تاریخ انتشار: 
1399/02/25

دوری و دوستیِ جهانی، این است کَرنای کرونا

ایرج قانونی

theglobeandmail

این روزها جهان ما به گونه‌ای ساده و تک‌موضوعی شده است، جهانِ از کرونا و به کرونا. ما همه چیز را به آن پیوند می‌زنیم. گذارِ امر روزمره، اقدام‌ها، تصمیم‌ها و از همه خطیرتر آینده‌ همه از گردنه‌ی کرونا. غایبِ همه‌جا حاضر. کرونا رفتار شگفتی دارد که آن را نادیدنی‌تر از نظایر خود می‌کند. ممکن است تا روزها بدون هیچ علامتی درگیر آن باشی و خودت هم نفهمی. حتی تا دو هفته خود را از چشم ما پنهان کند. در تمام این مدت هست اما ردّ و نشانی ندارد و ما بی‌خبر از همه‌جا دیگران را مبتلای آن می‌کنیم. این دیده نشدن و سپس دیده شدن، چیزی که خودبه‌خود مستعدِ رد و انکار پایان‌ناپذیر است. موضوعی تمام‌نشدنی و سوژه‌ای با برکت و پایدار برای رسانه‌ها. این قابلیت رسانه‌ای شدن و ماندگاری کرونا در رسانه‌ها، جاذبه‌ی دیدنِ نادیدنی و بیان معضلات آن در اینجا و آنجاست. دیده شدن و دیده نشدن، مسئله این است.

قدرت تام آنجاست که اِعمال شود بی آنکه دیده شود. هر چه بیشتر دیده شوی دستت روتر است راحت‌تر می‌توان با تو درافتاد و برایت نقشه کشید. در گذشته می‌گفتند اُستُر ذَهَبَک و ذَهابَک و مذَهَبَک (طلا و مقصد و مذهبت را پنهان کن) نگذار کسی بفهمد پول داری و کجا می‌روی و مذهبت چیست. اینها یعنی دیده نشو. قدرت همین جا حفظ می‌شود و زیرزمینی می‌شود، در گریختن از نظارت. کرونا قدرتی زیرزمینی، نظارت‌گریز و مخوف است. راه و روش و ذخایر و محل دفینه‌اش پنهان است. هراس اهل عالم از همین است، از دستی نامرئی که از غیب به ما ضربه می‌زند و در همان حال که می‌زند دیده نمی‌شود و تا نزند و نیندازد ما نمی‌فهمیم. ما هر روز بدون اینکه بدانیم این دست حال از کجا بیرون می‌شود در معرض آن هستیم.

کرونا چون می‌کُشد یک‌دست می‌کند، شکل زندگیِ کم و بیش واحدی را بر انسان در تمام جهان تحمیل می‌کند، چون می‌کُشد و تامی‌کُشد باید روی از او پنهان کرد و به خانه پناه برد. کرونا معنی خانه را دگرگون می‌کند خانه به مثابه‌ی محل خُسبیدن و بیتوته و نشان آزادیِ ما را قلعه می‌کند، محلی درون حصار. این گونه رفته‌رفته معنی در و پنجره و چشم‌اندازِ آن عوض می‌شود. ما با درها و پنجره‌ها و پشت پنجره‌ها و تصویرهای ثابت‌شده‌ی پشت آنها رویاروی می‌شویم. کارکرد پنجره این است که ما را به بیرون وصل کند. غنای این سوی پنجره به آن سوی پنجره است. هر چه بخواهی آنجاست و اینجا وابسته به آنجاست. ما از بیرون به دست می‌آوریم و به درون می‌بریم. بدون آنجا، اینجا را تهیدستی است. اهمیت پنجره از بیرون پنجره است نه از درون، به ویژه از ساحت دلگشای آن و چشم‌اندازش. اما اگر چیزی در آن جابجا نشود، کسی در آن رفت‌و‌آمد نکند با یک عکس فرقی ندارد، دیگر زنده نیست. جنبنده‌های درونِ چشم‌انداز آن را زنده می‌کنند. از آن بدتر اینکه بدانیم نباید از قلعه بیرون برویم، مدت زیادی نمی‌توان در جان‌پناه ماند. چشم‌انداز فقط به ما رخ نمی‌گشاید بلکه ما را به حضورِ در خود فرامی‌خواند. این زیستنِ در چشم‌انداز است که دیدنِ چشم‌انداز را حیاتی می‌کند. به عبارت دیگر، چشم‌انداز داشتن به تنهایی معنا ندارد اگر نتوانی وارد آن شوی و جزئی از آن شوی. آری پنجره معنی خود را از بیرون و چشم‌انداز می‌گیرد اما چشم‌انداز معنی خود را از زیستن و زندگی می‌گیرد. حال زندگی، دشمنی قدَر پیدا کرده که در همه‌ی این معانی دست برده است. راستی، آنچه از اینها سلب شده چیست؟ پنجره که همان پنجره است و بیرون پنجره همان، «منظرِ چشم» ما نیز همان. حتی «رواق منظر چشم» ما و پیش‌آمدگیِ سایه‌بان یا زاویه‌ی دیدِ چشم همان. هر قدر هم این سایه‌بان را با نهادن دستی بالای چشم بیشتر کنیم باز این معانی را دگرگون شده می‌بینیم. دیگر خانه آن خانه‌ای نیست که حافظ می‌توانست مهمان عزیزی را با این ترانه‌ی موزون به آن بخواند:

