تاریخ انتشار: 
1400/08/27

چه کسی قربانی محسوب می‌شود؟

ای. دیرک موزِز

مصرانه، لیبی، 2011. عکاس: دیوید رز/ Panos Pictures

در سپتامبر ۱۹۴۵، یک ماه پس از آن که وزیران امور خارجه‌ی شوروی، بریتانیا و ایالات متحده منشور نورنبرگ را صادر کردند، رابرت جکسون، دادستان ارشد ایالات متحده، در مقاله‌ای در مجله‌ی نیویورک تایمز برای مردم آمریکا شرحی درباره‌ی اقدامات پیش رو ارائه کرد. او در «بدترین جنایت» توضیح داد که چرا جنگ‌های تجاوزکارانه در این منشور به عنوان بدترین جنایت در نظر گرفته ‌شده‌اند: زیرا سایر جنایت‌ها ــ جنایت علیه بشریت و جنایت‌های جنگی ــ نتیجه‌ی تجاوز و تهاجم آلمان بود. جکسون در این مقاله که یک ماه پس از بمباران اتمی شهرهای ژاپن به دست آمریکا منتشر شده بود، نتیجه‌گیری وحشتناکی می‌کند: «اگر قرار باشد در آینده جنگ‌هایی اتفاق بیفتد باید در آنها برنده شویم» به این طریق که «قاتلان بهتری باشیم، یعنی افراد بیشتری را و با سرعتی بیشتر از دشمنانمان بکشیم و به نحوی بکشیم که خطر کمتری متوجه خودمان شود.»

جکسون در توضیح این استدلال از این نظریه طرفداری می‌کند که باید «اصل تمایزگذاری» حقوقی بین نظامی و غیرنظامی را کنار گذاشت و جنگ را تقابلی بین مردم دانست و نه نیروهای نظامی: «واقعیت آشکار این است که جنگ مدرن به شکلی فزاینده به نبردی بین کل جمعیت‌ها و نه صرفاً نظامی‌ها تبدیل شده است. مسئله این است که کدام گروه مقهور خواهد شد و کدام گروه به حیات خود ادامه خواهد داد.» در نتیجه، در جنگ‌های آتی باید «دشمن را کشت و زمین‌گیر کرد و تمام سرپناه‌های او و هر آنچه اسباب بقای اوست را نه تنها در میدان نبرد بلکه در کشورش نابود کرد.» استراتژی جنگ مدرن، کشتن غیرنظامیان طرف مقابل تا زمان تسلیم شدن آنها بود ــ همان کاری که در هیروشیما و ناگاساکی انجام شد. او بعدتر در خلال دادگاه‌های نورنبرگ گفت که نازی‌ها بر خلاف این قاعده، غیرنظامیان را «بدون هیچ دلیل نظامی» کشته بودند.

همانطور که بعدها مشخص شد، رویکرد جکسون پیشگویی مرگباری بود. از آن زمان، انواع و اقسام حکومت‌ها بر این امر صحه گذاشته‌اند و به جای به خطر انداختن نیروهای نظامی خود، مردم غیرنظامی طرف مقابل را به کشتن داده‌اند. بمباران دشمن تا زمان تسلیم شدن به روشی مقبول تبدیل شده است، از با خاک یکسان شدن کره‌ی‌ جنوبی در اوایل دهه‌ی 1950 و سپس ویتنام توسط آمریکا، گلوله‌بارانِ گروزنی در چچن، توسط روسیه در دهه‌ی 1990 تا حملات پیاپی اسرائیل به نوار غزه، بمباران حلب و سایر مناطق سوریه با بمب‌های بشکه‌ای به دست حکومت سوریه و ویران ساختن یمن توسط عربستان و نیروهای ائتلافی. حملات پهپادی آمریکا نیز هر چند دقیق‌تر از گلوله‌باران و بمباران اشباعی است اما موجب مرگ مردم غیرنظامی می‌شود. این اقدامات در مجموع باعث کشته شدن میلیون‌ها نفر شده‌اند. از تمام این موارد بدتر، بزرگ‌ترین کشتار مردم غیرنظامی پس از جنگ جهانی دوم است: حدود 45 میلیون نفر از مردم عادی چین در قحطیِ «سیاست یک گام بزرگ به جلو» بین سال‌های 1958 تا 1962 از بین رفتند. اما بجز خانواده‌ها و برخی از دانشگاهیان، چه کسی این مردم و رنجشان را به یاد می‌آورد؟ آنان از تصویر معاصری که از قربانی وجود دارد کنار گذاشته شده‌اند زیرا آنها قربانیان نسل‌کشی نیستند.

