تاریخ انتشار: 
1397/08/29

ده‌ونک؛ روایت‌های زخم‌‌خورده

سما روحبخشان

یکم؛

میرزا حسن فرزند میرزا یوسف آشتیانی بود. از طوایف جدابافته‌ی قجری که جد اندر جد به وزارت و صدارت در امور دارایی کشور یا همان «مستوفی الممالکی» مشغول بودند. خوش‌نامی طایفه اگرچه چندان سابقه‌ی طولانی نداشت اما از زمان میرزا یوسف آغاز شده بود؛ با نزدیکی‌اش به امیرکبیر و اعتمادی که بر خلاف سایر نزدیکان به شاه از جانبش کسب کرده بود. میرزا یوسف در راستای باورش به آبادانی، یا شاید علاقه‌اش به قدرت‌طلبی و ملک دوستی، زمین‌های فراوانی از ناصرالدین‌شاه خرید و مناطقِ عمدتاً برهوتی را همان حدود دو قرن پیش در تهران آباد کرد. یوسف‌آباد، امیرآباد و محله‌ی ونک و ده ونک امروز در تهران از زمان میرزا یوسف، آباد شده و به ییلاقات خانواده‌ی مستوفی‌الممالک مبدل شدند.

میرزا حسن، فرزند میرزا یوسف، که تمایل چندانی به توسعه‌ی املاک و مستغلات طایفه نداشت، راه سیاست پیش گرفت و پس از هفت سال تحصیل در فرنگ و پس از انقلاب مشروطه به ایران بازگشت و در کنار محمد مصدق به فعالیت سیاسی پرداخت. او از بنیان‌گذاران انجمنی بود که به «مجمع انسانیت» معروف شد. اگرچه مجمع انسانیت در همان ‌سال‌ها برنامه‌های سیاسی گوناگونی در راستای مخالفت با استبداد حاکم پیش می‌برد اما میرزا حسن‌خان مستوفیالممالک با حفظ موضع انتقادی وارد دربار شد و پنج دوره نخست وزیر بود. او جزو معدود بازماندگان دوره‌ی قاجار بود که رضاشاه به او به دیده‌ی احترام می‌نگریست، چنان‌که یک دوره نخست‌وزیری دربار او را هم در کارنامه‌اش داشت.

نقل است که میرزا حسن پس از تجربه‌ی به توپ‌بستن مجلس شورای ملی، با برآشفتگی تمام از مقام وزیر جنگی در دربار استعفا می‌کند و مدتی طولانی در بستر بیماری می‌ماند. دعوت مجدد از او برای بازگشت نیز افاقه نمی‌کند. میرزا حسن در پاسخ به اصرار مکرر برای بازگشت به صدارت در نطقی به آیت‌الله مدرس گفته است: « ... می‌دانم فترت در پیش است و ایام فترت دوره‌ی بره‌کشی است و داوطلب صدارت زیاد. آقایان می‌دانند معده‌ی ضعیف من تحمل خوردن گوشت ندارد. وانگهی در این ایام کسی باید سر کار بیاید که آجیل بگیرد و آجیل بدهد. من که آجیل‌گیر نیستم ناچار به کسی آجیل نمی‌دهم...»

دوره‌ی فترت اما با صدارت اولین دوره‌ی سلطنت رضاشاه آغاز شد. چند مورد از اقدامات برجسته‌ی میرزا حسن که تا امروز به یاد مانده‌اند و حتی در کتب درسی دانش‌‌آموزان نیز بدون اشاره به بانی اصلی به آن‌ها اشاره می‌شود، عبارتاند از: تشکیل دادگستری نوین، مقدمات طرح راه‌آهن سراسری و الغای کاپیتولاسیون.

صدارت اما چندان طولی نکشید. میرزا حسن مستوفی‌الممالک این‌بار هم کهولت و خستگی را بهانه کرد و به دور از چهار همسر و 22 فرزندش به باغ مستوفی در ده‌ونک امروز تهران کوچید و در جایی که امروز می‌شود حوالی وسط‌ محوطه‌ی دانشگاه الزهرا درگذشت. بسیاری بروز مشکلات عدیده با شخص شاه را دلیل این کناره‌گیری عنوان می‌کنند. رضاشاه البته از ایده‌ی مدرنیزاسیون دفاع می‌کرد چنانچه برخی از هواداران پهلوی او را پدر معنوی ایران نوین می‌دانند اما در واقع در بسیاری از طرح‌ها و ایده‌ها متأثر از نگاه میرزا حسن بوده است. در نهایت میرزا حسن مستوفی‌الممالک آشتیانی که در میان گروه محدودی از خدمتکاران عمر می‌گذراند در 61 سالگی و بر اثر سکته‌ی قلبی در خلوتی که تاریخ‌نویسان معاصر به عزلتگزیدگی منسوبش می‌کنند در باغ مستوفی ده ونک درگذشت.

