن میزند و خودش را سانسور میکند. آنچه مردم را در بند نگه داشته ندانستن نیست، بلکه فقدانِ «دانش مشترک» است. تا زمانی که کسی حقیقت را علنی نکند، داناییها خصوصی و پراکنده و در نتیجه بیاثر باقی میمانند. اما به محض اینکه کودک فریاد میزند «پادشاه لخته!» دانش خصوصی به دانشی عمومی و همگانی و علنی بدل میشود. حالا همه میدانند که همه میدانند، و همین برای فروپاشیِ قدرت کافی است. رابطهی قدرت به هم میخورد و بهیکباره مردم سکوتِ ناشی از ترس را رها میکنند و شروع میکنند به خندیدن به پادشاه و مسخره کردنِ او.
همانطور که پینکر توضیح میدهد، راز قدرت درست در همینجاست. هیچ قدرتی صرفاً بر زور یا قانون استوار نیست، بلکه بر نوعی داناییِ جمعی نیز تکیه دارد. رعیت از پادشاه اطاعت میکند چون میداند که دیگران هم اطاعت میکنند، و میداند که آنها هم میدانند که او هم اطاعت میکند. چنانکه او میگوید، «اکثر شهروندان ممکن است برای پرهیز از تنبیه، دیدگاههای سیاسی خود را پنهان کنند؛ آنها ناخرسندیشان را بروز نمیدهند. در نتیجه، هیچکس نمیداند که اکثریت هموطنانش در واقع همان نارضایتی را در دل دارند. حتی ممکن است به اشتباه گمان کنند که دیگران همه وفادار به رژیماند... و حتی اگر حدس بزنند که نارضایتیشان مشترک است، باز هم دلیلی ندارند باور کنند که دیگران همزمان با آنها این نارضایتی را ابراز خواهند کرد… اما تظاهرات در مکانی عمومی میتواند «دانشِ مشترک» لازم برای هماهنگ کردن مقاومت را پدید آورد. هر معترض در میان جمع نهتنها دیگران را میبیند، بلکه میبیند که دیگران نیز یکدیگر را میبینند.»
هرگونه نظم و سلسلهمراتب اجتماعی، زنجیرهای از همین دانستنِ دانستنها است. لحظهای که این زنجیره شکسته شود نظم نیز فرو میریزد. به همین سان، بسیاری از نظامهای اجتماعی نه بر اخلاق یا اجبار بلکه بر همین هماهنگیهای ذهنی استوارند. ما از سمت راست رانندگی میکنیم، نه به این دلیل که این کار از لحاظ اخلاقی درستتر است بلکه به این دلیل که میدانیم که دیگران هم در همین سمت میرانند و میدانیم که آنها هم میدانند که ما هم در همین سمت میرانیم و … . این دانستن مشترک و هماهنگ به ایجاد اعتماد و در نتیجه نظم میانجامد. زبان مشترک، واحد پولی و حتی باورهای مذهبی نیز بر همین پایه استوارند؛ اینها همه ابزارهایی برای تولید و حفظ دانش مشترک است. ریشهی این سازوکار در زیستشناسیِ شناختیِ ماست. مغز انسان تواناییِ تشخیص نیت دیگران و پیشبینیِ ذهن آنان را دارد؛ هر یک از ما نهفقط از جهان بیرون آگاهایم، بلکه از ذهن دیگران نیز تصوری داریم. این توانایی همان است که امکان گفتوگو، شوخی، دروغ و سیاست را فراهم میکند. به بیان دیگر، تمدن محصول انباشت همین آگاهیهای تودرتو و متقابل است. پینکر میخواهد با مثالهای ملموس نشان دهد که چگونه این مفهوم در سیاست و اخلاق و حتی عشق و روابط عاطفی نقش دارد. از نظر او، «دانش مشترک» یکی از آن ایدههایی است که وقتی آن را بفهمیم ناگهان همهچیز را جور دیگری میبینیم.
به گفتهی پینکر، همانطور که سکوتِ مطلق نشانهی خفقان است، شفافیت مطلق و افراطی نیز نشانهی فروپاشی است. جامعهای که در آن همه چیز گفته میشود دوام نمیآورد. در چنین جهانی، اعتماد از میان میرود، زیرا اعتماد مستلزم فضای نیمهخصوصی است. ما به کسی اعتماد میکنیم که بخشی از نادیدهها را برایمان حفظ کند، نه کسی که هر لحظه پردهها را کنار بزند.
