تاریخ انتشار: 
1401/02/07

تسلیم و خموش؛ رستگارشناسیِ ساموئل بِکت

اندی ویمبوش

irishcentral

اغلب به نظر می‌رسد که آثار ساموئل بکت حال و هوایی دینی دارند. مشهورترین نمایشنامه‌ی او، در انتظار گودو (1953)، را در نظر بگیرید. دو ولگرد، با ظاهری شبیه به چارلی‌ چاپلین ــ به نام‌های ولادیمیر و استراگون ــ در تقاطعی در زیر درختی منتظر فردی هستند که ممکن است بتواند دعای آنها را مستجاب کند: فردی به نام گودو. این مرد ریشِ سفیدِ زیبایی دارد، «هیچ‌ کاری نمی‌کند»، و به رغم وعده‌های مکرر برای حضور قریب‌الوقوعش به شکلی مأیوس‌کننده غایب باقی می‌ماند.

ولادیمیر و استراگون با آوازخوانی، خوردن تربچه، ادا درآوردن و بحث وقت‌گذرانی می‌کنند. یکی از نخستین بگومگوهای طنز آنان به تفاوتی در چهار انجیل عهد جدید مربوط می‌شود. ولادیمیر می‌خواهد بداند که چرا تنها یکی از نویسندگان انجیل‌ها به این نکته اشاره می‌کند که از بین دو دزدی که به همراه عیسی به صلیب آویخته شدند، یکی توبه کرد و رستگار شد و دیگری او را مسخره کرد و نفرین شد؟ در انجیل لوقا به دزد توبه‌کار اشاره می‌شود اما در انجیل‌های متّی، مرقس و یوحنا خبری از او نیست. ولادیمیر زیر لب می‌گوید «یکی از چهار تا.» «از آن سه تای دیگر، در دو تا اصلاً خبری از هیچ دزدی نیست و سوّمی می‌گوید که هر دو دزد به او ناسزا گفتند.»

استراگون هدف این تأملات ولادیمیر را به درستی در نمی‌یابد. او می‌گوید «خُب؟ قضیه فقط همین است که با هم تطبیق ندارند.» اما ولادیمیر می‌خواهد که روایت لوقا حقیقت داشته باشد. او فکر می‌کند که اگر یکی از دزدان رستگار شده باشد، «درصد معقولی» است. شانس رستگاری 50/50 است. شاید، احتمالی 50/50 برای خروج از چرخه‌ی برزخی بی‌عملی نمایشنامه. زیرا همانطور که یکی از منتقدان با طعنه گفته است، در انتظار گودو نمایشنامه‌ای است که در آن «هیچ اتفاقی نمی‌افتد، آن هم دو بار.»

شاید بتوان پاره‌هایی از الهیات را در چنین بگومگوهایی یافت ــ تأملاتی درباره‌ی ماهیت خداوند یا شاید غیبت او ــ اما تصور می‌کنم که وجه دینی آثار بکت بیشتر ناشی از این دلمشغولی نسبت به رستگاری است، چیزی که می‌توان آن را رستگاری‌شناسی بکت خواند. بی‌شک ادیان یکتاپرست به رستگاری باور دارند: برای مثال، مسیحیت هم «تولد دوباره» هنگام غسل تعمید را وعظ می‌کند و هم زندگی ابدی پس از مرگ را. اما رستگاری‌شناسی در ادیان غیریکتاپرست نیز یافت می‌شوند، مانند آیین بودا که در آن هدف از انجام اعمال دینی رسیدن به نیروانا است، هم در این جهان و هم پس از مرگ. در مکاتب مختلف فلسفه‌ی «درمانی» نیز رستگاری‌شناسی‌هایی وجود دارند: برای مثال، رواقیان، شکاکان و اپیکوریان به اشکال مختلف وعده‌ی آتاراکسیا را داده‌اند، یعنی خرسندی بی‌دغدغه‌ای که فراز‌ونشیب زندگی تأثیری بر آن ندارد. وجه مشترک تمام این رستگاری‌شناسی‌ها وعده‌ی پایان یافتن رنج‌ است. همانطور که در مکاشفات یوحنا آمده است: «و خدا هر اشکی را از چشمان ایشان پاک خواهد کرد. و بعد از آن موت نخواهد بود و ماتم و ناله و درد دیگر رو نخواهد نمود زیرا که چیزهای پیشین، گذشته است.»