 

دوم؛

میرزا یوسف معمار فعله‌گری که در تمام عمرش یک آجر هم روی هم نگذاشته و تمام فعالیتش در حوزه‌ی معماری و ساختمان، زدن سیم خاردار روی دیوار کوتاه حیاط خانه‌اش بود، یک تفنگ شکاری قدیمی تک‌لول داشت که سالی چند بار از انباری گوشه‌ی حیاط در می‌آورد و به مناسبت‌های مختلف آویزان می‌کرد روی دیوار هال و پذیرایی خانه‌ی محقرش در ده ونک تا به واسطه‌اش به دوست و فامیل و همسایه فخر بفروشد. میرزا علاقه‌مند بود به تاریخ و سیاست و فرهنگ، و پسر بزرگش را به خاطر ساقی‌گری و مخدوش کردنِ جایگاه خانواده‌ی ملی-تاریخیِ «فعله‌گری» سرزنش می‌کرد. میرزا می‌گفت به زور حکومت و برای حفاظت از بچه‌هایش فامیل خویش را از «مستوفی» یا «مستوفی‌الممالکی» تغییر داده بود. چهار دختر داشت و یک پسر، حسن آقا نامی، که می‌گفت من اگر توی همین ده‌ونک «چیز» نمی‌فروشم به خاطر میرزاست.

میرزا به قراری حدود هفتاد سال عمر داشت. خود را از نوادگان میرزا حسن مستوفی‌الممالک آشتیانی معرفی می‌کرد و عمیقاً به این پیشینه‌ی بی‌سند می‌بالید. می‌گفت این همه آدم که بی‌حساب و کتاب سید آل پیغمبر شدند مگر شجره‌نامه دارند؟ خاطراتی داشت از باغ مستوفی و پدر و مادرش را هم نه بچه‌ها دیده‌ بودند نه زنش عالیه خانم، نه هیچ‌کس دیگری. اما یک فقره را راست می‌گفت، او در آن بخش ده‌ونک که در شمال تهران به زاغه‌ی تاریک و وصله‌ی ناجور می‌مانست اولین نفر بود، یا دست کم همه را می‌شناخت و همه می‌شناختندش.

یک قهوه‌خانه در گذر کنار بزرگراه چمران کمی بالاتر از پل مدیریت هست که هفته‌ای چند وعده می‌نشست روی چهارپایه‌ی چوبی زمین خاکی و می‌گفت سیاست نگذاشته آن‌طور که باید و شاید پی درس و پیش‌رفت برود و از طرفی این محله‌ی آبا و اجدادی را هم نمی‌خواست ول کند. وقتی اولین بار در سال 1381، شهردار تهران عزمش را برای جمع کردن زاغه‌ی ده‌ونک جمع کرد، سندهای تمام منطقه را زد به نام چند آدم محدود و حوالی را به نام شهرداری و مأمورانش ریختند توی محله. البته به نتیجه‌ای نرسیدند وقتی کمترین واکنش، پیت بنزین دست میرزا یوسف معمار بود که گفت نه فقط خودم، که زن و همه‌ی بچه‌هام را هم همین‌جا آتش می‌زنم. نیما، نوه‌ی اولش را هم از دست دختر وسطی گرفته بود و چند قطره ریخته بود روی سر خودش و بچه. تمام محله را شور گرفته بود و مأمور و معذوران شهرداری هم با دست‌های از پا درازتر رفتند تا با لودرهای بزرگ‌تری برگردند.

 

 

یوسف فعله‌گری اهالی محله را جمع کرد و شروع کرد به نامه‌نگاری به دفتر ریاست جمهوری و شهرداری و مجلس، که اگرچه نتیجه‌ی چندانی نداشت و شهرداری توانست جماعتی از ساکنان محله را به تدریج بیرون کند، اما ثابت کرد میرزا یوسف معماری که تعهدش به ده‌ونک و میرزا حسن مستوفی‌الممالک باعث شده بود به سیکل قناعت کند و آرزوی تحصیل معماری را کنار بگذارد، هرچه باشد دروغ‌ نمی‌گوید. دل میرزا یوسف اما بعد از این که فهمید گروهی از آدم‌ها و هم محله‌ای‌ها تا پیش از این باور چندانی به او نداشته‌اند بسیار شکست و البته بعد از چند ماه پیگیری مداوم، دیگر کاری نکرد. مثل او هم دیگر برای محله پیدا نشد. لودر شهرداری که در مهرماه امسال رفت به محله‌ و به طرفة‌العینی خانه‌ی سه خانواده را خراب کرد روی اسباب زار و نمورشان، دیگر میرزا یوسفی نداشت که روی سر خود و خانواده‌اش بنزین بریزد.