یووال نوح هراری در آثار خود این دیدگاه را پرورانده که جهان ما بر داستانها بنا شده و ملتها، شرکتها و دینها در واقع داستانها و تخیلهای مشترک ما هستند. پینکر اما معتقد است که جوامع انسانی نه بر تخیلهای مشترک بلکه بر دانستنهای مشترک بنا شدهاند. او میگوید پول، مذهب یا دولت ممکن است ریشه در داستانهای مشترک داشته باشند، اما آنچه به آنها واقعیت میبخشد این است که همه میدانند که همه آنها را پذیرفتهاند. ارزش دلار از داستان نمیآید، بلکه از یک نوع دانش مشترک میآید: اینکه هر کسی باور دارد که همه دلار را ارزشمند میشمارند و میپذیرند، و باور دارد که دیگران نیز همین باور را دارند. در این معنا، حتی نهادهایی چون قانون، ازدواج یا ملیت نیز فقط تا وقتی وجود دارند که ما بهطور جمعی بدانیم که وجود دارند. قانون وقتی بر آگاهی عمومی استوار نباشد دیگر قانون نیست. ازدواج تا وقتی واقعی است که بهطور علنی اعلام شود. و هویت ملی تا وقتی معنا دارد که مشترکاً به آن اذعان کنیم.
پینکر سؤالی بنیادی میپرسد: چرا حکومتهای خودکامه دوام میآورند؟ در رژیمهای استبدادی، اکثر مردم میدانند که حکومت فاسد است، اما چون نمیدانند یا مطمئن نیستند که دیگران هم این را میدانند یا حاضرند به آن اذعان کنند، در نتیجه خاموش میمانند. این سکوت همان ستون اصلیِ قدرت است. سانسور دقیقاً برای جلوگیری از تبدیل دانستنهای فردی و پراکنده به دانش مشترک طراحی شده است. پینکر چین را مثال میزند، جایی که حکومت حتی شوخیها و تصاویر کنایهآمیز را حذف میکند، چون ممکن است راهی به دانش مشترک باشند. به نظر او، دیکتاتورها نه از افکار مخالف، بلکه از آگاهیِ مشترک مردم میترسند. در واقع، خطر در دانستن نیست، در «همزمان شدنِ دانستنها» است. رسانهها و فناوریهای ارتباطی ــ چاپخانه، رادیو، تلویزیون، فتوکپی و حالا اینترنت ــ همگی ماشینهایی برای تولید دانش مشترک و آگاهیِ علنیاند. هر ابزار جدیدی که بتواند داناییِ خصوصی را عمومی کند به همان اندازه رهاییبخش است. پینکر بحث میکند که چگونه در همهی انقلابها و جنبشهای اجتماعی نقطهی عطف همان لحظهای است که مردم میفهمند تنها نیستند. دانستنِ اینکه «دیگران هم میدانند» بزرگترین نیروی سیاسیِ جهان است.
اما پینکر در عین حال هشدار میدهد که دانش علنی میتواند همانقدر ویرانگر باشد که رهاییبخش. وقتی دانایی از مرزهای خصوصیاش عبور میکند، مهارناپذیر میشود. او برای توضیح این بخش از دیدگاهش به سراغ جهان اقتصاد میرود. ماجرای فروپاشی صرافی رمزارزی FTX یکی از مثالهای کلیدیِ اوست. مدتها تردیدهایی دربارهی پشتوانهی مالی این شرکت وجود داشت، اما این تردیدها در سطح گفتوگوهای خصوصی میماند. وقتی یکی از سرمایهگذارانِ بانفوذ بهصورت عمومی دربارهی بحران نقدینگی توئیت کرد، ناگهان همه دانستند که همه میدانند. تنها پس از چند ساعت، سرمایهگذاران هجوم آوردند و شرکتی میلیارد دلاری در چند روز نابود شد. پینکر نتیجه میگیرد که اقتصاد نیز بر آگاهی جمعی و دانش مشترک بنا شده است، نه فقط بر دادههای عینی.