به رغم آن که بکت به ایورِ ادبیاتِ قرن بیستم شهرت یافته است اما در کمال شگفتی امید به پایان یافتن رنج مضمون مشترکِ آثار او است. برای مثال، در مُرفی (1938) قهرمان داستان، که نام کتاب برگرفته از این شخصیت است، در آرزوی یک «بی‌تفاوتی ناشی از در خود فرورفتگی نسبت به حوادث این جهان حادث» است. در رمان مالون می‌میرد (1951)، یکی از گوشت‌تلخ‌ترین و دل‌زده‌ترین راویان بکت مطمئن است که «در فراسوی این هیاهو آرامشی عظیم و بی‌تفاوتی‌ای شگرف وجود دارد، دیگر هرگز چیزی اسباب رنج و پریشانی نخواهد بود.»

از قرار معلوم، بکت دلایل موجهی برای امید به پشت‌سر گذاشتن هیاهو و اندوه این جهان داشته است. او از دهه‌ی بیست زندگی‌اش دچار حمله‌های عصبی می‌شد. برای سال‌های متمادی، در میانه‌ی شب در حالی که خیس عرق بود از خواب بر می‌خاست، بر شدت ضربان قلبش افزوده می‌شد و در نهایت دچار هراس و وحشت یا حتی فلج می‌شد. به یکی از دوستانش گفته بود که این حال مانند این است که «اهریمنی» حمله کرده و می‌خواهد با «عرق، رعشه، هراس، لرز و ضربان تند قلب» او را «معلول» کند. شخصیت‌های داستان‌های ابتدایی بکت، معمولاً درد و رنج مشابهی دارند. یکی از این شخصیت‌ها، به نام بلاکوا شوا، «ضربان قلب کوچکش مدام بیشتر می‌شد و تاپ‌تاپ می‌کرد»، «قلبش مایه‌ی دردسر بود» و «هر هفته سه یا چهار شب به سینه‌اش حمله‌ور می‌شد». مُرفی «قلب غیرمنطقی»ای داشت که یک لحظه «به نظر می‌رسید در آستانه‌ی توقف است» و لحظه‌ای دیگر «در آستانه‌ی انفجار» بود. جای تعجب ندارد که یکی از اشعار مورد علاقه‌ی بکت در این دوران ــ او این شعر را از بَر بود ــ «به خودش» (1833) اثر شاعر بدبین ایتالیایی، جاکومو لئوپاردی، بود:

 ای قلب خسته، اکنون برای همیشه

از تپش بازخواهی ایستاد. آن واپسین خیال باطل

که فکر می‌کردم ابدی باشد، از میان رفت.

از میان رفت.

می‌دانم که برای ما نه تنها امید

بلکه میل

به خیالات باطل دوست‌داشتنی، دیگر تمام شده است.

برای همیشه آرام بگیر.

به اندازه‌ی کافی، تپیده‌ای.

 او در می‌یابد خاموشی‌گزینی هم علت رنج او است و هم راه‌حل آن. همانطور که در یکی از رمان‌هایش درباره‌ی دین می‌گوید، خاموشی‌گزینی هم «زهر است و هم نوشدارو».

شاید ادبیات اسباب تسکین قلب خسته‌ی او بود اما متأسفانه دانش پزشکی چیز زیادی برای عرضه نداشت. پزشکان قلب دوبلین نتوانستند مشکلی جسمانی در بکت بیابند و به همین خاطر او در 1933 در جستجوی درمانی روان‌شناختی عازم لندن شد، زیرا در آن زمان در ایرلند چنین درمانی وجود نداشت. او کار درمان را با ویلفرد بیون، روان‌تحلیل‌گری در کلینیک تاویستوک در بلومزبری آغاز کرد. در این دوران، او به شکلی گسترده از کتاب‌های روانشناسی یادداشت‌برداری کرد و در کلاس‌های کارل یونگ درباره‌ی روانشناسی تحلیل شرکت کرد. با این حال، بکت پس از یکسال مجبور شد اعتراف کند که این درمان «حقّه‌ی گرانی» بود و نتوانسته «کار زنده‌ماندن را تحمل‌پذیرتر کند».

