تاریخ انتشار: 
1398/09/21

سلول انفرادی، از تاریکی انزوا تا باغ‌های روشن تخیل

شیوا نظرآهاری

حبس انفرادی در سالهای اخیر از سوی نهادهای مختلفی به عنوان شکنجه شناخته شده است. در آمریکا نگهداری زندانیان در سلول انفرادی برای طولانیمدت به شکلگیری کمپینهای زیادی علیه این شیوه‌ی غیرانسانی منجر شده است و تحقیقات مختلفی نیز بر روی کسانی که حبس انفرادی را تجربه کردهاند، انجام گرفته است. یافتهها نشان میدهند که اضطراب، وحشت، عصبانیت، پارانویا، توهم و در برخی از موارد خودکشی از جمله عوارض محتمل حبس انفرادی است. در گزارش سازمان ملل متحد آمده است که «سلول انفرادی اقدامی خشن است که به عوض کمک به بازسازی و توانبخشی زندانیان، آنان را در معرض مشکلات جسمانی و روانی شدید قرار میدهد.»

در ایران سلول انفرادی در بیشتر اوقات دقیقاً به عنوان ابزاری برای تحت فشار گذاشتن زندانی استفاده میشود تا در نهایت زندانی وادار به اعتراف شود. برای یک زندانی در سلول انفرادی‌ که مطلقاً از اتفاقات خارج از زندان بی‌اطلاع است، اخبار و اطلاعاتی که بازجو به او می‌دهد، تنها منبع اتصال‌ با جهان خارج است. اطلاعاتی که با برنامه‌ریزی دقیق به زندانی داده می‌شود تا در تنهایی و انزوای سلول انفرادی از پا درش آورد. بازجو تلاش می‌کند تا کنترل ذهنی زندانی را در دست بگیرد و باورهای خودش را به او دیکته کند. همه‌ی این اتفاقات وقتی فرد در سلول انفرادی قرار دارد، بیشتر به او فشار می‌آورد، چون هیچ‌کس را ندارید که بتوانید با او حرف بزنید، از بازجویی‌هایتان بگویید، تحلیل‌هایتان از اوضاع را با هم در میان بگذارید و یا در نهایت بتوانید باهم دردِ دل کنید.

استفاده‌ی بازجو از این انزوای زندانی در سلول انفرادی، بهترین حربه‌‌ی او است تا بتواند پس از مدتی تمام آنچه را که می‌خواهد، در قالب واقعیت به زندانی ارائه دهد. جملاتی مثل این‌که «همه تو را فراموش کرده‌اند»، «تمام دوستانت نسبت به جرم تو ابراز انزجار کردهاند» و «هیچ‌کس از تو حمایت نمیکند» یا دادن اخباری که نشان دهد، اطلاعاتی که از شما به‌دست آمده باعث ایجاد دردسری برای دوستان یا اطرافیان‌تان شده، می‌تواند حتی قوی‏ترین آدم‌ها را نیز به شرایطی برساند که مطیع خواست بازجویان شوند. واضح است که اگر زندانی بتواند در جریان اخبار قرار بگیرد، میتواند تحلیل درستتری از شرایط خود داشته باشد و در بازی بازجویان، نقش خود را بهتر ایفا کند.

 

توهم، همان چیزی که بازجو برای زندانی می‌خواهد

از دست دادن تمرکز ذهنی و دچار توهم شدن، یکی دیگر از تأثیرات سلول انفرادی است. در بی‌خبری و سکوت مطلق، ذهن شما به طور ناخودآگاه کنترلش را در شناخت وضعیت از دست می‌دهد. ممکن است زندانی دچار توهماتی شود و چیزهایی غیرواقعی را برای خود واقعی کند و یا امور واقعی را تحت تأثیر همین توهم و عدم توانایی برای تشخیص درست یا غلط بودن، غیرواقعی تلقی کند. مثلاً من یادم است که در روزها یا هفته‌های بعد از عاشورای ۸۸ که تعداد دستگیرشدگان زیاد بود و هر شب خانواده‌های زندانیان و دیگران مقابل در اوین می‌آمدند و شعار می‌دادند، من در سلول انفرادی‌ام بعضی از شب‌ها به وضوح این شعارها را می‌شنیدم. یادم است خواب بودم یا تلاش می‌کردم بخوابم که شعار «الله اکبر» شنیدم، یک‌دفعه بلند شدم و گوشم را تیزتر کردم و چند بار دیگر هم شنیدم. صبح که بیدار شدم اما به خودم گفتم که خواب دیده‌ام یا دچار توهم شده‌ام. این اتفاق چندبار دیگر هم تکرار شد و من حتی صدای شعار «مرگ بر دیکتاتور» را هم در سلول انفرادی‌ام شنیدم، اما باز به خودم می‌گفتم واقعیت ندارد. ذهنم با اخباری که بازجو به من می‌داد، که «همه را دستگیر کرده‌ایم»، «همه را اعدام می‌کنیم» و ... پر شده بود و انگار نمی‌خواستم قبول کنم شکل دیگری از ماجرا هم وجود دارد و مردم معترض و خانواده‌هایی هستند که هر شب می‌آیند جلوی اوین و شعار می‌دهند.

