تاریخ انتشار: 
1399/01/18

حکومت اسلامی کابوسی است که مردم ایران می‌کوشند از آن بیرون بیایند

آرش جودکی در گفتگو با محمد حیدری

bbc

در این گفتگو که ادامه سلسله بحث‌ها درباره «مسئله‌ی ایران» است، آقای جودکی تأکید می‌کند که مسئله‌ی مرکزی امروز در ایران، «جمهوریاسلامی» است. تأکید ایشان بر شیوه‌ی «سرهم‌نویسی» این عبارت نیز برای آن است که خواننده توجه کند برای فهم این پدیده باید به صورت یکپارچه آن را در نظر گرفت.


محمد حیدری: دربارهی اینکه امروز در ایران با بحرانی جدی مواجه هستیم، تقریباً توافقی جمعی وجود دارد. وضعیت چنان شده است که هر لحظه باید منتظر حادثه‌ای بزرگ بود. گفته می‌شود که همبستگی اجتماعی مختل شده و جامعهی ایران در آستانهی فروپاشی اجتماعی و اخلاقی است. از یک طرف ساختاری ستمگر، فاسد و ناکارآمد مقدرات کشور را در دست دارد و از سوی دیگر توان اجتماعی لازم برای مقابله با این وضعیت موجود نیست. حتی گفته می‌شود که این وضعیت نتیجهی مستقیم بضاعت فرهنگی و اخلاقی جامعه نیز هست.

در این میان به نظر می‌رسد که پیش از جست‌وجوی پاسخ به بحرانی که با آن مواجه هستیم، باید دید که این بحران از کجا سرچشمه گرفته است. آیا پدیده‌ای است که از بیرون جامعهی ما ناگهان بر آن وارد شده یا اینکه از دل همین جامعه بیرون آمده است؟ از طرفی باید ببینیم که آیا مسئله‌ی ما در ایران تنها یک مسئله است یا اینکه با مسائل گوناگونی مواجه هستیم که همه در یک سطح قرار دارند؟ به بیان دیگر، آیا چیزی به نام «مسئله‌ی بنیادین» در ایران وجود دارد که بر همهی مسائل دیگر اولویت داشته باشد و در واقع امالمسائل باشد؟ آیا می‌توان از چیزی به نام مسئله‌ی مرکزی در ایران سخن گفت یا اینکه با مسائل گوناگون و متفاوتی مواجه هستیم که به یک اندازه اهمیت دارند و مسئله‌ی مرکزی وجود ندارد؟

آرش جودکی: پرسشِ شما بافه‌ای از پرسش‌هاست که پس از پیش‌درآمدی می‌آیند که خود تافته‌ی دیگری است از دو گونه رشته: پیش‌انگاره‌ها و داده‌ها. پس باز کردن و بازپیوندِ همزمان‌ِ آنها، با پیچ‌وتابی دیگر، راه را برای بررسی بحرانی که جامعه‌ی ایرانی با آن درگیر است هموار می‌کند و پیش‌زمینه‌ای هم برای بازشکافیِ پرسش‌ها فراهم می‌آورد. پاسخ‌هایی که از تقریبی بودنِ توافق جمعی بر سرِ چیستی و چگونگی آن بحران همان اندازه می‌توانند بکاهند که بر تقریبی بودنش بیفزایند.

اینکه کشور به «دورانی بحرانی» پای گذارده از دسته‌ی داده‌هاست، همچنان که «چیرگیِ ساختاری ستمگر و فاسد و ناکارآمد» بر سرنوشت ایران و ایرانیان. بنیادهای جامعه را دست‌خوشِ «فروپاشی زودرس پنداشتن» از این دسته‌ نیست. پیش‌بینی است، که گرویدن به آن، نگر به پریشیدگی پیوندهای اجتماعی، چندان هم دشوار نیست. انتظار «حادثه‌ای بزرگ» اما نه پیش‌گویی بلکه گونه‌ای پیشآگهی است که تندی و شتابِ گسترشِ بحران در هر یک از ما برمی‌انگیزند. از طرفی، برداشت‌های گوناگون ما از سرشتِ این رخدادِ بزرگ با برنهاده‌هایی که به یاری‌شان فتادگاه‌مان (موقعیت) را درمی‌یابیم پیوستگی دارند. بر پایه‌ی همین پیوستگی، چگونگی گزینش و چینش داده‌ها و همچنین سویی که از آنجا به پدیده‌ها می‌نگریم پیوندی تنگاتنگ دارند با آن برداشت‌ها. پس اگر رخدادِ بزرگ را انقلاب بپنداریم، جوری که آن را ارزیابی می‌کنیم جدایی‌ناپذیر است از نگرشی که به انقلاب داریم، نگرشی استوار بر تجربه‌ا‌ی تاریخی. انقلاب از دیدگاه من، در این زمان ــ سوای آنکه جمهوری‌اسلامی را فراآمد و برآیند بی‌چیزیِ اخلاقی و فرهنگی جامعه‌ی ایرانی بدانیم یا نه ــ واکنشی خواهد بود به همان «فروپاشی اجتماعی و اخلاقی» که جمهوری‌اسلامی برای ایران و جامعه‌ی ایرانی به ارمغان آورده است و می‌تواند پذرُفتارِ بازآفرینیِ همبستگی اجتماعی و نوید رستگاری باشد.

پس نام مسئلهی بنیادین ایران، که ایران را هم مسئله کرده، جمهوریاسلامی است، یکپارچه بی‌آنکه «اسلامی» صفت نسبی «جمهوری» باشد. چون کانون این مسئله که مسئله‌های دیگر را در خود گرد می‌آورد «اسلام» است. اما باز می‌گویم، مسئله‌ی بنیادین ایران، نه اسلام بلکه جمهوریاسلامی است. هرچند که دیگر نتوان آن دو را از هم سوا کرد. اما مسئله‌ای به نام جمهوریاسلامی که ایران را هم مسئله کرده، اسلام را هم مسئله‌ساز ساخته است. نباید پنداشت که جمهوریاسلامی دیو اسلام را از چراغی جادویی که در آن دربند بوده رها ساخته است. نه. جمهوریاسلامی است که اسلام را در پراکندگی‌اش به یکبارگی و تمامی در خود فروکشیده و در فشردگی پیکره‌اش به بند کشیده است و آن را «بیشتر از آنچه هست، مسئله کرده است»(رؤیایی، هفتاد سنگ قبر). دشوار بتوان پیدایش‌اش را، بدون بررسی توانش‌های خودش، تنها به علت‌های بیرونی بازبست، بهویژه که اسلام دیگر یکی از مسئله‌های جهانی و جهانگیر هم شده است.

