تاریخ انتشار: 
1399/09/22

بشریت و فاجعه

فیلیپ سندز
سرهی پلوخی

آنچه می‌خوانید گفتگویی است میان سرهی پلوخی و فیلیپ سندز در کنفرانس بین‌المللی «مؤسسه‌ی علوم انسانی» با عنوان «میانِ کی‌یف و وین: تاریخ مردم، اندیشه‌ها و اشیای در گردش و حرکت» که از 5 تا 8 دسامبر 2019 در وین برگزار شد.


مسئله‌ی چرنوبیل و جریان اطلاعات‌

فیلیپ سندز: من چند روز بعد از حادثه از قضیه‌ی چرنوبیل باخبر شدم، یعنی وقتی که روزنامه‌‌‌‌های بریتانیا شروع به طرح این احتمال کردند که در شوروی اتفاقی رخ داده است. من در آن موقع یک وکیل جوان 25 ساله بودم. در آن زمان، هیچ‌کس نمی‌دانست که در اتحاد جماهیر شوری چه می‌گذرد. هر چند قضیه خیلی جدی و واقعی به نظر می‌رسید اما خاطره‌ی من از این حادثه فقط پروپاگاندایی بود که بریتانیا و دیگر کشورهای غربی به راه انداختند. در این کشورها از چرنوبیل برای تقویت حس «غیریت» و تأکید بر خطر نظام وحشتناک شوروی، از جمله عدم ارائه‌ی اطلاعات، استفاده می‌شد. در بریتانیا، آنچه برای مردم اهمیت داشت عدم ارائه‌ی اطلاعات به بریتانیا بود.

سرهی پلوخی: وقتی کتاب‌ام منتشر شد، مردم مدام می‌پرسیدند «شما حادثه‌ی 26 آوریل 1986 را چطور به یاد می‌آورید؟» باید بگویم که اصلاً آن روز را به یاد نمی‌آورم؛ دلیلش این است که برای چند روز، هیچ خبری درباره‌ی آن منتشر نشد. ما در شوروی، وقتی از موضوع مطلع شدیم که خیلی مختصر اعلان کردند که در نیروگاه اتمی چرنوبیل اتفاقی افتاده است و سپس گفتند که «نگران نباشید، همه چیز تحت کنترل است.» ما خیلی دیر از حادثه باخبر شدیم. در نظام خاص شوروی سابق، سلامتی و زندگی مردم در درجه‌ی دوم اهمیت قرار داشت. سه هفته طول کشید تا گورباچف درین‌باره با مردم شوروی صحبت کند و تازه آن وقت هم دو سوم حرف‌هایش به حمله به ایالات متحده و غربی‌ها اختصاص یافت؛ چون او مدعی بود که آن‌ها از حادثه‌ی چرنوبیل برای تبلیغات علیه شوروی استفاده می‌کنند. شاید در این مورد خاص، به معنای دقیق کلمه پای مرگ و زندگی در میان نبود اما بی‌تردید پای کیفیت زندگی آینده‌ی مردم و فرزندانشان در میان بود.

 

