اتباع بیگانه؛ ماجرای یک مهاجر افغانستانی در ایران
احمد شاه بیان
حوالی ساعت ۲ بامداد پنجشنبه مرا در برابر یک مغازهی پیتزافروشی که شبها آنجا کار میکنم دستگیر کردند.
حوالی ساعت ۲ بامداد پنجشنبه مرا در برابر یک مغازهی پیتزافروشی که شبها آنجا کار میکنم دستگیر کردند.
این نامه و دلنوشتهی من برای زنانِ همسرنوشتم است تا بخوانند و آگاه شوند که تنها نیستند. ما در هر گوشهای این مبارزه را به شکلهای متنوع ادامه خواهیم داد، حتی اگر هیچ چیزی برایمان باقی نماند.
«روزهای سربی» روزنوشتهای یونس حیدری است از زندگی در اردوگاه سفیدسنگ در اواخر دههی ۱۳۷۰ در ایران. این اردوگاه که هنوز در شهرستان فریمان دایر است، گذرگاهی است برای اخراج و بازگرداندن افغانستانیهای ساکن ایران به افغانستان. «روزهای سربی» یادآور تمام ستمهای رفته بر مهاجران، بیکاغذان و نادیدهگرفتهشدگان افغانستانی است.
در دنیایی که دههها است افغانستان را با جنگ، تروریسم و طالبان میشناسد، قرار گرفتن واژههایی همچون ادبیات، داستان کوتاه و نویسندگان زن در کنار نام این کشور احتمالاً ترکیبهای ناآشنایی را میآفریند.
<p dir="rtl">از خودم خجالت میکشیدم. دستهایم را ناخواسته با دستهای او مقایسه میکردم. چیزی جز فقر که بیداد میکرد نمیدیدم. نمیدانم که او چه میدید و چه فکر میکرد.</p>
در این سرزمینِ جنگ و خوف هیچکسی به اندازهی زنان به زندگی وفادار نبوده است، هرچند زیر هزاران مشکل و موانع قامتشان له شده است.
«در خانهی ما سه برقع وجود داشت، یادگار دوران طالبان. زمانی که خیلی خُرد بودم ــ شاید صنف سه یا چهارِ مکتب ــ وقتی که میخواستم به شوخی آنها را بپوشم، مادرم نمیگذاشت. میگفت آن روز نیاید که برقع بپوشی. مادرم پوشیدن آنها را یک چیز خیلی نفرتانگیز میدانست و میگفت خدا آن روز را اصلاً نیاورد.»
اجازه است که من نفس بکشم و زندگی کنم، نه آن طوری که شما میخواهید، بلکه آن طوری که خودم میخواهم، با شرایط خودم و با علایق خودم؟