از سال 1945، تصویری که از «قربانی» پدید آمده مبتنی بر عناصر گوناگون بوده است، عناصری که بیشتر مبتنی بر فراموشی گزینشی‌ بوده‌اند تا یادآوری فراگیر. پس از جنگ جهانی اول، در کارزارهای بشردوستانه‌ی غربی آنچه آوارگان ارمنی و روسی از سر گذرانده بودند جایگاه ویژه‌ای یافت و آنان قربانیانی محسوب می‌شدند که ارزش همدلی و اقدامات اضطراری را داشتند. اما پس از جنگ جهانی دوم، صدها هزار انسانی که از خانه و کاشانه‌ی خود رانده شده بودند و در اردوگاه‌ها در رنج و سختی به سر می‌بردند از جایگاهی همانند آوارگان جنگ جهانی اول برخوردار نبودند زیرا اکنون اغلب این آوارگان اقوام آلمانی بودند که با موافقت متفقین از اروپای شرقی و مرکزی بیرون رانده شده بودند.

دوم این که حدود یک میلیون شهروند غیرنظامی آلمان و ژاپن بر اثر بمباران نیروهای متفقین کشته شدند: در اینجا نیز غیرنظامیان دشمن را نمی‌شد قربانی محسوب کرد. هر چند این آلمانی‌ها و ژاپنی‌ها بودند که بمباران شهرهای بی‌دفاع را آغاز کردند اما نیروهای متفقین این اقدام را به درجه‌ی کمال رساندند. به همین علت است که در دادگاه نورنبرگ، آلمانی‌ها به خاطر حملات هوایی خود محاکمه نشدند.

سوم، دولت‌ها بین «ضرورت نظامی» ــ یعنی اقداماتی که به منظور نیل به آن دسته از اهداف نظامی صورت می‌گیرد که در قوانین بین‌الملل ممنوعیتی برای آنها وجود ندارد ــ و وضعیت اضطراری امنیت داخلی از یک سو و نیت نسل‌کشی از سوی دیگر تمایز قائل می‌شوند، هر چند ممکن است تعداد غیرنظامیانی که آسیب می‌بینند در هر دو مورد یکسان باشد. در نتیجه، در حالی که تعداد کمی از غیرنظامیان در هر واکنش «متناسب» به تهدیدهای امنیتی کشته می‌شوند اما در طول زمان تعداد این کشته‌شدگان بر روی هم انباشته می‌شود و کشتن آنها عملی کاملاً قانونی محسوب می‌شود. اگر بخواهیم از عبارتی منسوخ که گاه در اسناد حقوقی بشردوستانه دوباره تکرار می‌شود استفاده کنیم، باید گفت که مرگ این غیرنظامیان «وجدان انسان‌ها را به درد» نمی‌آورد.

