تاریخ انتشار: 
1399/04/01

فرانسه، فراز و فرود فکر ترقی، کرونا و آینده‌ی چپ

ناصر اعتمادی

rfi

بدبینی از ویژگی‌های شاخص روحیات فرانسوی است و منشأ آن این باور قدیمی است که فرانسه نمیتواند مقام گذشته‌ی خود را به عنوان نخستین قدرت جهانی بازیابد. این بدبینی، آگاهی از نوعی ناتوانی، از زوال تاریخیِ کشوری است که از انگاره‌ی گذشته‌ی خود دل نکنده بیآنکه لوازم تبدیل شدن به یک قدرت برتر جهانی را داشته باشد. با این حال، این زوال و آگاهی از آن آهنگ تحولات این کشور را از سده‌ی هفدهم تا امروز رقم زده و در رویارویی با بسیاری از بحران ها به کمک آن شتافته است.

 

پیدایش و دستاوردهای یک قدرت جهانی

صعود فرانسه به مرتبه‌ی نخستین قدرت جهانی با سلطنت لویی چهاردهم همزمان بود. فرانسه در این دوره پرجمعیتترین و بزرگترین قدرت نظامی اروپا به شمار میرفت و این قدرت حاصل خروج موفقیتآمیز این کشور از جنگهای مذهبی بود. لویی چهاردهم اولین پادشاهی بود که هویت فرانسه را بر اساس یک دولت مرکزی قدرتمند بنا کرد، در حالی که دو قدرت دیگرِ وقت ــ اسپانیا و امپراتوری هاپسبورگ ــ مسیر فروپاشی را در اثر همین جنگها در پیش گرفته بودند.

مهمترین دستاوردهای «دوران لویی چهاردهم» خصوصیات فرهنگی، سیاسی و دینی داشتند و بعضاً در شخصیت تاریخی جدیدی به نام «انسان صدیق» («honnête homme») تجسم مییافتند: انسانی متواضع و ملهم از انسانگرایی رُنسانس که دانش خود را در حوزههای هنر، ادبیات، فلسفه و علوم با زبانی ساده و صریح به مخاطبان خود منتقل میکرد. آنچه از اوایل سده‌ی بیستم «انتلکتوئل» نامیده شد تداوم همین شخصیت تاریخی بود، هر چند «انتلکتوئل» مقام خود را در وهله‌ی نخست مرهون سیاست بود (مقاله‌ی معروف امیل زولا، «من متهم می‌کنم»، در ماجرای دریفوس و در نبرد با یهودیستیزی در فرانسه سرآغاز پیدایش شخصیت تاریخی «انتلکتوئل» و نقش اجتماعی آن بود).

دیگر دستاورد مهم «دوران لویی چهاردهم» ادغام قدرت کلیسا در دولت یا در واقع تابعیت کلیسا از شاه بود. از این دوره کلیسای کاتولیک نخست مطیع شاه و سپس تابع واتیکان شد.

و بالاخره، آخرین دستاورد مهم «دوران لویی چهاردهم» در حوزه‌ی سیاست خارجی روی داد. فرانسه در این دوره با دشمن دیرین خود، اتریش، علیه پروس وحدت کرد که در آن زمان به متحد انگلستان، بزرگترین رقیب فرانسه، بدل شده بود.

این چرخش سیاسی مخالفتهایی جدی را در میان فرانسوی‌ها برانگیخت و تا انقلاب فرانسه و ضدیت عمومی با ماری آنتونت، همسر اتریشی لویی شانزدهم، ادامه یافت. حتی پس از سرنگونی سلطنت، نخستین مجادلات مجلس مؤسسان فرانسه گویای نگرانی از پیشی گرفتن انگلیسیها در دو عرصه‌ی سیاست و اندیشه بود، به طوری که اغراق نیست اگر بگوییم که نخستین قانون اساسی فرانسه برای جبران این تأخیر تدوین شد: برخلاف انگلستان، انقلابیون فرانسه میخواستند همه‌ی ملت‌های جهان را نمایندگی کنند. جهانگرایی (اونیورسالیسم) انقلاب فرانسه و حقوق بشر پاسخی به «آزادی» انحصاری انگلستان بود و به فرانسه امکان میداد تا رژیم سیاسی‌ای متناسب با مرتبه و نقش فکری خود در جهان ابداع کند.

