در دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ به فکرمان هم خطور نمیکرد که به آلمان سفر کنیم. پدر و مادرم جزو آدمهایی بودند که نمیخواستند اتومبیل ساخت آلمان بخرند و اعلام کرده بودند هرگز پا در آلمان نمیگذارند. نظر مادرم این بود که: «نباید یک شاهی بهشان داد».
در ماه اوت ۲۰۱۷ ملیگرایان سفیدپوست در خیابانهای شارلوتزویلِ ویرجینیا راهپیمایی کردند و شعار دادند که: «یهودیان جای ما را نخواهند گرفت!» آنها از نظریهای بیارزش حمایت میکردند که طبق آن یهودیانی که بانکها و رسانهها را کنترل میکنند حالا دارند اخلاقیاتشان را بر آمریکاییهای «واقعی» تحمیل میکنند.
هانا آرنت دوست خوبی بود. زمانی که دختر نوجوانی بود، مادر و پدرخواندهاش دیدار با آشنایی به نام آنه مندلسون را برای او قدغن کرده بودند اما او به هر ترتیبی که شده، پیاده در شب به شهر کوچک مجاور رفت، به پنجرهی آنه سنگریزه پرتاب کرد، و دوستی مادامالعمری را با او بنا نهاد...
واسیلی گروسمنِ نویسنده، همدل با حزب کمونیست، نخستین گزارشگری بود که به توصیف اردوگاههای مرگ نازیها پرداخت اما به تدریج به مخالف حکومت تبدیل شد، کاگب تمام دستنوشتههای او را ضبط کرد و میخائیل سوسلوف «کاردینال و عالیجنابِ خاکستریِ» کرملین که ۳۰ سال نظریهپرداز حزب کمونیست شوروی بود به او گفت اهمیتی ندارد که چه چیز درست یا نادرست است، «نویسندهی اهل شورویِ ما باید آن چیزی را تولید کند که برای جامعه ضروری است».
یهودستیزی در سراسر دنیای غرب رو به افزایش است. این امر یکی از نتایج فرعیِ خیزش ملیگرایی و بومیبرترپنداریای است که نخبگان جهانوطن را عامل نابرابری و انزوای فرهنگیِ فزاینده میشمارد
زندگی والتر بنیامین اواخر سپتامبر ۱۹۴۰ در شهر کوچکی به نام پورتبو، در مرز فرانسه و اسپانیا، به پایان رسید. و این خود بنیامین بود که تصمیم گرفت آن زندگی را به پایان برساند. ماجرا مطمئناً عجیب به نظر میرسد: این که یکی از بزرگترین روشنفکران قرن بیستم، مردی آمیخته با فضای دو پایتخت بزرگ اروپا، باید در چنان جای پرت و دورافتادهای به ناچار چنین تصمیمی میگرفت یا، به تعبیر دیگر، اینگونه به تقدیر خود تن میداد.