روایت گزینشی از گذشته

پلوخی: اولین باری را که در دانشگاه دِنیپروپترووسک (دنیپروی فعلی) پای یک سخن‌رانی نشستم، خیلی خوب به یاد می‌آورم. رئیس دانشکده سخنرانیِ افتتاحیه را به نام لنین انجام داد و پیامش هم کاملاً روشن بود: «همه‌ی شما مبارزان یک نبرد ایدئولوژیک هستید.» این نخستین خاطره‌‌ای است که از دانشگاه دارم. همه‌جا صحبت از همین نبرد بود. هر دو پدربزرگ من در جنگ جهانی دوم شرکت کرده بودند و هر دو مادربزرگ و والدین‌ام هم در اوکراین تحت اشغال نازی‌ها به سر برده بودند. پدرم یک روز محلی را که هنگام عقب‌نشینی آلمان‌ها از نواحی اطراف دنیپرو و پاک‌سازی آن‌ها در آن مخفی شده بود، به من نشان داد. آن روزها همه‌جا جنگ و ویرانی بود. اما، در مورد هولوکاست؛ فقط وقتی در دانشگاه بودم چیزهایی درباره‌اش شنیدم. دانشگاه ما اطراف محلی دره‌مانند بنا شده بود؛ جایی که در آن، یهودیانِ شهر را تیرباران کرده بودند. در آن زمان، به هیچ وجه احساس نمی‌کردند که باید بنای یادبودی بسازند. اما حالا بنای یادبود محقری در آنجا وجود دارد. اما آن روزها، هیچ نشانی از آن واقعه وجود نداشت. اطلاعات من درباره‌ی هولوکاست از سخنرانی‌ها و کتاب‌ها به دست نیامده بلکه از افرادی به دست آمده است که در آن شرایط زندگی کرده ‌‌‌‌بودند. زمانی اتاقی را از پیرزنی اجاره کردم که در هنگام جنگ در اردوگاه‌های مرگ نازی‌ها زندانی بوده است. او می‌گفت دو سه روز بی‌وقفه صدای رگبار مسلسل به گوش می‌رسیده است. شما از چنین چیزهایی اطلاع می‌یابید، اما نه از طریق منابع رسمی.

سندز: البته وجه مشترک تمام این داستان‌ها سلطه‌ی سکوت است. در مورد این مسائل من در دنیایی از سکوت بزرگ شده‌ام. من کنار پدربزرگ و مادربزرگ خود زندگی می‌کردم اما آنها از اتفاقات پیش از سال 1945 حرف نمی‌زدند. من کتاب «خیابان شرقی‌غربی» را با نقل قولی از دو روانکاو شروع کردم که فکر می‌کنم به اندازه‌ی کتاب خودم، در مورد کتاب «چرنوبیل» شما هم صادق باشد. کم‌کم به این موضوع علاقه‌مند شدم که داستان‌ها چطور میان اعضای خانواده‌ها منتشر می‌شوند، بی‌آنکه کسی درباره‌ی آن‌ها حرفی بزند. در پیگیری این قضیه، به کتابی از دو روانکاو مجارستانی به نام‌های ماریا توروک و نیکولاس آبراهام برخوردم. آن‌ها به جای روابط میان کودک و والدین، روابط میان پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها و نوه‌هایشان را بررسی کرده‌اند، و دریافته‌اند که بیمارانشان، بی‌آنکه به یاد بیاورند با پدربزرگ و مادربزرگ خود صحبتی کرده باشند، به طریقی، اطلاعات را از آن‌ها کسب کرده‌اند.

نقل قول این است: «آنچه ما را متأثر می‌سازد نه مردگان بلکه گسل‌هایی است که به واسطه‌ی اسرار دیگران در ما ایجاد می‌شود.» به عبارت دیگر، هر کسی عضو جامعه‌‌ای است که در آن اسراری وجود دارد؛ وقتی حادثه‌ی ناگواری برای کسی رخ می‌دهد، آن را مدفون می‌کند و به نظرش می‌رسد که این آخر ماجرا است و قضیه هیچ‌وقت بر ملا نخواهد شد؛ اما می‌شود. هر وقت که در لووف (Lviv) (یکی از شهرهای اوکراین) هستم، احساس می‌کنم که با مردمی مواجه‌ام که با گذشته زندگی می‌کنند؛ گذشته‌‌ای که کسی میل ندارد درباره‌اش حرف بزند اما این گذشته به طرزی باورنکردنی در زمان حال جاری است. در وین هم چنین وضعی را به شدت حس می‌کنم. آن‌جا هم چیزهایی هست که مردم دوست ندارند درباره‌اش حرف بزنند یا با آن‌ها روبه‌رو شوند. این انتقاد نیست بلکه فقط بیان مشاهدات است. پرسش این است که آیا این حس، از درون‌ام ناشی می‌شود یا چیزی است که از بیرون دریافت می‌کنم یا هر دو؟

تشنجات فعلی در بریتانیا، در واقع، واکنشی است به ناکامی در مواجهه با گذشته و تلاش برای مخفی‌کردن وجه منفی آن