از همین منظر، پینکر معنای تازهای به تبلیغات میدهد. تبلیغ برای او نه تنها وسیلهای برای فروش کالا بلکه راهی برای ساختنِ دانش مشترک است. او از آگهیِ افسانهای شرکت «اپل» در سال ۱۹۸۴ یاد میکند ــ فیلمی یکدقیقهای که تنها یکبار در میانهی مسابقهی سوپر بول پخش شد و به اسطوره تبدیل شد. در آن صحنه، گروهی از انسانهای رنگباخته، در تالاری عظیم و بیروح، با چشمانی خیره به چهرهای غولآسا گوش میدهند که پیامهای تهی از آزادی سر میدهد. ناگهان زنی دونده، با لباس سرخ و پتکی در دست، از میان صفها میگذرد، پتک را به سوی پرده پرتاب میکند و تصویر را در نوری سفید میشکند. صدایی میگوید: «در ۲۴ ژانویه، اپل مکینتاش را معرفی خواهد کرد، و خواهید دید که ۱۹۸۴ مانند ۱۹۸۴ نخواهد بود.» میلیونها نفر این صحنه را دیدند و مهمتر اینکه همه میدانستند که همه آن را دیدهاند. پینکر میگوید نیروی واقعی این آگهی مبتنی بر استعارهی شورش نبود بلکه در همین لحظهی همزمانیِ ذهنها نهفته بود؛ لحظهای که میلیونها نفر، همزمان، به یک تصویر واحد چشم دوختند و دانستند که دیگران نیز همان را میبینند. در همان دم، اپل از یک شرکت فناوری به نشانهای فرهنگی بدل شد. این آگهی در نظر پینکر نمونهای درخشان از نیروی پنهانی است که از همزمانیِ آگاهیها برمیخیزد، نیرویی که میتواند نظامی نو بسازد یا نظام موجود را از هم بپاشد.

او سپس سراغ حوزهای میرود که، برخلاف سیاست و اقتصاد، چندان سنجشپذیر و قابل اندازهگیری نیست: روابط انسانی. از نگاه او، دوستی و عشق نیز بدون دانش مشترک ممکن نیست. وقتی دو نفر عاشق میشوند، احساس تا زمانی که در خلوت ذهن بماند، صرفاً عاطفهای شخصی است؛ اما لحظهای که بیان میشود، یعنی هر دو بدانند که دیگری میداند، عشق از ذهن به جهان اجتماعی منتقل میشود. پینکر در اینجا با طنزی ظریف از مجموعهی تلویزیونی «ساینفلد» مثال میزند: جورج به جری میگوید که میخواهد برای نخستین بار به دختری که چند بار با او بیرون رفته بگوید «عاشقتام». جری به او هشدار میدهد که اگر پاسخ مشابهی دریافت نکند «سکهی یک پول» خواهد شد. پینکر از این شوخی برای توضیح خطر دانش علنی استفاده میکند: بیان این حقیقت مسیر بازگشت را میبندد. چیزی را که گفته شده دیگر نمیتوان نگفت. او میگوید همین منطق در ازدواج، سوگندهای سیاسی و حتی پیمانهای بینالمللی هم جاری است. آنچه پیمان را الزامآور میکند آگاهیِ علنی و مشترک از آن است.
قلمرو زبان و ارتباط زبانی نیز از نگاه تبیینگر پینکر دور نمیماند. او زبان را بزرگترین فناوریِ تولید دانش مشترک میداند. زبان فقط وسیلهای برای انتقال اطلاعات نیست. هر واژه و هر جمله دعوتی است به عَلَنیت. ما از طریق گفتن، جهان را توصیف نمیکنیم بلکه میسازیم. او معتقد است که بسیاری از ظرافتهای زبانی ــ برای مثال، کنایه، استعاره، تعارف، ایهام ــ تلاشی برای تنظیمِ مرزِ میان دانایی خصوصی و عمومی است. ما در گفتوگو مدام میان گفتن و نگفتن در نوسانایم، چون میدانیم که هر کلمه میتواند مرز میان ذهن و جامعه را جابهجا کند. ادب در واقع هنری برای کنترل عَلَنیت است.
