تاریخ انتشار: 
1400/10/14

از شورآباد تا کمپ‌های خصوصی، ترک اعتیاد با شکنجه

مریم فومنی

DW

هرکس که حتی یک بار پایش به کمپ‌ها و مراکز ترک اعتیاد رسیده باشد، داستان‌های هولناکی از شکنجه‌ها و رفتارهای خشونت‌بار و تحقیرآمیز با کسانی تعریف می‌کند که برای بهبود و کنارگذاشتن مصرف موادمخدر به آنجا آمده یا آورده‌ شده‌اند؛ شکنجه‌هایی که بسیاری از آنها منجر به جان‌باختن این افراد شده است.

روند حبس و ترک اجباری معتادان از همان سال‌های نخست پس از انقلاب ۵۷ شروع شد. در دهه‌ی شصت، مصرف‌کنندگان موادمخدر را در خیابان‌ها دستگیر می‌کردند و به اردوگاه‌های ترک اعتیاد می‌فرستادند؛ اردوگاه‌هایی که زیرنظر «کمیته‌های انقلاب اسلامی» اداره می‌شدند و معروف‌ترین آنها، «شورآباد»، در سال ۱۳۶۱ در حاشیه‌ی شهر تهران راه‌اندازی شده بود. اردوگاه‌هایی با ظرفیت‌های چند صد و گاه چند هزار نفری که بیش از ۷۰درصد از ساکنانش را به‌زور به آنجا می‌بردند. در سال ۱۳۶۲ اداره‌ی این اردوگاه‌ها به سازمان بهزیستی سپرده شد و نامشان به «مراکز توان‌بخشی» تغییر یافت اما شیوه‌‌ی اداره‌ی آنها عوض نشد. همچنان تعداد زیادی مصرف‌کننده‌ی موادمخدر، بدون امکانات لازم و تحت‌نظر افراد غیرمتخصص به‌مدت شش ماه در آنجا نگهداری می‌شدند و اکثرشان بلافاصله پس از خروج از این اردوگا‌ه‌ها دوباره به موادمخدر روی می‌آوردند. اندک خدمات درمانی‌ای هم که در سال‌های نخست پس از انقلاب به معتادان داده می‌شد، از سال ۱۳۵۹ هم‌زمان با جرم‌شناخته‌شدن اعتیاد، از دستورکار نظام بهداشت و درمان حذف شد. در سال ۱۳۶۷ بیش از هفده‌هزار مرکز بازپروری معتادان در سراسر کشور فعال بود اما این مراکز همچنان کفاف تعداد معتادان را نمی‌داد. بنابراین از سال ۱۳۶۸ بسیاری از معتادانِ دستگیرشده، به‌ویژه آنهایی را که در مهلت شش ماه اقامت در مراکز بازپروری موفق به ترک اعتیاد نشده بودند، به «اردوگاه‌های کار اجباری» می‌فرستادند.