فرانسه قصد داشت خود را از این طریق به پیشتاز بشریت تبدیل کند و باید اعتراف کرد که در دستیابی به این مقصود در قیاس با رقیب خود، انگلستان، به موفقیت دست یافت. حتی در دوران احیای سلطنت یا تأسیس امپراتوری ناپلئون بناپارت این هدف به حاشیه رانده نشد. برعکس، امپراتوری بناپارت بر مبانی سیاسی نوینی استوار شد که انقلاب فرانسه در پی سلطنت مطلقه از نو تعریف کرده و به وجود آورده بود، با این تفاوت که ساماندهی عقلانی دولت جای «فکر آزادی» را گرفت. این جایگزینی در عین حال مهمترین اهرم بسط سلطه‌ی استعماری فرانسه از آفریقا تا هندوچین بود که تا جمهوری سوم گسترش یافت. معروف است که هگل جوان آخرین سطور «پدیدارشناسی روح» را در غرش توپخانه‌ی لشگر ظفرمند ناپلئون و ورود آن به ینا نوشت. او درباره‌ی این رویداد در نامهای به دوست خود گفت: «امروز امپراتور، روح جهان، را دیدم... که سوار بر اسب جهان را در می‌نوردید و به سیطره‌ی خود میکشید.»

 

پاریس، پایتخت سوسیالیسم و لائیسیته در سده‌ی نوزدهم

اگر چه فرانسه در این دوره تا حدودی از انقلاب صنعتی باز ماند اما مقام خود را به عنوان کانون فرهنگ و انقلاب از دست نداد. شاید بیدلیل نبود که مارکس تاریخ فرانسه را «تاریخ کلاسیک نبردهای طبقاتی» میخواند که از تولد جامعه‌ی فردا خبر میداد. او میدید که نخستین اندیشههای سوسیالیستی در فرانسه و در جریان همین نبردها زاده می‌شد و همه‌ی کسانی که چشم به آینده داشتند، نگاهشان در وهله‌ی نخست به پاریس دوخته شده بود. به تعبیر والتر بنیامین، پاریس در این دوره «پایتخت قرن نوزدهم» بود: کانون «آشوبی خلاق» در حیطههای سیاست و هنر که در انقلابهای پی در پی و شاعرانگی شخصیتها و رویدادهای مهمی همچون بودلر یا «کمون پاریس» تجسم مییافت.

در نگاه بنیامین «کمون پاریس» تنها یادآور «سنت مظلومان» نبود: «کمون» از جمله لحظات نادر ــ ولو زودگذر ــ تاریخ پرحادثه‌ی رهایی بود که طی آن طبقات فرودست برای لحظهای در روند طولانی سرکوب و استثمار وقفه یا گسستی به وجود میآورند و برای نبردهای آینده سرمشقی از خود ارائه می‌دهند.

با ابداع سوسیالیسمْ فرانسویان دانش آینده را ساخته بودند، در حالی که انگلیسی‌ها از خلال «اقتصاد سیاسی» علم زمان حال را پی ریخته بودند.

در ادامه‌ی تاریخ انقلاب و جمهوریخواهی فرانسه «کمون پاریس» اولین تلاش مهم برای ایجاد دولت کارگری در دوران مدرن بود و با اتکاء به همین تجربه، مارکس در خطابه‌ی معروف خود در انترناسیونال اول، میگفت کمون پاریس «حکومت طبقه‌ی کارگر»، یعنی «حکومت مردم توسط مردم بود» که برای نخستین بار امتیازات طبقات مسلط را زیر سؤال برد و شکل نوینی از قدرت سیاسی را با اتکاء به اراده و آرای مستقیم محرومان به وجود آورد بیآنکه در پیریزی و پیدایش آن، حزب یا رهبر فرهمندی کوچک‌ترین نقشی ایفا کند.