اگر چه پیشگویی جکسون درباره‌ی شکل منازعات در دوران پس از جنگ جهانی دوم درست بود اما نظر او درباره‌ی بدترین جنایت اشتباه بود. در اواخر دهه‌ی 1940، آن آستانه‌ای که «وجدان انسان‌ها را به درد می‌آورد» دیگر نسل‌کشی بود و نه جنگ تجاوزکارانه. نمونه‌ی بارز نسل‌کشی، هولوکاست بود. دولت‌ها بر سر تعریف جنگ تجاوزکارانه نمی‌توانستند به توافق برسند اما قربانیان هولوکاست پس از سلسله دادگاه‌های مقصران آلمانی به شکل‌ فزاینده‌ای توجه‌ها را به خود جلب می‌کردند. دبورا لیپشتات (Deborah Lipstadt)، تاریخ‌نگار، در سال 2017 درباره‌ی چگونگی آن توضیح داد:

قربانیان ستیزهای مختلف خود را به عنوان یهودی بازسازی می‌کنند: یعنی کسانی که به خاطر هویتشان کشته شده‌اند و نه اعمالشان و به همان نحو شهدایی فضیلتمندند.

هولوکاست کاملاً امر دیگری بود. برنامه‌ای سازمان‌دهی شده بود که هدف آن از میان بردن گروه خاصی از مردم بود. لازم نبود یهودیان کاری انجام دهند تا مستحق قتل باشند. افراد سالخورده‌ای که با صندلی چرخ‌دار به سمت قطارهای انتقال یهودیان برده می‌شدند و کودکانی که در آغوش حمل می‌شدند، باید کشته می‌شدند. مانند کشورهای اشغالی، مسئله این نبود که باید از دست افرادی خلاص می‌شدند که ممکن بود مقاومتی در برابر نازیسم شکل دهند بلکه آنها می‌خواستند یهودیان را به خاطر یهودی بودنشان از بین ببرند.

لیپشتات این استدلال را برای دو منظور مطرح کرده بود، نخست برای یادآوری به رئیس‌جمهور وقت، دونالد ترامپ، که هولوکاست را کم‌اهمیت جلوه ندهد و دوم در مقابل یهودستیزانی که ادعا می‌کردند یهودیان آلمانی‌ها را تحریک کردند و در نتیجه در سرنوشتی که به آن دچار شدند خود آنها نیز دخیل هستند. اما به هر حال پیامد این کار جدا کردن هولوکاست از سایر موارد کشتار غیرنظامیان بود: لیپشتات و بسیاری دیگر مدت‌ها است که اصرار دارند [هولوکاست] «صرفاً یکی از موارد رفتار غیرانسانی در طول تاریخ بشر» نیست. هولوکاست به عنوان جنایتی گسترده علیه قربانیان بی‌گناه ــ یعنی این افراد در تقابل نظامی مشارکت نداشتند و بنا بر ضرورت‌های نظامی کشته نشده‌اند ــ نمونه‌ی آرمانی قربانی را شکل داده است.

این تمایزگذاری بین قربانیان بی‌گناهی که آلام آنها «وجدان انسان‌ها را به درد می‌آورد» و قربانیان بی‌ارزشی که عمدتاً به دست فراموشی سپرده شده‌اند ریشه‌ در الهیات مسیحی و یهودی دارد. مسیح داوطلبانه به خاطر گناهان بشر خود را قربانی می‌کند، بی‌گناهی او موجب ثمربخش بودن این عمل بود. تفسیر عهد جدید از مصلوب شدن مسیح برداشتی آزاد از سنت‌های یهودی است، همانطور که پولس رسول مسیح را «بره‌ی قربانی» عید پِسَح می‌خواند.

