تاریخ انتشار: 
1401/01/29

اسماعیل کاداره، کوکب اقبال آلبانی

هرمز دیّار

top-channel.tv

پس از حمله‌ی روسیه به اوکراین، آنچه بیش از هر فکر دیگری به ذهن همگان، به‌ویژه اروپاییان، خطور کرد این بود که مزایای اتحاد، بیش از انزوا و تفرقه است. در نتیجه، علاوه بر درخواست فوری اوکراین برای عضویت در اتحادیه‌ی اروپا، کشورهایی مثل گرجستان و مولداوی نیز درصدد برآمدند تا به این اتحادیه بپیوندند.

اما سرزمینی کوچک در انتهای شبه‌جزیره‌ی بالکان که روزگاری دروازه‌ی اروپا در برابر آسیا به شمار می‌آمد، سال‌هاست که برای عضویت در اتحادیه‌ی اروپا به تکاپو افتاده است.

آلبانی از سده‌ی پانزدهم تا ابتدای سده‌ی بیستم، یک پاشالیک (ولایت) از امپراتوری عثمانی به شمار می‌آمد و به همین علت از رنسانس و سپهر فکریِ اروپا برکنار باقی ماند.

البته آلبانی در سال ۱۹۱۲، پس از حدود پنج سده، از زیر مهمیز عثمانی خارج شد اما پس از دوره‌ای، از نظام سلطنتی به استبداد استالینیستیِ انور خوجه گرفتار آمد و به‌عبارتی، از چاله به چاه افتاد. انور خوجه، دیکتاتور نوخاسته، ابتدا از غرب گسست و به دامان شرق آویخت و در طرف‌داری از استالین بر «برادر بزرگتر» پیشی جُست و در حالی که در شوروی، پس از مرگ استالین (۱۹۵۳) استالینیسم از رونق افتاده بود، آلبانی تا زمان مرگ خوجه در سال ۱۹۸۵ همچنان استالینیستی باقی ماند! آلبانی در سال ۱۹۷۸ از شوروی، چین و یوگسلاوی نیز بُرید و به انزوای کامل فرورفت. خوجه به این مقدار بسنده نکرد: سراسر مرزهای خاکی را سیم خاردار کشید، دین‌داری را قدغن کرد، درِ پرستشگاه‌های مذهبی را تخته کرد، مخالفان سیاسی را به جوخه‌های اعدام سپرد یا به تبعید و زندان‌های بلندمدت فرستاد و در یک کلام، آلبانی را به خاک سیاه نشاند. خوجه، در پایان دوران زمامداری‌اش، تبدیل به کابوسی شد که تا سال‌ها پس از مرگ، همانند نرون، تن اهالی آلبانی را می‌لرزاند.

خوجه در سال ۱۹۰۸ در یکی از کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر کوچک جیروکاسترا، با نام عجیب «کوچه‌ی مردان دیوانه»[1] به دنیا آمد.[2] کمی آن طرف‌تر و چند سال بعدتر، در همان کوچه، در ۱۹۳۶ اسماعیل کاداره، نویسنده‌ی نامدار آلبانیایی، چشم به جهان گشود. تقدیر آن بود که طالع نحس و کوکب اقبال آلبانی، هر دو از یک کوچه، آن‌هم کوچه‌ی مجانین، پدیدار شوند.

