تاریخ انتشار: 
1400/06/23

سرزمین من؛ سرزمین خسته‌ی من

رسول بابکری

NBC

هر کشور تاریخی دارد و دقیق‌تر و عمیق‌تر که نگاه می‌کنم می‌بینم که هر تاریخ داستانی پشت خود دارد. در هر جغرافیایی که انسان به آن وارد شده، منزلی ساخته، بذری پاشیده و آتشی افروخته، نوزادی گام برداشته، ابری باریده و زمینی سیراب شده، بشر، داستانش را پیش برده. برگ پشت برگ سیاه کرده و فصل به فصل مهر زده تا به امروز رسیده. در هر بزنگاه و حادثه‌ای که تجربه کرده ــ بزرگ و کوچک ــ چیزی آموخته و به گنجینه‌ی دانشش سکه‌ای افزوده. زمین خورده و آموخته. کوچ کرده و آموخته. فصل پشت فصل گذرانده و دیده و شنیده و لمس کرده و آموخته. به وصال رسیده و آموخته. عزیزی از دست داده و آموخته. پرسش کرده و آموخته. کجای مزرعه می‌شد محبوبی را بوسید و کسی خبردار نمی‌شد؟ پشت صخره‌ی کدام کوه می‌شد غمی را پنهانی گریست؟ سمت کدام ستاره؟ کدام رود؟ کدام درخت؟ کدام خاک؟ سمت کدام خدا می‌شد طولانی و در خفا عبادت کرد؟ پشت کدام نیزه و شمشیر می‌شد عدالت را طلب کرد؟ کدام خون، خون آخر است؟ کدام جان؟ کدام جوان؟ کدام نفس؟ کدام جنگ؟ کدام جنگ، جنگ آخر است صدقه ات شوم؟
«بی آشیانه گشتم خانه به خانه گشتم»
جایی در آسیا. دقیق‌تر؛ جایی خشک و محصور شده مابین آسیای میانه و آسیای شرقی و آسیای غربی، یک کشور، یک داستان، یک مثنوی بلند و پر حادثه زاده شد. نام: افغانستان
بین همه‌ی کشورهایی که می‌شناسم و برایشان قصه‌هایی قابل فهم می‌سازم و عطرهای مخصوص به خودشان را حس می‌کنم و موسیقی انحصاری‌شان را در جان می‌شنوم، ماجرای افغانستان برایم بسیار متفاوت است. اگر هندوستان سرزمین هفتاد و دو ملت است، اگر مصر، سرزمین اهرام و جادو و تاریخ است. اگر ایران، کتاب قطور پادشاهی و شعر است. اگر فنلاند و اندونزی کشور هزار جزیره‌اند، اگر ژاپن سرزمین آفتابِ تابان است، اگر آفریقای جنوبی ملت رنگین کمان است، اگر برزیل موزائیک رنگ‌ها و فرهنگ‌ها و قبیله‌هاست؛ افغانستان، موزائیک رنج‌ها و دردها و گلوله‌هاست. پرتره‌ی خاکستریِ ستم. سمفونی ظلم. ارکستر باروت. کلکسیون زخم. کلکسیون هزار زخم.
هزاره، زخم
هرات، زخم
کابل، زخم
افشار، زخم
هلمند، زخم
مدرسه، زخم
تاریخ، زخم
شعر، زخم
زن و مرد و کودک و خانه، زخم
زخم پشت زخم بوده که از آسمان سیاهِ تاریخ بر جان و تن افغانستان باریده است صدقه‌ات شوم.
«بی آشیانه گشتم خانه به خانه گشتم»

در کابل، در یک جشن عروسی، بمبی منفجر می‌شود. افغانستان ۸۰ بار کشته می‌شود. دختران غرب کابل، در پی انفجار بمبی رو به روی مدرسه‌ی سیدالشهدا  ۹۰ بار کشته می‌شوند. در خیابان مزاری و دفتر فرهنگی تبیان، انفجار بمب، بیش از ۴۰ بار افغانستان را می‌کشد. در منطقه‌ی افشار، چند صد بار، چند هزار بار هزاره را کشتند. افغانستان با مردمان مزارشریف چندین بار و هر بار چندین هزار بار و چندین هزار جان، زخم بر می‌دارد و کشته می‌شود. هر جا و هر زمان. در عاشورای بلخ و قندهار. در خیابان‌. در فرودگاه. در دانشگاه و مدرسه و مسجد. در روستا. در صلح. در نوروز. در اعتراض. در خواب. در کار. در ثور و جوزا و سرطان. در سنبله و قوس و دلو. در هر مختصاتی از زمان و جغرافیا، افغانستان کشته می‌شود. فرقی هم نمی‌کند پهبادها را کدام جبهه کنترل کند، هر بار کودکی، زنی، مردی، بی‌خبر و بی‌گناه به خاک می‌افتد و افغانستان کشته و تکه تکه می‌شود. کشته شدن بیش از سیصد غیر نظامی تنها در حملات پهبادهای آمریکایی. با هر گلوله، افغانستان است که کشته می‌شود.