در آیین یهود، قربانیان یهودی «کِدوشیم» خوانده می‌شوند که معنای آن «مقدسان» است: شهدای یهودی که تنها به خاطر دینشان و نه هیچ چیز دیگری کشته شده‌اند. این شهیدان، به خاطر عضویت در این گروه دینی قربانی شده‌اند و تنها به این خاطر که هویتشان مورد نفرت بوده است. این قربانی بی‌گناه و در نتیجه غیرسیاسی است، یعنی حتی به صورت غیرمستقیم هم در نزاع مسلحانه شرکت نداشته است. قربانیان یهودی با پذیرش داوطلبانه‌ی سرنوشتشان و مقاومت در برابر وسوسه‌ی تغییر دین ــ برای مثال در دوران قوم‌کشی مسیحیان در قرون وسطی ــ در راه «ال کیدوش هاشم» کشته شدند، یعنی «برای تقدیس نام مقدس». در هولوکاست، آنها «شش میلیون کِدوشیم» هستند. ربی‌های گتوی ورشو با ارائه‌ی تفسیری از ابن میمون، متکلم یهودی قرون وسطی، اعلام کردند که هر کس «صرفاً به خاطر یهودی بودن کشته شود، کَدوش نامیده می‌شود.»

بی‌گناهی آنها حاصل انگیزه‌ی قاتلانشان نیز بود: همانطور که رابرت ویستریچ (Robert Wistrich)، تاریخ‌نگار، در سال 1991 یهودستیزی را «طولانی‌ترین نفرت» خواند. در این برداشت، یهودستیزی به عنوان انزجاری بی‌اساس نسبت به یهودیان شأنی هستی‌شناختی پیدا می‌کند. برندان سیمز (Brendan Simms) و چارلی لَدرمن (Charlie Laderman) در 2016 در اشاره به یهودستیزی آن را «ویروس»ی خواندند که «اشکال مختلفی به خود می‌گیرد ... به نحوی که شاید هیچ‌گاه نتوان آن را از میان برد.» یهودستیزی، تحت هر لوایی که باشد، نیروی مستقل و فعال در طول تاریخ و تجسم نفرت غیرعقلانی تلقی می‌شود که خود را با هر شرایط زمانی و مکانی وفق می‌دهد؛ در گذشته مسیحیان بودند، سپس فاشیست‌ها و بسیاری ادعا می‌کنند اکنون مسلمانان و سمپات‌های آنان یعنی چپ‌گرایان صهیونیست‌ستیز.

تصویر قربانی بی‌گناه و بی‌تقصیر یهودی تجسم قربانی «آرمانی» است: یعنی آن جایگاه برساخته‌ی اجتماعی که باعث می‌شود برخی از خشونت‌دیدگان از همدلی و مشروعیت برخوردار شوند و برخی نه. به سبب خاطره‌ی حاضر و فراگیر هولوکاست، قربانیان یهودیِ آن تجسم شکل مثالی و جهانشمول این جایگاه‌اند. این جایگاه تبدیل به چیزی می‌شود که الکس کوکوتاس (Alex Cocotas) در سال 2017 آن را «قربانگاهی مقدس» می‌خواند که «مروج تبدیل شدن قربانی‌شدگی به هویت» است حتی به رغم آن که ــ یا شاید به دلیل آن که ــ اغلب مردم از آنجا که عضو گروه‌های اقلیت‌ نیستند احتمالاً بیشتر مقصرند تا قربانی.

این تصویر قربانی مثالی خواه مسیحی باشد و خواه یهودی، یا هر دو، برای کسانی که می‌خواهند به عنوان قربانیان بی‌گناه آزار و اذیتی که شایسته‌ی محافظت و/یا جبران شناخته شوند، بسیار جذابیت دارد. قربانیان ستیزهای مختلف خود را به عنوان یهودی بازسازی می‌کنند: یعنی کسانی که به خاطر هویتشان کشته شده‌اند و نه اعمالشان و به همان نحو شهدایی فضیلتمندند.