میرزا یوسف که به اندازه‌ی تاریخ ایران مدرن آبراهامیان تجربه‌ی تاریخی داشت، جانباز هم بود. چند ماه هم در دهه‌ی شصت زندان بود، روایت‌هایش از فعالیت پیش از انقلاب از نزدیکی با فداییان اسلام شروع می‌شد و به سمپاتی طوفان و پیکار و سازمان فداییان خلق می‌رسید. طالقانی را دوست داشت و بعد از انقلاب گویا به خاطر اجاره دادن یکی از دو اتاق خانه‌اش به جماعتی که نمی‌شناخت مدتی هم زندانی شد. در جنگ جانباز شد اما حق جانبازی نمی‌گرفت. این‌ها همه‌ی آن‌چیزهایی بود که قبل از دفاع جانانه‌اش از محله هیچ‌کس باور نمی‌کرد هرچند پس از آن دیگر کسی را یارای شک کردن در قصه‌هایش نبود.

اما دل میرزا شکسته بود. می‌گفت کار درست را همین طایفه‌ی ما کردند. همین آقا میرزا حسن که ول کرد همه را آمد آرام مرد وسط همین باغ بالا و دستش را کج می‌کرد سمت دانشگاه الزهرا. قصه‌ی تفنگ شکاری تک‌لول هم به همان دوره برمی‌گشت، تنها موروثیِ اجداد کم‌تر شناخته شده‌ی میرزا یوسف فعله‌گری، معروف به معمار، که یک روز از پسرش قول گرفت که برود سر یک کار شرافت‌مندانه به جای خرده ساقی‌گری وگرنه قلم پایش را خرد خواهد کرد. کمتر از سه روز از رفتن پسر گذشته بود که خبر آمد حسن آقا را گرفته‌اند و گرفتار است در کلانتری سعادت آباد. میرزا گفت پسرم قول شرف داده است و با ایمان به بی‌گناهی رفت پایین پل نیایش که برود آن طرف چمران، سمت سعادت‌‌آباد و پسرش را از کلانتری لاکچری‌ترین محله‌ی تهران بکشد بیرون و بگوید این‌ها به خاطر خانواده‌ی ماست که اذیتمان می‌کنند. اما پژوی مشکی سمت مخالف بزرگراه امانش نداد و جانش گرفت در تابستان 1384 تا هیچ وقت نفهمد پسرش بعد از 12 سال با عفو آزاد شد از زندان.

 

 

سوم؛

نیما پدر نداشت. مادرش می‌گفت پدر من هم مرد، همه‌ی پدرها یک روز می‌میرند. نیما کار می‌کرد، مادرش می‌گفت همه‌ی مردها کار می‌کنند، کار جوهر مرد است، و من هم حتی کار می‌کنم. نیما اما هفده سال داشت. کمی زود بود، هم برای بی‌پدر شدن، هم برای هفته‌ای پنج شب شیفت نگهبانی کارگاه ساختمانی دانشگاه الزهرا، سه کوچه بالاتر از خانه‌ی اجدادی، که قرار بود بشود ساختمان چند طبقه‌ی چند منظوره‌ی چند حالته‌ی فلان. همان که یکی از دلایل دعوا شد برای خراب کردن خانه‌ و محله‌ی ده‌ونک، وقتی دیگر نیامدند حرف بزنند و با لودر آمدند که خراب کنند، بی‌حرف پیش.

مادرش حمیده خانم دختر وسط میرزا یوسف معمار بود، همان‌که یک بار پدرش خواسته بود پسرش را با خودش و بقیه‌ی اهل بیت به آتش بکشد، سر دعوا با شهرداری. حالا که شهرداری نتوانسته بود غلطی بکند، یک دانشگاه زپرتی مگر چه‌کار می‌تواند بکند؟ این خیال حمیده‌ خانم نبود فقط، نگاه همه‌ی اهالی ده‌ونک همین بود. اما شاید اگر میرزا زنده بود بهتر از بقیه می‌دانست که لودر می‌آید که سقف را روی سرت خراب کند، دانشگاه و شهرداری بهانه‌های یک بازی بزرگ‌ترند. سه خانه را هم خراب کردند. جماعتی را هم راهی ناکجاآباد کردند. خوش شانس‌ترها زودتر رفته بودند و جایشان وسط آن شر و معرکه، هرچه‌که بود، خالی نبود.