 

اول باید تأکید کنم که مرادم از منتظر «حادثه‌ای بزرگ» بودن لزوماً چیزی به نام «انقلاب» نبود (هرچند آن هم می‌تواند باشد). فرض کنید همین بیماری همه‌گیری که در اثر ناکارآمدی و بی‌کفایتی حکومت در حال گسترشی هولناک است، می‌تواند در نهایت به حادثه‌ای بسیار بزرگ تبدیل شود. یا فرض کنید کشمکش چندی پیش سپاه پاسداران با آمریکا میتوانست به حادثه‌ای بزرگ بینجامد. با اشاره به وضعیت «در انتظار حادثهی بزرگ بودن» جامعه، قصدم آن بود که بگویم وضعیتی که با آن روبرو هستیم، نوعی از بی‌ثباتی و «در آستانه بودن» جامعهی ما هم هست. احتمالاً این در «آستانه بودگی» بخشی از نتایج بحرانی است که با آن مواجه‌ایم. شما «جمهوریاسلامی» را مسئله‌ی بنیادین ایران و بحران مرکزی آن می‌دانید و حتی آن را با نگارش جدیدی می‌آورید که معنی متفاوت و یگانه بودن بحران را آشکارتر کند. نکتهی مهم در سخنان شما آنجا بود که این «جمهوریاسلامی» را حتی از «اسلام» جدا کردید. آیا این جدا کردن به آن معنی است که اگر «جمهوریاسلامی» به پایان خود برسد، لزوماً به این معنی نیست که «اسلام» هم در ایران به پایان خواهد رسید؟ و از زاویهی دیگر، آیا اینکه اسلام توسط جمهوریاسلامی «بیشتر از آنچه هست» مسئله شده، به این معنی است که اگر جمهوریاسلامی نباشد، اسلام هم دیگر چندان مسئله‌ی ما نخواهد بود؟

اینکه کشور به «دورانی بحرانی» پای گذارده از دسته‌ی داده‌هاست، همچنان که «چیرگیِ ساختاری ستمگر و فاسد و ناکارآمد» بر سرنوشت ایران و ایرانیان. بنیادهای جامعه را دست‌خوشِ «فروپاشی زودرس پنداشتن» از این دسته‌ نیست. پیش‌بینی است، که گرویدن به آن، نگر به پریشیدگی پیوندهای اجتماعی، چندان هم دشوار نیست. 

هم‌سخنی، با هدفِ نیوشیدن، به دو معنای شنیدن و فهمیدن، گویه‌ای دارد و نیوشه‌ای. اما از آنجا که نیوشا تنها شنونده نیست بلکه خودش هم گویاست و به گویش توانا، «هم‌نیوشیِ» یک‌باره آرزویی دست‌نیافتنی می‌ماند. «نانیوشش» به سه گونه نمود می‌یابد. هنگامی که دو سوی گفت‌وشنود سخن هم را نفهمند با «نانیوشی» سروکار داریم که می‌توان آن را به کاستی‌هایی در خواست یا در دریافت آنان بازبست. «بدنیوشی» که در آن گفت‌وگوکنندگان سخن هم را بد می‌فهمند می‌تواند ریشه در ناروشنی سخن یا کاربرد نادرست واژگان داشته باشد. «کژنیوشی» اما موقعیتی است که در آن شنونده گفته‌ی گوینده را به روشنی بشنود اما چیز دیگری بفهمد. کژنیوشی کارویژه‌‌اش را در پهنه‌ی شهروندین بهتر می‌نمایاند. و آن هنگامی است که در برابر و در پاسخ به گویندگانی که گویندگی را تنها از آنِ خود می‌دانند و گفت‌شان را فرمان می‌خواهند، نیوشندگان واکنش نشان می‌دهند و تواناییِ فرمان‌شنویشان را دست‌مایه‌ی نافرمانی می‌سازند. که اگر گسترش یابد به انقلاب می‌کشد. پس آرزومندی من به شنیدن بانگِ کژنیوشِ انقلاب، «حادثهی بزرگ» شما را هم کژ نیوشید. که می‌پذیرم تنها یکی از شایدبودهای این در «آستانه‌بودگی» است که می‌گویید.

گسترشِ هولناکِ بیماری کرونا، در همین بازه‌ی زمانی کوتاهِ پرسش و پاسخ میان ما، از واگیریِ بوم‌‌و‌بری درگذشته، همه‌گیریِ جهانی یافته است. فسوس اینجاست که شتابِ گسترشِ بیماری، که همچون زمان‌مندیِ جهان همروزگار، از گردشِ شتاب‌ناکِ سوداگرانه پیروی می‌کند و با آن هم‌آهنگی دارد‌، از آهنگ و شتابندگی همین گردش کاسته است. آن هم به گونه‌ای که زندگیِ بادروزه‌ی جهانیان را دست‌خوش نابسامانی کرده است. پس چندان بی‌راه نخواهد بود اگر جهان همروزگار را به پیش و پس از کرونا بخش کنیم. چون آنچه جهان را سامان‌مند می‌کند همانا بسامانی بادروزگی است ــ بر پایه‌ی بادروزه به معنی هرروزه و روزمره که نگارنده‌ی نازک‌اندیش «مقامات حمیدی» به کار می‌برد.