اسماعیل کاداره در جیروکاسترا، یا به‌قول خودش «شهر سنگی»، بزرگ شد و بالید. جیروکاسترا شهری جنوبی در نزدیکی مرز با یونان است؛ آن‌قدر نزدیک که مادرِ ساده‌لوحِ کاداره خیال می‌کرد با عینک پنسیِ مادرشوهرش می‌تواند از خانه‌شان در جیروکاسترا خاک یونان را تماشا کند.[3] همین امر و نیز وجود اقلیتی از یونانیان در جیروکاسترا و خنیاگرانی که چکامه‌های یونانی می‌سرودند، باعث شد که اسماعیل کوچک به ادبیات و به‌ویژه تراژدی و اسطوره‌های یونانی دل بازد. چنانکه خود می‌گوید، در یازده‌سالگی، پس از خواندن آثار کلاسیک یونان دیگر هیچ‌چیز، از جمله رئالیسم سوسیالیستی، بر روحش اثر نگذاشت. از همین رو، اثری از کاداره نیست که شبحی از تراژدی یونان ــ که آن را «بزرگ‌ترین ثروت نوع بشر» می‌داند[4] ــ بر آن سایه نیفکنده باشد؛ تا آنجا که جان کری (John Carey)، رئیس کمیته‌ی بین‌المللی جایزه‌ی «من بوکر»، کاداره را وارث نوعی داستان‌سرایی می‌داند که سررشته‌اش به هومر می‌رسد.

در میان آثار کاداره، شاید بیش از همه، رمان هیولا است که اساطیر یونانی در آن نمود دارد. کاداره، خود در مورد این رمان در مصاحبه‌ای می‌گوید:

کاداره به‌رغم تمام ستم‌هایی که بر او و نوشته‌هایش رفت، در دام بزرگ‌ترین ستمی که جلاد بر قربانی تحمیل می‌‌کند، فرو نغلتید: او هرگز به فکر کینه‌جویی و انتقام‌‌گرفتن نیفتاد.

هیولا داستان شهری است که در صبحی دل‌انگیز، سروکله‌ی اسب تروا در آن پیدا می‌شود. داخل اسب، شخصیت‌های باستانی نظیر اولیس مخفی شده‌اند و سقوط شهر را انتظار می‌کشند. اما من کار عجیبی کردم: تروا سقوط نمی‌کند و اسب تا ابد همان‌جا باقی می‌ماند! مردم دائم تشویش دارند و می‌پرسند: «چگونه زندگی کنیم؟ ۳هزار سال است که همین آش و همین کاسه است و اسب همچنان آنجاست. این اسبْ جاودانه است، پس چه کاری از ما ساخته است؟» مردم در مورد دسیسه‌ها و تهدیدها نجوا می‌کنند؛ زندگی حالت عادی ندارد زیرا نظام خودکامه مبتنی بر توهم تهدیدهای خارجی است و برای توجیه سرکوب به دشمن نیاز دارد.

کاداره در جای دیگری از همین مصاحبه آشکار می‌سازد که:

من میان تراژدی یونانی و وضعیت کشورهای استبدادی شباهت‌هایی می‌دیدم که مهم‌ترینشان حال‌وهوای جنایت و نزاع بر سر قدرت بود. مثلاً همان‌طور که در خانواده‌ی آترئوس زنجیره‌ای از جنایات به مرگ یک‌یک اعضای خانواده می‌انجامد، در اطراف خوجه نیز جنایت‌های هولناکی اتفاق می‌افتاد. مثلاً در ۱۹۸۱ مهمت شهو،[5] نخست‌وزیر، خودکشی کرد یا بهتر بگویم، به‌وسیله‌ی خوجه کشته شد.

بدین ترتیب، کاداره برای دورزدن سانسور و در امان ماندن از کیفر حکومتِ خودکامه به اسطوره و فاصله‌گذاریِ تاریخی توسل می‌جوید. اما برای کاداره پناه‌بردن به اسطوره و تراژدی یونان کارکرد دیگری نیز دارد: کاداره می‌خواهد آلبانی را دوباره به تمدن اروپایی و گاهواره‌ی آن، یونان، متصل سازد. دیری است که آلبانی در چشم اهالی غرب اروپا، تا حد زیادی در تاریکی و دور از تمدن باقی مانده است. اروپاییان از دیرباز، آلبانی را سرزمین رسوم بربری و ماجراهای رومانتیک می‌دانستند؛ چنان‌که شکسپیر ایلیریا (Illyria) ــ آلبانی باستان ــ را مکان نمایشنامه‌ی احساسیِ شب دوازدهم قرار داد و لرد بایرون (Byron) سرزمین آلبانی را «دایه‌ی زمخت مردان وحشی» خواند. و جای تعجب نیست که جِی.ک. رولینگ (J.K.Rowling)، جنگل‌های آلبانی را برای اختفای وُلدمورت (Voldemort)، دشمن شرور و قدیمیِ هری پاتر، برگزید![6]