تعداد این مراکز بازپروری در سال ۱۳۶۹ به بیش از ۲۵هزار مرکز رسید اما این تعداد نه پاسخگوی تعداد فزاینده‌ی معتادان بود و نه تأثیر مشهودی بر کنترل اعتیاد داشت. وضعیت این کمپ‌ها به‌گونه‌ای بود که به‌گفته‌ی محمد فلاح، دبیر سابق ستاد مبارزه با موادمخدر، «هیچ تفاوتی با زندان نداشتند». ادامه‌ی این وضعیت منجر به تأسیس «واحدهای پذیرش و پیگیری معتادان خودمعرف» شد که برنامه‌های دارویی و غیردارویی این واحدها از سال ۱۳۷۵ در بیست استان ایران اجرا شد و به «مراکز درمان سرپایی معتادان» تغییر نام دادند. برخی از این مراکز به‌صورت رایگان پذیرای معتادان بودند و برخی دیگر با هزینه‌های اندک، آنها را می‌پذیرفتند. این مراکز با بهره‌گیری از تخصص و حضور پزشکان، روان‌پزشکان و مددکاران اجتماعی سعی در درمان معتادان و همچنین ارائه‌ی خدمات درمانیِ سرپایی به معتادان داشتند و موفق‌تر از مراکز و اردوگاه‌های قبلی بودند. تا سال ۱۳۸۰، ۸۵ مرکز درمان سرپایی با ظرفیت پذیرش چهل‌هزار معتاد در سراسر ایران وجود داشت. از همان سال به‌علت آنچه سازمان بهزیستی «کمبود امکانات» می‌خواند، برای راه‌اندازی مراکز درمان اعتیاد به بخش خصوصی مجوز داده شد.[1] به‌رغم لزوم اخذ مجوز از سوی بهزیستی، نظارت دقیقی بر این مراکز وجود نداشته و ندارد. اکنون بیش از یک‌هزار مرکز اقامتی و کمپ ترک اعتیاد در سراسر ایران وجود دارد. بسیاری دیگر نیز بدون مجوز به کار خود ادامه می‌دهند که آمار دقیقی از آنها در دست نیست. [2] در سال‌های اخیر، گزارش‌های بسیاری درباره‌ی شکنجه‌ها، خشونت‌ها و رفتارهای غیرانسانی در این کمپ‌ها منتشر شده است[3] اما هیچ‌کدام از این‌ گزارش‌ها و حتی خبر جان‌باختن معتادان در زیر شکنجه‌های مسئولان کمپ نتوانسته تلنگری جدی برای مردم و نهادهای مسئول باشد و به توقف این روند بینجامد.

جهان‌شیر و علی (نام مستعار)، که هر دو مدتی را در این کمپ‌های ترک اعتیاد گذرانده‌اند، در گفت‌وگو با آسو بخشی از آنچه را که در این کمپ‌ها تجربه کرده، دیده و شنیده‌اند، روایت کرده‌اند؛ روایتی که فقط گوشه‌ای از آنچه پشت درهای بسته‌ی این کمپ‌ها اتفاق می‌افتد را به ما نشان می‌دهد. روایت‌های دردناک علی و جهان‌شیر تجربه‌ی کسانی است که موفق به ترک اعتیاد شده‌اند، داوطلبانه به کمپ رفته‌اند، از حمایت خانواده یا دوستانشان برخوردار بوده‌اند و به‌گفته‌ی خودشان با آنها بهتر از دیگران رفتار شده است. بسیاری از کسانی که صدای آنها هیچ‌گاه به گوش نمی‌رسد، کسانی هستند که بدون هیچ‌ حمایت و سرمایه‌ی اجتماعی‌ای به‌زور به این کمپ‌ها برده می‌شوند و برای ترک اعتیاد سخت‌ترین شکنجه‌ها را تحمل می‌کنند.

 

روایت اول: «آنجا دست‌ ما از همه‌جا کوتاه بود»

من جهان‌شیر هستم، ساکن آبادان. ۴۵ساله‌ام و از سال ۱۳۷۸ به‌خاطر یک مشکل عاطفی درگیر موادمخدر شدم. خانواده‌ی من اصلاً نمی‌دانستند که اعتیاد چیست و علائمش را نمی‌شناختند. اصلاً فکرش را نمی‌کردند که یک‌دانه پسرشان بیفتد داخل مواد و یک‌راست برسد به تزریق. یک شب آمدم خانه، فهمیدم چند تا از دوستانم رفته‌اند به خانواده‌ام گفته‌اند که جهان اعتیاد دارد و این حال و روزش است. اول پدرم باور نکرده بود ولی بعد که توجه کردند، دیده بودند که انگار درست می‌گویند. اول ماشین را از من گرفتند، فکر کردند که من داخل خانه بمانم درست می‌شود. بعد، یک شب وقتی آمدم خانه، دیگر نگذاشتند بروم بیرون. در را به رویم قفل کردند و گفتند که حق نداری بروی جایی و بعد هم من را فرستادند یک کمپ ترک اعتیاد در شیراز.