پرداختن به این بیماری، هرچند ما را از گفت‌و‌گو پیرامون چیستی مسئله‌ی بنیادین ایران دور خواهد کرد، اما بد نیست گوشهی چشمی هم به آن داشته باشیم. چون آنچه همه‌گیری و گزند‌آوری‌ بیماری از یکسو، و آسیب‌پذیری ‌و بی‌پناهیِ همگانی از سوی دیگر آشکار می‌کنند شکنندگی بنیادین و چاره‌ناپذیر آدمی است. با نگر به خُردی هماورد کنونی، این آشکارگی شاید گستاخ بنماید. اما نه چرخه‌ی همانندسازی ریزه‌ای ناچیز و نازِنده و نه برخورد ناگهانیِ سنگِ آسمانیِ سترگی، هیچکدام، این شکنندگی را هست نمی‌کنند. چون هسته‌ی هستیِ آدمی چیزی جز همین شکنندگی نیست. احساسی که از پی یادآوری آن پدید می‌آید، آمیزه‌ای است از سرکشی و فروتنی. پس هم می‌تواند جلوه‌ای دیگر به شکوهمندی اودیسه‌ی سرگذشت آدمی ببخشد که چگونه و از کجا، هرچند باد در مشت، از خلال چه خطرها، با چه باددستی به اینجایی که اکنون هست رسیده است، و هم می‌باید سوزِ بادسری‌اش را اندکی بفسرد. اندیشیدن به اینکه بیماری‌های ویروسی و میکروبیِ هنوز ناشناخته یا نمود نیافته‌ای‌، با همین سرعت واگیری اما با کشندگی بسیار بیشتر، می‌توانند نژاد آدمی را به یکباره و برای همیشه از روی زمین براندازند، پرده‌ای از جلو چشمان ما برمی‌دارد و چشم‌انداز دیگری در برابر آنها می‌گشاید، درگذرنده از مسئله‌ی ایران و ایرانیان اما فراگیرنده‌ی آن. چرا که پایستگیِ زیست از پیکارهای بنیادی ما برای آزادی و برابری هم بنیادی‌ترند. ماشینِ سترگ و گران‌سنگ دولت مدرن، با همهی سهمگینی‌اش، از پذرفتگارهای (ضامن) گران‌پایه‌ و چشم‌ناپوشیدنی این پایستگی است. اگر در ارکستر جهانی دولت‌ها که برای رویارویی با این بیماری ناگزیر از هم‌کوکی سازهایشان هستند، «جمهوریاسلامی» کماکان با نغمه‌های ناکوک و ناسازش چون وصله‌ای ناجور می‌نماید، تنها به دلیل ناکارآمدی، بی‌دانشی و دروغزنی دولت‌مردانش نیست. چون همهی اینها بَر اند و نه بُن، و پیامدهای انگیزه‌ای نخستی‌تر اند که چیزی نیست مگر همان اسلامِ شوریده با «جمهوریاسلامی» و به تمامی در آن فرونشسته. و همین به‌هم‌گوریدگی اسلام و «جمهوریاسلامی» که آنها را جدایی‌ناپذیر کرده است، اسلام را هم نه تنها بیشتر از آنچه هست بلکه بیشتر از آنچه باید باشد، مسئله کرده است. انگیختار، اسلامِ جمهوریاسلامی است و آن ناکارآمدی و دروغزنی را می‌باید چون انگیخته‌هایش بررسید.

معنای «جمهوری» در آمیزه‌ی «جمهوریاسلامی»، همچنان که برای رضاشاه هنگامی که سودای برپایی جمهوری در سر می‌پخت، دولت نوین است. دست‌یازیِ شریعت‌بانان به دستگاه دولتیِ نوین، تباهی و از معنا تهی‌شدگی‌ «جمهوری» را در پی داشته است. اما این یگانه فراآمدِ آمیختگی اسلام و دولت (نه به معنای کابینه) نبوده است. چون همین تباهی در گفتمان و صورتبندی اسلام هم نمود یافته است. نمونه‌اش انگاره‌ای است که از چگونگی آماده‌سازی ظهور امام زمان به دست می‌دهند. انگار همان رویکردِ دیوان‌سالارانه‌ی فاسد، با همان رهیافتِ چپاولگر و سوداگرانه به حکومت در کار است تا نسخه‌ و نمودگاری جهان‌گیر از جمهوریاسلامی را بازتولید کند. اما بازگردیم به چرایی تباهی دولت نوین. کوششی پیگیر و پیوسته، چیستیِ حکومتِ جمهوریاسلامی را تعریف می‌کند. کوششی با آهنگِ هم‌سان و هم‌کاسه ساختن دو ساحت زندگی اجتماعی و شهروندین (سیاسی) که هرچند میان‌شان اینجا و آنجا همپوشانی‌هایی هست، همانه نیستند. این دو بُعد، یکی مجموعه‌ هنجارهایی است که به چگونگی زیستِ اجتماعیِ هموندان جامعه شکل می‌دهد. و دیگری سازوکارِ فرمانروایی است که از سویی روابط فرمان‌دهی و فرمانبری را هست می‌کند و از سوی دیگر به آنها شایستگاری (مشروعیت) می‌بخشد تا پایدار بمانند. آنچه بر پایه‌اش این همسانی و همکاسگی پی گرفته می‌شود شریعت اسلامی است. این هم‌سازی را پیش‌انگاره‌ای که مردمان را به امت اسلامی فرومی‌کاهد، همراهی می‌کند تا فرمایش الله با نوید رستگاری آنجهانی و با ابزارهای اینجهانیِ دولت نوین، شالوده‌ی پیوندهای دو سویه‌ی فرمایندگی و نیوشندگی باشد. تباهیِ سازوکارِ دولتِ نوین، مفهوم شهروندی را نیز تباه می‌کند و از معنا تهی می‌سازد. چون شهروندان به بندگانی تک‌بعدی فروکاسته می‌شوند که رستگاریِ آنجهانی، بنیادِ هنجارهای زیستِ اینجهانی‌شان شده است. بدین گونه‌ بیرون از ساحتِ بندگی، زندگی‌شان را نه بنیانی می‌باید باشد و نه معنایی. پس هرآنچه در این جهان می‌نمایند و می‌گویند و می‌کنند، جز در پیروی و شنوش از سخن الله و شریعت نباید باشد.

سازوکارِ جامعگی‌پذیری ــ socialisation ــ در هر جامعه‌ای به یاری گفتمانی انجام می‌گیرد که می‌توانیم آن را «دستور‌گفتار» بنامیم. بُعدِ سمبولیک و نمادینِ قدرت یا زور در این دستور‌گفتار نمود می‌یابد که در جمهوریاسلامی دستورِ بندگی الله با هدف برآوردنِ بهروزی آنجهانی است. این دستورگفتارِ ویژه می‌کوشد بهروزی آنجهانی را از راه دولت‌ورزی‌ فراهم و رهبری ‌کند. اما این دولت‌ورزی‌ها از گوهر دولت‌مندیِ مدرن برمی‌خیزند، به همین دلیل در چارچوب فرمان الله نمی‌گنجند. اما حاکمانِ شریعت‌بانِ جمهوریاسلامی به زیان بُعدِ نمادینِ زورو به سود سرراستیِ تک‌معنایِ دستور، چنین وانمود می‌کنند که به یاری فقه می‌توانند این دولت‌ورزی‌ها را هم‌تای سخنِ آسمانی بگردانند. در روندِ برآوردن این خواسته، دستور‌گفتارِجمهوریاسلامی را دوگانگیِ میان کارکردش و وانمودش از درون ناکارآمد می‌کند. و پیگیری آن ممکن نمی‌شود مگر با زورگویی و دروغگویی. آنچه باز به این زورگویی و دروغگویی مشروعیت می‌بخشد همان شریعت است. چون شریعت‌‌بانان خود را جانشین پیغمبر و امامان می‌دانند، پس همچون آنان خود را برتر از دیگران می‌پندارند. پندار این برتری آنان را بالاتر از دوگانه‌‌های شایست و ناشایست، راست و ناراست، داد و بیداد می‌گذارد. چون آنچه میان این دوگانه‌ها مرز می‌گذارد و آن‌ها را تعریف می‌کند، چیز دیگری نیست مگر شریعت.

