تب‌های اولیه

سایه؛ گزارشی از زندگی چند پناهنده در ترکیه

نثار تاج

«از جمهوری اسلامی فرار می‌کنم، به جرم خواننده‌ی زن بودن. من فقط یک خواننده‌ی عروسی‌ هستم، توی محافل و جمع‌های فامیلی می‌خونم، خواننده که نیستم!» مأمورهای زن امنیتی که به در خانه‌ی پدرم آمده بودند، در جواب گفتند: زن باید بشینه خونه بچه‌داری‌ کنه! خجالت نمی‌کشی صدات به گوش نامحرم می‌رسه؟ امام جماعت مسجد محل، از من شکایت کرد، توی یکی از محله‌های شهر نجف‌آباد، پاسدارهای پایگاه بسیج، به من گفتند: دلت اسید می‌خواد؟ دیگه صدات به گوشمون نرسه!»

«اگر او امسال پیش ما بود...»؛ خاطره‌ی ‌خواهری از اعدام برادرش در سال ۶۷

عالیه معصومی

علی آگاه یکی از زندانیان سیاسی بسیاری بود که در سال ۶۷ ناگهان و بی‌خبر در ایران اعدام شدند. این خاطره از خواهر او عالیه معصومی‌ست، در روزی که خبر اعدام را به خانواده دادند، و خواهرزاده‌اش پرستو آن را خوانده و برای آسو فرستاده است.

زنان ایران در سال‌های سختی

فرناز سیفی

زنان ایران در چند سال گذشته، درگیر بحرانی چندوجهی و دردناک بوده‌اند: تحدید و سرکوب سیاسی و تبعیض اجتماعی که هر روز عیان‌تر و شدیدتر می‌شود، ناکارآمدی و بی‌کفایتی و فساد اداری، تحریم‌های اقتصادی سهمگین، و صد البته همه‌گیری کووید-۱۹ که بختک دیگری بر زندگی شد.

قصه‌ی صد ساله‌ی زنان افغان

داود ناجی

«نان، کار، آزادی». این شعار زنان در کابل و چند شهر دیگر افغانستان است که در حاکمیت طالبان بارها به خیابان آمده‌اند. شمار این زنان شجاع که چشم در چشم طالبان و با قبول خطرات جدی فریاد خود و همه‌ی زنان افغانستان را به سراسر جهان رسانده‌اند، به مراتب کمتر از تعداد زنانی است که همین چند ماه پیش یک چهارم مجلس افغانستان را به خود اختصاص داده بودند.

پناهگاه‌های جنگیِ اجاره‌ای

نثار تاج

بیش از نود درصد از زنان کارگر و کارمندِ خوابگاه از کارفرمای‌ خود به اداره‌ی کار و رفاه اجتماعی شکایت کرده‌اند. اکثرشان از جانب رئیس خود تهدید و بی‌حقوق و مزایا رها شده‌اند و این شکایت‌ها به جایی نرسیده‌ است.

آدم نان لازم دارد

آذر حسامی

محمود و دوستانش از مردم افغانستان‌ و اهل هرات‌اند. محمود می‌خواهد اول کوچک‌ترها حرف بزنند. داوودِ دوازده ساله و احمدِ یازده ساله با هم خویشاوندی نزدیکی دارند. داوود سه ماه قبل و احمد دو ماه پیش به ایران آمده‌اند و همراه هم از پنج صبح تا شش بعد از ظهر زباله‌گردی می‌کنند.

از غربتی به غربتِ دیگر

شقایق صادقی

اعضای دو خانواده، که این نوشته روایت سفر آن‌هاست، با گروه بزرگی، دسته‌جمعی از مرز افغانستان گذشته‌ و وارد پاکستان شده‌اند؛ در پاکستان به‌ناچار به دو گروه تقسیم شده‌اند؛ و طی سفری دشوار خود را به یکی از خویشاوندان افغانستانی در اطراف تهران رسانده‌اند. این گزارش داستانِ سفرِ این دو خانواده‌ی افغانستانی از کابل به تهران، و برگرفته از گفتگو با افراد هردو خانواده و میزبان‌شان است.

سرزمین من؛ سرزمین خسته‌ی من

رسول بابکری

بین همه‌ی کشورهایی که می‌شناسم و برایشان قصه‌هایی قابل فهم می‌سازم و عطرهای مخصوص به خودشان را حس می‌کنم و موسیقی انحصاری‌شان را در جان می‌شنوم، ماجرای افغانستان برایم بسیار متفاوت است. اگر هندوستان سرزمین هفتاد و دو ملت است، اگر مصر، سرزمین اهرام و جادو و تاریخ است. اگر ایران، کتاب قطور پادشاهی و شعر است؛ افغانستان، موزائیک رنج‌ها و دردها و گلوله‌هاست.