کمپ شیراز، باغی بود وسط کوه‌وکمر که داخلش سه تا چادر زده بودند. یک چادر بزرگ داشت که حالت سالن‌مانند ۴۸متری بود، یک چادر دیگر بود که به‌اندازه‌ی دو فرش دوازده‌متری جا داشت. یک چادر هم مال مسئولان کمپ بود. با یک آشپزخانه و سرویس بهداشتی و حمام. درِ چادرها که باز می‌شد بوی عرق و استفراغ از آنها بیرون می‌زد. آدم‌ها کنار هم افتاده بودند. یکی داد می‌زد، یکی ناله می‌کرد.

 

آنجا یک کمپ شخصی بود و با من بدرفتاری‌ نشد. یک دوره‌ی ۲۱روزه آنجا بودم و بعد از سه‌چهار سال برایم جالب بود که دیدم دیگر مواد مصرف نمی‌کنم. ولی یک ماه بیشتر دوام نیاوردم و دوباره برگشتم سمت مواد. خانواده‌ام بلافاصله فهمیدند و دوباره فکر کردند که اگر من را داخل خانه حبس کنند، خوب می‌شوم. یک مدت داخل خانه حبسم کردند و بعد بردند دکتر و آن دکتر هم یک مشت قرص خواب‌آور به من ‌داد. دیازپام و لورازپام می‌چپاندند داخل حلقم و من فقط می‌خوابیدم. بعدش دوباره تا چشمانم باز می‌شد و از بدنم سم‌زدایی می‌شد، وسوسه‌‌ی مواد عین خوره می‌افتاد به جانم. از آن به بعد، به‌محض اینکه دوباره به مصرف مواد می‌افتادم، سرم را می‌انداختم پایین و خودم جُل‌وپلاسم را جمع می‌کردم و از خانه بیرون می‌زدم.

چند سال بعد، دوباره من را گرفتند و به کمپی در آبادان بردند، کمپ رضا شیرازی. کمپ‌ها آن موقع به اسم مدیرانشان بود. مردم آن موقع اصلاً نمی‌دانستند که کمپ چیست، فکر می‌کردند که اینها یک مشت آدم‌های خوب هستند و دارند کار خوب می‌کنند. اصلاً کسی کاری به‌ آنها نداشت. نمی‌دانستند که اینها باید قانون داشته باشد. آنجا داخل یک اتاق دوازده‌متری، بیست نفر می‌خوابیدند و خماری پس می‌دادند. بعد لختمان می‌کردند و می‌گفتند فقط با یک شلوارک بروید داخل؛ جایی که وسط بوی عرق و استفراغ خونی، یکی هم بالا می‌آورد... 

تا سال ۱۳۸۰، ۸۵ مرکز درمان سرپایی با ظرفیت پذیرش چهل‌هزار معتاد در سراسر ایران وجود داشت. از همان سال به‌علت آنچه سازمان بهزیستی «کمبود امکانات» می‌خواند، برای راه‌اندازی مراکز درمان اعتیاد به بخش خصوصی مجوز داده شد. اکنون بیش از یک‌هزار مرکز اقامتی و کمپ ترک اعتیاد در سراسر ایران وجود دارد.

آن دوره افتاده بودم به کارتن‌خوابی و گوشه‌ی پارک‌ها می‌خوابیدم و یکی از دوستانم من را به کمپ برد. دورادور، جلسات ترک اعتیاد را دنبال می‌کردم و دوست داشتم بروم داخل جلسات ولی می‌گفتم برای من دیگر فایده ندارد. ترک‌کردن را خارج از توانم می‌دیدم. فقط از دور نگاهشان می‌کردم و می‌گفتم خوش به حالشان. یادم است که یک بار زمستان بود و هوا خیلی سرد بود. اُوِرکت درب‌وداغون و کثیفی تنم بود. داشتم از سرما می‌لرزیدم. گوشه‌ی پارک پیرمردی بود که چای و سیگار و قهوه می‌فروخت. من‌ هم نشسته بودم کنارش که گرم بشوم. همان‌‌موقع بود که جلسه‌ی بچه‌هایی که برای جلسات ترک اعتیاد می‌رفتند، تمام شد. یکی از دوستانم که در کار مشاوره‌ی املاک بود و قبلاً اعتیاد داشت هم در جلسه‌ی انجمن بود. تا من را دید، گفت: «جهان تویی؟» نگاهش کردم گفتم: «آره من‌ام». گفت: «چیزی خوردی؟» بعد خودش گفت: «چه سؤالی می‌کنم، معلوم است که چیزی نخوردی. آقا یک چایی برایش بریز.» دستانم را گرفت و همین‌طوری دوتایی زدیم زیر گریه. گفت: «جهان من چه‌کار کنم برای تو؟» گفتم: «هیچی.» گفت: «می‌خواهی ببرمت کمپ؟» گفتم: «خیلی دلم می‌خواهد ولی می‌دانم فایده ندارد.» گفت: «من می‌برمت و همه‌چیزت با من. فقط می‌خواهم تو خودت بخواهی.»