بیماری کرونا هم یکی از آن تجربه‌هایی است که به برادری بخت نمایش می‌دهد. آن هم به گونه‌ای کم‌یاب. چون همه‌گیریِ جهانی‌اش آگاهیِ هم‌زمانِ همه جهانیان به این خویشاوندی را اگر همراه خود نیاورده است باید بیاورد و همچنین پروای بازاندیشی جایگاه «فرد» را در این میان. 

اما چرا و چگونه اسلام چنین نقش و جایگاهی یافت؟ بدون واکاوی و بازنماییِ ساختارِ اجتماع-تاریخ نمی‌توان پاسخ درخوری به این پرسش داد. چنین پاسخی نیازمند به کارگیری «پدیدارشناسی ساختاری» و «هستی‌شناسی ساختاری» است تا بتوان برپایه‌شان ساختار اجتماع-تاریخ را هم بررسید. کوتاه بگویم. باید به پیوستارِ اجتماع-تاریخ همچون اَبرساختاری اندیشید دربردارنده‌ی ساختارهایی بیشمار. توانش‌هایی در این اَبرساختار اندوخته شده‌اند که از یکسو با هم در تنش هستند و از سوی دیگر زمانمندی‌ها‌شان با هم ناهمروزگارند. مجموعهی این تنش‌ها و ناهمروزگاری‌ها در اَبرساختارِ اجتماع-تاریخ گونه‌ای ناسازگاری درونی می‌آفریند. بهویژه که زیرساختارهای کلانی در این اَبرساختار هستند که گرایش دارند همین اَبرساختار را در خود فروبکشند و قانون خود را بر آن حاکم سازند. همچون ساختارِ دین در هر جامعه‌ای یا ساختارِ اقتصادی در اَبرساختارِ جامعه‌ی جهانی کنونی. این ناسازگاری درونی چنان است که نمی‌توان درباره‌اش دو اصل بنیادی منطق را به کار بست، یکی اصل اینهمانی به این معنی که هر چیزی خودش خودش است و دیگری اصلِ برون‌بستِ گذرِ سوم (اصل طرد و منع شق ثالث) که بنابر آن هر گزاره‌ای یا راست است یا ناراست. معنی این سخن این است که دگرگونی بعد درونیِ هستیِ ساختار اجتماع-تاریخ است چون هستی آن همواره از یکپارچگی و همانگی‌اش سر می‌رود و از آنها درمی‌گذرد.

گرایش ساختارِ اجتماع-تاریخِ غربی به جهان‌روایی و جهان‌گیری از آن ساختاری کانونی ساخت. در این فرایند هر کدام از ساختارهای اجتماع-تاریخِ دیگر، خود به خود و ناخواسته به زیرساختارِ این ساختار کانونی بدل شدند. چنین دگرگونی عظیمی آرایش درونی‌شان را به هم ریخت و نیاز به بازتعریف‌شان را پیش کشید. اگر در فرایندی درازآهنگ، در پیوستارِ اجتماع-تاریخیِ مغرب زمین، گرایشِ ساختارِ دین به ساختاری که همهی ساختارهای دیگر را پیرو خود کند و در خود فروکشد، بی آنکه از بین رفته باشد، مهار شده است، چنین چیزی برای دین اسلام که در جامعه‌های اسلامی هرگز به چالش بنیادی کشیده نشده بود، نمی‌توانست پیش بیاید. بنیادگرایی اسلامی ریشه در همین گرایش دارد که از اسلام ایدئولوژی‌ای تمامیت‌خواه ساخته است. نمود آن برای جامعهی ما جمهوریاسلامی شد. پس در پاسخ به پرسش شما می‌توانم بگویم، نابودی جمهوریاسلامی، بخشی از دگردیسی اسلام خواهد بود که دیگر بعدی جهانی و نه بوم‌وبری دارد. و معنایش مهار کردنِ گرایش تمامیت‌خواهانهی اسلام است که در ایران به شکل فاشیسم شیعی نمود یافته است، و ایران را مسئله کرده است. فاشیسم به معنای سیستم سیاسی اقتدارگرایی ناسازگار با هرگونه دموکراسی و حکومت قانون، که به نام فراهم‌آوریِ ظهور امام زمان و پذرفتاریِ رستگاریِ جاویدانِ امت اسلامی، با خودی و ناخودی کردن همان مردمان، دایرهی قدرت را محدود به خودی‌ها می‌کند.

 

تأمل شما در همه‌گیری بیماری کرونا نکتهی مهمی داشت. حتی اگر کمی از بحث دور شویم، می‌خواهم از بحث مهمی که طرح کردید استفاده کنم. ما با بحرانی مواجهایم که به گفتهی شما «درگذرنده از مسئله‌ی ایران و ایرانیان اما فراگیرنده‌ی آن» است. شاید از همینجا بتوان به ناتوانی و ناکارآمدی ناسیونالیسم هم پرداخت. آیا در برابر بحران‌های بزرگی که همهی بشریت را تهدید می‌کند، امکان آویختن و تکیه کردن به هویت‌های چندپارهی ملی وجود دارد؟ و اگر وجود ندارد، که ظاهراً در نمونهی شیوع هولناک کرونا وجود ندارد،آیا نباید پذیرفت که دیگر بحران‌های بزرگ انسانی، مثل ستم و استبداد هم باید پدیده‌ای جهانی در نظر گرفته شوند؟ نکتهی دیگر در سخنان شما، مسئله‌ی بنیادگرایی اسلامی است. آنگونه که می‌فهمم شما علت ظهور بعد جهانی اسلام و گرایش تمامیت‌خواهانهی آن را به دلیل مواجهه با ساختار اجتماعی-تاریخی جهانگیر غرب دانستید و گویا «جمهوریاسلامی» را مرکز چنین نگرشی از اسلام می‌بینید.اما می‌دانیم که بسیاری از گرایش‌های بنیادگرای مدعی جهانی بودن اسلام و بسیاری از گروه‌های تندرو که بر پایهی اسلام سیاسی بنا شدند و ظهور کردند، اساساً با دستگاه نظری شیعه و همچنین با «جمهوری اسلامی» نه تنهاحس نزدیکی ندارند بلکه آن را انحراف و ارتداد می‌دانند. در واقع، بنیادگرایان سنی با بنیادگرایان شیعه همبستگی ندارند.