در این زمان بود که یکی از دوستان بکت به او گفت که شاید اکنون زمان درمان روحانی فرا رسیده باشد. احتمالاً مشکل بکت نه دردی جسمانی بود و نه ذهنی بلکه رنجی روحانی بود که درمان آن رستگاری‌شناسی بود و نه دارو. نام این دوست، توماس مک‌گریوی بود نویسنده‌‌ای ایرلندی که بکت در دهه‌ی 1920 در پاریس با او آشنا شده بود. آنها هر دو مدافع جیمز جویس بودند و از زمان نخستین دیدارشان مرتباً با یکدیگر مکاتبه می‌کردند. مک‌گریوی نگران حمله‌های عصبی بکت بود و در بهار 1935 در نامه‌ای به او توصیه کرد که اقتدا به مسیح اثر توماس ا کمپس (Thomas à Kempis) را بخواند. این کتاب از آثار کلاسیک عرفانی مسیحی به شمار می‌آید که احتمالاً در قرن پانزدهم نوشته شده است. مک‌گریوی امیدوار بود این اثر قلب خسته‌ی بکت را تا اندازه‌ای آرام کند. مک‌گریوی کاتولیک بود و به خوبی می‌دانست که دوست عزیزش سَم، نه تنها بنا بر توصیف خودش یک پروتستانِ «لیبرال پلید» بود بلکه علاوه بر آن یک پروتستان مرتد نیز بود. ایمان دوران کودکی بکت، که تحت القای مادر خشکه‌مقدسش در او ایجاد شده بود، در دوران نوجوانی‌اش بلافاصله از بین رفت. به همین علت مک‌گریوی به بکت پیشنهاد داد که اقتدا به مسیح را به شکلی سکولار بخواند و کلمه‌ی ناخوشایند «خدا» را با واژه‌هایی مانند «نیکی» یا «بی‌غرضی» جایگزین کند.

بکت برای مک‌گریوی نوشت که بابت احساس نگرانی او سپاسگزار است اما در واقع این کتاب را چند سال پیش خوانده و به نظرش مفید نیامده است:

تنها چیزی که از اقتدا به مسیح نصیبم شد تأیید و تقویت راه زندگی خودم بود، راهی که قرار بود راه‌حل باشد اما با شکست مواجه شده بود. اینگونه به نظرم می‌رسید که عبارت‌هایی مانند «هر آنکس که بداند چگونه به خوبی رنج بکشد به بیشترین آرامش دست خواهد یافت» یا «در هیچ آفریده‌ای به دنبال تسلی نبودن نشانه‌ی ایمانی عظیم است» یا «از مسیر صلح و آرامش به سرزمین روشنی ابدی رهنمون شدن» برای من گفته شده‌اند و آنها را هرگز فراموش نکرده‌ام. اما تمام آنها منجر به انزواطلبی شد و بعداً مشخص شد امر باشکوهی نیست. از «به‌ندرت هنگامی که به خانه باز می‌گردیم وجدانمان آزار ندیده است»، «شادمان بیرون می‌رویم و اندوهگین باز می‌گردیم» و «در تالارهای خود نادم و شرمسار باشید» چه چیزی جز خاموشی‌گزینی گنجشکی تنها در پشت‌بام یا پرنده‌ای عزلت‌نشین بر لبه‌ی بام می‌توان دریافت؟ خاموشی‌گزینی و درخودماندگی‌ای رقت‌انگیز.

این نامه نشان می‌دهد که وعده‌ی رهایی روحانی برای بکت جذابیت داشته است: تمام عبارت‌هایی که از اقتدا به مسیح نقل می‌کند توصیف‌کننده‌ی نوعی آرامش متعالی است، آرامشی که نه از طریق مقاومت یا اجتناب از رنج بلکه با فرو رفتن در آن حاصل می‌شود. اما بکت بر خطرات چنین اولویت‌های فوق‌طبیعی نیز واقف است. به گفته‌ی او، اقتدا به مسیح مروج «انزواطلبی» است. این کتاب به شما می‌گوید که بیرون نروید و در خانه‌ی خود بمانید و از معاشرت با دیگران اجتناب کنید. بکت سپس به مک‌گریوی توضیح می‌دهد که دقیقاً همین گوشه‌گیری و فاصله گرفتن از سایر مردم بود که منجر به حمله‌های عصبی او شده بود.

بکت از واژه‌ی «خاموشی‌گزینی» برای توصیف نگرشی استفاده می‌کند که در اقتدا به مسیح وجود دارد، در دهه‌ی 1930 این واژه در دفتر یادداشت‌ها و نامه‌های متعدد او به چشم می‌خورد. ظاهراً به واسطه‌ی همین نامه‌ها است که او در مییابد خاموشی‌گزینی هم علت رنج او است و هم راهحل آن. همانطور که در یکی از رمانهایش دربارهی دین میگوید، خاموشی‌گزینی هم «زهر است و هم نوشدارو».