کاداره در تراژدی و ادبیات یونانی، هم‌زبانی و هم‌ریشگی را نیز می‌جویَد. به باور او:

زبان آلبانیایی از ویژگی‌هایی برخوردار است که تنها در زبان کلاسیک یونانی یافت می‌شود و آدم را با ذهنیت دوران باستان متصل می‌سازد. فی‌المثل در زبان آلبانیایی، همانند یونانی، افعالی هست که همزمان از هر دو حالتِ مثبت و منفی حکایت می‌کند و این، ترجمه‌ی تراژدی‌های یونانی و شکسپیر را آسان می‌سازد.

علاوه بر ره‌گیریِ ریشه‌های زبانی و ادبی آلبانی، کاداره در بیشتر آثار خود بر آن است تا در قالب رمان، رسوم دیرین و باستانی آلبانی را باز یابد؛ رسوم و قواعدی که به قبل از دوران استیلای عثمانی بازمی‌گردد. اوج هنرنمایی او در واکاوی این سنت‌ها در رمان آوریل شکسته دیده می‌شود؛ جایی که کاداره رسم مهیب و اسرارآمیز انتقام‌کِشیِ طایفه‌ای را با چیره‌دستی به تصویر می‌کشد؛ رسمی که جزئی از مجموعه قوانین kanun است و به‌ویژه در کوهستان‌های شمال آلبانی تا روی‌کارآمدن حکومت کمونیستی در حیات مردم حکم‌فرما بود. ریشه‌ی kanun به جوامع پیش‌فئودالی و طایفه‌بنیاد شمال آلبانی بازمی‌گردد. کاداره در آوریل شکسته و جستارهای متأخرش مانند آیسخولوس، بازنده‌ی بزرگ به کاوش در اهمیت Kanun در هویت آلبانیایی تا سده‌ی بیستم می‌پردازد.

همه‌ی این عوامل، در کنار واکاوی‌های ژرف او از روان آدمی ــ که گاه مانند تحلیل‌های باریک‌بینانه‌اش در رمان جانشین به ژرف‌کاوی‌های داستایفسکی پهلو می‌زند ــ سبب شد تا کاداره در ردیف برجسته‌ترین نویسندگان دنیا قرار گیرد؛ تا بدان پایه که هیئت‌داوران جایزه‌ی Neustadt که به نوبل آمریکایی شهرت دارد، او را خلف فرانتس کافکا دانست زیرا «از زمان کافکا تا به حال، کسی نبوده است که به‌اندازه‌ی کاداره در سازوکار اهریمنیِ قدرت توتالیتر و تأثیرش بر روان آدمی تعمق کند».

کاداره نافرمانی‌اش را از دو طریق نشان‌ داد: اول، آشکارساختن این حقیقت که زندگی روزمره تحت نظام کمونیستی ممکن نیست؛ دوم، تجسم و یادآوریِ یک «آلبانیِ جاودانه»، آلبانی‌ای که از آلبانی نوبنیادِ خوجه، کهن‌تر، بادوام‌تر و آبرومندتر بود.

کاداره به‌رغم آنکه بارها نامزد دریافت نوبل ادبیات شده، کماکان دستش از این جایزه‌ی پرآوازه و در عین حال بحث‌انگیز، کوتاه مانده است. یکی از علل این امر، رفتار و مشی او در قبال حکومت خودکامه‌ی خوجه است. برخی عقیده دارند که او می‌بایست در دوران استبداد خوجه صدایش را بلند می‌کرد و همانند هاول (Havel) و سولژنیتسین (Solzhenitsyn) در برابر قدرت خودکامه سر به عصیان می‌گذاشت. برخی دیگر مانند آدام کیرش (Adam Kirsch) نظر متفاوتی دارند. بهداوری آنان، در شرایط سخت آلبانیِ آن دوره، کاداره نمی‌توانست بدون قدری سازش، آثارش را منتشر کند یا حتی زنده بماند.