به این ترتیب چطور می‌توان گفت که نابودی «جمهوریاسلامی» می‌تواند منجر به نابودی این بعد جهانی اسلام شود؟ از طرفی می‌گویید بعد ایدئولوژیک تمامیت‌خواه و جهانی اسلام که موجب ظهور حکومت «جمهوریاسلامی» شد، «ایران را مسئله کرده است.» آیا معتقدید که با افول اسلام سیاسی و بنیادگرا در ایران، این کشور دیگر مسئله‌ی جهانی نخواهد بود؟

شعار «آزادی، برابری، برادری» از یادگارهای انقلاب کبیر فرانسه است و امروزه آن را بر سر در ساختمان هر شهرداری در هر کجای آن کشور می‌بینید. آزادی و برابری دو فرایافتِ بنیادینِ پهنه‌ی شهروندین هستند و شهروندینگی همچون کنشِ دادخواهانه، انگیزه و آماجی جز این دو ندارد. از همین رو، نه این دو را، و نه پیکار برای آنها را، از هم جدا نمی‌دانم. به گمانم واژه‌ی «داد» این دو فرایافت را در خود گرد می‌آورد و جدایی‌ناپذیری آنها را به خوبی می‌نمایاند. «برادری» را اما از این دو سوا می‌دانم و به کاربردش در پهنه‌ی شهروندین بدگمانام. تجربه‌ی جمهوریاسلامی هم بی‌نقش نیست در این بدگمانی به کاربرد «برادری» همچون گفتمانِ فرمانروایی و فرمودمانِ ــ‌ impératif ــ شهروندینگی. هرگونه رویکردِ همسان، چه بسا با واژگانی دیگر به این بدگمانی دامن می‌زند. چون «رفیق» هم، چه در زبان اسماعیلیان، چه در میان اهل فتوت، چه برای گروه‌های کمونیستی، همان نقش «برادر» را دارد در خانواده‌هایی نو که پیرامون هم‌کیشی، و نه هم‌خونی، پا می‌گیرد. «برادرِ» جمهوریاسلامی هم، برادری در اَبرخانواده‌ی امت اسلامی است که می‌خواهد از ارج خانواده بکاهد و آن را در خود فروکشد. نمونه‌اش داستان کشتنِ کعب ابن اشرف به فرمان پیغمبر اسلام و به دست کسی که کعب را برادر شیری بود ــ گونه‌ای از خویشاوندی که برای عرب پیش از اسلام هیچ از برادر خونی کمتر نبوده است. با این همه، برادریِ گسترده‌تری هست که اگر بگسلد آزادی و برابری را بی جا و جایگاه می‌کند و بیانگرِ خویشاوندیِ فراگیرتری است که در آن «فرد» و «فردیت» هم محو می‌شود: خانواده‌ی بشری. و با وامی از میشله، تاریخ‌نگارِ همان انقلابی که شعار «آزادی، برابری، برادری» را پیشِ چشم داشت، می‌توان گفت آنچه در بُن‌باورِ دینی آمرزگاری می‌نامند، به زبان آدمیان می‌شود برادری. که در برابر خواری، بی‌پناهی و رنج آدمی دیگر، فراتر از نژاد و زبان و دین و ملیتش، نمود می‌یابد. و گاهی هم کاری، شاه‌کاری که آدمی یا گروهی از آدمیان به انجام می‌رسانند چنان سترگ و پرشکوه است که از آن و به پاس آن، احساس سربلندی و نازش به خویشی با تبار آدمی، همگان را فرامی‌گیرد. همچون گام نهادن یک تن بر کره‌ی ماه. حتی اگر از کسی که به آنجا می‌رسد بخواهیم کشتارهای تاریخی را به یاد بیاورد نمی‌توانیم او را دوست و برادر و هم‌خون نخوانیم (فروغ فرخزاد).

nytimes


بیماری کرونا هم یکی از آن تجربه‌هایی است که به برادری بخت نمایش می‌دهد. آن هم به گونه‌ای کم‌یاب. چون همه‌گیریِ جهانی‌اش آگاهیِ هم‌زمانِ همه جهانیان به این خویشاوندی را اگر همراه خود نیاورده است باید بیاورد و همچنین پروای بازاندیشی جایگاه «فرد» را در این میان. چون برادری اینگونه نمود می‌یابد که کوشش برای پاس‌داشتِ خود، فراتر از خودخواهی، نگهداشتِ دیگری است، و پاسداری از پایداریِ نژادِ آدمی. پس نمی‌دانم آیا بحران جهان‌گیر کرونا بوته‌ای است که بتوان در آن کارآمدی یا ناکارآمدی ناسیونالیسم را آزمود. و نه تنها از این رو که گونه‌ی ناسیونالیسمی که پیش چشم دارید روشن من نیست بلکه به این دلیل که در برابر این بحران، همچون همان پاس‌داشتِ به ظاهر خودخواهانه‌ی خویش، اگر این میان دولتی تنها با خواستِ نگهداری از مردمان کشورش و سود آنان راه‌کارهای بایسته و شایسته پیش گرفته باشد، کاری به سود همگان و جهانیان انجام داده است. دلقک تهی‌مغزی چون بولسونارو به کنار، که خوشبختانه سیستم حکمرانی برزیل دستش را چندان باز نمی‌گذارد، اگر تنها یکی از دولت‌هایی که با پنهان‌کاری و پاسخگو نبودن به مردم، جان مردمان‌شان و در پی آن جان جهانیان را به خطر انداختهاند، یعنی چین را، بتوان ناسیونالیست خواند، چنین صفتی به جمهوریاسلامی نمی‌چسبد، اگر از بی‌مایگی رهبرانش و ناکارآمدی دستگاه حکومتی‌اش در برسنجش با رهبران چین و حکومت چین چیزی نخواهیم بگوییم. در پاسخ پیشین کوشیدم دروغگویی و ناکارآمدی جمهوریاسلامی را ریشه‌یابی کنم. من چینی نمی‌دانم و با فرهنگ و تاریخش هم چندان آشنا نیستم. و مهمتر از همه تجربهی زیستی از حکومتش ندارم. اما سیستم کاپیتالیستی هاری که خود را کمونیسم می‌نامد، دروغ چنان بزرگی است که طشت‌اش ناچار یک روز باید از بام می‌افتاد. اما نمی‌خواهم باز این بخش از پرسش شما را بی‌پاسخ بگذارم. چون فکر می‌کنم با بحران جهان‌گیر کرونا ما به زمانه و دوره‌ای دیگر پا گذاشته‌ایم و شاید پرسش شما دیگر از آنِ گذشته‌ای باشد که تا همین دیروز جهان ما بود. چیزی ناشناخته روبه‌روی ماست که شاید به یاری آنچه پیشتر شناخته‌ایم بتوانیم اندکی بشناسیمش. هنگامی که از این بحران به در آییم خود را در اِستادگاهی (وضعیت) خواهیم یافت کم و بیش همسان با دوران پس از جنگ دوم در سال ۱۹۴۵، با این تفاوت که این بار هیچ گوشه‌ای از جهان نیست که از گزند در امان مانده باشد. چون جنگِ این بار به راستی جهانی، جهانیان را اگر هنوز در اردوگاه برادری هم‌پیمان و هم‌سرنوشت نساخته است باید چنین کند.