گاهی اوقات این بازسازی بسیار ساده است. دیدره برگر (Deidre Berger)، مدیر جامعه‌ی یهودیان آمریکایی در برلین، درباره‌ی یکی از گروه‌های اقلیتی که تحت حملات داعش قرار داشتند می‌گوید: «چه کسی مانند یهودیان می‌تواند درک ویژه‌ای از آزار و اذیت اقلیت یزیدی داشته باشد؟» موزه-انستیتوی نسل‌کشی ارامنه در ایروان مرتباً ارامنه‌ی قربانی در عثمانی را «شهدای مقدس» می‌خواند و در سال ۲۰۱۵، یک قرن پس از آغاز نسل‌کشی، کلیسای حواری ارمنستان آنها را «قدیس» خواند. آنان قربانیان بی‌گناه نژادپرستی و نفرت ترکان عثمانی بودند و این در حالی است که مقامات ترکیه تأکید دارند که اغتشاشات و ناآرامی‌های دوران جنگ منجر به وقوع تلفات در هر دو طرف شده است.

هنرمندانی که فارغ از چنین پیش‌فرض‌هایی هستند قربانیان نادیده را در معرض دیدگان ما قرار می‌دهند

در این حرف آنها نکته‌ی قابل‌توجهی وجود دارد: حملات علیه ارمنی‌های عثمانی با یک وضعیت فوق‌العاده‌ی نظامی آغاز شد که علت آن تهاجم نیروهای متفقین به شرق و شمال امپراتوری عثمانی بود، و در این حملات برخی از ارامنه مشارکت داشتند. اما دیپلمات‌های ترک هیچ‌گاه نمی‌پرسند که چرا برقراری امنیت در مناطق جنگی منجر به اعدام نخبگان ارمنی، حرکت دادن اجباری زنان، کودکان و سالخوردگان به سمت بیابان و در نهایت از بین رفتن آنها شد. شواهد بسیاری وجود دارند که نشان می‌دهند حکومت قصد داشت «مسئله‌ی ارامنه» را برای همیشه حل کند و به امنیت پایدار دست بیابد.

ما به جای تلاش برای فهم اینگونه محاسبات سیاسی مهلکِ دولت‌های پارانوئید، بر قربانیان غیرسیاسی متمرکز می‌شویم. همدلی قابل‌درک جای تحلیل ضروری را می‌گیرد. این همدلی به آموزش هولوکاست و حقوق بشر با تمرکز بر قربانیان غیرسیاسی شکل می‌دهد. اینگونه برنامه‌های آموزشی معمولاً گروهی را در زمره‌ی قربانیان طبقه‌بندی می‌کنند که فراتر از «مرز تعهدات» قرار می‌گیرند: آنها اعضایِ «حلقه‌ی افراد و گروه‌هایی نیستند که نسبت به آنها تعهداتی وجود دارد، قواعدی بر آنها حاکم است و آسیب‌هایشان نیاز به جبران دارد.» سازوکار اجتماعی‌ای که چنین سلسله‌مراتب مراقبت و تعهدی را رقم می‌زند نفرت خودزا است: نفرتی که واکنش به صفات و خصوصیات گروه مورد نفرت نیست بلکه زاییده‌ی روان نفرت‌ورزان است. این نفرت به شکلی درونی تولید می‌شود و محصول روابطی پویا با جهان خارج نیست.

مؤثرترین رویکرد به برساختن قربانی سازوکار «بلاگردان‌سازی» است. در سال 1939، کنِت برک (Kenneth Burke)، پژوهشگر ادبی، هنگام تحلیل خودزندگی‌نامه‌نوشت هیتلر، نبرد من (1925)، سازوکار قربانی‌سازی را صورتبندی کرد. برک با استفاده از این برداشتِ زیگموند فروید که لازمه‌ی نظم تمدنی سرکوب است و محصول آن سرخوردگی، در عملکرد ایدئولوژی نازی شکلی از مناسکِ تطهیرِ «قربانی نیابتی» را مشاهده کرد: فرد گناهان و نقایص خود را به حاملی خارجی، یعنی همان بلاگردان، فرافکنی می‌کند. در تورات خداوند به موسی می‌گوید تا به برادرش هامون بگوید که دو بز فراهم سازد، یکی را به خداوند پیشکش کند و دیگری را برای عزازیل (بلاگردان). بنا بر تصویری که در بندهای 21 و 22 سفر لاویان ارائه شده است این بز گناهان جامعه را به دوش می‌کشد و جامعه را تطهیر می‌کند. کشتن بز، پیشکش کردن یک قربانی است و منجر به «باززایی نمادین» جامعه می‌شود.