 رَواقِ مَنظرِ چشمِ من آشیانه‌ی توست     کرم نما و فرود آ که خانه خانه‌ی توست

خانه‌ای که سه بار در این بیت (نخست با نام دیگری، با لفظ آشیانه) نامش برده می‌شود و آن را می‌توان آشیانه دانست، نه خانه‌ای بر زمین، که آشیانه‌ی مرغ هوا بر بلندی درخت‌ها، جایی که تمنایش از میهمان-پرندگانِ آزاد آن است که به آن فرود آیند. خانه‌ای در زمین که به آن قدم رنجه کنند، خانه‌ای در زمین از آن رو که بیش از هر چیز و نخست آشیانه‌ای بر بلندی و بام درختان است. این خانه نیست، آشیانه است اگر که دل‌خواه مرغانِ آزادِ هوا باشد. شاعرِ حکیم ما ماهیت آن را در همان ابتدا با این نام‌گذاری معلوم می‌کند.

زیاد دور نرویم و از موضوع پرت نشویم و باز بپرسیم چه چیز معنی خود را از آنها دریغ داشته است که پیش از این با حضور خود این معانی را به در و دیوار و پنجره و بیرون و نظرگاه ما می‌داد و حال نمی‌دهد؟ معلوم است آزادی، و آزادی را در زندان و قلعه مجو. در خانه ماندن محرومیت از چنین دنیای سرشاری است. چیزهای زیادی را در بیرون می‌توان به دست آورد. کار بیرون است، مردم بیرون‌اند، زندگی بیرون است. پنجره‌ها رو به سوی این بیرون بودند اما حالا آن بیرون دیگر آن بیرون نیست. آن بیرون حال بیرونی است که خود را از ما پس می‌کشد و ما را به خود راه نمی‌دهد. دهشت و اضطرابی عالم را فراگرفته و آن را به گونه‌ای خاص و ناخوشایند یک‌دست و هماهنگ کرده است. کرونا مهم‌ترین دارایی‌ ما یعنی علم و تکنولوژی را دست انداخته و جهان را پیش‌بینی‌ناپذیرتر از همیشه به ما وانهاده است. اضطراب ما از این است.

قدرت تام آنجاست که اِعمال شود بی ‌آنکه دیده شود. هر چه بیشتر دیده شوی دستت روتر است راحت‌تر می‌توان با تو درافتاد و برایت نقشه کشید.

 کرونا زنده نیست اما قوی‌تر از زنده است، ویروس است دیکتاتور و خودکامه، و انگل‌وار چسبیده به قدرت زندگی و ضد زنده و زندگی است. زنده نیست، اصلاً هیچ است اما اگر به سلول زنده وارد شود همه‌کاره است و همه‌چیز. «اژدرهاست او کی مرده است از غم بی‌آلتی افسرده است»، اژدهایی که منتظر آلتی و سلول زنده‌ای است تا به آن بچسبد و خدایی و بیرون از شمار تکثیر شود، ویروسی که روی تمام سطوح می‌نشیند روی سطح فلز، چوب، هوا (!) و نیز ذهن و روانِ آدم آن هم در اعماق. کرونا این «ابلیس پیروز مست!» هیچ‌کجا نیست اما همه‌جا هست حتی آنجا که نیست. کرونا خداست جان‌ستان است. فقط می‌گیرد و نمی‌دهد، و همه جا حرف اوست. قدرت بلامنازع و بیش‌خدایی‌اش را از آن گرفته که فقط می‌کُشد و هرگز زندگی نمی‌بخشد و مفهوم قدرتِ زمینی را بیش از همیشه عیان کرده است. قدرت آن جا نُمود دارد و بریده از آسمان است که مرعوب می‌کند و به خاک می‌افکند و لت و پار می‌کند، و دقیقاً با همین کار، و نه با ساختن و بنیاد نهادن، همه را گوش به زنگِ خود نگاه می‌دارد، قدرت اینجا بیشتر به چشم می‌خورد نه آنجا که هم زندگی می‌دهد و هم می‌گیرد. از بس اصلِ مرگ و نیستی بی‌چون و چرا و معارضه‌ناپذیر است. اصلِ زندگی فانوسی در برابر باد است، لرزان‌ و متزلزل. دیگر لازم نیست در هیچ مسجد و مناره‌ای و دیر و کلیسایی کسی ناقوس تو را به صدا درآورد و یاد تو را به دل‌ها اندازد. کرونا از آنجا که سایهی مرگ است خودکار چنین می‌کند. بشر تاکنون هرگز یک‌دست در همه‌ی عالم خدا را این چنین یاد نکرده بود که آن را.