اما هیچ جنگی بی دشمن و دشمنی نیست. فسوس اینجاست که این دشمنِ همگان، دشمنایگی‌‌اش حتی از بداندیشگی نیست. چرخهی بی‌پایان و شتاب‌ناک همانندسازی ویروس‌ها بدون آن دهکده‌ی جهانی، که می‌گفتند انگاره‌ی جهان هم‌روزگار ماست، هرگز این چنین جهان‌گیر نمی‌شد. همچون همان شکنندگی چاره‌ناپذیر و هستانی آدمی، می‌توان زبانزد «از ماست که برماست» را بازگفت. و این چرخه، نمودِ همان «کوشایش» ــ Conatus ــ است که اسپینوزا می‌گوید: کوششِ هر آنچه هست در پایداری و ماندگاری در هستی خود، به پاسِ سرشتِ کنونی‌ و در کنش‌اش. نگر به گسترش بیماری کرونا، می‌توانیم به آن همچون ویروس غول‌پیکر یگانه‌ای بنگریم که در راستای همین کوشایش، ماندگاری‌ و پایداری‌ خود را در شتاب و سادگی واگیری‌اش یافته است. و آن را هم به یاری و پشتوانه‌ی جهان‌مندیِ جهان کنونی انجام می‌دهد، همانند ویروس‌ها که برای همتاسازی نیازمند به کارگیری سوخت‌وسازِ درونی یاخته‌‌ها هستند. پس جهان‌نوردی این ویروس همچون آیینه‌ای است که جهانِ پرداخته‌ی ما و پردازنده‌ی ما را بازتاب می‌دهد. اما گفتم جهان را می‌توان دیگر به پس و پیش از کرونا بخش کرد. از رهگذر یادآوری گذرای آنچه بود و فرانگری اگر نه به آنچه باید باشد بلکه به آنچه دیگر نمی‌شاید باشد، به مسئله‌ی ایران هم که جمهوریاسلامی است در پرتو این بخش‌بندی بار دیگر، گذرا، می‌نگریم.

پیش از پرداختن به این یادآوری و فرانگری، و همچون پیش‌درآمد آن‌ها، نکته‌ای را بیفزایم. چون پرسیدید: «آیا در برابر بحران‌های بزرگی که همهی بشریت را تهدید می‌کند، امکان آویختن و تکیه کردن به هویت‌های چندپارهی ملی وجود دارد؟» و این بیماری را نمونه‌ی گویایی گرفتید برای نبودن چنین امکانی. رویارویی کارآمد با این بیماری را همانا در گرو آگاهی از پیوند برادری می‌دانم و حتی اگر پا به جهانی گذاشته‌ایم همانند جهان در سال ۱۹۴۵، یک برتری به آن مردمانی که جهان را پس از ویرانه‌های جنگ دوم ساختند داریم. سیاهه‌ی ما این‌بار دست کم از برادرکشی سیاه نیست و کوشش برای برپایی هم‌زیستیِ آشتی‌جویانه را بر شالوده‌ای پاک‌تر می‌توانیم پی بگیریم. ستم هم گونه‌ای بیماری است که درباره‌اش همان بیتِ زبانزد شده‌ی سعدی که آدمیان را اعضای یک دیگر می‌داند کاربرد دارد، زبانزدی که پیشینه‌ای کهن‌تر از نامه‌ی پولس به رومیان دارد و بر پایه‌ی روایتِ تاریخ‌نگار روم، تیتوس لیویوس، از قصه‌ی آموزنده‌ای می‌آید که پانصد سال پیش از میلاد، مِنِنیوس آگریپا برای پِلِب‌های دست از کار شسته و بست نشسته بر تپه‌ی آونتین گفت تا به شهر بازشان گرداند. با این همه می‌پندارم در پیکارِ دادخواهانه با ستم می‌باید جهانی بیندیشیم اما بوم‌وبری بکوشیم. نمودِ این کوشش در پهنه‌ی حکمرانی می‌شود برپایی حکومت قانونی که در آن «نه تنها فرمانروا بالاتر از قانون نیست بلکه قانون را مردمِ فرمانروا می‌گزارند»(داریوش همایون). و چنین حکومتی پیوند دارد با همان پیوستار اجتماع-تاریخ. پس نمی‌توان «هویت‌های چندپارهی ملی» را چیزی بی‌جا دانست. اما «هویت»چیزی ایستا نیست و بُعدی ناشناخته و گشوده به سوی ناشناخته هم دارد که برابرنهاده‌ی رضا‌قلی‌خان هدایت، به خوبی آن را می‌نمایاند. رضا‌قلی‌خان، نیای پدر صادق هدایت، در «جهان‌آرای ناصری»، واژ‌ه‌ی «اویِش» را برای «هویت» پیشنهاد می‌کند که برگردان منطقِ ساخت واژه‌ی هویت است به فارسی: بجای هو+یت=هویت، اینجا او+ –ِش= اویِش. اگر به «هویت» نیز همچون ساختاری بیندیشیم که هر پاره‌ای از آن در پیوند با پاره‌های دیگر جایگاه و معنا می‌یابد، «او»، ضمیر سوم شخص غایب، در اویش، همچون بُعد دگرشدگی، بیانگر این است که هستیِ هویت نیز همواره توانشی افزون بر یکپارچگی و همانگی‌اش دارد. فراموش نکنیم که در همین بیست سی سال گذشته چند دولت از صحنهی جهانی پاک شده‌اند. در آشفتگیِ کارِ جهانِ پیش از کرونا و بسیار هولناک‌تر، پس از آن، سرزمین‌هایی با پیشینه کشورداریِ دولتمدار، گلیم خود را تا کنون بهتر از آب بیرون کشیده‌ و خواهند کشید. پروپاگاندای جمهوریاسلامی هنگامی که سودای گسترش قلمرو شیعی می‌پزد، همچون دست‌اندازی‌های جنایتکارانه‌اش در سوریه، بر تنورِ احساسات ایران‌گرایانه هم می‌دمد. پس باید آگاه بود و تن نداد به ناسیونالیسم کور و جنگ‌افروزی که دودش تنها به چشم ما و همسایگان ما نمی‌رود بلکه آتشی است که همه ما را در آن خواهد سوزاند. کوشش در راه برقراری صلح جهانی، کماکان و بهویژه در چشم‌انداز شومی که آسیب‌های اقتصادی بحران کرونا در برابر ما می‌گشاید، باید همچنان آرمانی جهانروا باشد.