اگر تمدن بر پایهی دانش مشترک بنا شده باشد، آیا میتوان نتیجه گرفت که دانش مشترک باید هرچه بیشتر گسترش یابد؟ چرا هیچوقت صداقت و شفافیت افراطی را نمیپسندیم و دوست داریم که برخی چیزها را خصوصی نگاه داریم؟ آیا هر دانستهای باید علنی شود یا اینکه پنهانماندنِ بخشی از حقیقت از قضا شرط دوام جامعه است؟ به گفتهی پینکر، همانطور که سکوتِ مطلق نشانهی خفقان است، شفافیت مطلق و افراطی ((radical transparency نیز نشانهی فروپاشی است. جامعهای که در آن همه چیز گفته میشود دوام نمیآورد. در چنین جهانی، اعتماد از میان میرود، زیرا اعتماد مستلزم فضای نیمهخصوصی است. ما به کسی اعتماد میکنیم که بخشی از نادیدهها را برایمان حفظ کند، نه کسی که هر لحظه پردهها را کنار بزند. در عصر شبکههای اجتماعی، مرز میان نظر خصوصی و آگاهی عمومی از میان رفته است. نتیجه نه روشنگری بلکه اضطراب است ــ جهانی که در آن همه میدانند که همه میدانند، و در نتیجه هیچکس جرئت گفتن آنچه همه میاندیشند را ندارد. وقتی همه میدانند که همه در حال تماشا هستند، هزینهی اجتماعیِ مخالفت بهشدت بالا میرود. مردم نه از سر تغییر عقیده بلکه از این رو خودسانسوری میکنند که میدانند هر انحرافی از اجماع اخلاقیِ غالب میتواند در چند ثانیه به دانشی همگانی بدل شود.
پینکر سپس سراغ جهان شبکههای اجتماعی میرود و با رویکردی تند و در عین حال طنزآمیز پدیدهی «فرهنگ طرد» (Cancel Culture) را تحلیل میکند. او ماجرای «جاستین ساکو» را بررسی میکند تا توضیح دهد که «دانش همگانی» چگونه میتواند به «خشم مشترک» تبدیل شود. خانم جاستین ساکو با یک توئیت طنزآمیز دربارهی سفر به آفریقا تنها در چند ساعت شغل و آبرویش را از دست داد، تنها به این علت که آدمها توئیت او را نژادپرستانه قلمداد کردند.[3]وقتی میلیونها نفر همزمان از توئیت یا ویدیویی آگاه میشوند و میدانند که دیگران نیز از آن آگاهاند، نوعی نیاز جمعی به تنبیه علنی به وجود میآید تا ارزشهای گروه حفظ شود. همانطور که در گذشته مجازاتها در میدانهای شهر انجام میشد تا مایهی عبرت همگانی شود، امروز هم هشتگها و ریتوئیتها و لایکها و همرسانیها همان کار را در مقیاسی جهانی انجام میدهند.
در سال ۲۰۲۲ جاناتان هایت در مقالهی پرآوازهاش در «آتلانتیک» نوشت که ابزارهایی مثل لایک و همرسانی و ریتوئیت در شبکههای اجتماعی مثل این است که به یک میلیارد نفر تفنگ دارت بدهیم تا با یک کلیک بتوانند شلیک اخلاقی کنند و از تخریب دیگری احساس فضیلت کنند.[4] پینکر این تبیین را پیشتر میبَرَد و نشان میدهد که مسئله فقط در افزایش شمار بینندگان یا سرعت انتشار نیست، بلکه در پدید آمدنِ نوعی آگاهیِ همگانیِ مجازی است، وضعیتی که در آن هرکس میداند که دیگران هم دیدهاند و میداند که آنها هم میدانند. در چنین فضایی، یک فرستهی همهگیر (viral post) فقط خبر نمیسازد بلکه نوعی اجماع هیجانی و قضاوت جمعی ایجاد میکند. کاربران احساس میکنند که در برابر نگاه جمعی پاسخگو هستند و باید در محکوم کردنِ هدفِ موردِ حمله مشارکت کنند تا از دایرهی اخلاقیِ گروه بیرون نیفتند. این همان سازوکاری است که شبکههای اجتماعی را به میدانی برای نمایش فضیلت و همزمان به صحنهی سنگسار دیجیتال تبدیل کرده است. پینکر میگوید الگوریتمهایی که برای افزایش تعامل طراحی شدهاند در واقع موتورهای تولید «دانایی مشترک» و، در نتیجه، «واکنش جمعی»اند، واکنشی که نه از گفتوگوی عقلانی بلکه از آگاهی متقابل و ترس از قضاوت عمومی نیرو میگیرد.