بکت در حالی که برای حمله‌های ترس و اضطرابش درمانی نیافته بود به تدریج دریافت که مشکلات شخصی او ممکن است برای رشد او در مقام یک نویسنده مفید باشد. در 1937، در دفتر یادداشتش به این نکته اعتراف می‌کند که امیدوار است بتواند رنج خود را در راه اهدافی هنری به کار گیرد و «این حس شدید ویرانی را به ادبیات تبدیل کند.»

خاموشی‌‌گزینی تاریخچه‌ای دارد که بکت به‌خوبی با آن آشنا بود. در اواخر قرن هفدهم میلادی، عارفان مسیحی در اسپانیا و فرانسه به دنبال احیای روشی از نیایش و مراقبه بودند که نخست توسط سانتا ترسا (1515-1582) و یوهان صلیبی (1541-1591) رواج یافته بود. در این روش مراقبه، که به «نیایش سکوت» مشهور بود، تا آنجا که ممکن بود نباید کاری انجام می‌شد. در حالی که سایر انواع نیایش ممکن است از افکار یا تخیلات بهره ببرند، در نیایش سکوت تمام اشکال فعالیت ذهنی کنار گذاشته می‌شوند. عابد اراده‌ی خود را کنار گذاشته و به کلّی تسلیم خداوند می‌شود.

صریح‌ترین هوادار نیایش سکوت در قرن هفدهم، کشیشی اسپانیایی به نام میگوئل دو مولینوس (1628-1696) بود. در 1675، مولینوس راهنمای نیایشی به نام راهنمای روحانی منتشر کرد که بی‌درنگ به اثری پرفروش مبدل شد. این کتاب به زبان‌های مختلف ترجمه و نسخه‌های متعددی از آن چاپ شد. مولینوس در این کتاب به فرد مسیحی توصیه می‌کند تا «بدون توجه، فکر و اعتنا به امور محسوس ... به نیستی خود تبدیل شو.» این تسلیم خاموش به فرد عابد کمک می‌کند تا از مراحل مختلف تزکیه و تطهیر بگذرد و عاقبت به آرامش عمیق و سکون ذهنی دست بیابد. بکت در مالون می‌میرد وضعیت مشابهی را به تصویر می‌کشد: «نیایش آخر، عاقبت نیایشی حقیقی، نیایشی که هیچ چیز نمی‌طلبد.» مولینوس به شکلی شگفت‌آور ادعا داشت که روح در این حالت به اندازه‌ای تسلیم است که اگر خداوند اراده کند با شادمانی به دوزخ خواهد رفت. گام نهایی «فنا» است: محو کامل روح، خود و اراده و وحدت با خداوند. مولینوس توضیح می‌دهد که روح به حالت «فنا» می‌رسد، حالتی که در آن «خود را خوار می‌دارد، از خود بیزار است و بر خود خط بطلان می‌کشد زیرا می‌داند که هیچ چیز نیست، هیچ کاری از او بر نمی‌آید و هیچ ارزشی ندارد.»

اواخر قرن هفدهم زمانهی مساعدی برای عارفان باطنیگرایی چون مولینوس و خاموشی‌گزینان نبود. در آن زمان، اصلاحات کاتولیک در اوج خود بود و مشتاقانه به دنبال ریشهکن کردن هر آن چیزی بودند که رنگ و بوی پروتستانتیسم داشت. خاموشی‌گرایی با تأکیدش بر نیایش فردی، گرایش‌های سنّت‌شکنانه‌ و بی‌توجهی به مظاهر بیرونی کلیسای کاتولیک، از نظر مقامات کلیسا مشکوک و موجب سوءظن بود. در نهایت، مولینوس به ظن ارتداد در 1658 بازداشت شد و توسط پاپ اینوسنت یازدهم و با تهدید به شکنجه، به جرایم فرضی خود اعتراف و باقی عمر خود را در زندان سپری کرد.

اواخر قرن هفدهم زمانه‌ی مساعدی برای عارفان باطنی‌گرایی چون مولینوس و خاموشی‌گزینان نبود. در آن زمان، اصلاحات کاتولیک در اوج خود بود و مشتاقانه به دنبال ریشه‌کن کردن هر آن چیزی بودند که رنگ و بوی پروتستانتیسم داشت.