کاربرد زمان گذشته‌ی فعل‌ها در آنچه پس از این می‌گویم تنها برای برجسته‌تر کردن چرخش کنونی است، و گرنه بسیاری‌شان هنوز حال‌اند و همچنان می‌مانند. جهانِ پیش از کرونا، از سویی دنباله‌ی جهانِ پس از ۱۹۴۵ بود و از سوی دیگر گسست از آن. نظامِ حقوقِ جهانی که پس از جنگ دوم پا گرفته بود، پس از لشکرکشی آمریکا به عراق، یعنی پس از لگدمال شدنش از سوی مهمترین پذرفتار آن، بی‌ارج شد، بیآنکه نظمی نوین جانشین آن شود. از پیامدهایِ پرداختن جهان از سازمندی حقوقی، آن هم در بافتار پایان جنگ سرد، که برابری توانِ زرادخانه‌های اتمیِ دو ابرقدرت از آن صلحی سرد می‌ساخت، پراکندگی کانون‌های تشنج در تمامی جهان بود. و بر بستر این پراکندگی از سویی منطق بازمانده از جنگ سرد هنوز می‌زید و از سویی توتالیتاریسم اسلامی می‌بالد. مانندسازی اردوگاه‌ شرق با همدستی روسیه‌ای که همچنان خود را اَبرقدرت می‌پندارد و پیکره‌ی حکومتی‌اش، الیگارشیِ مافیاخویی در لفافه‌ی حکومت قانون را سیستم دموکراتیک وامی‌نمایاند و چینی که موتور اقتصاد جهانی است و هولناک‌ترین کاپیتالیسم دولتی را حکومت کمونیستی جا می‌زند، به هم‌پیمانی و پیمان‌شکنی‌هایی همزمان و مقطعی میان دوستان و دشمنان می‌انجامد که هر چه هست به زیان دموکراسی در جهان است. و از این زیان، گرایش‌های تمامیت‌خواهانهی اسلامی که جمهوریاسلامی هم بخشی از آن است، سود می‌برند.

بنابر تجربهی تاریخی می‌دانیم که نیازِ برپایی نظامِ حقوقِ جهانی همیشه از پس جنگ‌هایی با توان جهان‌سوزی رخ می‌دهد. اگر بتوان سویه‌ای مثبت برای بحران جهانی کرونا یافت همین که می‌تواند جایگزین چنین جنگی باشد. بدبینانه می‌توان پنداشت که آشفتگی اقتصادی آینده، جنگ‌هایی نیز به دنبال بیاورد. اما جنگ کالای لوکسی است که رکودِ اقتصادی گسترده‌ای که رو به روی ماست به کسی توان پرداخت آن را نمی‌دهد. نمونه‌اش همین تعلیق «عملیات انتحاری» از سوی داعش که بی‌گمان از سر همدردی و مردمی نیست بلکه از کمبودِ توانایی‌های مالی آن است. در این بافتار تازه، آمریکا باز می‌تواند نقش سازنده‌ای در جهان بازی کند، به سانِ آنچه با طرح مارشال و برنامهی اصل چهار ترومن انجام داد. اگر همواره در دوره‌های گوناگون تاریخ، ابرقدرت‌هایی در جهان دست بالا را داشته‌اند، در صد سال گذشته، از میان نامزدهای این جایگاه، بی‌گمان از بخت‌یاری جهانیان بوده که این نقش را آمریکا بازی کرده است. این سخن را، بی‌آنکه بخواهم به خطا‌ها و جنایت‌هایی که در کارنامه‌اش دارد چشم ببندم، بر پایه‌ی توانایی‌های غول‌آسای این کشور و آنچه کرده یا می‌توانسته و نکرده است، می‌گویم. سده‌ی بیست و یکم، پس از پیش‌پرده‌ی یازده سپتامبر، تازه با بحران کرونا آغاز شده است تا شاید پایانی باشد برای بازمانده‌ی بساط نظام‌های توتالیترِ سدهی پیشین و نمودهای تازه‌اش. ساختار نادموکراتیک چین در گسترش جهان‌گیر این بیماری نقش داشته است. نظام نوین حقوق جهانی باید بتواند چنین حکومت‌هایی را به پاسخگویی وادارد. و در برپایی چنین آرمانی آمریکا نیاز به هم‌پیمانان و دوستانش دارد. گمان نمی‌برم که جمهوریاسلامی بتواند پس از این بحران کمر راست کند. در این چشم‌انداز، نزدیکی و دوستی ایران با آمریکا، به سود ایرانیان و جهان خواهد بود. دشمنیِ بی‌خردانه و بی‌پایه با آمریکا که بخشی از سرشت جمهوریاسلامی را تعریف می‌کند، کشور را به دامن چین و روسیه غلتانده است. فساد مالی الیگارشی شیعیِ حاکم بر ایران، جمهوریاسلامی را هرچه بیشتر وابسته به این دو امپراتوری مالی فاسد می‌سازد، آنچنان که به هر سازِ ناسازی که برایش بنوازند دلقکانه می‌رقصد. آن هم برای روسیه که از دو سده‌ی گذشته تا کنون دشمنِ همیشگی و پیوسته ایران بوده است.