پلوخی: ما دوست نداریم که درباره‌ی تجربه‌های خود حرف بزنیم، نمی‌خواهیم آن‌ها را زنده کنیم. چنین کاری فهم شخصیِ ما از خودمان را به خطر می‌اندازد و ما نمی‌خواهیم این خطر را به نسل بعدی انتقال بدهیم. اما در مورد خودم باید بگویم که علاوه بر عامل شخصی، دولت شوروی نیز حافظه‌ی گزینشی را ترویج می‌کرد؛ یعنی به شما اجازه نمی‌داد که بعضی اخبار و اطلاعات را به یاد آورید و به دیگران انتقال بدهید. برای مثال، در تمام دوران سلطه‌ی شوروی، هیچ‌وقت کسی در باره‌ی هولودومور (Holodomor)، قحطی عمدی‌ای‌‌ که استالین در سال‌‌‌‌های 1932-1933 به مردم اوکراین تحمیل کرد، حرفی نزد. مادربزرگ‌ام عقیده داشت که ممکن است اتفاق بدی برای من رخ دهد چون به طور علنی از این قحطی حرف می‌زدم. در شوروی، این امر در مورد هولوکاست هم صادق بود.

سندز: اما بگذارید خبر بدی به شما بدهم: فقط کشور شما نیست که چنین وضعیتی داشته است؛ در بریتانیا نیز وضع به همین منوال بوده است. در سراسر دوران تحصیل در مدرسه حتی یک بار هم کسی چیزی درباره‌ی استعمار و برده‌داری به ما نگفت. فقط به ما می‌گفتند که بریتانیا کشور بزرگی است. و حالا صریح می‌گویم که به نظرم، تشنجات فعلی در بریتانیا، در واقع، واکنشی است به ناکامی در مواجهه با گذشته و تلاش برای مخفی‌کردن وجه منفی آن؛ چیزی که اکنون خود را در خیزش پوپولیسم و ناسیونالیسم نشان می‌دهد؛ جریان‌هایی که می‌کوشند این حس را تقویت کنند که بریتانیا کشور بزرگی است. طنز قضیه در این است که یکی از بقایای استعمار، ایرلند شمالی، که بریتانیا می‌خواهد دودستی به آن بچسبد، در کانون مناقشه بر سر برگزیت قرار دارد. به عبارت دیگر، حالا بریتانیا با پیامدهای منفی استعمار دست در گریبان است است و استعمار دارد هزینه‌ی سنگینی را بر روان بریتانیا تحمیل می‌کند. بنابراین، سکوت و فراموشی به اوکراین محدود نمی‌شود.

 

سکوت و داستان‌ها و شکل‌‌‌‌های عدالت

سندز: عدالت مفهومی پیچیده است و فقط در تعبیر رسمی قانون قضائی نمی‌گنجد. این مفهوم به شیوه‌هایی بس گوناگون خود‌نمایی می‌کند و به طور غیر رسمی در جامعه‌ها و خانواده‌ها نمود می‌یابد. نفس حرف زدن، خود شکلی از تحقق عدالت است. من اخیراً کتاب نردبان طنابی را به عنوان دنباله‌ی خیابان شرقی‌غربی منتشر کردم. این اثر، داستان شخصی به نام اتو واختر (Otto Wachter) است؛ کسی که نماینده‌ی هانس فرانک (Hans Frank) بود. او در 9 مه ‌1945 فرار کرد و ناپدید شد و چند سال بعد هم خبر مرگش منتشر شد. او متهم به کشتار‌ جمعی، نسل‌کشی و جنایت علیه بشریت بود اما هیچ‌وقت محاکمه و محکوم نشد؛ وضیعتی که حالا به پسرش اجازه می‌دهد بگوید» «پدرم مرد شریفی بود و بی‌گناه از این دنیا رفت.» من به عنوان یک حقوق‌دان و بر اساس مندرجات قانون، می‌پذیرم که حق با اوست زیرا پدرش در هیچ دادگاهی محکوم نشده است. هر چند دادگاهِ بعد از جنگ (دادگاه نورنبرگ)، تعدادی از افراد را محکوم کرد اما به علت ناکارآمدیِ ناخواسته‌اش، ده‌ها هزار نفر دیگر محاکمه نشدند؛ وضعیتی که بهانه‌ی لازم را فراهم کرد تا خاطیان بتوانند ادعای بی‌گناهی کنند. همین امر به آن افراد اجازه داد که به جامعه بازگردند و تا مناصب مهم ارتقا یابند و آلمان را در سال 1968 حسابی توی دردسر بیندازند. در آن زمان، جوانان ناگهان فهمیدند که آموزگاران‌‌شان همان نازی‌‌‌‌های ارشدی هستند که در نگارش و تفسیر قوانین نورنبرگ دست داشته‌‌‌‌اند. این وضعیت در اتریش هم وجود داشت.