به دلیل چنین تاریخچه‌ای، «خاموشی‌گزینی» به واژه‌ای با بار منفی مبدل شده که مختص بدعت‌گزاران، سرخوردگان و بی‌عملان است. با این حال، توجه اندیشمندی به آن جلب شد که تأثیر زیادی بر دیدگاه شخصی بکت و بینش ادبی‌اش داشت: فیلسوف آلمانی، آرتور شوپنهاور (1788-1860). به رغم آن که شوپنهاور خداناباور بود و مطالب نیشداری دربارهی بیهودگی دین مینوشت اما آنچه را که «قدّیسان» دین عرفانی میخواندند بسیار میستود: «زاهدان، متوکلان، شیفتگان پارسا». به باور شوپنهار این قدیسان در مقام اندیشمندان مابعدالطبیعی سودمند نبودند اما به عنوان راهنمایان سعادت بسیار ارشمند بودند. او با اعتقادات این افراد موافق نبود اما آنها را در مقام نوابغ رستگارشناسی تحسین می‌کرد.

از نظر شوپنهاور، زندگی جولان بی‌پایان رنج بود: بکت به شکلی موجز آن را «جهانی مزخرف» خوانده است. بنا بر استدلال شوپنهاور هر چیز زنده‌ای در واقع نمود «اراده‌»ای واحد است: محرک، میل یا کششی است که ما را به مبارزه برای بقا، زادوولد، رقابت و تلاش برمی‌انگیزد. اما این اراده را نمی‌توان راضی و قانع کرد، از همین روی ما نیز نمی‌توانیم به رضایت دست پیدا کنیم:

هر تلاشی ناشی از فقدان و عدم‌رضایت از شرایط است و در نتیجه تا زمانی که رضایت حاصل نشود این فقدان، رنج است؛ اما هیچ رضایتی پایدار نیست بلکه صرفاً سرآغاز کوششی جدید است. همه‌جا شاهد تلاش‌هایی هستیم که به روش‌های مختلف با مانع مواجه شده و همواره در حال مبارزه‌اند؛ و در نتیجه کوشش همواره به شکل رنج است؛ برای کوشش هیچ هدف نهایی‌ای وجود ندارد و به این ترتیب برای رنج نیز هیچ حدّ و نهایتی وجود ندارد.

تنها راه‌حل این وضعیت آزارنده، روگردانی از اراده است. باید بیاموزیم که هرگونه تلاش و میل شدید را کنار بگذاریم. تنها در این صورت است که به موهوم بودن پندار مجزا بودن موجودات از یکدیگر پی برده و به «آرامشی» دست می‌یابیم «که از هر خردی برتر است.»

به همین دلیل است که شوپنهاور به متوکلان و عارفان توجه دارد. او ادعا دارد که در تمام ادیان مشابه آنها را می‌توان یافت و این افراد از طریق نگرش و منش خود به ما راه و روش تسلیم شدن را می‌آموزند.

بکت در سال 1930، هنگامی که برای نخستین کتاب خود، یعنی انتقادی ادبی درباره‌ی مارسل پروست، مشغول تحقیق بود شروع به خواندن آثار شوپنهاور کرد. او خیلی زودی متوجه قرابت فکری خود با جهان‌نگری بدبینانه‌ی شوپنهاور شد و دوستانش با حیرت شاهد بودند که او به‌سرعت هر اثری را که از این فیلسوف توانست پیدا کند، خواند. بکت به مک گریوی گفت که او در آثار شوپنهاور «توجیهی عقلانی برای ناخرسندی و اندوه» یافته است. همچنین برای بکت بسیار اهمیت داشت که شوپنهاور ادعا کرده بود مناسب‌ترین نماد و در واقع مترادف اراده «قلب» است، «این نخستین محرک حیات حیوانی». اگر آرام کردن و فرونشاندن اراده منجر به آرامش یافتن قلب می‌شد پس شاید شوپنهاور ــ و خاموشی‌گزینی ــ می‌توانستند رنج و بیماری او را درمان کنند.

هرچند احتمالاً بکت نخست برای تسکین خود به خاموشی‌گزینی روی آورده بود اما مشخص شد که این امر در تقویت مهارت نویسندگی او بسیار مؤثر است. یکی از موارد پیوند اساسی بین درمان رستگارشناختی شوپنهاور و خلق ادبیات، ناشی از تحسین بکت نسبت به نویسنده‌ی فرانسوی آندره ژید (1869-1951) بود. ژید و بکت علائق ادبی مشترک بسیاری داشتند: نه تنها پروست و شوپنهاور بلکه رمان‌نویس روسی، فیودور داستایوسکی (1821-1881). به باور ژید، داستایوسکی نمونهی اعلای رماننویس خاموشی‌گزین بود، نویسندهای که رویکرد تسلیم و ترک خواسته را به شیوهای از نویسندگی مبدل کرده بود.