نیمای نوجوان اما حال خوبی داشت. خوشحال بود که جهان همه چیز را آن طور چیده که هست، کاری به هیاهو نداشت. از کارگاه بیرون آمده بود و یکی در میان مدرسه می‌رفت و راه می‌رفت و تازگی یاد گرفته بود سیگار بکشد، یک بار هم عرق خورده بود. فکر می‌کرد حسابی مرد شده است. البته این‌ها آن‌ نبود که مایه‌ی خوشحالی آن روزهایش بودند. مهرماه 1397، نیما که چند ماهی بیشتر نگذشته بود از تولد دوباره‌اش برای اولین بار طعم دلبستگی به دخترخاله‌ی بزرگش سارا را چشید.

سارا دختر حسنیه خانم، دختر بزرگ میرزا یوسف بود. زیبا بود، و این تنها کلمه، حتی گوشه‌ی کوچکی هم نبود از آن‌چه نیما می‌دید. دنیا در ده‌ونک، در قلب زخمی تهران مدرن، وسط دعوت آدم‌ها از توریست‌ها که بیایید اینجا امن است، وسط فریاد اهالی از گفتن این که ما تا بوده‌ایم همین‌جا زندگی کرده‌ایم، وسط صدای چرخ و موتور ماشین‌های سنگین و لودرها که می‌پیچید در کوچه‌های باریک یک چیز دیگری هم داشت که سرچشمه‌اش سینه‌ی نیما بود.

سارای دخترخاله اهل شعر بود، در یک کارگاه حوالی چهارراه استانبول کار بسته‌بندی پوشاک می‌کرد و بزرگ‌تر بود از نیما. چشم‌های سیاه درشتی داشت، با بینی استخوانی کوچکی که یک بار شکسته بود و انگشتان بسیار کشیده‌ی نازکی که سال‌ها بود، از سال‌های گم شدن بچگی، دیگر نیما لمس‌شان نکرده بود.

سارا یک بخشی از درآمدش را ماهیانه به خانه می‌آورد، ماهی یک کتاب می‌خرید اما دوست داشت یک روز کتاب خودش را داشته باشد. نیما که فهمید سرش را کج کرد سمت ادبیات و گفت می‌خواهم شعر بنویسم. برایش نوشته بود که گونه‌هایش میدان مین است و چشم‌هایش دریاست و صورتش برف است و نامه کرده بود گذاشته بود توی کیف سارا و نامه را همه دیدند جز سارا. جهنم نیما هم، که باز چیزی سوا و ورای ترس محله از لودرها و آوارگی بود، از همین‌جا شروع شد.

مادر کتکش زد، دایی‌اش سیلی جانانه‌ای زد که بغض را در گلویش شکست و خاله‌ها و مادربزرگ بد و بیراه گفتند و از همه سنگین‌تر این که خود سارا هیچ چیز نگفت. گفتند برویم از اینجا. بالاخره دانشگاه و شهرداری بیرون‌مان می‌کنند. یک زاغه‌ی امن‌تر آن طرف بزرگراه چمران هست، زیر برج‌های بلند آتی‌ساز، که برای این قسم زندگی کردن امن‌تر و آسوده‌تر است. اما آن‌چه برای این خانواده سنگین‌تر بود فاصله گرفتن از خانه‌ی میرزا یوسف بود، مقر فرماندهی ده ونک. بحث بالا گرفت.

واقعیت ساده است. وسط دعوایی به این بزرگی کسی را خیال احوال عشق و عاشقی نوجوان هفده ساله آزرده نیست. اما او از غم خویش فارغ نبود، مگر می‌توانست فارغ باشد؟ دنیای امروز او، بیش از همیشه، راهی به دنیای محله و دردهایش نداشت. دعوا بر سر اصالت مستوفی‌الممالکیِ فعله‌گری‌ها در خانه بالا گرفته بود. نیما صورت سیلی‌خورده‌اش را خم کرد سمت انباری کوچک گوشه‌ی حیاط و تفنگ تک لول بلند را با کیسه‌ی آویزان هفت گلوله‌ی قدیمی، شاید خشک شده، برداشت و فاصله‌ی کتف تا نوک دستش را با لوله‌ی مشکی اسلحه اندازه گرفت. مکثی کرد، تفنگ به دست نه، به آغوش، پله‌های فلزی زنگ زده را بالا رفت و شروع کرد به ور رفتن با کمر تفنگ.

صدای ناله‌ی تفنگ که بلند شد از پشت بام، ده ونک برای همیشه خالی شد از زاویه‌ی نیما.