تاریخ انتشار: 
1398/12/21

در مواجهه با فاجعه

پرستو فروهر
مهدی میناخانی
سپینود ناجیان

dailywire

سرکوب خشونت‌بار اعتراضات مردمی در آبانماه امسال، نگرانی از خطر جنگ بین ایران و آمریکا و شلیک موشک به هواپیمای مسافربری اوکراینی در دیماه، سلسله اتفاقاتی بودند که بخش بزرگی از ایرانیان را در داخل و خارج کشور با اندوه و خشمی جمعی روبه‌رو کرده است. پرستو فروهر، هنرمند؛ مهدی میناخانی، روان‌درمانگر؛ و سپینود ناجیان، نویسنده، دربارهی چگونگی مواجهه با این تجربه‌ی جمعی نوشته‌اند.

[این متن پیش از شیوع کرونا در ایران نوشته شده و از این رو به این فاجعه اشاره‌ای ندارد.]


دادخواهی و همدلی، مفاهیمی رهایی‌بخش در هنگام فاجعه

پرستو فروهر، هنرمند

این خشم و غم سنگینِ پس از سرکوب خیزش آبان‌ماه و شلیک به هواپیمای مسافربری، مثل یک مهِ آلوده به سم، مثل یک بختک سیاه روی دل و جان‌ها نشسته و آدم‌ها را در تعلیق میان عصیان و استیصال گرفتار کرده است. انگار انباشت رنج به یک بیماری واگیردار و مهلک بدل شده که همه دارند با آن کلنجار می‌روند؛ نه می‌توانند خودشان را تسکین بدهند و حال خود را به دست‌آویزی ترمیم کنند، نه می‌توانند بپذیرند که این وضعیت می‌تواند ادامه یابد و نه این‌که راه‌ها و ابزارهایی برای ایجاد تغییر پیدا می‌کنند.

دهه‌ی ۶۰ و سال مخوف ۱۳۶۰ نیز، با آن سرکوب سنگین و خشنی که حاکم شد، برای من با رنج و غمی از جنس این روزها همراه بود. زندگیِ آدم انگار ریشه‌کن شده بود. آدم از دنیایش ریشه‌کن شده بود؛ هولناک و به‌غایت تلخ. البته تفاوتش این است که در آن سال‌ها آن بخش از جامعه که به رویارویی با ساختار حکومت برخاست، سرکوب شد. اگرچه مخالفان سیاسی از طیف‌های گوناگون بودند و در رویارویی شیوه‌های متفاوت پیش گرفتند اما سرکوب بی‌‌رحمانه و لجام‌گسیخته همه‌‌شان را شامل شد. حالا اما نه تنها مخالفان سیاسی که قشرهای گوناگون اجتماعی در تنگنای بحرانی همه‌جانبه قرار گرفته‌اند و قربانیِ موج‌های پیاپی سرکوب‌ می‌شوند. تبعیض گستره‌ی فراگیری یافته و در همه‌ی زمینه‌های حیات اجتماعی از اقتصادی، فرهنگی، جنسیتی، آیینی و … کمرشکن شده است. حتی حضور مردم در حاشیه‌ی اعتراض‌ها را برنمی‌تابند.

در برابر چنین بحرانی، اگر بخواهم از تجربه‌های پیشین خودم مدد بگیرم، به واژه‌ی دادخواهی می‌رسم؛ دادخواهی به عنوان فرهنگی که در جامعه‌ی ما بر یک تلاش جمعی و پُرتاریخ ساخته و پرداخته شده، که در لحظه‌ی رویارویی با فاجعه ما را به حقِ انسان بودن مجهز کرده و استقامتی پیگیر آفریده است. این واژه به ما نوید می‌دهد که دنیای دیگری ممکن است؛ که عدالت، حق ماست و دست‌یافتنی خواهد شد. نمی‌دانم تحقق این مفهوم از چه مسیری خواهد گذشت، اما باور به آن و تلاش برای ساختنِ همدلی و همراهی بر گرد آن، حتی در زیر آوار بحران حاکم، می‌تواند رهایی‌بخش شود.