به‌ویژه نگارش رمان زمستان سخت هم‌زمان مایه‌ی نیک‌نامی‌ و بدنامی‌ کاداره شد؛ رمانی ششصدصفحه‌ای که برخلاف سایر آثار اولیه‌ی نویسنده، مستقیماً به اوضاع سیاسی معاصر آلبانی پرداخته و «ظاهراً» از خوجه دفاع کرد. او در پاسخ به این نقد که چرا به‌جای داستان‌های تمثیلی و ابهام‌آلود، این سَبک مستقیم را برگزیده، می‌گوید: «در چنین موقعیتی سه راه پیش رویم بود: پیروی از باورهایم که در حکم مرگ بود؛ سکوت محض که باز شق دیگری از مرگ بود؛ و پرداختن نوعی باج. من با نگارش زمستان سخت سومی را برگزیدم.»

با این حال، او در بهار آلبانیایی رابطه‌ی خودکامگی و نویسندگی را بدین نحو بیان می‌کند:

خودکامگی و نویسندگی فقط به یک شیوه با یکدیگر همزیستی دارند: آن دو به‌طور شبانه‌روزی همدیگر را می‌بلعند. نویسنده دشمن طبیعیِ خودکامگی است... خودکامگی و ادبیات تنها مثل دو جانور وحشی که گرفتار یکدیگرند، می‌توانند با هم سر کنند. البته چنگال‌هایشان با هم فرق دارد و هرکدام زخم متفاوتی بر دیگری وارد می‌کنند. زخم‌هایی که بر پیکر نویسنده وارد می‌‌شود، مصیبت‌بار است چون بی‌درنگ وارد می‌آید. اما زخمی که نویسنده بر پیکر خودکامگی وارد می‌آورد، اثری دیرپا دارد. این زخم‌ از آن‌جور زخم‌هایی‌ است که هرگز التیام نمی‌یابد.[7]

او در جای دیگری توضیح می‌دهد که نویسنده چگونه زخم وارد می‌کند: نویسنده می‌کوشد در «کشوری غیرعادی، ادبیاتی عادی» خلق کند.

 خودِ کاداره نافرمانی‌اش را از دو طریق نشان‌ داد: اول، آشکارساختن این حقیقت که زندگی روزمره تحت نظام کمونیستی ممکن نیست؛ دوم، تجسم و یادآوریِ یک «آلبانیِ جاودانه»، آلبانی‌ای که از آلبانی نوبنیادِ خوجه، کهن‌تر، بادوام‌تر و آبرومندتر بود.[8]

در عین حال، نوشته‌های او از هرگونه نفرت تهی است. کاداره بهرغم تمام ستم‌هایی که بر او و نوشته‌هایش رفت، در دام بزرگترین ستمی که جلاد بر قربانی تحمیل می‌‌کند، فرو نغلتید: او هرگز به فکر کینه‌جویی و انتقام‌‌گرفتن نیفتاد.

کاداره در خانواده‌ای مسلمان به دنیا آمد اما هیچ‌گاه تعصب مذهبی را به ارث نبرد. چنان‌که خود می‌گوید، پدرش محتاط و خشکه‌مقدس بود و نیز مخالف حکومت کمونیستی. اما خانواده‌ی مادرش با کمونیست‌ها همدلی داشتند. والدینش بر سر این موضوع دعوا نمی‌کردند اما گهگاه به هم نیش و کنایه می‌زدند: «در مدرسه نه جزو بچه‌های فقیر بودم که از کمونیست‌ها طرف‌داری می‌کردند و نه جزو بچه‌مایه‌دارها که از حکومت می‌ترسیدند. اما با هر دو گروه آشنا بودم و به همین دلیل مستقل بار آمدم و از عقده‌های کودکی برکنار ماندم.»