همان‌جا من را سوار ماشین کرد و برد کمپ رضا شیرازی. آنجا هرکسی از خماری داد می‌زد، می‌بردندش توی حیاط، می‌انداختندش توی حوض آب، بعد می‌آوردندش بیرون و می‌افتادند به جانش و کتکش می‌زدند. یک پسر لاغر خیلی ضعیفی بود که آن‌قدر قرص خورده بود که در حالت طبیعی نبود. وسط زمستان، توی حمام، آب یخ روی سرش باز کرده بودند و همین‌طور می‌زدندش. به یکی از خدمتگزارها ‌گفتم: «چرا می‌زنیش؟» ‌گفت: «می‌خواهی تو را هم بزنیم؟»

من را البته چون آن آقا آورده بود و خیلی پیششان اعتبار داشت، احترامم را نگه می‌داشتند وگرنه کسی جرئت نداشت که بگوید «چرا؟» آن‌ پسر را به‌قدری زدند که یک دفعه یکی‌شان گفت: «ببین اصلاً این نفس می‌کشد؟» بعد یکی‌یکی جمع شدند و دیدند که مرده و گفتند: «خودش مرده». بعد هم پلیس آمد و بردندش. انگار داخل گزارش زده بودند که بر اثر مصرف زیاد مواد دچار ایست قلبی شده است. با این اوضاع، ۲۱ روز دوره‌ی من در آن کمپ هم تمام شد و بیرون آمدم.

از کمپ تا خانه، چهار کیلومتر فاصله بود. پیاده آمدم. سلام کردم، هیچ‌کسی جواب سلامم را نداد. یک‌راست رفتم داخل اتاق. هرچه داشتم، بردم دادم به ساقی، مواد گرفتم و زدم. فاصله از ترخیص تا مصرف مواد دو ساعت شد. دیگر شب هم نرفتم خانه. دوباره روز از نو، روزی از نو.

در آن کمپ هم من زیاد اذیت نشدم چون زیاد سروصدا نکردم. تجربه‌ی خماری را داشتم و می‌توانستم تحملش کنم. می‌دانستم اگر صدا کنم، کتک می‌خورم. تقریباً کل آمار آن کمپ حدود چهل نفر بود که بیست نفرشان در اتاق سم‌زدایی بودند. کمپ یک توالت داشت با یک حمام داخلش برای پنجاه نفر آدم. آن موقع شهریه‌اش برای ۲۱ روز چهل‌هزار تومان بود.

جای بعدی، و در واقع آخرین کمپی که رفتم، کمپ داوود در اهواز بود که بهترین کمپ ایران به شمار می‌رفت. سال ۸۶ یا ۸۷ بود. همان دوستی که بار اول من را به کمپ شیراز برد، گفت: «این کمپ خیلی تمیز و خوب است و بیا برو اینجا.» واقعاً هم تمیز بود، ولی قوانین سخت‌گیرانه‌ای داشت. یک‌دفعه می‌‌دیدیم که سی تا معتاد را لخت مادرزاد می‌کردند و می‌انداختند در یک اتاق دوازده‌متری. دو نفر هم بالای سرشان بودند که فقط زمانی که تشنج یا تب‌ولرز می‌کردند و از حالت عادی خارج می‌شدند، آنها را می‌بردند زیر آب یخ و بعد کتک‌ می‌زدند. می‌گفتند: «کتکتان می‌زنیم که درد این کتک‌ها غالب بشود به درد خماری.»