به گفته‌ی ژید، آثار داستایوسکی «ما را به سمت شکلی از بودیسم یا دست‌کم خاموشی‌گزینی هدایت می‌کند.» داستایوسکی رویکرد «تسلیم و رضای کامل» را برگزیده است، رویکردی که برای او ــ همانند مولینوس و شوپنهاور ــ طرز فکری به ارمغان می‌آورد که «در آن حدود هستی رنگ می‌بازند و حس فردیت و زمان از بین می‌روند، این سطحی است که داستایوسکی در آن به دنبال رمز سعادت بود ــ و به آن دست یافت.» به این ترتیب داستایوسکی استاد رستگارشناسی و نابغه‌ی جهان باطنی بود، یا دست‌کم ژید چنین برداشتی داشت. ژید توضیح می‌دهد که این ترک خواسته چگونه می‌تواند به شکل‌گیری زیباشناسی کمک کند:

این انکار نفس و تسلیم است که اجازه می‌دهد متضادترین احساسات در روح داستایوسکی حاضر باشند و از وجود انبوهی از تعارض‌هایی محافظت می‌کند که در درون او با یکدیگر در حال مبارزه‌اند.

درست همانطور که فرد حکیمی که اراده‌ی خود را به تسلیم وا داشته می‌تواند هر فراز و نشیب و پیامدی ــ از جمله عدم‌رستگاری ــ را تحمل کند نویسنده‌ای هم که کنترل را کنار بگذارد می‌تواند این فرصت را به اثرش بدهد که تعارض و ناسازگاری را در خود جای بدهد. دیگر نیازی نیست که شخصیت‌های اثر به صورت مصنوعی کنترل شوند. نویسنده می‌تواند پذیرای نقصان و عجز باشد. متن می‌تواند ایده‌ها و حالات متضاد را در خود جای دهد، روشی که جان کیتسِ شاعر آن را «توانایی سلبی» خوانده است: «توانایی داشتن عدم‌قطعیت، ابهام و شک بدون کوششی تندخویانه برای رسیدن به فکت یا منطق.» یا همانطور که خود بکت در مصاحبه‌ای در 1961 گفته است:

فرم جدیدی شکل خواهد گرفت؛ و ... این فرم به گونه‌ای خواهد بود که پذیرای آشفتگی بوده و نخواهد کوشید که آشفتگی را چیز دیگری جلوه دهد ... وظیفه‌ای که اکنون پیش روی هنرمند قرار دارد یافتن فرمی است که پذیرای نابسامانی باشد.

ادبیاتی خاموشی‌گزینانه می‌تواند پذیرای آشفتگی باشد زیرا می‌تواند کنترل را کنار بگذارد. بکت در آثار ادبی خود به شکلی فزاینده احساس می‌کرد می‌تواند از انتظارات مربوط به فرم رمان یا داستان فراتر برود. هنگامی که در دوران پس از جنگ جهانی مشغول نوشتن رمان‌های مهم خود بود ــ سه‌گانه‌ی مالوی، مالون می‌میرد، نام‌ناپذیر (همگی آنها ابتدا بین سال‌های 1951 و 1953 به زبان فرانسه منتشر شدند و سپس خود بکت آنها را به انگلیسی برگرداند) ــ این پذیرش آشفتگی دیگر به کمال خود رسیده بود. راوی مالوی مردی است که نمی‌داند آیا مشغول نوشتن خاطراتش است یا امر و نهی کردن به گروهی از مخاطبان. او اغلب بین خود و بدنش فاصله‌ای می‌یابد و احساس می‌کند جهان و خود او در حال از هم فروپاشیدن است. او خود را «متأمل»ی می‌داند که به سبک یک شوپنهاوری حقیقی، اراده به زندگی را کنار گذاشته است:

زندگی‌ام، زندگی‌ام، گاهی درباره‌ی آن چنان صحبت می‌کنم که گویی درباره‌ی چیزی که سر آمده است سخن می‌گویم، و گاهی همانند شوخی‌ای که هنوز ادامه دارد، اما زندگی‌ام هیچ‌کدام آنها نیست زیرا در زمان واحد هم سر آمده و هم ادامه دارد، آیا [در دستور زبان] زمانی برای آن وجود دارد؟