من با این‌که کاملاً واضح صدای‌شان را می‌شنیدم اما مرتب به خودم می‌گفتم داری دیوانه می‌شوی، مگر می‌شود کسی در شعاعی آن‌قدر نزدیک به تو، شعار مرگ بر دیکتاتور بدهد. آخرین‌بار وقتی دوباره صدا را شنیدم، بلند شدم و روی دیوار کنار سرم نوشتمش، تا وقتی که صبح بیدار می‌شوم چیزی ثبت شده از دیشب، باقی مانده باشد و مطمئن‌ام کند که خواب و خیال نبوده است.

این وضعیت دقیقاً چیزی است که بازجو می‌خواهد. اگر به این‌ها یک اتهام سنگین که می‌تواند مجازاتی در حد اعدام داشته باشد را اضافه کنید شرایط بازهم سخت‌تر می‌شود. اگر در این میان یکی از بستگان زندانی را هم دستگیر کنند، دیگر به سختی می‌توان کمر راست کرد. من البته با این تجربه مواجه نشدم، باید خیلی سخت باشد که خواهر، برادر، مادر یا پدر کسی را بگیرند تا بتوانند زندانی را وادار کنند به اعتراف تن بدهد. اما یادم است که یک بار در بازجویی، بازجو جمله‌ای گفت با این مضمون که اگر خواهرت را دستگیر کنیم چه؟ یا می‌توانیم خواهرت را هم دستگیر کنیم. من در یک لحظه از تصور خواهر کوچکم که آن سال برای شرکت در کنکور درس می‌خواند در گوشه‌ی بند ۲۰۹، نفسم بند آمد اما در همان لحظه هم بدون این‌که از قبل به آن فکر کرده باشم گفتم بالاخره او هم از پس خودش برمی‌آید، من هم اولین بار که به زندان افتادم ۱۸ سالم بود. بعد از آن هم دیگر به این شوخی یا تهدید یا هرچه که اسمش را بگذاریم زیاد فکر نکردم، صدایی قوی توی ذهنم می‌گفت حتی در صورت وقوع این اتفاق هم، تقصیری متوجه تو نیست و حتماً او هم می‌تواند از این‌جا زنده بیرون برود، همان‌طور که من توانستم!

 

نکند فراموشم کرده‌اند

من در تمام روزها و شب‌ها با چشمان بسته با قوه‌ی تخیلم، کنار کسانی بودم که دوست داشتم. جاهایی می‌رفتم که دلم می‌خواست. غذاهای مورد علاقه‌ام را می‌خوردم و حتی آرزوهایم را هم در تخیلم زندگی می‌کردم. گاهی هم که موضوع کم می‌آوردم، در ذهنم داستان می‌ساختم و خودم شخصیت اصلی آن می‌شدم

رهاکردن زندانی به حال خود در سلول انفرادی برای روزهای متمادی، راه دیگر شکنجه کردن است. بازجو ناگهان شما را رها می‌کند و دیگر سراغ‌تان نمی‌آید. اگر در انفرادی باشید، این قضیه بیشتر آزاردهنده است. در این وضعیت تمایل شما به اعتراف کردن شدیدتر می‌شود و می‌خواهید برای پایان دادن به آن بی‌خبری و استیصال، کاری کنید. ممکن است ذهن‌تان به هزار راه برود. چرا سراغم نمی‌آیند؟ نکند فراموشم کرده‌اند؟ آن‌قدر هر روز با خودتان همه چیز را مرور می‌کنید که می‌توانید به مرز جنون برسید. در این مواقع است که بسیاری از زندانیان از زندانبانان می‌خواهند تا بازجویشان را صدا بزنند. یا نامه می‌نویسند و خواهان دیدار با بازجو و بازجویی می‌شوند. البته همیشه هم این‌گونه نیست که زندانیانی که نامه می‌نویسند آماده‌ی اعتراف باشند. گاهی زندانی فقط برای بیرون رفتن از فضای سلول‏اش دست به این کار می‌زند یا برای این‌که ساعاتی با یک نفر حتی بازجو حرف بزند، اما خب همیشه هم نتیجه‌ی دل‌خواه زندانی به دست نمی‌آید. من اتفاقاً جزو آن زندانیانی بودم که از این زمان‌های رها شدن به حال خود زیاد داشتم. بار اول که دستگیر شدم روز ۲۵ خرداد یک بازجویی کوتاه داشتم و بعد از آن تا چند هفته کسی سراغم نیامد. به گمانم دهه‌ی اول تیرماه بود که زن زندانبان درِ سلولم را باز کرد و پرسید که من اصلاً بازجویی رفته‌ام یا نه و وقتی شنید که فقط یک‌بار روز اول ورودم به ۲۰۹ بازجویی شده‌ام؛ خودش دست به کار شد و عصر همان روز مرا بردند بازجویی.