بدن ما موضوع دقت‌ها و احتیاط‌های ما شده است. تک‌تکِ ما، و نه فقط دانشمندان و اهل نظر، موضوعِ خودمان شده‌ایم. سردر گریبان خود فرو برده‌ایم، به جبر. به خودمان و بدن‌مان بیش از اندازه می‌رسیم. از همه‌چیز و همه‌کس فاصله می‌گیریم که از کرونا فاصله گرفته باشیم.

در جهان مادی اصل بر تزاحم است. آدم‌ها بالقوه مزاحم هم‌اند. البته ما با حربه‌ی آموزش و پرورش می‌کوشیم این اصل را شکست دهیم اما تاکنون هر حرکتی کرده‌ایم به نفع آن تمام شده است. خوب می‌دانیم که به محض اینکه جای خود را ترک کنیم باعث خوشحالی راننده‌ی دیگری می‌شویم که می‌تواند به جای ما پارک کند، و تا ما کنار نرویم او جایی ندارد. تزاحم یعنی این، آدم‌ها جای هم را تنگ می‌کنند. مزاحم یکدیگرند. وقتی عده‌ای از کار اخراج می‌شوند به سرعت عده‌ی دیگری جایگزین آنها می‌شوند و نفع می‌برند. سی و چند سال پیش که دانشجویان بهایی اخراج شدند بی‌درنگ جایشان را دانشجویان دیگر گرفتند و دکتر و مهندس و معلم و حقوق‌دان شدند، آب از آب تکان نخورد وجدان کسی هم درد نگرفت زیرا به نفع آنها شد. معنی ندارد که آدم برای چیزی که به نفعش است غمگین شود مگر اینکه زمانِ نفع بردن تمام شود؛ آن‌گاه زمان همدردی فرامی‌رسد. این همدردی خود مقابله با اصل تزاحم است، بارقه‌ی انسانیت است، ولو بارقه‌ای ضعیف. چون وقتی جایت پر شد هیچ جای خالی‌ای، هیچ نشان فیزیکی‌ای، در عالم خارج وجود ندارد که کسی را به یاد تو اندازد که با تو همدردی کند. فقط حافظه‌ی انسانی، چیزی از جهان علوی و ماوراء فیزیکی نقش آن را در خود نگاه می‌دارد، و ارجاع به آن در حقیقت ارجاع به عالم معنوی است، و نشان معنویت است آنجا که می‌خواهیم از تنگنای عالم فیزیکی بگریزیم و فراخ و گشوده شویم. به عبارت دیگر، همدردی همواره همدردیِ آدم‌های معنوی است که کم هم نیستند، والا در جهان ممتدِ دکارتی که هر نقطه را فقط یک چیز می‌تواند اشغال کند جای خالی به سرعت پر می‌شود انگار نه انگار. به کتاب شما و نقاشی شما و نمایشنامه‌ی شما جایزه ندهند به بعدی می‌دهند، شما استاد دانشگاه نباشید یکی دیگر. شما فوراً عوض می‌شوید کسی هم نمی‌فهمد. جهان این گونه ساخته شده است، کاملاً مستعد بی‌رحمی. نگاهِ همه به تابلوی اعلانات است نه به تابلوی شایسته‌ترین‌ها که در جایی ثبت نشده است. تنها کسی که از آن پس قدرِ شایسته‌ترین را می‌داند خودِ اوست که تا زنده است می‌تواند این حق‌کُشی را به دیگران یادآوری کند! و نیز البته آن آدم‌های معنوی هم به یاد می‌آورند که همیشه با اصل تزاحم سر جنگ دارند. اما وقتی جایزه را دادند ولو عوضی، برای همیشه تثبیت می‌شود و پاک کردنی نیست. شما با مهارت طبابت نکنی یا فیلم نسازی و کتاب ننویسی و آهنگ نسازی و به شیرینی بر چنگ زخمه نزنی دیگری این کار را می‌کند. هیچ‌کس نمی‌پرسد او کجاست، چرا غایب است. مهم این است که غایب دیگر نمی‌تواند مزاحم شود! هر جا می‌روید با انسان‌هایی روبرویید که بسیارند و تا دلت بخواهد مثلدارند و به راحتی با هم عوض‌شدنی‌اند. البته در پس این به‌ چشم ‌برهم زدنی جای همدیگر را اشغال کردن‌ها یک حقیقت بی‌ارزش نیز می‌درخشد که، بسا کَسا که فردی است یگانه، مدیری است مدبر، امین و درستکار، نویسنده‌ای است خاص که مثل او نمی‌توانند بنویسند، پزشکی است حاذق که قدرش را نشناخته‌اند و نقاشی است ژرف‌بین که هنوز کسی از کارهایش سردرنیاورده است. اینها استعدادهای گم‌شده‌ی این جهان‌اند. اصل تزاحم تا زنده‌ای بر تو و بر گم‌شده‌ها حاکم است. همین که رفتی و به جهان روح پر گشودی جَستی، جایی که دیگر از حکومت اصلِ تزاحم خبری نیست زیرا ساحتِ مجردات است و چیزها در آن حَیِّز و جا و مکان ندارند و این نقص مخصوص عالم ممتد دکارتی ماست. بُعد این بلا را سر این عالم آورده است. در عالم ماده است که ماده و جسم جای ماده و جسم دیگری را می‌گیرد، و تنها مرگ است که اصل تزاحم را برمی‌اندازد. در عصرِ کرونا اصل تزاحم قوت گرفته است. نباید به کسی نزدیک شد هر کسی می‌تواند «مزاحمِ» زندگی ما باشد. به راستی هم «مرگ در سایه نشسته است و به [تک تک] ما می‌نگرد».

