وقتی با مسئلهای مواجه میشویم آیا باید خودمان دربارهی آن بیندیشیم و به پاسخ دست پیدا کنیم یا باید به افرادی که پیشتر به این موضوع اندیشیدهاند، یعنی متخصصان، مراجعه کنیم و داوری آنها را بپذیریم؟ آیا راهی میتوان یافت تا این تنش بین استقلال فکری و عشق به حقیقت را از میان برداشت؟
پستمدرنیستم، به زبانِ ساده، یک جنبشِ هنری و فلسفی است که در دههی ۱۹۶۰ میلادی در فرانسه آغاز شد و به تولیدِ آثارِ هنریِ نامأنوس و «نظریهها»یی بهشدت نامأنوستر انجامید.
«زمین به لرزه درآمده ... چه شده؟ ... نترسید، ملتی آستین بالا زده.» (کارِل سوکوپ، ترانهسرای چک)
یکی از اهداف نگارش کتاب نظریههای بدبینانه البته نقد افراطها در شکلهای گوناگون سیاستورزیِ هویتی در دنیای غرب است که پشتوانهی آن رویکرد پستمدرن متخصصان علوم انسانی، عمدتاً با گرایش چپ سیاسی، در دانشگاههای غربی است.
برخی فیلسوفان، مثل آگوستین قدیس و امانوئل کانت، دروغ را مطلقاً منع میکنند، بعضی دیگر، همانند افلاطون، دروغگفتن را در بعضی مواضع نظیر طبابت و زمامداری، جایز میشمارند. افلاطون راستگویی را بسیار مهم میداند اما دروغ را «زهری» مینامد که «خاصیت دارویی» دارد. با وجود این، بهباور او، چنین «زهری» باید در اختیار طبیبان یا زمامداران باشد.
میُوش در سال ۱۹۱۱ در خانوادهای از نجبای لهستانی در لیتوانی (در آن هنگام بخشی از امپراتوری روسیه) زاده شد و شخصاً شاهد بسیاری از وقایع اصلی قرن بیستم بود: جنگ جهانی اول، انقلاب روسیه، جنگ جهانی دوم و ظهور جنگ سرد.