پینکر توضیح میدهد که دانش مشترک، همان نیرویی که تمدن را ممکن میکند، اگر بیمهار گسترش یابد، میتواند بنیان اعتماد و گفتوگوی آزاد را از میان ببرد. به نظر او، جامعهی سالم نه در سکوت مطلق و نه در شفافیت رادیکال، بلکه در تعادلی میان دانستن و ندانستن دوام میآورد. در جهانی که هر نظر و خطایی فوراً در معرض نگاه همگان قرار میگیرد، اظهارنظر نه روشنگری بلکه اضطراب و خودسانسوری میآورد. پینکر راه برونرفت را در حفظ مرز میان خصوصی و عمومی، و در بازگشت به گفتوگوی عقلانی میبیند؛ گفتوگویی که پیش از علنی شدن، از صافیِ استدلال و نقد میگذرد. او هشدار میدهد که در عصر شبکههای اجتماعی، دانایی اگر بر پایهی اعتماد و فروتنیِ شناختی بنا نشود، به هیاهوی جمعی بدل میشود. به همین دلیل، تمدن برای بقا نه فقط به دانستن، بلکه به ظرفیتِ حفظ برخی دانستهها در سکوت نیاز دارد.
حال درمییابیم که «ابهام» چه نقش مهمی در زبان دارد. برخلاف تصور رایج، ابهام همیشه نقص نیست، بلکه ابزار بقاست. وقتی نمیتوانی حقیقت را علناً بگویی، ابهام راهی برای انتقال ضمنیِ آن است. زبانِ کنایهآمیز شعر، ادبیات و طنز سیاسی در واقع پناهگاههای دانش مشترک هستند: جایی که همه میدانند که همه میدانند، اما هیچکس بهصراحت نمیگوید. پینکر با لحنی فلسفیتر توضیح میدهد که چرا فرهنگ، پیش از آنکه ابزاری برای بیان باشد، شیوهای برای پنهانکردنِ دانستههاست. ما از استعارهها، لطیفهها و روایتها استفاده میکنیم تا دانایی را در لایهای از ایهام بپیچیم، بیآنکه آن را نابود کنیم. همین لایههای ایهام است که تمدن را از خشونت مستقیم جدا میکند.
بر اساس چارچوب فکری پینکر، آزادیِ بیان تنها زمانی معنا دارد که به آگاهی مشترک بینجامد. حقیقتی که به گفتوگو درنیاید و علنی نشود بیگمان فردی و بیاثر است، اما گفتوگوی نابخردانه، هرچند پر سر و صدا، ویرانگر است. جامعهی آزاد جامعهای است که در آن گفتن و شنیدن در تعادل باشند. او به بحرانهای امروز ــ از جمله قطبیسازی سیاسی، هجوم اطلاعات نادرست، و فروپاشی اعتماد عمومی ــ اشاره میکند. از نظر او، همهی این بحرانها ریشه در اختلال در سازوکار دانش مشترک دارند. ما دیگر مطمئن نیستیم که دیگران همان واقعیتی را میبینند که ما میبینیم؛ جهان دیجیتال، با گسترش امکان ارتباطات، میدانهای ادراک را از هم جدا کرده است.
وقتی همه میدانند که همه میدانند اثری است روشنگر و عین حال نگرانکننده. پینکر نشان میدهد که همهی ساختارهای اجتماعی، از اعتماد و اخلاق تا بازار و سیاست، بر ستونِ داناییِ مشترک و علنی بنا شدهاند؛ اما همان نیرویی که ما را به هم پیوند میدهد همچنین میتواند به ابزارِ نظارت و کنترل و خفگی بدل شود. او هشدار میدهد که در جهانِ شبکهها، جایی که هر دانستنی بیدرنگ دانستهی همگان میشود، آزادیِ اندیشه به شکنندهترین وضعیت خود میرسد. این کتاب بیش از هر چیز دعوتی است به تأملی تازه در ماهیت دانش مشترک: اینکه آگاهیِ جمعی چگونه ما را میسازد و چگونه میتواند به سرعت ما را از درون ببلعد. پینکر با نثری درخشان و پر از مثالهای زنده ــ از آگهی مشهور مک تا فروپاشی FTX، از خندههای زیرزمینیِ مسکو تا خشمِ جمعی در توئیتر ــ چهرهی انسان مدرن را ترسیم میکند: انسانی که در شبکهای بیپایان از دانستنها زندگی میکند.