کرونا نشانِ سیطره‌ی تعریف دکارت از ماده است به مثابه‌ی امر ممتدِ نقطه‌به‌نقطه‌ تصرف‌کردنی. یعنی فرمانروایی اصل تزاحم، قرنطینه یعنی دور کردن مزاحم‌ها از هم. به مدد آن سرشت جهان برهنه شده است. غایب شو، غایب دیگر مزاحم نیست.

در آغاز هر رابطه‌ای و بیش از همیشه اکنون باید حسابمان را با فاصله و انواع فاصله و دیگران روشن کنیم. مقدم بر همه‌چیز تعیین تکلیف کردن با فاصله است، و هشدارِ روز همه درباره‌ی فاصله است:

کرونا مهم‌ترین دارایی‌ ما یعنی علم و فناوری را دست انداخته و جهان را پیش‌بینی‌ناپذیرتر از همیشه به ما وانهاده است. اضطراب ما از این است.

دور شو، فاصله بگیر، به اشخاص نزدیک نشو، به چیزها دست نزن، مگر با دستکش! در اشخاص و چیزهای بیرون از خانه خطر در کمین است. از خانه بیرون نرو تا به چیزی و کسی نزدیک نشوی! هر چه هست خطر در همین نزدیک و نزدیکی است. پس از آن بپرهیز که از «نزدیک» بلا خیزد! در عوض دور شو، جز از خودت دور شو تا خودت هستی و خودت، در اَمانی. اما در بیرون از خانه از خودت هم در اَمان نیستی و باید از جزئی از وجود خودت هم دور شوی، هر جزئی که این قواعد بهداشتی و غیربهشتیِ پرهیز از «نزدیک» را بشکند. ممکن است بدنت به جایی مالیده شود که آلوده باشد یا دستت را به چشم و بینی‌ات بزنی و راهِ به درون را برای ویروس باز کنی، اگر که نادانسته آلوده به ویروس باشی و این از همه سخت‌تر است چون از بدن به بدن و از دست به بدن نزدیک‌تر چه! بدنی که خودِ ماست و دستی که جزئی از ماست گویی به اردوی دشمن رفته و نادانسته آلت دست دشمنِ بدن شده است یا حتی بدن دشمنِ بدن شده است. بیگانه‌ای در خانه! دوستی که باید به چشم دشمن به او نگریست. تغییر نگاه من به خودم، بد گمان در حق خود. چیزها وقتی به من نزدیک‌اند در همان حال با فاصله‌ای از من دورند اما در این جا این فاصله هم برداشته شده است چون باید از مرکزی هم ترسید که نزدیکی برحسب آن نزدیکی است یعنی از بدن و دستِ خود هم. همین امکانِ تخریبِ این مرکز، که نفسِ نزدیکی را می‌سازد و نزدیکی با توجه به آن نزدیکی است، همه‌چیز را برهم می‌زند و مرا آشفته می‌کند. «من» گرفتار وسواس می‌شود، دیگر قواعد پرهیز از نزدیکی کار نمی‌کند و معنی خود را از دست می‌دهد. حالا این دست و بدن من‌اند که باید از آن حذر کنم. چیز عجیبی است، از همه گریختن حتی از خود. اما ما شبانه‌روز فقط با اشخاص و چیزهای دور و برِ خود سرو کار نداریم بلکه از ممرّ آنها و بیش از آنکه متوجه باشیم بانزدیک و نزدیکی و نزدیک‌ها سر و کار داریم. ما به دور و بَرِ خود نزدیک‌ایم با