در واقع، با ابداع سوسیالیسمْ فرانسویان دانش آینده را ساخته بودند، در حالی که انگلیسیها از خلال «اقتصاد سیاسی» علم زمان حال را پی ریخته بودند. آنچه، اما، به ابداع تاریخی سوسیالیسم در فرانسه جذابیت میبخشید همسانی آن با جمهوری بود. هر چند انگلیسیها پیشتر به سازوکار ویژه‌ی خود در رسیدن به «آزادی» دست یافته بودند اما، از آنجا که این «آزادی» عمیقاً به ارزشهای سلطنت و اشرافیت پایبند ماند، نمیتوانست شور چندانی در دل محرومان جهان برانگیزد. در مقابل، اما، فرانسوی‌ها با تأسیس جمهوری تا نهایت آرزوهای آزادیخواهانه و عدالتطلبانه‌ی خود پیش رفته بودند و تجربه‌ی آنان از آزادی سرمشق غالب انقلابهای رهایی‌بخش قرنهای نوزدهم و بیستم اروپا و سپس کشورهای مستعمره و نیمهمستعمره شد.

به این تأثیر دورانساز رویدادی بینظیر که اهمیتش از خود انقلاب فرانسه کمتر نبود، طنینی خارق‌العاده داد و آن قانون معروف جدایی کلیسا از دولت در سال ١٩٠۵ بود که از آن تحت عنوان لائیسیته یاد شده است. خود قانون لائیسیته جزء لاینفکی از قانون آزادی انجمنها یا جامعه‌ی مدنی است که پیشتر در سال ١٩٠١ به تصویب مجلس ملی فرانسه رسیده بود. با این دو قانون، مذهب از سیاست جدا شد و کلیسا به تعبیر جان لاک به انجمن داوطلبانه (مؤمنان) در دل جامعه‌ی مدنی بدل گشت.

با قانون لائیسیته فرانسوی‌ها برای نخستین بار بر استقلال و برتری جمهوری نسبت به دین تأکید کردند و این استقلال و برتری را به مهمترین انگاره‌ی اجتماعی یا به تعبیر کورنلیوس کاستوریادیس «انگاره‌ی مؤسس» جامعه تبدیل کردند[1]. لائیسیته فشرده‌ی انقلاب فرانسه و پویش تاریخی تجدد بود که به قول آنتونیو نگری از «عرفی شدن سیاست و قدرت» یا به تعبیر مارسل گُشه از «خروج دین» خبر میداد. یعنی خروج از جامعهای که در آن دین نقش ساماندهنده را ایفا میکرد[2]. این تحول ای بسا امروز گویای پویش تاریخی مردمان خاورمیانه بهویژه مردم ایران برای پایان دادن به قیمومیت دینی است.

 

جنگ جهانی دوم و احیای شکوهی از دست رفته

تا پایان نخستین جنگ جهانی این تصور از جمهوری و امپراتوری فرانسه به عنوان قدرتی جهانی دستنخورده باقی ماند. در این دوره ارتش فرانسه، اگر نگوییم برترین قدرت نظامی جهان، دست‌کم از قدرتمندترین نیروهای نظامی جهان به شمار میرفت و پیمان ورسای ظاهراً بر این برتری مُهر تأیید زده بود. حتی تا نخستین روزهای دومین جنگ جهانی فرانسوی‌ها عمیقاً به شکستناپذیری ارتش خود باور داشتند، هر چند طولی نکشید که هزیمت ارتش و جمهوری فرانسه در برابر سپاهیان رایش به این تصور قدیمی خاتمه داد و بزرگترین آسیب را به روحیه‌ی فرانسویان وارد آورد که آثارش تا امروز به قوت خود باقی مانده است.

اشغال فرانسه توسط ارتش آلمان نازی یأس و سرخوردگی را بر کُل جامعه‌ی فرانسه مستولی کرد. در یک چشم بر هم زدن امپراتوری‌ای قدرتمند به کشوری در بند بدل شده بود که برای اولین بار در رقابت بلوکهای جهانی قدرت نقشی بازی نمیکرد.

نهضت مقاومت فرانسه به رهبری شارل دوگُل که بخش بسیار ناچیزی از فرانسویان را به خود جلب کرده بود آخرین تلاش این کشور برای باقی ماندن در معادلات جهانی بود، هر چند دوگُل نیز در پایان دومین جنگ جهانی چارهای جز رسمیت دادن به واقعیت تاریخی جدید فرانسه نداشت. او در پایان جنگ پرونده‌ی استعمار فرانسه را بست بیآنکه اقدامش به فروپاشی دولت و جمهوری فرانسه بینجامد. دوگل به یاری راهبرد اتمی خود، توانست فرانسه را از نو وارد معادلات قدرتهای جهانی کند و در نبرد میان غرب و شرق موضعی مستقل اتخاذ کند.