اغلب مأموران کمپ که به آنها «خدمتگزار» می‌گفتند، آدم‌هایی بودند که خودشان مدتی بود که مصرف موادمخدر را ترک کرده بودند و جا و مکانی برای بعد از ترخیص نداشتند. به آنها می‌گفتند که حقوقی به شما نمی‌دهیم اما می‌توانید بمانید و از امکانات اینجا استفاده کنید. سیگار و غذا و لباستان هم رایگان است. اکثر این آدم‌ها اگر از کمپ می‌رفتند، دوباره می‌افتادند به کارتن‌خوابی در گوشه‌ی خیابان. بنابراین، ترجیح می‌دادند که همان‌جا بمانند و غذایی گیرشان بیاید. با این شرایط از این آدم‌ها‌ چه انتظاری می‌شود داشت؟ آدم‌هایی که قبلاً هم خودشان با همین روش ترک کرده بودند. حالا هم یکی مثل ما را می‌دادند دست اینها.

آدم‌هایی که اگر بدون اجازه‌ی آنها می‌خواستی یک چایی درست کنی، می‌بردنت به اتاق کناری و به‌قدری می‌زدند که صورتت کبود می‌شد. من را سه ماه آنجا نگه‌ داشتند. برای صبحانه به هرکسی یک نصفه نان و یک باریکه‌ی نازک پنیر به‌اندازه‌ی دو انگشت و یک استکان چای شیرین می‌دادند. ظهر‌ها سیب‌زمینی آب‌پز می‌کردند و می‌انداختند روی یک نان. شب هم که معمولاً عدسی داشتیم. یعنی برای هر مددجو شاید در ماه ده‌هزار تومان خرج نمی‌کردند ولی از خانواده‌اش شصت‌هفتادهزار تومان می‌گرفتند.

از آنجا هم که بیرون آمدم، به یک هفته نکشید که دوباره افتادم به مصرف مواد. خانواد‌ه‌ام فهمیده بودند که یک چیزی هست به نام «سنت سیزده». می‌آمدند یارو را دست‌وپایش را می‌بستند و از توی خانه می‌بردند. یک پول مضاعف هم خانواده برای همین انتقال به کمپ می‌دادند. یک شب، ساعت دوِ نیمه‌شب تازه از بیرون آمده بودم و داشتم برای خودم چایی می‌ریختم. یک‌دفعه دیدم درِ اتاق‌خوابم باز شد و سه تا مرد با «داوود غول»، رئیس کمپ داوود، آمدند بالای سرم. داوود گفت: «دو راه بیشتر نداری: یا خودت مثل بچه‌ی آدم برو سوار ماشین شو، یا سوار ماشینت می‌کنیم.» یکی قمه با خودش آورده بود، یکی طناب، یکی هم سیم بکسل و گونی آورده بود. گفتند: «شده نعشت را می‌بریم.» گفتم: «نه، احتیاجی نیست. خودم می‌آیم.» سوار ماشینشان شدم و رفتیم. از آبادان که زدیم بیرون، دیدم ماشین نگه داشت. گفتم: «چرا نگه داشتید؟» گفتند: «مثل اینکه لاستیک پنچر شده. تو قبلاً راننده بودی، می‌توانی ببینی چی شده؟» تا آمدم پایین، از پشت، سرم را توی یک کیسه کردند؛ درِ صندوق را باز کردند و من را چپاندند داخل صندوق. تا اهواز ۱۲۰ کیلومتر راه بود و تمام مسیر من را داخل صندوق‌عقب پژو نگه ‌داشتند. بعد هم که رسیدیم به کمپ، کتکم زدند. از طاق کمپ آویزانم کردند. دوسه تا بچه‌گربه انداختند توی شلوارم و پاچه‌هایم را گره زدند. با نوک چوب هی می‌زدند به این‌ گربه‌ها، که اینها بپرند بالا. تمام پاهایم با چنگ گربه‌ها پاره شده بود و خون راه افتاده بود. داد که می‌زدم، با لوله‌ من را می‌زدند. یکی بود به نام «کریم دراکولا». از این خلاف‌کارهای قالتاق که حالا مثلاً خوب شده بود. دست‌های خیلی قوی و بزرگی داشت. لوله را برمی‌داشت با آخرین قدرت می‌زد به ران پایم، توی کمرم، توی کشاله‌های ران پایم. این لوله می‌نشست توی گوشت پایم. بعد رد می‌انداخت و سیاه می‌شد عین زغال. می‌چسباندم گوشه‌ی دیوار، خرخره‌ام را می‌گرفت با دست‌هایش و بدون وقفه چپ و راست می‌خواباند توی صورتم. می‌گفت: «می‌خواهم مرواریدهای چشم‌هایت بپرد بیرون، ببینم چطوری می‌شوی. باز هم نگاهم می‌کنی؟» من هیچی نمی‌گفتم. دندان‌هایم را فشار می‌دادم و حرف نمی‌زدم. می‌گفت: «التماس کن تا ولت کنم.» من هیچی نمی‌گفتم.