آنها مأنوس‌ایم. برای همین خودبه‌خود هیچ پروتُکلِ احتیاطی را در برخورد با آنها در نظر نداریم. این طوری است که می‌توانیم زندگی کنیم. اما اگر همیشه از هر چه به ما نزدیک است بیشتر از آنچه دور است بترسیم زندگی ناگوار می‌شود. فقط این روزهاست که این را فهمیده‌ایم. فهمیده‌ایم که این اُخت بودنِ با محیط است که زندگی را برای ما آسان می‌کند و اُخت بودن یعنی دوست بودن و خوش‌بین بودن.در حق هر جزءِ آن بدگمان بودن و از آن فاصله گرفتن مشقتی است که تاکنون نچشیده بودیم. چه، مگر زندگی روزمره‌ی ما چیست جز مراوده و سروکار داشتن با چیزها و اشخاصی در نزدیک خود. کرونا نزدیکان ما را از ما گرفته است. آن درست همیننزدیکی را نشانه رفته است تا ما نهایتاً از خودِ نزدیکی بهراسیم و تا جای ممکن فاصله بگیریم. من بدون نزدیکی و نزدیکانم چه عاقبتی خواهم داشت اگر این روزها دیر بماند و به این زودی نرود! زندان، حبس، محدودیت، تنها گیر افتادن. این نگاهِ مرا به خودم نیز دگرگون می‌کند. خودم بدون دیگران یک چیزم، خودم با دیگران چیز دیگری! حال دست‌کم برای مدتی این خود باید بدون دیگران سر کند.

پرسش ما این روزها چه بسا به گفتگوی سه جادوگر (به زبان ادبی جادو) در ابتدای نمایشنامه مَکبِث شبیه است:

مجلس یکم

(تُندَر و آذرخش. سه خواهرِ جادو [جادوگر] وارد می‌شوند.)

جادوی یکم: کدامین گاه دیگر بار خواهد بودِمان دیدار[1]

         به تُندَرکوب و رخش‌انداز و باران‌بار؟

جادوی دوم: بدان هنگام کاین آشوب بنشیند

        شکست آید یکی را دیگری رویِ ظفر بیند

جادوی سوم: و پیش از آنکه خورشید از افق دامن فروچیند.

جادوی یکم: به کدامین بود-باشستان؟[2]

جادوی دوم: به خارستان.

جادوی سوم: برای دیدنِ انسان (در اصل، مکبث).

جادوی یکم: صدای گربه‌ی خاکستری برخاست.

جادوی دوم: آواز وَزَغ آمد.

جادوی سوم: رسیدم، های!

همگی: چه زشت است زیبا، چه زیباست زشتی.

     بگردیم در میغ-دودِ پلشتی.

     (در مه پنهان می‌شوند.) [3]

آدم خودش را این روزها بیشتر گیر می‌آورد. این خودبه‌خود بد نیست، «خودم بدون دیگران» گاه نعمتی است که به حساب نمی‌آید. چه، فرصتی است برای ساختن و بالیدنِ درونی، دور از دیگران، و نگاه بایگان‌ها، نگاهی که همواره سرش در پرونده‌های گذشته‌ی ماست و ما را با سابقه‌ی ما یکی می‌گیرد. از نظر آنها ما همان‌ایم، ذات همان ذات است! نگاهی که همیشه ما را دست‌کم می‌گیرد، نگاه دوستان، چه دوستانی! روی عبارت پارادوکسی مشهور مونتین (Montaigne) به این دوستان است آنجا که می‌گوید:

“O my friend, there is no friend!”