برک دو سال پیش از کشتار توده‌ای یهودیان شوروی به دست آلمانی‌ها و فعالیت اردوگاه‌های مرگ مطالبش را منتشر کرده بود. با این حال، در آن زمان او مدعی بود که منطق نسل‌کشانه‌ی قربانی‌پنداری یهودیان را درک می‌کند:

«آریایی» «سازنده» است؛ یهودی «نابودگر» است؛ و «آریایی» برای این که به سازندگی خود ادامه دهد باید نابودگری یهودیان را نابود کند. آریایی، به عنوان حامل عشق، باید از نفرتِ یهودی متنفر باشد.

نویسنده‌ی فرانسوی، آلن فینکلکروت (Alain Finkielkraut) نیز همین دیدگاه را دارد و در اشاره به آزار و اذیت یهودیان توسط نازی‌ها در یهودی تخیلی (1980) می‌نویسد که «بلاگردان‌ها از زمان‌های کهن به شکلی خشونت‌آمیز به جهانی ناشناخته پرتاب می‌شوند و جنگی تمام عیار علیه آنها شکل می‌گیرد و با آنها به عنوان دشمن مطلق برخورد می‌شود.» چنین دشمنی را نباید صرفاً در گتوها ساکن کرد بلکه باید به طور کامل نابود ساخت.

به رغم آن که الگوهای فرویدیِ تعارض‌های روانشناختی‌ِ سرکوب شده دیگر در روانشناسی اجتماعی هواداری ندارند اما مفهوم بلاگردانی هنوز استعاره‌ی محبوبی است. برای مثال، موزه‌ی یادبود هولوکاست ایالات متحده‌ی آمریکا در مدخل برخط خود درباره‌ی یهودستیزی توضیح می‌دهد که: «در روزگاران سخت‌تر، یهودیان برای بسیاری از مشکلات مردم تبدیل به بلاگردان می‌شوند.»

مشکل این رویکرد قربانی‌سازی این است که دینی است و نه سیاسی. این رویکرد، الهیاتی سکولارشده درباره‌ی منشأ شرّ است: گروه‌ها قربانیان پیش‌داوری‌هایی هستند که در افراد شرور وجود دارد. از زمان هولوکاست، این عرصه از تبهکاران (نازی‌ها) و قربانیان (یهودیان) انباشته شده است. این رویکرد الهیاتی درباره‌ی تعارض و تقابل در فراملی‌گرایان لیبرال تأثیراتی قوی بر جای گذاشته است و آنها هر زمان که شرورتی را در ورای مرزها مشاهده می‌کنند احساس می‌کنند که باید «کاری انجام دهند.» سامانتا پاوِر، نماینده‌ی پیشین ایالات متحده در سازمان ملل، این ذهنیت را به خوبی نشان می‌دهد. مواجهه‌ی او در جوانی با آن فرانک (Anne Frank) و هولوکاست وی را مصمم کرد تا شخصاً ایالات متحده را به قدرت جهانی‌ای تبدیل کند که باعث تحقق شعار «دوباره هرگز» شود و به این ترتیب پای خاطره‌ی هولوکاست به یک مأموریت متمدن‌سازی جدید کشیده شد. در سال 2011 در لیبی، او به همراه فیلسوف فرانسوی برنارد هنری لوی ــ کسی که رئیس‌جمهور کشورش را برای بمباران لیبی تحت فشار قرار داده بود ــ دوباره شاهد آن بودند که ماجرای هولوکاست، یعنی تقابل «قربانیان بی‌گناه» و «مرتکبان شرور»، در پیش چشمانشان در حال وقوع است؛ این وضعیت مداخله‌ی آنها را ضروری می‌کرد.