به قضاوت، واقعیت‌آزمایی، و تفکر ما حمله شده است

مهدی میناخانی، روا‌ن‌درمانگر

آیا باید با این اتفاق کنار بیاییم؟‌ ما برای چیزی سوگواری می‌کنیم که بخواهیم آن «فقدانِ» به وجود آمده در روان فردی و جمعی‌مان را حل و فصل کنیم و پرونده‌ی آن را در روان‌مان ببندیم. ولی جنس چیزی که ما در این مدت تجربه‌ کرده‌ایم لزوماً از جنس فقدان نیست بلکه بیشتر از جنس «خسران» است. جامعه‌ی ما ــ برخلاف آنچه به نظر می‌رسد ــ جامعه‌ی مبتنی بر سوگواری نیست. به این خاطر که سوگواری موجب می‌شود که سوگ (یعنی منشأ سوگواری) برطرف شود. ولی از قضا ما هیچ‌وقت به درستی نتوانسته‌ایم برای ارزش‌ها و داشته‌هایی که از دست داده‌ایم و حتی برای نداشته‌های‌مان سوگواری کنیم. جامعه‌ای که سوگواری بلد است می‌تواند از پس فقدان‌هایش بیرون آید و زمانه‌ی پس از فقدان را آغاز و زندگی کند. ولی به نظر می‌رسد ما تجربه‌ی تاریخی سوگوارانه‌ای نداشته‌ایم. این را می‌توان هم در تلاش حاکمیت برای زنده نگه داشتن محرم و صفر و هم در تلاش بخشی از بدنه‌ی اجتماع در زنده نگه داشتن تمدن آریایی دید. اساساً سوگواری در راستای زنده نگه «نداشتن» است و نه زنده نگه داشتن. بنابراین، آنچه بر ما می‌گذرد سوگواری نیست. با این پیش‌زمینه، راحت‌تر می‌شود درباره‌ی حوادث اخیر صحبت کرد.

ما در وضعیت دوگانه‌ای هستیم. هم احساس فقدان داریم و هم احساس خسران. اگر بخواهیم با فقدان کنار بیاییم و سوگواری کنیم، آن‌وقت نمی‌توانیم با خسرانی که این اتفاق‌ها در روان‌مان جا گذاشته کنار بیاییم، نمی‌توانیم با این جراحتی که تجربه کرده‌ایم مواجه شویم. فقدانْ جراحت نمی‌زند، ولی خسران جراحت می‌زند. بنابراین؛ «کنار آمدن» با این وضعیت در ما حسی از تسلیم ایجاد می‌کند و «کنار نیامدن» با این وضعیت غمی مزمن در روان ما می‌کارد.

چیزی که کار را حتی برای ما سخت‌تر می‌کند این است که در اتفاق‌های اخیر، سنگین‌تر از هر چیزی، گویی به «قضاوت»، «واقعیت‌آزمایی» و «تفکر» ما نیز حمله شده است. مواجه شدن با این حجم از رویدادهای تنش‌زا در مدتی کوتاه، بخشی از کارکردهای روانشناختی ما را از کار می‌اندازد (این کارکردها در روانکاوی کارکردهای ایگو نامیده می‌شوند). در چنین موقعیتی روبه‌رو شدن با رویدادها ما را سردرگم می‌کند زیرا قضاوت، تأمل و راستی‌آزماییِ درستی از موقعیت نمی‌توانیم داشته باشیم. احساس استیصالی که در مدت اخیر تجربه کرده‌ایم برآمده از همین از کار افتادن کارکردهای انسجام‌بخش روانشناختی‌مان بوده است. افسردگی جمعی برآیند چنین وضعیتی است.

راه‌حل ناگزیری که خرد جمعی غالباً برای افسردگی جمعی دارد و به سمت آن می‌رود، «سرپیچی» است. گویی تنها با برهم زدن نظم عمومی است که جمع می‌تواند حضور خود را به بزرگ‌ دیگری ــ که تلاش دارد او را نادیده بگیرد و غایب کند ــ دیکته کند، گویی با چنین وضعیتی می‌تواند اعلام حضور کند و بارقه‌های زیستی را روشن نگه دارد. نمونه‌ی چنین نوعی از مواجهه با افسردگی عمومی را می‌توان در اعتراض‌هایی که در سراسر جهان مثل ایران اتفاق می‌افتد، دید. به نظر می‌رسد که برخی از کنش‌هایی که در ماه‌های اخیر دیده‌ایم ــ با نادیده گرفتن علت اقتصادی که خیلی هم جدی است و زیر بار تحلیل‌های روانشناختی و جامعه‌شناختی نمی‌رود ــ مقابله با همین افسردگی جمعی است. بخشی از این سرپیچی را می‌توان حتی در زیرپا گذاشتن قوانینی که به نفع زندگی جمعی هستند، دید.

اما کارآمدی چنین مدل‌هایی را بایستی از جامعه‌شناسان پرسید. در سطح روانشناختی و در پاسخ به این پرسش که «چه باید کرد؟» چیزی که من در مقام روانشناس می‌توانم بگویم این است که‌ نسخه‌ی واحدی برای این سؤال وجود ندارد. هر کس شیوه‌ی خاص خودش را برای مواجه شدن با چنین موقعیت‌هایی دارد. مهمترین چیزی که ما در این جامعه نیاز داریم چیزی است که در روانکاوی به آن «خاصیت دربرگیرندگی» (holding) می‌گوییم. دربرگیرندگی کاری است که در زندگی روزمره شریک عاطفی، خانواده، والدین، و دوستان برای ما انجام می‌دهند. من بخشی از آن رنجی که می‌کشم و نمی‌توانم تحمل کنم را روی دیگری فرافکنی می‌کنم تا او در این رنج شریک شود و از رنج شخصی من کاسته شود. ولی در چنین موقعیت‌هایی که جامعه نوعی رنج واحد را تجربه می‌کند، در واقع همه به یک منبع دربرگیرنده نیاز دارند. در یک جامعه‌ی ایدئال (حداقل برای ما) حکومت‌ها و دولت‌ها این مسئولیت را به عهده می‌گیرند، ولی دولتمردانِ ایران نشان داده‌اند که علاقه‌ای به این کار ندارند. آن‌ها حتی از تحمل خشم معمول شهروندی هم عاجزند. بنابراین، جواب به این سؤال که چه باید کرد، خیلی دشوار است.