علاوه بر این، او میراث‌دار طریقتی متعادل بود: پدربزرگ مادرش، خوجه دوبی، یکی از شعرای طریقه‌ی بکتاشیه بود. طریقت بکتاشیه از طریق سربازان عثمانی به آلبانی راه یافته بود. جذابیت بکتاشیه ناشی از سرشت تلفیق‌دهنده‌اش بود؛ سرشتی که در آلبانی، این مرزگاه آسیا و اروپا، ادیان مختلف را در خود می‌آمیخت. می‌گویند که بکتاشیه در مناطق مرزی آناتولی در سده‌ی سیزدهم ریشه دارد؛ جایی که سه نهر اسلام، مسیحیت و وحدت وجود (پانته‌ایسم) به هم می‌پیوست و در سده‌ی پانزدهم توسط سربازان ینی‌چری به اهالی آلبانی معرفی شد. نتیجه، نوعی «اسلام محلی» (folk Islam) بود که نمادها، آیین‌ها و اجزائی از سایر ادیان را در خود داشت.[9]

گزارش سال‌های اخیرِ کارشناس آزادی مذهبیِ سازمان ملل نشان داد که اخگر این همدلی و رواداری مذهبی، پس از قرن‌ها، همچنان در زیر خاکستر سلطه‌ی عثمانی و استبداد استالینیستی روشن و زنده باقی مانده است. احمد شهید، طی گزارشی، هماهنگی بین مذاهب در این کشور را ستود و آن را نمونه‌ای برای سایر کشورها خواند. او گفت: «آلبانی با جمعیتی ۳میلیون‌نفری و اکثریتی مسلمان و با حضور جوامع ارتدکس و کاتولیک، سرمشقی برای هماهنگیِ مذهبی است.»

به نظر می‌رسد که آرزوی کاداره در بازیابی تمدن اصیل آلبانی و شناساندن آن به دنیای متمدن، مراحلی از توفیق را پیموده است. کتاب‌های او از حصارهای کشورش بیرون آمد، به بسیاری از زبان‌های دنیا ترجمه شد و بدین واسطه جهان را با سیمای اصیل و غیرکمونیستیِ سرزمین آلبانی آشنا کرد. افزون بر این، دخترش، بسیانا کاداره، سال‌ها در مجامع جهانی نظیر سازمان ملل و یونسکو نماینده و سفیر آلبانی بوده و در مسائل مهم بین‌المللی نظیر نقش زنان در برقراری صلح و ارتقای حقوق بشر مشارکت داشته است.

چنان‌که پیتر مورگان (Peter Morgan) در فرجام کتاب جامع خود، اسماعیل کاداره، نویسنده و خودکامگی، می‌نویسد: «وقت آن رسیده که دنیا به کاداره گوش دهد و آلبانی را در آینه‌ی آثار او همچون ملت مدرنی ببیند؛ مردمانی که برای ورود دوباره به حیات اروپایی آماده‌اند.»[10


[1] Sokaku i të Marrëve

[2] Blendi Fevziu (2016) Enver Hoxha: The Iron Fist of Albania. Translated by Majlinda Nishku. London: I.B.Tauris, p. 30.

[3] Ismail Kadareh (2020) The Doll: A portrait of My Mother. Translated by John Hodgson. London: Vintage, p. 16.

[4] Ismail Kadareh (2000) Elegy for Kosovo.Translated by Peter Constantine. New York: Arcade Publishing, p. 100.

[5] Mehmet Shehu

[6] Peter Morgan (2010) Ismail Kadareh: The Writer and the Dictatorship 1957-1990. London: The Modern Humanities Research Association and Routledge, p. 309.

[7] ibid, p. 308.

[8] ibid.

[9] ibid, p. 9.

[10] ibid, p. 309.