مورخ مارکسیست بریتانیایی، پری آندرسون، در توصیف نقش دوگُل در فرانسه‌ی بعد از جنگ میگوید: «همه‌ی رهبران غربی بعد از دومین جنگ جهانی به گرد پای دوگُل هم نمیرسیدند. دوگُل با تبحر تمام به بزرگترین جنگ استعماری قرن بیستم [جنگ الجزایر] خاتمه داد» و با اجرای طرحهای بزرگ زیرساختی به رشد اقتصادی فرانسه و «بهبود سریع سطح زندگی در شهرها شتاب خارقالعادهای داد.»[3]

با تأسیس جمهوری پنجم در ١٩۵٨، دوگُل دورانی نسبتاً طولانی از ثبات و پیشرفت اقتصادی را به فرانسه بازگرداند. این موفقیت اقتصادی تا جنبش مه ١٩۶٨ و نخستین سالهای دهه‌ی ١٩٧٠ ادامه یافت. در سالهای ١٩٧۴-١٩۶٨ اقتصاد فرانسه به چنان درجه‌ای از رشد رسیده بود که بر اساس برآوردها این کشور میرفت تا پس از آمریکا و ژاپن به سومین قدرت اقتصادی جهان تبدیل شود. باز به تعبیر آندرسون، فرانسه‌ی دوگُل تنها کشور اروپایی بود که «نمیشد به آن اصطلاح زوال را اطلاق کرد.»

در دوره‌ی دوگُل، فرانسه دوباره به پیشتاز فرهنگ و هنر جهانی تبدیل شد: «رُمان نو» در عرصه‌ی ادبیات، «موج نو» در حوزه‌ی سینما، و رونق ساختارگرایی و سپس پساساختارگرایی از نشانههای فرهنگی کشوری بود که نبوغ و اعتماد به نفس خود را بازیافته بود. خوب یا بد، بازیابی این اعتماد به نفس، ثمره‌ی دوران دوگُل بود، حتی اگر فراوردههای فکری این دوره عمدتاً در ستیز با «اقتدارگرایی» دوگُل تعریف شده باشند.

در واقع، میان دوگُل و جهان روشنفکری فرانسه نوعی ائتلاف نانوشته برای دستیابی به هدفی مشترک شکل گرفته بود. در این دوره لوی-استروس به معروف‌ترین انسان‌شناس جهان، فردیناند برودل به بانفوذترین مورخ و رولان بارت به اصیل‌ترین منتقد ادبی جهان بدل شدند.

همان گونه که دوگُل در پی احیای شکوه سیاسی و اقتصادی فرانسه در جهان بود، پیشروترین روشنفکران فرانسوی دوران او نیز در پی احیای شکوه فکری فرانسه (و غالباً با بازخوانی نه فقط آثار نیچه، فروید و هایدگر بلکه بهویژه از خلال بازاندیشی نوشته‌های مارکس) بودند. برای نمونه، لوی-استروس مطالعات «انسانشناختی» خود را پژوهشهایی در عرصه‌ی «روساخت» و مکمل مطالعات مارکس توصیف میکرد که به گمان او به حق «زیرساخت» را عامل تعیینکننده خوانده بود[4].

در واقع، میان دوگُل و جهان روشنفکری فرانسه نوعی ائتلاف نانوشته برای دستیابی به هدفی مشترک شکل گرفته بود. در این دوره لوی-استروس به معروفترین انسانشناس جهان، فردیناند برودل به بانفوذترین مورخ و رولان بارت به اصیلترین منتقد ادبی جهان بدل شدند، در حالی که لاکان، آلتوسر، فوکو، دریدا، لیوتار، کاستوریادیس و دیگران کل فضای روشنفکری و دانشگاهی غرب و خارج از آن را تحت تأثیر قرار دادند.