 «ای دوستانِ من! هیچ دوستی وجود ندارد!» او در اینجا به کسانی خبر می‌دهد که هیچ دوستی در جهان نیست که از قضا دوستانش هستند. به همان‌ها می‌گوید که دوست وجود ندارد. جزء دومِ جمله جزء نخست آن را درجا نقض می‌کند. با این خبر و پس از این خبر آنها هم این را درمی‌یابند که از آن پس دیگر در شمار دوستان نیستند و در حقیقت «نه دوستان»اند یا «دوستان ظاهر» زیرا به دسته‌ی کسانی تعلق دارند که معدوم‌اند، نه موجود.[4]

«دوستان ظاهر نظر به مصلحت خود یکدیگر را دوست داشته و دارند ولکن دوست معنوی شما را لأجل شما [برای خودتان] دوست داشته و دارد.». (بهاءالله، کلمات مکنونه فارسی.) آدم‌ها شیء و ابزار نیستند، خودشان مهم‌اند. اصلِ دوستی، یعنی دوستیِ خالص، دوست داشتن دیگران برای خود آنهاست و نه برای سودی که از آنها به ما می‌رسد. با نظر به این ملاک، ملاک دوستیِ حقیقی، دیگر سخن مونتین رتوریک و بلاغت صرف نیست. او به حقیقتِ دوستی ناظر است. «ای دوستان من! دوست حقیقی وجود ندارد.» پس آنچه نیست حقیقتِ دوستی است، و نه دوستان ظاهری که همه‌جا پیدا می‌شوند و به مصلحت خود با ما دوست می‌شوند و روزی هم با عوض شدنِ این مصلحت دوستی به سر می‌رسد. او با پنهان کردن یک کلمه، کلمه‌ی حقیقت، و دوستی حقیقی، بازی زبانی به راه انداخته است و توجه فیلسوفان را به خود جلب کرده چون معما درست کرده است.

اقتضای دوستی نزدیکی و میل به نزدیکی است اما نزدیکی را حال زیان است و ظاهراً هر چه دورتر شویم و این قرنطینه دوام بیاورد دوستی‌ها خودبه‌خود رنگ می‌بازد و ما غریبه‌تر می‌شویم. اما نباید از نظر دور بداریم که آنچه در سایهی کرونا رنگ می‌بازد دوستی ظاهری و خالی از حقیقت است نه دوستی حقیقی. کرونا با به رخ کشیدن وضعیت پارادوکسیِ بالا ما را باحقیقت‌تر می‌کند.

دوستی و نزدیکی در عبارتی مشهور از انجیل به هم گره می‌خورد. «همسایه‌ی خود را مثل خود محبت نما» (انجیل متی باب 22 آیه‌ی 39). ترجمه‌ی رسمی کتاب مقدس این است.love of neighbor، محبتِ همسایه، یا Nächstenliebe، دوستیِ نزدیک‌ترین. همسایه، آنکه در مکان به ما نزدیک است باید محل عواطف دوستانه‌ی ما باشد.

 نزدیکی منحصر به در کنار هم بودن و در یک مکان در جوار هم قرار داشتن نیست. نزدیکیِ انسانی بیش از آن به التفات و توجه است. ما به درستی وقتی به چیزی نزدیک‌ایم که به آن التفات داریم بدون این توجه نزدیکی در کنار هم بودن دو شیء است، بدون حضورِ انسان. 