البته گفتنی است که جایگاهی که چین در جهان یافته پیامد همان گرایشِ تمامیت‌خواهانه‌ی کلانساختار اقتصاد در اَبر ساختار جامعه جهانی است. اگر نه مهمترین، یکی از مهم‌ترین چالش‌های پیش روی جهانِ پساکرونا، مهار کردن این گرایش به نام برابری خواهد بود. دو پدیده‌ی فراگیرِ دیگر که با زبردستیِ اقتصاد چنان همبستگی تنگاتنگی دارند که همچون پیامدهای آن می‌نمایند، «پوپولیسم» و «خردستیزی» هستند. این دو پدیده که دو روی یک سکه‌اند، در پذیرفتگی و عادی‌نمایی جمهوریاسلامی هم نقش بسزایی دارند. این دو پدیده اما ریشه در یکی از سازه‌های هستانی جهان همروزگار دارند که به بیان آلکسی دوتوکویل، جهانِ سده‌های دموکراسی است. روندِ دموکراسی که به باور آلکسی دوتوکویل ویژگی این سده‌‌ها را می‌سازد، استوار بر پویه‌ی برابرسازی است که به این دریافت و درخواست دامن می‌زند که همه چیز از آنِ همگان است. پیکارهای دادخواهانه هم در جهان همروزگار از این دریافت و درخواست نیرو می‌گیرند. اما پویه‌ی برابر‌سازی به سودای همه‌چیزخواهیِ همگان و پندارِ همه‌چیزدانیِ همگان هم دامن می‌زند. که این سودا و پندار بر زمینه‌ی گرایش تمامیت‌خواهِ کلان‌ساختارِ اقتصادِ جهان‌گیر می‌توانند به پیدایش پوپولیسم و خردستیزی کمک کنند.

این گرایش که فرادستیِ کارشناسان اقتصادی را در پهنه‌ی شهروندین به همراه داشته است با دموکراسی ناسازگار است. این ناسازگاری را رهبران پوپولیست، از چپ تا راست افراطی، دست‌مایه می‌سازند تا به نام دموکراسی همراه گفتمانی با پیمانگی (دُز) بالایی از خردستیزی، به سازوکار دموکراسی آسیب برسانند. چنین رویکردِ کم و بیش چیره‌ای در جهان همروزگار همسویی دارد با رفتار سودجویانه‌ی شریعت‌بانان جمهوریاسلامی، کارشناسانِ خردستیزِ اقتصادِ آخرت. پندارِ همهچیزدانیِ همگانی هم بر بستر فرادستیِ کاربینان اقتصادی از ارج دانش کاسته و به بی‌دانشی جایگاهِ فزایستگی (فضیلت) بخشیده است. بحران کرونا بار دیگر نشان داد که دانش بر تن آدمی از همه بد جوشن است (رودکی). کسادی رشته‌های دانش‌های پایه در دانشگاه‌های اروپایی و آمریکایی که بیشترین دانشجویانشان از کشورهایی می‌آیند که در آنها ساختار حکومتی سد بزرگی در راه آزادی پژوهش است، در جهانِ پس از کرونا باید به یاد بیاورد که دانش نوین شکوفایی‌اش را وامدار آزادی است که در برقراری آن در پهنه‌ی همگانی، خودِ دانش نقش مهمی داشته است. بحران بیماری کرونا نه بی‌دانشی بلکه دیوانگی حاکمانِ شریعت‌بان ایران را به خوبی نمایاند. به همین دلیل می‌گویم که گمان نمی‌برم پس از این بحران بتوانند دیگر بار کمر راست کنند. چون حنای‌شان در پیش لایه‌های ناآگاه‌تر جامعه ایرانی هم دیگر رنگی ندارد. اگر بایستگی‌های جهانِ پس از کرونا را برپایی نظم حقوقی نوین جهانی، دادخواهی پُر توان‌تر و خردگرایی بدانیم، در این جهانی که پیش روی ماست جمهوریاسلامی بیشتر از پیش وصله‌ای ناجور می‌نماید.

در پاسخ به بخش پایانی پرسش‌تان کوتاه بگویم. درگیر شدن ناخواسته‌ی اسلام در ساختار اجتماعی-تاریخی جهانگیر غرب، زمینه‌سازِ نمودِ نوینی از گرایش تمامیت‌خواهانهی درونی اسلام شده که بر بستر همین ساختار، بعد جهانی هم یافته است. اما «جمهوریاسلامی» را مرکز چنین نگرشی از اسلام نمی‌دانم، بلکه آن را نمود این گرایش در بافتار فرهنگی خودمان می‌شناسم. در گیر‌و‌دارِ چنین نمایشِ جهانگیری، که در آن اسلام ایستادگی خونباری در برابر سکولاریزاسیون نشان می‌دهد، ما تنها تماشاگرانِ سبکبارِ برکنار از گود نیستیم. چون این نمایش نخستین بار با «انقلاب اسلامی» به روی صحنه‌ رفت. پس می‌اندیشم که واژگونی جمهوریاسلامی با انقلاب، چهره‌ی جهان را هم دگرگون خواهد کرد. شاید چندان نادرست نباشد اگر بگوییم که سدهی کنونی به ریشه‌کنی بنیادگرایی اسلامی خواهد گذشت. در این چشم‌انداز، ایران نقشی کلیدی می‌تواند بازی کند. چون برخلاف بسیاری از کشورهایی که مردمانش رؤیای حکومت اسلامی می‌پرورانند، حکومت اسلامی کابوسی است که مردم ایران می‌کوشند از آن بیرون بیایند. کابوسی که انقلاب اسلامی‌ به آن جامه‌ای رؤیایی پوشاند.

 

*آرش جودکی پژوهش‌گر فلسفه‌ی سیاسی و ساکن بلژیک است. او دکترای فلسفه خود را از دانشگاه نامور وابسته به آکادمی دانشگاهی لواین دریافت کرده و در سال‌های ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۸ در همان دانشگاه به عنوان استادیار تدریس کرده‌ است.