تاریخ انتشار: 
1398/11/24

رجوع به تاریخ برای شکستن طلسم وحشت

الهه رضوی

catawiki

مستأصل و آزرده از اتفاقاتی که در ماه‌های اخیر به چشم دیده‌ایم، دوباره رجوع به تاریخ و خواندن کتاب‌های تاریخی را به هم پیشنهاد می‌کنیم. برای این که ردی از خود در تاریخ بیابیم و آرامش بگیریم. برای این که خود را همچنان وصل به جهان و به احوالی که در آن می‌گذرد بدانیم. پشت تاریخ پناه بگیریم و با فاصله به خود نگاه کنیم و تصوری از مسیر و از پایان داشته باشیم. به امکان‌ها و غافلگیری‌ها چشم بدوزیم و تاریخْ آینده‌ را برایمان پیشگویی کند، به ما اجازه‌ی تخیل ‌دهد: امکان رؤیاپردازی درباره‌ی ناممکن‌ها. هرچه وقایع تاریخی به شرایط حال حاضر ما نزدیکتر، عطش ما برای خواندن و حرف زدن از تاریخ، بیشتر.

***

بعد از وقایع آبان 98 و کشته شدن صدها معترض در خیابان‌های ایران، کتابی که خواندنش بیش از همه به من پیشنهاد شد، شکستن طلسم وحشت نوشته‌ی آریل دورفمن است. کتاب را پارسال نشر کرگدن با ترجمه‌ی زهرا شمس در ایران منتشر کرده اما فکر می‌کنم خیلی‌ها امسال متوجه‌اش شده‌اند و به سراغش رفته‌اند.

کتاب درباره‌ی روند بازداشت و محاکمه‌ی آگوستو پینوشه، دیکتاتور سابق شیلی، است و کسی آن را روایت می‌کند که در سالهای حکومت پینوشه در تبعید بوده است. پشت جلد نوشته شده که دورفمن در این کتاب ضمن پیگیری روند بازداشت و محاکمه‌ی ژنرال پینوشه، از آثار کودتای 1973 بر شیلی و نسل‌های آینده‌ی این کشور سخن می‌گوید و ما را با ترس‌ها و امیدهای مردمی که تحت سرکوب زیسته‌اند آشنا می‌کند.

پینوشه در شیلی با کودتا به قدرت رسید و در ۱۷ سالی که در قدرت بود هزاران نفر از مخالفان را کشت و سر به نیست کرد. سال 1990 از قدرت کناره‌ گرفت و هشت سال بعد از کناره‌گیری‌اش در جایی دیگر از دنیا، در لندن و به دستور یک قاضی اسپانیایی دستگیر شد تا به خاطر جنایت‌هایش به دادگاه برود. آریل دورفمن روایت خود را با لحظه‌ای شروع می‌کند که خبر دستگیری او را شنیده است. از همان اول قلاب کتاب به آدم گیر می‌کند و هم‌ذات‌پنداری شروع می‌شود: دیکتاتوری قرار است محاکمه شود. انگار این معجزه‌ و پیشگویی تاریخ برای ماست. برای مایی که دفعات زیادی خیالش را در سر پروراندیم یا آن‌قدر دور بود که اصلاً به آن فکر نکردیم. اما معترضانی بودند که بعد از ساقط کردن هواپیمای 752 اوکراین در خیابان‌های ایران به زبانش آوردند: «استعفا کافی نیست، محاکمه لازم است.»

دورفمن با ناباوری دستگیریِ پینوشه، نگاهِ جهان و رسانه‌ها به این اتفاق و نگاه مردم شیلی به آن را روایت می‌کند. به‌نظرش این اتفاق پر از شگفتی است، چون رؤیای ده‌ها هزار نفر دارد پیش چشم‌شان محقق می‌شود: ظالمان بالاخره جایی گیر می‌افتند و در جایگاه متهم می‌نشینند و بابت ظلم‌هایشان مجبورند پاسخ دهند. اگر چنین دادگاهی در کشور خودشان تشکیل نشود ــ جایی که قوانینش را تغییر داده‌اند و خود را از تعقیب قضایی مصون کرده‌اند ــ در کشوری دیگر و از سوی نهادی بین‌المللی تشکیل خواهد شد. چون احتمالاً جنایت‌ها فقط دامن مردم خودشان را نگرفته و کسانی از سایر سرزمین‌ها را هم به نابودی کشانده. نویسنده خفقان دوران دیکتاتوری پینوشه، ناپدیدشدن هزاران نفر از مردم شیلی، روزهایی سراسر شکنجه و وحشت را یادآوری می‌کند، چیزی که ما همین حالا زندگی‌اش می‌کنیم.