شفیقه احمدی وردک، مدیر مدرسه‌ی ملاله از جهنمی دهشتناک می‌گوید: در گوشه‌ای از حیاط مدرسه که درختانی دارد، سه ماه بعد از انفجاری مهیب در کابل، به وقت باد و طوفان، از شاخه‌های درختان، اعضای صورت و تکه‌های بدن به زمین می‌افتد. فکر نمی‌کنم حتی ذهن هالیوود هم به این نقطه از خیال‌بافی و تصویرسازی رسیده باشد. افغانستان اما بارها تجربه‌اش کرده. کابل با خیابان‌هایش، با جانش لمسش کرده و شاید، کودکی که زیر درخت، در مدرسه‌ی ملاله با چشم‌هایش میوه‌های درخت را دیده، اگر گلوله‌ها و بمب‌ها و فتواها و کوچه‌ها امانش دهند، روزی در اروپا یا آمریکا، ماجرای درخت‌ها را دقیق‌تر بازگو کند و بگوید چه کشیده و چه کرده که توانسته تا این‌جای جهان، دوام بیاورد؟ چند عزیز از دست داده؟ چند نفر از مدرسه‌ی ملاله در راه خانه و مدرسه جان داده‌اند؟ جهان به کجا رسیده که احتمالاً خبر آینده‌اش، روایت داستان باد در درختان مدرسه‌ی ملاله است؟

چه‌قدر پر وحشت است آینده در افغانستان. در لحظه، خانه گرم است و زمین سبز، اهل منزل در کار و جهان کوچکشان در صلح. در لحظه، خانه، آتش است و در خاک فرو رفته. زمین، سرخ و اهل منزل، کشته‌ی کینه، کشته‌ی جهل، کشته‌ی سیاست و جهان کوچکشان، در جنگ. در شرّ. افغانستان پر از خاک است و خون، برای فتح شدن و حلال شدن. پر از بال برای شکسته شدن. پر از رؤیا برای پرپر شدن. پر از عشق برای ناکام ماندن. پر از جان برای در ماتم رفتن.

باقی جهان چه؟ جهان تنها محکوم می‌کند و جلوی دوربین‌ها تنها ابراز نگرانی می‌کند صدقه‌ات شوم. برخی دیگر هم، طرفین را به آرامش دعوت می‌کنند.

«بی آشیانه گشتم خانه به خانه گشتم»

برای این سرزمین بلاخیز از زمین و آسمان رنج است که می‌بارد و خیر است که خشکیده. یونیسف می‌گوید نیم میلیون کودک در افغانستان با خطرات خشکسالی رو‌به‌رو هستند. آب‌های زیرزمینی در سرتاسر افغانستان پایین‌تر رفته است. معاش مردم رو به وخامت رفته. تورم. رکود. کوچک‌تر شدن سفره. سهم افغانستان از کسب و کار، همین‌هاست.

فصل‌های قصه‌‌ی سرزمین هزار زخم به امروز رسیده. به قرن شوم بشر. حالا، در تکه‌ای از جهان، کشوری با همه‌ی ساکنینش، با همه‌ی داستان‌هایش، به مرور، آرام و دردناک، در گرداب فراموشی فرو می‌رود. تنها می‌شود. معامله می‌شود و می‌میرد.

حالا دیگر برای دنیا، در بزنگاه کرونا، هیاهوی پاری‌سن‌ژرمن، المپیک و بوگاتی، چیزی از فرزندان افغانستان به گوش نمی‌رسد و اثری از آنان پیدا نیست. تنها و تنها یک قاب، در دوردست، هواپیمایی اوج گرفته دیده می‌شود و چیزی، ذره‌ای، کسی، جانی، عشقی، آرزویی، امیدی شاید، بی صدا از چرخش جدا شده و به زمین سقوط می‌کند. ما بودیم صدقه‌ات شوم. ما بودیم که سقوط کردیم. همه‌ی ما. همه‌ی جهان بود که در سرزمین زخم‌ها سقوط کرد و جان داد و فراموش شد.