بارِ بعد شاید بیش از چهل روز طول کشید. البته در آن زمان هیچ‌وقت به ذهنم نرسید که باید نامه بنویسم و بازجویم را بخواهم. اساساً حتی به نظرم نمی‌رسید که این‌جوری دارند شکنجه‌ام می‌کنند، چون به طور کلی در تنهایی سلول وضعیت بهتری داشتم و ترجیح می‌دادم به جای رفتن به بازجویی و آن‌ همه سؤال و جواب و شرایط تحقیرآمیز، در سلول خودم بمانم و همه درد و رنجم را فقط خودم ببینم و نه بازجو یا دیگران. اما بعدتر که به این قضیه فکر کردم به نظرم رسید که حتی اگر صدا کردن بازجو، راهی است که می‌خواهید به عنوان یک زندانی دنبال کنید می‌شود تلاش کرد که نه از سر ضعف بلکه از این موضع باشد که طبق قانون بازجو موظف است در سریع‌ترین زمان ممکن برای پرونده تعیین تکلیف کند و نمی‌تواند هر موقع که دلش خواست برای بازجویی بیاید!

 

از سرزنش خودتان دست بردارید

نوشتن در مورد ارتباطاتتان با دیگران، خبرهای کذبی مانند بیماری یا مرگ بستگان‌تان، وضعیت سختی که به واسطه‌ی بازداشت شما برای اطرافیان‌تان به‌وجود آمده و ... تلاشی است برای دادن یک عذاب‌‌وجدان رنج‌آور که وقتی از بازجویی به سلول برمی‌گردید، مانند خوره به جان‌تان بیفتد. در درجه‌ی اول باید از شماتت خودتان دست بردارید. این‌که خودتان را سرزنش کنید، باعث می‌شود از نظر روحی توان کمتری برای مقابله با شرایط سخت بازجویی داشته باشید. قدم بعدی این است که دائم به خودتان یادآوری کنید که همه‌ی اتفاقاتی که برای شما می‌افتد، روش‌هایی است که علیه تمامی زندانیان در وضعیت شما به کار گرفته شده است. بعضی حتی سخت‌ترش را تحمل کرده‌اند و شما اولین نفری نیستید که آن را تجربه می‌کنید. این‌که بدانید در این وضعیت با دیگران نقطه‌ی اشتراک دارید، این‌که همه‌ی ما در این شرایط گاه بریده‌ایم، گاه خودمان را شماتت کرده‌ایم، گاه پشیمان شده‌ایم و گاه گریه کرده‌ایم، می‌تواند کمک کند تا روزها را راحت‌تر از سر بگذارنیم.

 

بدن‌تان را فراموش نکنید

سپری کردن ۲۴ ساعتِ شبانه‌روز در یک سلول کوچک با کمترین امکانات موجود، وقتی حتی کتاب و کاغذ و خودکار هم از شما دریغ می‌شود و داشتن آن‌ها جرم تلقی می‌شود، بسیار سخت و طاقت‌فرسا است. در سلول انفرادی اگرچه به ظاهر هیچ آسیب بدنی متوجه شما نیست، اما زندگی در سلولی کوچک که امکان راه رفتن آزادانه هم در آن وجود ندارد به همراه خوردن غذاهایی که ممکن است تمامی ویتامین‌های بدن را تأمین نکنند و همچنین عدم برخورداری از نور آفتاب، رفته‌رفته زندانی را از نظر جسمی دچار ضعف خواهد کرد. داشتن برنامه‌ای روزانه می‌تواند کمک کند که هم ذهن‌مان را هوشیار نگه داریم و هم از بیماری‌های جسمی احتمالی دور بمانیم. قدم زدن در همان فضای دو متری سلول و ورزش کردن، هم به گذر زمان کمک می‏کند و هم می‌تواند بدن و ذهن ما را به سلامت از این دوران سخت، بیرون ببرد.