در ظاهر، دور شدن از نزدیک و نزدیکان و پرهیز بزرگ از انسانِ نزدیکِ به خود نقطه‌ی مقابل وحدت و به هم پیوستن عالم انسانی است که مستلزم نزدیک شدن به هم است. گویا ما در انتهای شب و تاریک‌ترین لحظه‌ها هستیم. «چراغ رابطه تاریک است» (فروغ فرخزاد). آن عبارت پارادوکسی و متناقض‌نمایِ مونتین نیز به یک معنا آنجا که چراغ رابطه تاریک است کاملاً راست می‌آید. کرونا انسان را از انسان برحذر داشته است. حال در این تاریکی باید محبتمان به خودمان بیشتر باشد تا دیگران از ما آسیب نبینند و ما نیز توانسته باشیم متقابلاً محبت خود را در حق آنها اثبات کنیم، ولی بیش از آن و پیش از آن در حق خود اثبات کرده‌ایم. قضیه قدری پیچیده شده است. «همسایه‌ی خود را مثل خود محبت نما» تبصره خورده است. این اصل که سنگ بنای الهیاتِ دوستی در مسیحیت است جرح و تعدیل شده است. هم‌ارزیِ ظاهریِ بین خود و همسایه از بین رفته است. نقاب کنار رفته است. عملاً آمریکایی‌ها مکزیکی‌های همسایه‌ی خود را مثل خود دوست ندارند. تردد مواد مخدر و مجرمان بین دو کشور مدت‌هاست که چراغ رابطه را تیره کرده است، چنانکه بین ملل و اقوام همجوار بسیاری دیگر در جهان، چون روسیه و اوکراین. حقیقت این است که انسان نمی‌تواند همسایه‌ی خود را مثل خود دوست داشته باشد، چون خودش را بیشتر دوست دارد، و این گناه نیست حتی در مسیحیت. ارسطو می‌گوید: «آدمی بهترین دوست خویش است و از این رو باید خود را بیشتر از همه‌ی کسان دیگر دوست بدارد.»[5] او برای اینکه این را از خودخواهی جدا کند توضیح می‌دهد که اگر کسی هر آنچه را زیبا و شریف است برای خود بخواهد و عدل بورزد و فضائل را برای خود بخواهد کسی او را خودخواه نمی‌خواند. به این ترتیب، ارسطو خوددوست‌داشتن را تحلیل و معنی می‌کند. او در ادامه استدلال می‌کند که «انسانِ بافضیلت باید خودش را دوست بدارد، زیرا اعمال شریف او، هم برای خودش سودمندند و هم برای دیگران، ولی مرد فرومایه که از غرایز و امیال خود پیروی می‌کند نباید خود را دوست بدارد زیرا هم به خودش زیان می‌رساند و هم به دیگران. در مرد فرومایه، آنچه می‌کند و آنچه باید بکند با یکدیگر تعارض دارند در حالی که مرد شریف همیشه آن را می‌کند که باید بکند.» با این همه، ما می‌دانیم که انسان خودش را دوست دارد چه شریف چه فرومایه، و علاوه بر آن جز استثنائاً خود را بیش از دیگران دوست دارد. ارسطو در «اخلاق نیکوماخوس» یک استثناء برای آن قائل است: «پدر و مادر فرزندانشان را مانند خودشان دوست دارند زیرا آنچه از آنان پدید آمده است و وجود دارد، پس از جدا شدن از آنان همانند "منِ"دوم ایشان است[6]

کرونا این حکم اخلاقی مسیحی را وارونه می‌کند آن هم بعد از کشف شرط محالِ آن و پاس‌داشتِ آن و باژگونه کردن محتوای آن و سویه‌ی درونی‌اش با اتکا بر این شرط. از آنجا که ما خودمان را بیش از همسایه (در معنای وسیع لفظ، در هر اجتماعی نزدیک‌ترین، ولو برای دمی و ساعتی، همسایه‌ی ماست) دوست داریم و همسایه فرزند ما نیست، یعنی «من دومِ» ما نیست، حکم کرونا در مقابل حکم مسیح، حکم طبیعت در برابر حکم ماوراءطبیعت، این است: از برای خود، از همسایه و هر آن کس که نزدیک‌ترین است بپرهیز و دور شو. چون خودت را دوست داری، و مادام که خودت را دوست داری، همسایه‌ات را هم دوست داشته‌ای، والا چنانکه نیچه به درستی دریافته است: «همسایه‌دوستیِ شما نادوستیِ شما با خویشتن است.» در این مقام هر چه این خود را دوست داشتن نیرومندتر باشد دوستی ما با نزدیکان و همسایگان در اماکن شلوغ و هر جای دیگر بیشتر است.

نیچه در نقد خود می‌نویسد: «از خویش به همسایه می‌گریزید و می‌خواهید از آن فضیلتی بسازید.»[7] او در نقد خود گره پیوندِ «نزدیکی» و«دوستی» را از هم می‌گشاید، به عبارت دیگر دوستیِ «دوستی» و «نزدیکی» را به هم می‌زند و «دوستی» را با «دوری» دوست می‌کند. دیگر نمی‌توان چنانکه در آن مَثَل فارسی می‌گویند، «دوری و دوستی!»، شرط دوستی را دوری دانست، یعنی اگر می‌خواهید دوست بمانید دور از هم زندگی کنید. از آنجا که اقتضای دوستی نزدیکی است و «نزدیکی» و صمیمیت اجزای جدایی‌ناپذیر دوستی‌اند. در اصل ما با گفتن «دوری و دوستی!» نقیضه‌گویی می‌کنیم و طعنه می‌زنیم. او فضیلت را در این می‌داند: «والاتر از عشقِ به همسایه عشق به دورترین است و به آیندگان.» و «برادران، شما را همسایه‌دوستی اندرز نمی‌گویم. اندرزِ من به شما عشق به دورترین است.» «دوری و دوستی» به ویژه این «دوری و دوستی جهانیِ» این روزها را باید فضیلتی بالاتر دانست و حتی مغتنم شمرد.