من الان نمی‌دانم که داخل کمپ‌ها چطور است. چند وقت پیش از یکی از بچه‌هایی که اخیراً در یکی از همین کمپ‌ها بود درباره‌ی وضعیتشان سؤال کردم. گفت: «هنوز همان‌طور است و تغییری نکرده، همان‌طور کتک می‌زنند و بچه‌ها را زنجیر می‌کنند. همان‌طور می‌اندازند توی قفس‌ سگ‌های وحشی که هار هستند. سگ‌ها را با زنجیر می‌بندند به قفس و آدم‌ها را هم می‌اندازند توی همان قفس، جوری که سگ نتواند به او حمله کند اما برای آن آدم رعب‌ووحشت درست کند. یا اینکه کسی را داخل شکاف دیوار می‌گذارند، می‌دهند داخل دیوار، بین دو تا شکاف، بعد رویش را سیمان می‌کنند برای وحشت. می‌دانند که کسی طی یکی‌دو ساعت ماندن در آن شکاف سیمانی نمی‌میرد. یا مثلاً چال می‌کنند کف زمین، طوری که طرف بتواند فقط نفس بکشد.

تجاوز هم می‌کردند. به خود من در کمپ داوود به‌نوعی تجاوز کردند. به این صورت که من را قبلش کتک زده‌ بودند، با صورت زخمی و خونی از توی گردنم تا نوک پایم را زنجیرپیچ کرده بودند. بعد نصفه‌شب همان‌طور دست‌بسته و زنجیرپیچ‌شده، پرتم ‌کردند داخل حیاط. مددجوهای دیگر را هم نصفه‌شب از خواب بیدار کردند، به‌زور برهنه‌شان کردند و از من خواستند که در مقابل‌ آنها زانو بزنم و ما را مجبور می‌کردند که در مقابلشان سکس دهانی داشته باشیم. بچه‌ها التماس می‌کردند و می‌گفتند: «داوود، این کار را نکن. ما چطور با رفیقمان این کار را بکنیم؟» کتکشان می‌زد و می‌گفت: «خفه شوید.» کسی هم جرئت نداشت که مخالفت کند. آنجا دست‌ ما از همه‌جا کوتاه بود. کاری نمی‌توانستیم بکنیم.

 

روایت دوم: «برای ترک‌دادن هم هیچ روشی نداشتند»

از طاق کمپ آویزانم کردند. دوسه تا بچه‌گربه انداختند توی شلوارم و پاچه‌هایم را گره زدند. با نوک چوب هی می‌زدند به این‌ گربه‌ها، که اینها بپرند بالا. تمام پاهایم با چنگ گربه‌ها پاره شده بود و خون راه افتاده بود