می‌گوید بعد از دستگیری پینوشه و تصمیم عالی‌ترین دادگاه بریتانیا در تأیید این بازداشت، آدمهای زیادی شروع کردند به تعریف کردن آنچه بر سرشان آمده. اتفاقاتی که با وحشت سالیان سال از بقیه مخفی کرده‌ بودند تا زنده بمانند. یکی از آن‌ها تعمیرکاری است که برای همسر دورفمن تعریف کرده که توسط پلیس ژنرال پینوشه دستگیر و شکنجه شده تا همکارانش را لو بدهد، بعد از آن شغلش را از دست داده و ماهها از درد جسمی عذاب کشیده. دورفمن می‌گوید آن تعمیرکار هم بیش از بیست سال مانند میلیون‌ها شیلیایی دیگر خودش را در پستوی عواطف مخفیانه‌اش زندانی کرده بود، قصه را فقط برای سایه‌ی درونی خودش زمزمه کرده بود. همین حالا زندانیانِ گمنام بسیاری در ایران در حال بازجویی و شکنجه هستند و آزادی از زندان هم باعث نمی‌شود آنچه را که بر سرشان آمده، تعریف کنند. یکی از نمونه‌های دردناک اخیر، مازیار ابراهیمی است که تازه سالها بعد از این که از کشور خارج شد، توانست از آنچه در زندان بر سرش آورده بودند بگوید. به اتهام مشارکت در ترور دانشمندان هسته‌ای دستگیرش کردند، تحت شکنجه از او اعتراف گرفتند و اعترافات را در مستندی تلویزیونی پخش کردند. بعد هم به او گفتند بی‌گناهی و آزادی، بی‌سر و صدا، بی ‌اعتراف به اشتباه، بی‌ جبران ظلم.

بابت فقدان عدالت در کشورم تا کجا مسئول هستم؟ برای جبران این وضع ناگوار چه کاری حاضرم بکنم؟

اما مگر با مجازات همین یک نفر، پینوشه، عدالت برقرار می‌شود؟ مثلاً حالا که حمید نوری ــ دادیار پیشین در قوه‌ی قضاییه، متهم به همکاری در آزار، شکنجه و اعدام زندانیان سیاسی در جریان کشتار جمعی از زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ ــ در اوین و گوهردشت در سوئد دستگیر شده و در انتظار محاکمه است، می‌توان گفت عدالت دارد برقرار می‌شود؟ رسیده‌ام به صفحه‌ی 126 کتاب که می‌بینم این دغدغه‌ی خود دورفمن هم هست. می‌گوید بسیار فراوان‌اند کسانی که در این جنایات شریک بوده‌اند. بی‌تردید، اول از همه، صدها نظامی و همدستان غیرنظامی آن‌ها که اوامر پینوشه را اجرا می‌کردند، مردانی که ماشه را می‌چکاندند یا بدن‌ها را کاردآجین می‌کردند یا گیره‌های فلزی را کار می‌گذاشتند. و تازه بگذریم از کسانی که تجهیزات لازم برای انجام آن جنایات دهشتناک را می‌خریدند، کسانی که حساب‌ها را نگه می‌داشتند و بودجه‌های خرید را تراز می‌کردند، کسانی که ... حتی از کسانی هم می‌گوید که وقتی سربازان از انجام وظیفه‌ی حماسی‌شان خسته می‌شدند قهوه و شیرینی تعارفشان می‌کردند. «به همه‌ی این‌ها کسانی را اضافه کنید که چشم‌هایشان را بستند تا نبینند و آن‌هایی که تصمیم گرفتند فریادها را نشنیده بگیرند. بسیاری که با سکوتشان اجازه دادند پینوشه پر و بال بگیرد، پینوشه وجود داشته باشد.»