حتی جنبش مه ١٩۶٨ هم از این قاعده مستثنی نبود. با این جنبش فرانسویان ــ شاید برای آخرین بار ــ به جهانیان اعلام می‌کردند که هنوز مردم «کشور انقلابها» هستند، هر چند انقلاب آنان از حیث ترکیب نیروهای اجتماعی و در قیاس با «انقلابهای گذشته» تغییر ماهیت داده و هدف آن دیگر نه کسب قدرت سیاسی است و نه اعمال قهر انقلابی برای رسیدن به بهشتی که گویا در افق در انتظار نشسته است.

پیروزی نسل مه ۶٨ در انتخابات ریاست جمهوری سال ١٩٨١ به رهبری فرانسوا میتران نوعاً تأیید این ادعا است، هر چند فرانسوا میتران پیش از به قدرت رسیدن از مخالفان سرسخت دوگُل و جمهوری پنجمِ ابداعشده توسط او به شمار میرفت. با این حال، میتران در نحوه‌ی اعمال قدرت شاید گُلیستترین رئیس جمهور فرانسه پس از خود دوگُل بود. جمهوری پنجم هم قدرتگیری چپ فرانسه را میسر ساخت، هم تداوم جمهوری و مهمترین بنیاد آن، لائیسیته، را در مقابل توفانها و تهدیدهای معاصر تضمین کرد.

 

جهانیشدن و فروپاشی چپ در فرانسه

با این حال، پیروزی چپ در فرانسه آغاز یک پایان و حاکی از انقلابی در سرمایهداری معاصر بود که به مرور از آن با عنوان «جهانیشدن» یاد شد: دورهای که طی آن بحران و شکست انگارههای سوسیالیستی بهویژه پس از فروپاشی شوروی و اقمار آن با سلطه‌ی لیبرالیسم و سپس نئولیبرالیسم در مناسبات جهانی همزمان شد.

این چرخش تاریخی، اما، نه خلقالساعه بود نه تصادفی بلکه در نتیجه‌ی تلاقی دو رویداد مهم به وجود آمد: جنگ کیپور و در پیآیند آن نخستین شوک نفتی در سال 1973. با سقوط سلطنت در ایران در بهمن ١٣۵٧ دومین شوک نفتی، به محرکی قوی در روند برگشتناپذیر جهانیشدن تبدیل شد. روی کار آمدن مارگرت تاچر در بریتانیا و رونالد ریگان در آمریکا و همچنین ظهور ژاپن به عنوان سومین قدرت اقتصادی جهان از پیامدهای همین روند بود.

جهش ناگهانی بهای نفت (که فروپاشی سلطنت و نوسازی بدون مدرنیته‌ی شاه را در پی داشت) موجب دو تحول بزرگ دیگر شد که در عمل به محرکهای اصلی جهانیشدن تبدیل شد: از یک طرف، رقابت بیوقفه‌ی کشورهای سرمایهداری غرب برای کاهش هزینه‌ی تولید از طریق افزایش اتوماتیزاسیون و صادرات و از طرف دیگر تزریق دلارهای نفتی به بازارهای جهانی پول.

رویگردانی چپ فرانسه از ارزشهای تاریخی خود، بهویژه از مفهوم عدالت اجتماعی، در همین دوره شکل گرفت. برای اولین بار چپ فرانسه مفهوم «انصاف» را جایگزین «عدالت اجتماعی» کرد و نخستین هدف خود را نه تحقق عدالت که رعایت انصاف و همزیستی افراد و گروههای اجتماعی اعلام کرد. استقبال از اندیشههای فیلسوف آمریکایی جان راولز و بهویژه نظریه‌ی «انصاف» او حاصل همین دوره است. ژاک بیده، بنیانگذار نشریه‌ی «آکتوئل مارکس» («مارکس امروز») در اواخر دهه‌ی ١٩٨٠ نقش مهمی در ورود نظریههای جان راولز در مباحث چپ فرانسه ایفا کرد. کتاب معروف او در همین دوره با عنوان «نظریه‌ی مدرنیته» و اثر پیشتر وی، «با سرمایه چه باید کرد؟»، میان بازار و سرمایهداری تمایز قائل میشد و میگفت محو سرمایهداری به معنای محو بازار نیست[5] (لوئی آلتوسر، نویسنده‌ی کتاب «خواندن سرمایه» در اوایل دهه‌ی ١٩۶٠، در زندگینامه و برخی نامهنگاری‌های اواخر عمر خود از تأثیر آثار بیده بر افکار و تلقیهای خود از مارکس سخن گفته است).

