فمینیسم و سرمایهداری هر دو در بحران هستند. نه به این معنا که منطقِ مجموعهای از هنجارها، ایدهها و اعمالی که پایه و اساس سرمایهداری یا فمینیسم را تشکیل میدهند در خطر فروپاشی است بلکه به این معنا که ما دقیقاً به نقطهی فروپاشی رسیدهایم.
دشت بزرگی را در نظر بگیرید و گروهی از زنانِ هراسان، آزرده و منزوی که از جنگ و آوارگی جان سالم به در بردهاند. چگونه میتوان آنها را قانع کرد که میتوانند تنها با خاکِ آن دشت، خشت به خشت، یک دهکده را با دستانشان بسازند، دیوارها را بالا ببرند، در دهکده باغ و گلخانه برپا کنند و برای فرزندانشان مدرسه بسازند. سپس تأمین امنیت جامعهی جدیدشان را به دست بگیرند و از خود، خانه و فرزندانشان دفاع کنند. تمام اینها در مرحلهی نخست نیازمند زیرساختهای فکری و روانیست و در ادامه به شجاعت در مقابله با تغییر نیازمند است.
در زمانهای که انسانباوری لیبرالی با خطر جدی و محسوسِ انقراض مواجه شده، دشوار میشود بر این تصور خرده گرفت که دنیا چه جای شریفتر و آبرومندتری میشد اگر به افکار برلین توجه بیشتری نشان میدادیم. افکار او، که ذرهای از مناسبتشان کاسته نشده، همچنین این نکته را به ما گوشزد میکنند که مانع اصلی پیش روی ما برای بهبود بخشیدن به وضعیت دنیا مطلقاً چیزی ورای دسترس خود انسانها نیست.
تعیین مذهب رسمی در قانون اساسی، درهای «برابری» را که یک اصل بنیادی و حقوق بشری است میبندد و رفتار حکومت با گروههای گوناگون مردم که پیرو مذاهب دیگری هستند یا اساساً بیخدایی و لامذهبی را انتخاب کردهاند، میتواند نه تنها تبعیضآمیز بلکه خشونتبار نیز باشد.
بدن زنان یکی از بزرگترین میدانهای نبرد سیاسی در زمانهی ما است. بدن زنان مسئلهای است که در اصل باید شخصی باشد اما سیاسی است.
انقلاب بهمن ۱۳۵۷ روی دوش یک گفتمان عمومی به پیروزی رسیده بود که آن گفتمان صرفنظر از تعلقات مذهبی یا سوسیالیستیاش، سه عنصر برجسته و نسبتاً مشترک داشت: برابری، برادری و آزادی. منتها این گفتار بسیار مبهم و کلی و فاقد جزئیات روشن بود؛ به این معنی که ما دلبستگی به آزادی داشتیم اما در مورد دموکراسی چیز زیادی نمیدانستیم. یعنی تصور روشنی از شکل تحقق آن آرمان آزادی در قالب سیاسی و اجتماعی نداشتیم.