تاریخ انتشار: 
1401/01/25

یادداشت‌های روزانه از کابل ــ بخش چهارم

لاله رحمانی

thenewsglory

۱۵ حوت ۱۴۰۰

امروزمان با آمدن مامایم به خانه‌ی ما آغاز شد. رفتم تا در را باز کنم. مامایم (دایی‌ام) بود. گفتم: «آرامی است که در این صبح وقت اینجا آمدی؟» گفت: «فرشته، زن‌ماما‌یت، من را از خانه به‌خاطر تلاشی کشید. می‌گویند که اگر مرد باشد، سخت‌تر می‌گیرند.» گفتم: «خوب است اما زن و دخترهایت را تنها گذاشتی. نمی‌ترسند؟» گفت: «نمی‌دانم.»

او به‌خاطر موبایلش و یک برچه‌ی نظامی آمده بود اینجا. نمی‌دانم او برچه را از کجا کرده بود اما می‌گفت: «فرشته نمی‌گذاشت که دور بیندازم. می‌گفت دور نینداز. حداقل می‌توانیم همراهش پوست کچالو را بتراشیم. اما کم بود امروز با این برچه به بلا بروم.» گفتم: «خب، در راه می‌انداختی. چرا دوان‌دوان اینجا آمدی؟» گفت: «اووو هییی! کجا می‌شد؟ همین‌که از خانه برآمدم، دنیا را طالب گرفته بود. از کوچه‌ی خودمان گذشتم تا در کوچه‌ی دیگر بیندازم. دستم را در جیبم کردم که در پشت‌سرم طالب بود. نتوانستم. سرک عمومی آمدم دوطرفه همه را طالب محاصره کرده بود. چی دروغ بگویم؟ خیلی ترسیدم.»

چند دقیقه‌ی بعد خانمش با او تماس گرفت و گفت: «بیا خانه‌. دخترهایت ترسیده. زود شو بیا.» او هم رفت. و گوشی‌اش را از ترس بررسی‌شدن اینجا گذاشت. مادرم من را هم مجبور کرد که هرچه در گوشی‌ام داشتم، حذف کنم. حتی نامه‌ها را حذف کردم. خیلی ناراحت بودم و با حذف‌کردنشان گریستم. بعدازظهر خانه‌ی کاکایم رفتیم. راه برچی بسته بود. می‌گفتند ماشین‌ها را به‌خاطر انتقال‌ندادن اسلحه بررسی می‌کنند. وقتی به خانه‌ی کاکایم رسیدم، در کوچه‌ی آنها هم بررسی خانه‌ها شروع شده بود. یک ساعت بعد از رسیدنمان، طالبان آمدند. بسترهای خواب را همه واژگون کردند؛ الماری‌ها، بکس‌ها و حتی داخل ماشین لباس‌شویی را همه جست‌وجو کردند و تمام لباس‌ها و وسایل داخلشان را ریختند روی سطح خانه و گفتند: «اسلحه، لباس نظامی و عکس‌های نظامی‌تان را بیاورید.» زن کاکایم گفت: «نداریم.» گفتند: «اگر پیدا کردیم زندانی می‌شوید.» گفت: «پیدا کنید و ما را ببرید.» و در آخر گفتند: «این کارمان خوب است؟» زن‌کاکایم به‌مجبوریت گفت: «آری، دولت باید از ملتش باخبر باشد‌.» و زمان بیرون‌رفتن گفتند از ما خفه نباشید.

دختر کاکایم رفت تا دَر را بسته کند. وقتی آمد، گفت: «همسایه چنان خوب با طالب دست میدهد گویی دوستش باشد. همینقدر زود فراموش کردید که عسکرهایمان را همین انسانها کشته بودند.»

وقتی آمدیم خانه، در کوچه‌ همه‌ی همسایه‌ها جمع شده بود‌ند. وقتی پدر آمد، پرسیدم: «چه خبر شده بود؟» گفت: «کسی لباس‌های نظامی، بوت‌های نظامی و حتی صندوق گلوله‌هایش را آورده و در کوچه‌ی ما انداخته بود.»

یک ساعت بعد، دوباره در کوچه صدای همسایه‌ها بلند شد. کسی در شبانگاه لباس‌های نظامی‌اش را در آخرِ کوچه‌ زیر خاک کرده بود و پسرهای کوچک در هنگام بازی‌کردن متوجه آن شده بودند. پدر و همسایه‌ها همه را آتش زدند. این اتفاق را به مامایم قصه کردیم. او گفت: «اینکه لباس بوده. در میدانی خانه‌ی ما دو میل سلاح کلاشینکف را آورده بودند و گذاشته بودند. طالبان هم با خود بردند.» او می‌گفت که کندوی آرد خانه‌ی همسایه‌شان را با سیخ‌زدن سوراخ کرده‌ا‌ند.