 به رغم آن که شوپنهاور خداناباور بود و مطالب نیشداری درباره‌ی بیهودگی دین می‌نوشت اما آنچه را که «قدّیسان» دین عرفانی می‌خواندند بسیار می‌ستود

روایت مالوی در میانه‌ی رمان از هم فرو می‌پاشد. او شروع به تردید می‌کند که آیا واقعاً مشغول روایت داستان خودش است یا تحت فشار حضور چیز دیگری، صدایی که کل رمان را پیش می‌برد، در حال ساختن داستانی است. مالوی با خود می‌اندیشید که شاید او «از قاعده‌ی مرسوم پیروی می‌کند که بنا بر آن شما یا دروغ می‌گویید یا سکوت اختیار می‌کنید.» در طول این سه‌گانه، هر چه پیشتر می‌رویم هر راوی اعتراف می‌کند که راوی کتاب پیشین ساخته و پرداخته‌ی اوست. داستان‌ها یکی پس از دیگری از هم فرو می‌پاشند و داستان بودن خود را عیان می‌کنند اما به نظر می‌رسد به آن نویسنده‌ای که مؤلف تمام این داستان‌ها است، نزدیک‌تر نمی‌شویم.

به نظر می‌رسد تجربه‌ی بکت با خاموشی‌گرایی در دهه‌ی 1930 عاقبت منجر به پیدایش نوعی از زیباشناسیِ عدم‌انسجام، آشفتگی و ناتوانی شد، امری که به مشهورترین رمان‌های او شکل داد. بکت در یکی از مصاحبه‌هایش می‌گوید: «من با جهل و ناتوانی کار می‌کنم. فکر می‌کنم در گذشته به ناتوانی توجه نشده است.»

اما عاقبتِ آن دغدغه‌ای که در ابتدا مطرح کردیم، یعنی آرزوی رهایی از رنج و اندوه و امید به شکلی از رستگاری چه شد؟

بکت در سال‌های بعد گاهی به نظر می‌رسید که مایل است از نظام رستگار‌شناسی فاصله بگیرد. در سال 1986، درست سه سال پیش از مرگش، در مصاحبه‌ای گفت که او بر خلاف شوپنهاور، لئوپاردی و برخی از «اندیشمندان شرقی» به دنبال ارائه‌ی «راه برون‌رفت» یا «امیدی برای یافتن پاسخ» یا «راه‌حل» نبوده است. بکت با تلخی گفت که تنها راه‌حل، مرگ است.

هرچند ممکن است این امر آخرین سخن او درباره‌ی این مسئله به نظر برسد اما باید به خاطر داشت که برای خاموشی‌گرایانی مانند مولینوس سعادت حقیقی ــ و شاید حتی حقیقی‌ترین رستگاری ــ کنار گذاشتن امید به رستگاری بود. ویلیام اینج در کتابی درباره‌ی عرفان مسیحی، کتابی که بکت در دهه‌ی 1930 آن را خوانده و یادداشت‌برداری کرده بود، این مسئله را «ناسازنمای عرفانی» می‌خواند. به گفته‌ی اینج، توماس ا کمپیس «در نسخه‌ی دستنویس خود ابتدا این عبارت را نوشت و سپس پاک کرد: در جهنم بودن با مسیح بهتر است از در بهشت بودن بدون مسیح.»

یکی از سخنان گزین‌گوی فرانسوی، نیکولا شافور، به خوبی بیانگر این ناسازنمای عرفانی است. بکت آن را چنین به نظم درآورده است:

امید فریبکاری است که مدام فریبمان می‌دهد،

تا زمانی که آن را از دست ندادم، هیچ سعادتی نصیبم نشد.

این گفته را از سر در دوزخ برداشته و

بر دروازه‌ی بهشت حک می‌کنم:

ای کسی که وارد می‌شوی، از هر امیدی دست بشوی.

بکت اغلب در نسخه‌هایی از نمایشنامه‌اش با عنوان آخر بازی که به دوستانش اهدا می‌کرد این عبارت را می‌نوشت. بکت می‌گفت که این کلمات شافور برای آن دسته از خوانندگان و مخاطبانی که به اشتباه در آثار او «اظهاراتی بیانگر امید» یافته‌اند جواب دندان‌شکن مناسبی است. با این حال ذکر این نکته مهم است که تنها چیزی که شافور با زدودن آن جمله از سر در جهنم و حک کردنش بر دروازه‌ی بهشت از میان برد امید بود. سعادت و حتی بهشت دست‌نخورده باقی ماندند. شافور تنها می‌خواست این نکته را مطرح کند که برای رسیدن به سعادت یا بهشت باید امید به آنها را کنار گذاشت و راه تسلیم در پیش گرفت. به بیان دیگر، کنار گذاشتن امید تنها سعادت و بهشتی است که احتمالاً می‌توانیم به آن نائل شویم.