آن اصلی که در عصر کرونا هم کار می‌کند اصلِ همه را مثل خود دیدن است، اصل یگانگیِ انسان‌ها. اصلِ به کار گرفتنِ چشم است، چشمِ بیرون و چشمِ درون، اما با چشمِ درون چشمِ بیرون را به کارِ دیدن گماشتن، به کارِ از دور دیدن و دورترین را دیدن، چون می‌توان از دیگران دور بود و اساس رابطه را نزدیکیِ مکانی قرار نداد اما دوری را معادل بیگانگی و نادوستی نگرفت. دور باش تا کرونا بگذرد اما در عین یگانگی و نزدیکی. کرونا دقیقاً بر یگانگی ما انگشت نهاده است، بر مِثل هم‌ بودنِ آدم آمریکایی و ایرانی و چینی و روسی. حال بدن‌ها بر اثر تهدید موجودی نادیدنی عقب ‌نشسته است. به سبب ضعف. شباهت به هم در ضعف! ضعف بدنی! چه می‌شود کرد انسان ضعیف است! این درست، اما تاکنون نمی‌دانستیم که این ضعف چه پربهاست و خود امتیاز است برای نزدیک‌تر کردن احساسات درونی. بیماری مثل همیشه آدم‌ها را مراقب و نگرانِ هم کرده است. در تمدنِ مادی ما محسوس‌ترینِ چیزها یعنی بدن، و سرنوشتِ یکسانِ بدن‌ها احساسات قلبی را به هم نزدیک کرده است. ما که فکر می‌کردیم ایده‌ها باید افکار را عوض کند، طرز نگاه ما را دگرگون کند تا به هم نزدیک شویم، ما که برای رسیدن به مقصدِ وحدت و یگانگی نوع انسان برای نجات او تاکنون تنها به وجود یک ابزار پی برده بودیم و آن هم اندیشه بود و یکسره در سودای القای تصورات نزدیک‌کننده و هماهنگ‌کننده‌ی عالم انسانی در گفتارهای علمی و عقلانیِ خود بودیم غافل از استعداد بدن، از امکان این بدنِ خوارشده در القائات عارفانه برای یگانگی عالم انسانی بودیم، آن هم نه تواناییِ بدن بلکه ناتوانیِ بدن. اگر هم کسی این مقصد شریف را تعقیب می‌کرده است تحت تأثیر بعضی القائات بدن را خوار می‌کرده و چه بسا آن را سدّ راه می‌دانسته است، به‌ویژه که رنگ پوستِ این بدن چه فتنه‌ها و آتش‌ها که برنیفروخته است. حال ضعفِ بدن و ناتوانیِ آن ما را متوجه خود کرده است و نیز متوجه بدن‌های دیگر و آدم‌های دیگر. نزدیکی منحصر به در کنار هم بودن و در یک مکان در جوار هم قرار داشتن نیست. نزدیکیِ انسانی بیش از آن به التفات و توجه است. ما به درستی وقتی به چیزی نزدیک‌ایم که به آن التفات داریم بدون این توجه نزدیکی در کنار هم بودن دو شیء است، بدون حضورِ انسان. همنوع را نگران باید بود اما نه چون همسایه‌ی ما و در نزدیک‌ترین مکان به ماست، بلکه چون مثل ماست، برآمده از یک درخت و روییده بر یک شاخسار؛ و نزدیکی‌اش به ما بسیار بنیادی‌تر از نزدیکیِ مکانی و حقِ همسایگی است. مردمان را مثلِ خود دیدن توجه به حقیقتی هستی‌شناختی است که فقط باید پذیرفت. لازم نیست خودمان را نادیده بگیریم، سهل است باید به راستی خود را ببینیم و دوست داشته باشیم. این گامی به پیش است چون گامی به پس و بنیاد است.

«ای دوستان، سراپرده‌ی یگانگی بلند شد. به چشم بیگانگان یکدیگر را مبینید. همه بار یک دار [درخت] اید و برگ یک شاخسار» (بهاءالله)

 

[1] . تأکید و برجسته کردن از من است.

[2] Witch: Where the place?

[3] . ویلیام شکسپیر، مکبث، ترجمه‌ی داریوش آشوری، نشر آگه. ص16.

[4] دریدا در کتاب خواندنی خود «سیاستِ دوستی» (Politics of Friendship) به تفصیل ته و توی این گزاره را درمی‌آورد. البته همیشه مجال تفصیل و لم بم کردن بیشتر از طرف دیگران هست و هیچ سخنی در این باب ختم کلام نیست.

[5] ارسطو، اخلاق نیکوماخوس، طرح نو، ترجمه محمد حسن لطفی، ص 352.

[6] همانجا، ص 322.

[7] چنین گفت زرتشت، ترجمه‌ی داریوش آشوری.