با وجود این، می‌دانم که چه کاری نباید کرد و آن حمله به دیگر شهروندان است، چیزی که اخیراً با بسامد بالا مشاهده می‌شود. مردم تحمل این حجم از رنج را ندارند و گاهی چاره‌ای ندارند جز این‌که اولین ابژه‌ی ناکام‌کننده را هدف خشم خود قرار دهند. می‌‌توان با چنین رویکردی همدلی کرد ولی به نظر می‌رسد این بی‌فایده‌ترین کار ممکن است. حمله به نوعِ بودنِ دیگری که متفاوت از نوعِ بودنِ من است، در واقع همسو شدن با آن حمله‌ به کارکردهای روانشناختی دیگری است که در ابتدا گفتم. یعنی همسو شدن با آن هجمه‌ای که همواره بر مردم تحمیل می‌شود.

کوتاه در باب وضعیت پسافاجعه

سپینود ناجیان، نویسنده

تاریخ پر است از جنایت. خاصیت روایی تاریخ شرح و گزارش جنایت‌ها و فجایعی است که بر ملت‌ها و اقوام رفته است. هولوکاست، هیروشیما، چرنوبیل، جنگ‌های نابرابر و شرح حملات گروه‌های تروریستی و هزاران هزاران از این دست. اما آن‌چه در تاریخ نیست یا دست‌کم به شکل رسمی به آن پرداخته نشده وضعیت پس از فاجعه‌ی مردمی است که درگیر واقعه بودند. مردمی که یا عزادار عزیزان‌شان شدند یا ترس و وحشت و ناامنی برایشان روزهای سختی ساخت.

این که چه‌طور و با چه راهکارهایی توانستند از این مرحله عبور کنند موضوع تاریخ نیست و شاید بحث جامعه‌شناسی باشد. اما به هر حال تجربه‌های تاریخی طی این مسیر به فرهنگ و رفتار قومی و دادخواهی پس از جنایت و بازسازی جمعی مربوط است.

ما مردم ایران به طور متناوب و به مدت طولانی تحت ظلم و فاجعه زیستن را یاد گرفتیم. فاجعه برای ما همین ماه‌های اخیر نیست. فاجعه برای ما از سال‌های ۵۹ (جنگ)، ۶۷ (نسل‌کشی خاوران)، ۷۶ و ۷۷ (قتل‌های زنجیره‌ای)، ۷۸ (کوی دانشگاه)، ۸۸ (کشتار گسترده‌ی معترضان به نتیجه‌ی انتخابات ریاست جمهوری)، ۹۶ (کشتار معترضان به وضعیت نامناسب اقتصادی)، ۹۸ (کشتار معترضان به قیمت بنزین، پرتاب دو موشک به هواپیمای مسافربری) به شکل ناقص عبور کرده است.

آن‌جایی که باید می‌پرسیده دلیل این همه کشتار و فاجعه‌ی دولتی چه بوده، آن‌جا که باید احساسات جریحه‌دار شده‌ی عمومی را مرهم می‌گذاشته ناتوان بوده است. اما هر کس به فراخور وضعیت روحی و اجباری که به ادامه‌ی زندگی داشته راهی برای نجات پیدا کرده است. مردم ایران پس از این همه سال یاد گرفته‌اند که در دل وحشت و مرگ و عدم امنیت به زندگی ادامه بدهند. این‌که از دل زندگی مظاهر زیبایی را دربیاورند. دوستانی که بیش‌تر از قبل با هم دیدار کنند فارغ از تشریفات در کافه‌ها و خانه‌ها همدیگر را در آغوش بگیرند. گوش شنوای درد دل‌های هم باشند. فیلم دیدن، کتاب خواندن، افزایش آگاهی. نوشتن، نقاشی کردن و کارهای دستی. سفر به جاهای ندیده، توجه به طبیعت و بالا بردن کیفیت زندگی شخصی، توجه به حیوانات برای بسته نشدن حفره‌های مهربانی و اسیر خشم و نفرت نشدن.

این بار فراموش نکردنِ آن‌چه بر ما رفته و پرسش مداوم به تفکر عمیق جمعی و تبدیل عصبیت و استیصال به حرکت درونی و، سرانجام، دوری از افسردگی جمعی میانجامد. چیزی که به آن احتیاج داریم به چالش کشیدن وجدان و تفکر جمعی است که در سایه‌ی پرسش‌گری و نقد نظام به آن خواهیم رسید.