بکت در نامه‌ی زیبایی که در سال 1968 برای باربارا بِرِی می‌نویسد باور خود را به چنین نگرشی نشان می‌دهد، بری یکی از تولیدکنندگان بی‌بی‌سی بود که بکت هنگام کار بر روی نمایشنامه‌های رادیویی‌اش با او آشنا شد و سپس به دوست صمیمی و محرم اسرارش مبدل شد. همسر بری در سانحه‌ی تصادف کشته شده بود و او با نوشتن نامه‌ای این خبر را به اطلاع بکت رساند. بکت در جواب نوشت:

نه تنها نامه‌ات اسباب زحمت نیست بلکه از اینکه اندوه عظیمت را با من در میان گذاشتی بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم. ای کاش می‌توانستم به نحوی تسکینت بدهم. هر چه می‌توانم بگویم، و خیلی بیشتر و بهتر از آن، را خودت خیلی پیشتر به خودت گفته‌ای. در مواجهه با چنین مصائبی حکمت و بینشی در خود سراغ ندارم جز این که تنها چیزی که می‌بینم این است که زمین کهن به حرکت خود ادامه می‌دهد و زمان با لذت رنج ما و دیگران را می‌بلعد. جایی در قلب تندباد‌های اندوه (و چنانکه شنیده‌ام، عشق نیز) این تندبادها دیگر آرام گرفته‌‌اند. همواره مدیون این آگاهی خفت‌بار بودم و همواره در آنجا، در درونی‌ترین محل ضعف و حقارت بشر، پناه گرفته بودم. برای من پرواز به آنجا پرواز به محلی دور نیست و نمی‌گویم که این امر برای تو نیز مناسب است. اما نمی‌توانم درباره‌ی تسکینی سخن بگویم که هیچ اطلاعی از آن ندارم.

بکت پس از اینکه بااحتیاط به سبب نداشتن حکمت و دانش از خود سلب مسئولیت می‌کند، این پیشنهاد شگفت را مطرح می‌کند که بری باید به سمت «قلب تندبادهای اندوه» حرکت کند زیرا در آنجاست که این تندبادها «دیگر آرام گرفته‌اند.» سخن او توصیف‌کننده‌ی مکانی آرام و ساکت در میانه‌ی رنج است، احتمالاً چیزی مانند چشم توفان. راه‌حل بکت به شکلی ناسازنما عبارت است از گریز ــ بنا بر دلالت کلمه‌ی «پرواز» ــ و امتناع شجاعانه از رویگردانی از رنج. به باور او برای خروج از رنج باید درست به درون آن پرواز کرد، آن را با تمام وجود پذیرفت، خود را واگذاشت و تسلیم او شد. رستگاری را می‌توان در ضعف، افتادگی و حقارت، درست در میانه‌ی رنج، یافت. این ناسازنمای عرفانی بکت است.

به این ترتیب، ولادیمیر که برای مدتی طولانی منتظر گودو است لازم نیست با نگرانی احتمال رستگاری را ارزیابی کند. برای خاموشی‌گزینان، رستگاری و لعنت، بهشت و دوزخ، سعادت و فلاکت نه دو قطب متضاد بلکه احتمالاً دو روی یک سکّه‌اند. همانطور که توماس ا کمپیس در عبارتی که به اعتراف بکت مناسب حال اوست، عنوان می‌کند: «آنکس که بتواند خوب رنج بکشد بیشترین آرامش را خواهد یافت.»

 

برگردان: هامون نیشابوری


اندی ویمبوش در دانشگاه کمبریج ادبیات قرن بیستم و دوران معاصر را تدریس می‌کند. گرایش تخصصی او مطالعه‌ی ساموئل بکت و رابطه‌ی بین ادبیات، دین و فلسفه است. عنوان آخرین اثر او خموش: خاموشی‌گزینی بکت (2020) است. آنچه خواندید، برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:

Andy Wimbush. ‘The Wisdom of Surrender’, Aeon, 18 January 2021.