۳۷ سال دارم و از هفده‌سالگی با موادمخدر آشنا شدم. اوایل چیزهایی مثل حشیش و گُل را تفننی و مثلاً آخرهفته‌ها یا در مهمانی‌ها مصرف می‌کردم اما همین‌‌طور که پیش‌ رفت، معتاد شدم و اعتیادم شدت یافت. من دیپلم‌ردی هستم و در یک خانواده‌ی متوسط بالای شش‌نفره با چهار برادر، بزرگ شدم. نجار مبل‌ساز بودم و تا چند سال اول اعتیادم نیز همچنان مبل‌سازی می‌کردم اما بعدش دیگر نتوانستم کار کنم. یعنی به‌صورت دائم کار نمی‌کردم. یک هفته کار می‌کردم، یک هفته کار نمی‌کردم. سال ۱۳۹۲ دیگر شرایطم بد شده بود. اصلاً نمی‌توانستم کار بکنم و برای همین پول مواد را هم نمی‌توانستم جور کنم. عملم هم زیاد شده بود، یعنی باید دوسه مدل مواد می‌کشیدم و از پسش برنمی‌آمدم. و دیگر به کارتن‌خوابی نزدیک شده بودم. از طرفی توی خانواده‌ای بزرگ شده بودم که نمی‌توانستم دزدی کنم یا مواد بفروشم. همان‌موقع بود که چند تا از دوستانم که خودشان هم قبلاً معتاد بودند و ترک کرده بودند، با برادرم حرف زدند که من را به کمپ ترک اعتیاد ببرند. من دلم می‌خواست ترک کنم ولی از خماری می‌ترسیدم. اما بالاخره در اثر صحبت‌های دوستانم و با کمک آنها به کمپی در محله‌ی خودمان رفتم.

این کمپ از بهزیستی مجوز داشت اما یک کمپ خصوصی بود. آن موقع از من برای ۲۱ روز، سیصدهزار تومان گرفتند. اما الان حدود یک‌میلیون و پانصدهزار تومان می‌گیرند. ظرفیت کمپی که من در آن بودم، سی نفر بود اما آن زمستانی که من در کمپ بودم حدود پنجاه نفر آنجا بودند. این کمپ در یک باغ بود. یک اتاق سی‌چهل‌متری برای قرنطینه داشت که به آن اتاق فیزیک می‌گفتند. هرکسی را که پذیرش می‌شد، مستقیماً به این اتاق می‌بردند و بین پنج تا ده روز در آنجا نگه می‌داشتند. یک اتاق کوچکِ بدبو با ده‌دوازده تا معتاد خماری که اختیار هیچی‌شان را ندارند. طرف چون خمار است، اسهال می‌شود یا مدام استفراغ می‌کند. خیلی‌ها اختیار ادرار و مدفوع را از دست می‌دهند و شرایطش خیلی وحشتناک است.

از قرنطینه که بیرون رفتیم، اوضاع بهتر بود. آن‌طرف تمیزتر بود. اگر ظرفیت بیش از حد نبود، برای همه تخت بود، کمد داشتیم، خانواده‌ها می‌توانستند خوراکی بیاورند. وضعیت حمام‌رفتن بهتر بود. اما هیچ‌‌گونه امکانات فرهنگی-ورزشی نداشتیم. فقط یک میز تنیس بود که هیچ‌وقت کسی دورش نبود. غذاها هم بیشتر آبکی بود؛ بدون ‌نمک و روغن. می‌گفتند: «اینها دلیل پزشکی دارد.» اما در همین اصفهان کمپی سراغ دارم که نزدیک به یک ارگان حکومتی است و مسئول کمپ با امام‌جمعه رفت‌وآمد دارد. به همین علت، غذای اضافه‌ی کارمندهای همان ارگان دولتی را می‌فرستند آنجا و هر روز ماهی و کباب و جوجه می‌دهند.