 

۱۷ حوت ۱۴۰۰

امروز ۱۷ حوت است. من باید به‌خاطر قرار ملاقاتی که با داکتر چشم داشتم، می‌رفتم پول سرخ. می‌دانستم که امروز نوبت تلاشی منطقه و کوچه‌ی ماست. یک بار طالبانی را که برای جست‌وجو به خانه‌ی کاکا‌یم آمده بودند، دیده بودم. نمی‌خواستم برای بار دوم بیبینم. و رفتن به داکتر این شانس را به من داد تا بودن آنها را در خانه‌ی خودم نبینم. ما رفتیم و طالبان ساعت سه یا چهار بعدازظهر به خانه‌ی ما آمده بودند. به‌قول پدر و همسایه‌ها به این دلیل که از کوچه‌ی پهلویمان اسلحه پیدا کرده‌اند، اینجا نیز رفتاری بسیار خشن و زشت داشته‌اند. پدر می‌گوید: «چهل طالب یک‌باره وارد کوچه شدند و اول خانه‌ی ما را بررسی کردند. قبل از داخل‌شدن به خانه چهار طرف خانه را بررسی کردند و بعد، وارد خانه شدند.» در خانه‌ی ما اسنادی به زبان انگلیسی مربوط به دعوت برادرم از ما برای رفتن به سوئد بود. پدر می‌گوید: «وقتی دیدند به زبان انگلیسی است، پرسیدند: "چه است؟" جواب دادم: "مربوط به سال‌های قبل، از سفارت سوئد است." بعد اسلحه را به سرم گرفت و گفت: "چه‌کاره هستید؟" گفتم: "هیچ، یک شهروند عادی."»

پدر می‌گوید بعد هولش داد و بردش داخل خانه. یکی از آنها من را به یکی از اتاق‌ها برد و بقیه به تلاشی پرداختند و بستره‌های آن اتاق را واژگون کردند و اسلحه بالای سر پدر گرفته و گفته‌اند: «اسلحه‌هایتان کجاست؟ نشان می‌دهی یا بکشم؟» پدر گفته: «ما اسلحه نداریم.» و بعدش آمده و قرآن را در طاقچه‌ی ما دیده و گفته: «چند مذهب است؟» و پدر گفته: «دو مذهب؛ جعفری و حنفی.» و طالب بالای پدر فریاد کشیده: «چی دو مذهب است؟ دو مذهب است؟ در اسلام تنها یک مذهب است و آن هم حنفی است.» بعد پرسیده: «سید هستی یا هزاره؟» و پدر گفته: «هزاره.»

پدرم ادامه می‌دهد که او رفت و بعدش یکی از الماری‌های لباس‌های برادرانم را با لباس‌های من، همه را واژگون کرده و به کف خانه اگپرت کردند و بعدش الماری ظروفمان را جست‌وجو کرده و چراغ دستی‌مان را با خود برده و به پدر گفته‌اند: «این را می‌بریم، مجاهدین ضرورت دارد.» و وقت بیرون‌شدن به پدر گفته: «حیف که پیر هستی وگرنه می‌زدمت تا می‌دانستی.»

پدر می‌گوید: «چند بار از من پرسیدند که چند پسر داری و کجا هستند.»

در خانه‌ی یکی از همسایه‌ها رفته و آنها قرآن را در پایین‌ترین کشوی الماری‌شان گذاشته بوده و طالب شش‌هفت بار قرآن را بوسیده و به‌صورت خشن به صاحب خانه می‌گوید: «اگر کتاب آمریکایی می‌بود در بالاترین کشو می‌گذاشتی‌، کافر‌.»

امروز یکی از خانم‌های همسایه می‌گفت: «وقتی آمدند خانه، تنها بودم. اولادها و شوهرم نبودند. ترسیدم. بعد از آن، هر بار با شنیدن اندک صدا، همه‌ی وجودم می‌لرزد و پاهایم کسل می‌شود.»

دکان‌دار روبه‌روی خانه‌ی ما را دو بار درِ دکان قفل کرده و به مرگ تهدید کرده بودند: «بگو اسلحه‌هایتان کجاست؟» او می‌گوید: «یک برچه در شکم و یکی در گردنم گذاشته بود.» و به‌حدی برچه‌ای را که در شکم او گذاشته محکم فشار می‌دهد که بالاپوش او پاره می‌شود.