خارج از حیطه‌ی نظری، در درون قدرت سیاسی فرانسوا میتران که در آغاز در ائتلاف با حزب کمونیست فرانسه به قدرت رسیده بود اندکی بعد در همزیستی با دولت راست ژاک شیراک بر کلیهی سیاستها و جهتگیریهای لیبرالی او صحه گذاشت. این روند تا دوران ریاست جمهوری فرانسوا اولاند و شکست و فروپاشی حزب سوسیالیست در دوره‌ی وی و دو انتخابات ریاست جمهوری و پارلمانی ٢٠١۶ ادامه یافت و نهایتاً در پیروزی غیرمنتظره‌ی یک بانکدار جوان، امانوئل ماکرون، به عنوان رئیس جمهور فرانسه تجسم یافت.

 

کرونا و آینده‌ی چپ

شکست چپ تاریخی در فرانسه بخشی از روند فروپاشی یا عقبنشینی سوسیالیسم از مواضع خود در همه‌ی کشورهای اروپایی بود. اینک این شکست و عقبنشینی با بحران جهانی و بیسابقه‌ی ویروس کرونا همزمان شده است و دورنمای بسیار تاریک و نگرانکنندهای را از تمدن و زندگی پیش روی همگان ترسیم کرده است. با این حال، به نظر میرسد که اگر آیندهای برای چپ قابل تصور باشد در مصاف با همین بحران جهانی رقم خواهد خورد، به این دلیل ساده که جهانگستریِ ویروس کرونا و به اصطلاح «بحران سلامت» نتیجه‌ی دگردیسی اقلیمی یعنی نهایتاً ثمره‌ی جهانیشدن سرمایه است.

کرونا حاصل بحران پایدار تغییرات برگشتناپذیر اقلیمی است که در عین حال بستر مساعدی را برای تغییرات اجتماعی و خروج تدریجی از تمدن سرمایه حول اهداف زیست محیطی فراهم ساخته است. بحران کرونا برای اولین بار نشان داد که میتوان طی چند هفته کل مناسبات تولیدی سرمایهداری را در عرصه‌ی جهانی به حال تعلیق درآورد، هر چند تاکنون همه‌ی مدافعان جهانیشدن هرگونه تلاش برای مهار، تغییر جهت یا ساماندهی این مناسبات نابودکننده‌ی «جهان زندگی» ــ زیستبوم ــ را عبث و ناممکن می‌خواندند. این بار جدال قدیمی سرمایه و چپ در عرصهای بیسابقه و حول داوهای بزرگ زیست‌محیطی از سر گرفته شده است و چپ (چه در فرانسه چه در دیگر نقاط جهان) مرتکب خطای راهبردی نابخشودنی خواهد شد، اگر این جدال را به فرصت گذار به تمدن پساسرمایهداری تبدیل نکند، اگر نکوشد اَشکال میسر جامعه و همبستگی را ابداع و جایگزین تولید برای تولید ــ تولید به هر قیمتی، حتی به قیمت نابودی زندگی ــ کند.

 


[1] نگاه کنید به

Cornelius Castoriadis, L’Institution imaginaire de la société, 1973, Paris, Seuil.

[2] نگاه کنید به

Marcel Gauchet, Le désenchantement du monde, une histoire politique de la religion, 1985, Paris, Gallimard.

[3] Perry Anderson, La pensée tiède, un regard critique sur la culture français, Seuil, 2005, pp.16-17.

[4] برای توضیح جایگاه مارکس در اندیشههای ساختارگرایی و پساساختارگرایی فرانسه در دهههای شصت و هفتاد میلادی، نگاه کنید به این اثر قدیمی پری آندرسون، صفحات ۵٧-۵۶:

In the Tracks of Historical materialism, Verso, London, 1984.

[5] نگاه کنید به

Jacques Bidet, Théorie de la modernité, suivie de Marx et le marché, Paris, PUF, 1990 ; John Rawls et la théorie de la justice, Paris, PUF, 1995.