برای ترک‌دادن هم هیچ روشی نداشتند. ما را آنجا می‌خواباندند و اگر حرف می‌زدیم با شلاق سیاهمان می‌کردند. به من چون اهل همان محله بودم و بعضی از کادرهای کمپ از قبل من را می‌شناختند و دوستانم هم سفارشم را کرده بودند، زیاد زور نگفتند. اما خدا نکند که یکی غریبه یا افغانستانی می‌بود و مثلاً در خماری داد می‌کشید یا مشتی توی در می‌زد و می‌گفت می‌خواهم از اینجا بروم. سریع او را می‌بردند بیرون؛ زنجیرش می‌کردند به درخت. یا این‌قدر با شلنگ می‌زدندش تا به غلط‌کردن بیفتد یا مثلاً توی حیاط دو تا کپسول سیلندر گاز را با زنجیر می‌بستند به پاهایش. البته آن‌طور که من شنیده‌ام در کمپ‌های دیگر اذیت‌ها بدتر است. مثلاً دوستم می‌گفت که در کمپشان، یکی را لخت کرده بودند و با شورت بسته بودند به درخت؛ نوشابه ریخته بودند روی تمام بدنش و بعد مورچه‌ها به‌خاطر شیرینی نوشابه به تنش حمله کرده بودند. سرتاسر تنش را مورچه‌ها طوری نیش زده بودند که تمام بدنش پینه زده بود. من الان هشت سال است که ترک کرده‌ام و در این مدت تابه‌حال نشنیده‌ام که کمپی باشد که حتی یک نفر از مددجوهایش بگوید که کتک نخورده و تحقیر نشده است. در آیین‌نامه‌ی این کمپ‌ها نوشته است که حتماً باید دکتر در کمپ باشد تا به آن مجوز بدهند. اما در کمپ ما دکتر فقط هفته‌ای یک بار می‌آمد و در پذیرش می‌نشست و کاری به کار ما نداشت. من با اینکه خودم نیاز به پزشک داشتم اما حتی یک بار هم ندیدمش. از روانکاو و روان‌پزشک هم که اصلاً خبری نبود. در همین کمپی که من بودم، دوره‌ی قبلش کادر کمپ، چشم یک نفر را کور کرده بودند. می‌گفتند که خمار بوده و می‌خواسته برود، چهار پنج نفر از کادر کمپ با چوب آن‌قدر او را زده بودند تا کور شده بود.

من خودم داوطلبانه به کمپ رفتم اما آنهایی که با زور به کمپ برده می‌شوند، شرایط خیلی سختی دارند. آنها را می‌اندازند توی صندوق‌عقب ماشین و اسپری فلفل توی چشمشان می‌زنند. اگر بخواهند اعتراض کنند، دهانشان را می‌بندند و کتکشان می‌زنند. پانصدهزار تومان هم هزینه‌ی اضافی برای همین به‌زوربردن به کمپ می‌گیرند.

سوءاستفاده‌ی جنسی هم در کمپ‌ها وجود داشت. اگر بچه‌ی کم‌سن‌وسالی آنجا بود که رخ زیبایی هم داشت، کادر کمپ جوری نشان می‌دادند که انگار با او رابطه‌ی جنسی دارند. مثلاً او را جدا از بقیه می‌بردند پشت یک پرده‌ای؛ از او پذیرایی می‌کردند و طوری رفتار می‌کردند که بقیه می‌گفتند او «بچه قشنگ» و «گل» کادر کمپ است و با او صنمی دارند. درباره‌ی تجاوز به معتادها هم شنیده‌ام. یک مسئله‌ی دیگر هم سوءاستفاده از زن‌هایی بود که بچه‌هایشان یا شوهرهایشان را به کمپ می‌آوردند. مسئولان کمپ خیلی وقت‌ها از موقعیت آسیب‌پذیر این زن‌ها سوءاستفاده می‌کردند و می‌خواستند که با آنها رابطه داشته باشند.


[1] برای مطالعه‌ی بیشتر نگاه کنید به: سعید مدنی قهفرخی (۱۳۹۰)، اعتیاد در ایران. تهران: نشر ثالث.

[2] توضیحات بهزیستی دربارهی نحوه‌ی نظارت بر کمپ‌های ترک اعتیاد/نحوهی اعلام شکایات توسط شهروندان، سایت سازمان بهزیستی کشور، ۱۳ بهمن ۱۳۹۹، قابل دسترسی در اینجا.

[3] برای نمونه نگاه کنید به: نسیم روشنایی، تراژدی کمپ‌های ترک اعتیاد در ایران: «انگار معتادها آشغال‌اند»، رادیو زمانه، ۱۳ فروردین ۱۳۹۹، قابل دسترسی در اینجا.