موضوع خیلی ساده است؛ فقدان عدالت رسمی به فرد، خانواده، جامعه و حتی کل کشور اجازه می‌دهد که بگویند «ما بی‌گناه هستیم»؛ امری که نسل‌های بعدی از تأثیراتش برکنار نخواهند ماند. فقدان عدالت دادگاهیِ رسمی سبب می‌شود تا مردم برای محافظت از نسل‌های بعدی به داستان‌سرایی و افسانه‌پردازی متوسل شوند. اما به نظرم، بهتر است که والدین حوادث گذشته را به نحو صحیح و شایسته‌ای برای کودکان خود تعریف کنند. هدف از سکوت محافظت است اما سکوت کودکان را برای پذیرش مسئولیت‌‌‌‌های آینده آماده نمی‌کند. بنابراین، رابطه‌ی میان سکوت و عدالت و انتقال خاطرات به شدت پیچیده است و هنوز به خوبی درک نشده است. اما همین رابطه است که در کانون اصلی فجایعی همچون هولوکاست و چرنوبیل قرار دارد.

پلوخی: این که شما در یک زمینه‌ی خاص چه می‌گویید و چه نمی‌گویید، اهمیت دارد. وقتی در اوکراین درباره‌ی چرنوبیل حرف می‌زنم، واکنش‌ها اغلب ناهمگون است زیرا در داستان من، «عاملان» و «قربانیان» از یک قماش به حساب می‌آیند. همان افرادی که در شب 26 آوریل در اتاق کنترل بودند و آن تصمیمات را گرفتند، خودشان نخستین قربانیان بودند؛ آن‌ها اولین کسانی بودند که جان باختند. به عنوان یک تاریخ‌دان چطور با این مسئله برخورد می‌کنید؟ مدیران ارشد نیروگاه در تابستان 1987 محاکمه شدند؛ و این در حالی بود که تعداد زیادی از آن‌ها بر اثر تشعشعات رادیواکتیو) جان دادند. بنابراین، چطور آدم‌هایی را که در شرف مرگ‌اند، به سبب اعمالشان محاکمه می‌کنید؟ از طرف دیگر، این دولت شوروی بود که بر بزرگ‌‌ترین راز دنیا سرپوش گذاشت، و راز بزرگ این بود که انفجار نه فقط به علت نقض قوانین و مقررات ایمنی بلکه به علت مشکلاتی در طراحی نیروگاه هسته‌ای رخ داد. اما پس از سقوط اتحاد شوروی چه شد؟ هیچ، این حقیقت برملا شد که در طراحی نیروگاه هسته‌ای مشکل عمده‌ای وجود داشته است؛ واقعیتی که خود‌به‌خود، بخشی از مسئولیت حادثه را از دوش مهندسان و ‌کارگران فنی نیروگاه برمی‌داشت.

به این ترتیب، امروزه در اوکراین این باور ترسناک رواج دارد که علت حادثه‌ی چرنوبیل مشکلات طراحی در نیروگاه‌ هسته‌ای بوده است و ‌متصدیان نیروگاه فقط، البته تا حدی، سپر بلا شده‌اند. اما علت حادثه نمی‌توانسته فقط مشکلات موجود در نیروگاه هسته‌ای باشد؛ باید عامل انسانی را هم در آن دخیل بدانیم، که البته ناشی از فقدان فرهنگ ایمن‌سازی بوده است. اینکه دربارهی این درهمتنیدگی عوامل چه میگویید به مسئولیت ربط دارد.

 

برگردان: افشین احسانی