 

تخیل‌تان را بکار اندازید

براساس تحقیقات انجام شده، بزرگ‌ترین مشکل زندانیان در سلول انفرادی، دچار شدن به بیماری‌های ذهنی است. استرس ناشی از فشار می‌تواند قسمت‌هایی از مغز از جمله هیپوکامپ را که مسئولیت حافظه، جهت‌یابی و کنترل احساسات را برعهده دارد، کوچک کند. فعال کردن قوه‌ی تخیل یکی از راه‌های متداولی است که زندانیان توانسته‌اند به کمک آن حبس‏های انفرادی طولانی‌مدت را تحمل کنند.

برای من بهترین روشِ تحمل سلول انفرادی خوابیدن بود و هرچند که در آن زمان درک کاملی از کاری که می‌کنم نداشتم، اما حالا می‌بینم که همان قضیه توانست من را هوشیار نگه دارد. این را هم در گفتگویی که وحید پوراستاد با نورایمان قهاری، روان‌شناس و متخصص درمان آسیب‌دیدگی‌های روانی و اجتماعی انجام داده بود خواندم و هم در مقالات زیادی که در مورد تجربه‌ی زندانیان مختلف و روش‌های زنده ماندن در سلول انفرادی نوشته شده است. تجربه‌ی عینی من هم آن را تأیید می‌کند. در جایی از این مصاحبه دکتر نورایمان قهاری می‌گوید: «ما با تخیل است که بسیاری از امید‌هایمان را در ذهن‌مان می‌پرورانیم و در شرایط سخت به وسیله‌ی تخیل است که به آرامش می‌رسیم و با فکر کردن به انسان‌های مثبت در زندگی‌مان می‌توانیم یک شرایط سخت را تحمل کنیم.»

همان‌طور که گفتم من در سلول، همیشه دراز کشیده بودم و چشمانم بسته بود. واضح است که کسی نمی‌تواند آن‌همه ساعت بخوابد. من در تمام روزها و شب‌ها با چشمان بسته با قوه‌ی تخیلم، کنار کسانی بودم که دوست داشتم. جاهایی میرفتم که دلم میخواست. غذاهای مورد علاقهام را میخوردم و حتی آرزوهایم را هم در تخیلم زندگی میکردم. گاهی هم که موضوع کم میآوردم، در ذهنم داستان میساختم و خودم شخصیت اصلی آن می‌شدم. این داستان‌ها، این‌که هر بار یک جای داستان را عوض می‌کردم و دوباره از اول آن را تصویر می‌کردم، این‌که چطور از داخل آن سلول کوچک، در کافه‌های محبوبم می‌نشستم و با دوستانم گپ می‌زدم. این‌که چطور در آن سیاهی پرواز می‌کردم و به نور می‌رسیدم، همه‌اش مدیون همین تخیل بود و همین بود که زنده نگه‌ام می‌داشت. من حتی نیازی به هواخوری یا بیرون رفتن از سلول هم نداشتم. یادم است یک‌بار وقتی بعد از حدود ۳۰ روز می‌خواستند مرا به هواخوری ببرند، نرفتم. از هر چندبار، یک‌بار می‌پذیرفتم که به هواخوری بروم تا کمی هوای تازه به کله‌ام بخورد. احساس می‌کردم نیازی ندارم تا در یک حیاط نه چندان بزرگ تنهایی قدم بزنم و سقف‌ام، میله‌هایی باشد که مرا از آسمان جدا کرده‌اند. من همان‌جا از توی سلولم، هر کجا را که دلم می‌خواست می‌دیدم. فقط کافی بود چشم‏هایم را ببندم.

اما همه‌ی این‏ها شاید تنها بخشی از رنج روزانه‌ای است که زندانی در سلول انفرادی با آن مواجه می‌شود. من در این نوشته سعی کرده‌ام در مورد اصلی‌ترین متغیرهایی که زندگی فرد زندانی را تحت تأثیر قرار می‌دهد حرف بزنم و همچنین به بیان تجربه شخصی‌ام در چگونگی مواجهه با آن بپردازم، اما واضح است که تجربیات افرادِ مختلف در تقابل با چنین شرایطی متفاوت است و سیستم دفاعی انسان‌ها هم راه‌های مختلفی را پیش پای‌شان می‌گذارد. با این حال امیدوارم با نوشتن و حرف زدن بیشتر در این مورد، کسانی که به هر دلیلی در آینده با چنین شرایطی مواجه می‏شوند بتوانند با استفاده از تجربه‌های نسل‌های پیشین، با آسیب کمتری این دوران سخت را به پایان برسانند.