هنگامی که این مداخله با شکست مواجه شد ــ در واقع، از بین رفتن دولت لیبی موجب بروز خشونت‌هایی شد که بسیار فراتر از چیزی بود که آنها قصد جلوگیری از آن را داشتند ــ پاور (نا)قربانیان لیبیایی را مقصر اعلام کرد. او در گزارش برائت‌طلبانه‌ی خود از فاجعه‌ی لیبی نوشت: «هر اندازه هم که نیتمان خیر باشد، هنگامی که قرار باشد پیش‌بینی دقیقی از پیامدها در جایی داشته باشیم که فرهنگش، فرهنگ ما نیست نمی‌توان انتظار پیشگویی دقیق داشت.» پاور اذعان دارد که نمی‌توان از ایالات متحده انتظار داشت که کشورهایی را که بمباران می‌کند به خوبی بشناسد. بحران لیبی پیچیده‌تر ــ سیاسی‌تر ــ از آن بود که اخلاق‌باوری او بتواند آن را درک کند.

گفتمان قربانیِ بی‌گناه به کنشگران قدرتمند این قدرت را می‌دهد تا به نام عاری ساختن جهان از خشونت علیه قربانیان بی‌گناه، خشونت بیشتری ایجاد کنند و تعداد بیشتری از قربانیان بی‌گناه را به قتل برسانند. چمشگیر بودن تمایز ساختاری بین قربانیان نمونه و نامرئی به خوبی در سکوت پاور درباره‌ی حملات پهپادی مشهود است، حملاتی که رئیس پیشین او، باراک اوباما، بسیار به آنها علاقه داشت. حدود 10 درصد از 3797 کشته‌ی 542 حمله‌ای که به فرمان او صورت گرفت، غیرنظامیان بودند: این کشته‌شدگان مرگ‌هایی کاملاً قانونی و تلفات جانبی بودند.

می‌دانیم که اصل مصونیت غیرنظامیان مبتنی بر این فرض است که غیرنظامیان بی‌گناه‌اند. معضلی که اندیشمندان امور نظامی و حقوقدانان بین‌المللی با آن مواجه بوده‌اند این واقعیت است که جنگ‌های قرن بیستم، جنگ‌های تمام و کمال بوده‌اند: در دو جنگ جهانی و در جنگ‌های داخلی مسلحانه تمام جمعیت، نظامی محسوب می‌شدند. به گفته‌ی آنان، جنگ تمام عیار یعنی این که کارگران کارخانه‌ها و خانواده‌هایشان همان اندازه در جنگ سهیم‌اند که سربازان خط مقدم: آنها چندان هم بی‌گناه نیستند و در نتیجه اهداف مشروعی محسوب می‌شوند. بنا بر نتیجه‌گیری آنها، اصرار بر تمایز بین نظامی و غیرنظامی دیگر منسوخ شده است. به همین دلیل است که جکسون در آغاز جنگ سرد به خوانندگان آمریکایی خود در سال 1945 می‌گفت که آماده باشند تا هر اندازه که لازم باشد غیرنظامیان دشمن را بکشند.

اما اگر غیرنظامیان مصونیت ندارند به دلیل فرض وجود ارتباط بین آنها و نظامیان دشمن است ــ از جمله کارکنان بی‌طرف و نوع‌دوستی که برای افرادی که تروریست محسوب می‌شوند کمک‌های پزشکی فراهم می‌کنند. سپس وارد جهان ذهنی نسل‌کشی می‌شویم: کل مردم دشمن محسوب می‌شوند و به طور جمعی خطاکارند. آیا برای پنهان ساختن این فرض سبعانه در استراتژی نظامی و حقوق بین‌الملل است که باید غیرنظامیان به قربانیان هولوکاست شبیه باشند تا «وجدان انسان‌ها به درد آید»؟ و آیا به همین علت است که چنین خشونت‌های گسترده‌ای باید به هولوکاست شبیه باشند تا نسل‌کشی به حساب آیند؟