و جالب اینجاست که طالب به پدر می‌گوید: «فکر می‌کنید که ما نمی‌دانیم که اسلحه‌هایتان را قبلاً پنهان کردید؟ به همین دلیل ما خانه‌های شما را جست‌وجو نمی‌کنیم.» پدر می‌گوید: «به‌استثنای یکی از  چهار نفری که در خانه‌ی ما بوده، هیچ‌یک زبان دری را به حداقل هم نمی‌دانسته.»

پدر به تمام معنا ترسیده بود و می‌گفت: «خوب شد که شما در خانه نبودید. همه وحشی بودند.»

و جالب اینجاست که در همین زمان که اینجا طالبان خانه‌مان را تلاشی می‌کردند، همه‌ی لباس‌هایم را واژگون کرده بوده بودند. با قراردادن اسلحه بر سرِ پدرم او را به‌خاطر پیداکردن اسلحه‌‌ای که نداشتیم، به مرگ تهدید کرده بودند و متأسفانه همه در اینجا، زن و مرد، ترسیده بودند. من در خانه‌ی کاکایم بودم و دختر کاکایم، اصرار داشت تا پیاده‌روی کنیم به‌مناسبت ۸ مارس. به او گفتم: «اصلاً حال‌وهوای ۸ مارس نیست.» گفت: «لاله همین‌که دو دختر برویم در خیابان‌های کابل، زیر باران و در حالی که به انتخاب خودمان لباس پوشیده‌ایم در این شرایط قدم بزنیم، یعنی تنها همین‌که برویم و از مقابل آنان بگذریم، به نظرم خود نشان‌دهنده‌ی این است که ما هستیم و نمی‌هراسیم. لطفاً برویم.»

ما رفتیم. نمی‌دانم باید به خودم بزدل بگویم یا خیر.

اما با گذشتن هر موتر آنان از مقابلم، منتظر بودم که شاید گلوله‌‌ای تحفه‌ی این ۸ مارس از طرف آنان برای من باشد.

اگر از ترس‌هایش بگذرم که رفیق همیشگی‌ام در خیابان‌های کابل شده است، باید بگویم که پیاده‌رویِ خوبی بود و ما هنوز هستیم!

 

۲۷ حوت ۱۴۰۰

امروز پوشیدن حجاب در کورس انگلیسی‌مان اجباری شد. استاد گفت: «دخترها دیگر با این‌گونه پوشش به کورس نیایید و حجاب کنید.»

موضوع مقاله‌ی ما این بود: «آیا با وضعیت کنونیِ کشور خوش هستید؟»

همه می‌گفتیم: در کشوری که حداقل اختیار پوششمان را نداریم، چگونه می‌توانیم خوش زندگی کنیم؟ ما تنها نفس می‌کشیم و خبری از زندگی و خوشی در آن نیست. دیگر از وطن و آینده‌ی آن ناامید هستیم و باید هم باشیم زیرا یک گروه انسان‌کش بر آن حاکم است.

استادمان دانشجوی دانشگاه کابل است. او گفت: «طالبان به دختران اخطار داده است که دیگر در صحن دانشگاه خنده‌های بلند نکنند و بسیار قوانین سخت‌گیرانه‌‌ای مانند این وضع کرده است تا ما خود ترک‌تحصیل کنیم‌.»

اما می‌دانید که جالب برای من چیست؟ وقتی یکی از دوستان من مقاله‌اش را خواند و گفت «طالبان پوشیدن حجاب اسلامی را اجباری کرده است»، استادمان که مرد است و خود دانشجوی دانشگاه، گفت: «مگر چیز بدی است؟ من شخصاً خوشحالم.» و با نام گرفتن چند مرکز خرید‌وفروش مطرح لباس ادامه داد که «یک بار بروید و بیبیند که دختران چه می‌پوشند».

من با این شهر بیگانه‌ام، حداقل حالا بیگانه‌تر شده‌ام. به نگاه مردان و حتی زنانش؛ شهری که همه میگویند: «چرا دختران تا حالا باحجاب نشده‌اند؟ مگر حجاب دختر کدام یک از مشکلات این سرزمین را حل میکند؟ مگر پوشش دختران میتواند سند با مُهر شما برای آن بهشتی باشد که همه‌ی اعمالتان را گره زده‌اید به رفتن به آن؟»