دورفمن انگار از ما می‌گوید. واقعاً این آدمها که تصویر می‌کند ما نیستیم؟ مایی که در مقابل رنج‌های مادران خاوران، اقلیت‌های قومی، بهائیان، فریادهای مادر سعید زینالی و ستار بهشتی، کارگران هفت‌تپه و خانواده‌های کشته‌شدگان آبان و هواپیمای اوکراین ناتوان از واکنش‌ایم؟ مدام به خودمان می‌گوییم سکوت ما نشانه‌ی ناتوانی است نه همدستی، اما نکند تاریخ به ما هم بگوید همدست؟ دورفمن انگار به جای ما می‌پرسد: «بابت فقدان عدالت در کشورم تا کجا مسئول هستم؟ برای جبران این وضع ناگوار چه کاری حاضرم بکنم؟»

نویسنده دارد از زبان ما حرف می‌زند که دل به اصلاحات خیلی کوچک خوش کرده‌ایم که همانها هم محقق نمی‌شوند و شکستهایمان را یکی پس از دیگری یادآوری می‌کنند، از پس هر انتخابات، از پس هر بی‌عدالتی و بی‌قانونی و کشتار. «من هم همان کاری را کردم که بسیاری از هم‌وطنانم می‌کنند، وقتی با وظیفه‌ای مواجه می‌شوند که طاقت‌فرسا و بعید به نظر می‌رسد؛ پذیرفتم که تاریخ ابداً طرف ما نیست، به سازش راه دادم، وجدانم محتوم بودنِ ظلم را پذیرفت و آن را مجاز شمرد ... و حالا این دستگیری و این محاکمه وجدان ملی را به لرزه انداخته و خجالتمان داده است.»

پینوشه در بریتانیا محاکمه نمی‌شود، او را به شیلی باز می‌گردانند و در شیلی محاکمه‌ای برایش ترتیب می‌دهند و او را از مصونیت پارلمانی خودخوانده‌اش محروم می‌کنند. اگر جسدهایی که در زمان مسئولیتش سر به نیست کرده بود، همان موقع به خانواده‌هایشان بازمی‌گرداند، حالا همان اجساد دامنش را نمی‌گرفتند. اما با همه‌ی این‌ها رأی دادگاه مبنی بر زوال عقل متهم و توقف دادرسی سبب می‌شود که مجازات پینوشه به حبس خانگی تا پایان عمر تقلیل یابد.

انگار کتاب هم می‌خواهد به ما بگوید که حتی وقتی دیکتاتور به دام می‌افتد امیدی به مجازات نیست. اما من حتی نمی‌توانم نیمه‌ی اول جمله‌ی قبل را تصور کنم: «دیکتاتور در دام». اما شاید همان‌طور که دورفمن می‌گوید این درسی است که مجازات پینوشه به ما می‌آموزد. که در زندگی وقت‌هایی را کم داریم که در آن رؤیای ناممکن را در سر زنده کنیم، ناممکن را بخواهیم و برای ناممکن فریاد بزنیم.

کتاب دورفمن این‌جا سر زبان‌ها افتاده چون برای ما همان کاری را می‌کند که اسمش می‌گوید: «شکستن طلسم وحشت». آدم‌ها این‌جا کتاب دورفمن را به هم می‌دهند چون مردمان روزهای تاریک به امید روشنایی نیاز دارند. نیاز دارند ببینند دنیای دیگری ممکن است. دنیایی که هرچند دیکتاتورش به مجازاتی که مستحقش است نمی‌رسد اما در جایگاه متهم می‌نشیند و سایه‌ی عدالت ترس به جانش می‌اندازد. ایران این روزها شیلی دوران پینوشه نیست اما شباهت‌ها هم کم نیستند. دلخوشی این روزها این است که به همین شباهت‌ها چشم بدوزیم، آن را برای خود تکرار کنیم، ذوق کنیم که چنان پایانی برای ما هم ممکن است. شنیدن صدای دورفمن از دل تاریخ کمک می‌کند که ما هم نقش خود را در تاریخ ببینیم و از احساس حقارت خلاص شویم. «شکستن طلسم وحشت» را می‌خوانیم چون جرئت تخیل پایان خوش، آغاز آن پایان است.