عکس خانوادگی 1، اثر مراد سوبای


هنرمندانی که فارغ از چنین پیش‌فرض‌هایی هستند قربانیان نادیده را در معرض دیدگان ما قرار می‌دهند. عکس خانوادگی 1 (2005)، اثر مراد سوبای، اتاق خانه‌ای سیمانی در صنعا، یمن، را نشان می‌دهد که بمب به آن اصابت کرده است. بر روی دیوار پشتی، سوبای تصویر خانواده‌ای را ترسیم کرده است: والدین ایستاده‌اند و در کنارشان دو کودک قرار دارند و نوزادی هم در آغوش مادر است. تصویر در اثر انفجار اندکی کج شده است. کلاغ بزرگ شومی بر روی قاب نشسته و به آنها خیره شده است و به این ترتیب خبر از سرنوشت ناگوار آنها می‌دهد. عکس خانوادگی 1 یکی از 18 تصویر در مجموعه‌ی «ویرانه‌ها»ی سوبای است که در مه 2015 در منطقه‌ی بنی حواطِ صنعا اجرا شده است، جایی که به گفته‌ی او «حملات هوایی بیش از هفت خانه را ویران کردند و 27 غیرنظامی، از جمله 15 کودک، را کشتند.»

سوبای، متولد 1987، فعالیت‌ها و رنج هموطنان یمنی خود را از زمان بهار عربی 2011، و به طور خاص جنگ داخلی و جنگ نیابتی عربستان-ایران که از 2014 آغاز شده، مستند کرده است. نقاشی دیواری او با نام «سِلفی چهره‌های جنگ» در دسامبر 2020 در پاریس به نمایش درآمد؛ این تصویر یاد «بیش از 230.000 کشته از 2014 تا به حال» را گرامی می‌داشت. در خارج از یمن، افرادی کمتر از آنچه تصور می‌کنید اطلاع دارند که نیروهای سعودی با گلوله‌ها و موشک‌های ساخت آمریکا و بریتانیا یمن را زیر آتش گرفته‌اند. هر چند گاهی از وضعیت ناگوار یمنی‌ها به عنوان وخیم‌ترین فجایع بشری جهان یاد می‌شود اما به ندرت این وضعیت «وجدان انسان‌ها را به درد می‌آورد.»

جنگ چندوجهی در یمن با معیارهای هولوکاست که به دنبال دوگانه‌ی قربانیان ایدئال و جنایتکاران شرور است، قابل‌درک نیست اما با جنگ‌های پس از جنگ جهانی مشابهت دارد: یعنی جنگ‌هایی که در آنها دولت‌های مختلف داخلی و خارجی و بخش‌های خصوصی دخیل‌اند و محرک آنها اقتصادهای سیاسی غارتگر مجرمانه‌ی نیمه‌سازمان‌یافته و امنیت ژئوپولیتیک است. به عنوان حرکتی کوچک برای زنده نگاه داشتن خاطره‌ی این افراد، عکس خانوادگی 1 سوبای را بر روی جلد کتابم، مسائل نسل‌کشی (2021)، برگزیدم. نباید آنها را فراموش کرد. خاطره‌ی آنها باید باعث شود تا تمام قربانیان غیرنظامی را در نظر آوریم و درباره‌ی دلایل رنج آنها تأمل کنیم.

 

برگردان: هامون نیشابوری


دیرک موزِز استاد کرسی فرانک پورتر گراهام در رشته‌ی تاریخ حقوق بشر جهانی در دانشگاه کارولینای شمالی است. آخرین کتاب او مسائل نسل‌کشی: امنیت پایدار و زبان تجاوز (2021) نام دارد. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:

Dirk Moses, ‘Who counts as a victim?’, Aeon, 10 May 2021.