تاریخ انتشار: 
1401/03/30

لُژنشینِ ضیافت دوزخ؛ مروری بر زندگی و افکار ایوان کلیما

هرمز دیّار

nyt

سال‌ها قبل در طلب یک جرعه کتابِ خوب پا به کتاب‌فروشی گذاشتم. ردیف‌های کتاب‌فروشی را گز کردم و از برابر قفسه‌های پروپیمان گذشتم تا سرانجام کتابی نسبتاً کم‌برگ نظرم را جلب کرد. روی جلد کتاب، عکس برجِ ‌ساعتِ نجومی پراگ دیده می‌شد و در پس‌زمینه‌ی کهرباییِ طرح جلد، غروب یا شاید طلوع آفتاب؛ گرم ولی غم‌آلود. ورقی زدم. بریده‌هایی از آن را خواندم. به دلم نشست. نویسنده را نمی‌شناختم اما از عنوان کتاب معلوم بود که نویسنده باید از دیار چک باشد. من هم، مثل خیلی‌های دیگر که برای اولینبار با روح پراگ آشنا شدند، کلیما را نمی‌شناختم. اما هم‌وطنان او مثل چاپِک، کافکا، کوندرا، هرابال، هاول و... بیش از آن دلبری کرده بودند که بتوانم در خرید این کتاب درنگ کنم.

در واقع، نام ایوان کلیما ابتدا در دهه‌ی ۱۳۷۰ در نشریات فارسی خودنمایی کرده بود. در آذر ۱۳۷۰ خسرو ناقد در ماهنامه‌ی کِلک، ضمن گزارشی از نمایشگاه کتاب فرانکفورت، از رمان عشق و زباله نام برد.[1] در بهمن همان سال، ماهنامه‌ی گزارشگر شرح بسیار کوتاهی از زندگی کلیما و معرفی مختصری از رمان قاضی در محکمه ارائه داد.[2] در مرداد ۱۳۷۱ نویسنده‌ی ماهنامه‌ی کِلک ضمن گزارشی از سمینار کافکا‌شناسی از کلیما نام برد.[3] در مهر ۱۳۷۲ خبر انتشار مشاغل طلایی من کلیما توسط نشر پنگوئن منتشر شد.[4] در آذر ۱۳۸۳ نام او در میان گزارش برندگان جایزه‌ی ادبی برتر جمهوری چک به چشم آمد.[5] و در بهار ۱۳۸۶ فروغ پوریاوری در ضمن ترجمه‌ی مجموعه گفت‌وگوهایی با نویسندگان چک، با عنوان سیاست فرهنگ، گفت‌وگویی با ایوان کلیما را نیز به فارسی برگرداند.[6]

سرانجام در سال ۱۳۸۷ دو ترجمه‌‌ی فارسی از روح پراگ به بازار آمد و نام ایوان کلیما را بر سر زبان‌ها انداخت. فروغ پوریاوری و خشایار دیهیمی، تقریباً به‌طور همزمان، کتاب را به فارسی برگرداندند؛ با ذکر این نکته که دیهیمی، پیشتر تعدادی از مقالات کتاب را در هفته‌نامه‌ی شهروند امروز به چاپ رسانده بود. شهروند امروز همان سال توقیف شد و نشر نی هر بیست مقاله‌ی کلیما را در قالب کتاب روح پراگ منتشر کرد.

ازآنپس کتاب‌های کلیما یکی پس از دیگری به فارسی ترجمه شد و امروزه چهره‌ی دوست‌داشتنیِ ایوان کلیما، با آن موهای بیتلی‌اش، بر روی جلد ترجمه‌های فارسیِ آثارش مخاطب را به مطالعه‌ی کتاب‌هایش فرامی‌خوانَد.

کلیما نوشتن را از همان کودکی و در دل یکی از اردوگاه‌های نازی آغاز کرد. او در سال ۱۹۳۱ در پراگ زاده شد و تا هفتسالگی، یعنی زمان تصرف پراگ بهدست نازی‌ها، زندگی نسبتاً آرامی داشت. والدینش تباری یهودی داشتند اما خودْ پایبند دین نبودند. حتی در کارنامه‌ی ایوان قید شده بود: «فاقد گرایش دینی.»[7] اما نازی‌ها که آمار هفت پشتِ طرف را درمی‌آوردند، این حرف‌ها حالی‌شان نمی‌شد و آنها را در زمره‌ی یهودیان پراگ به حساب آوردند. ابتدا آلمانی‌ها پدرش را که مهندسی خبره و کاربلد بود، برای ساخت تأسیسات اردوگاه به تِرِزین اعزام کردند. آنها در غیبت پدر روزگار سختی داشتند. به فرمان نازی‌ها هر روز دایره‌ی زندگی بر آنها تنگ‌تر می‌شد. ایوان کوچک حق نداشت که به مدرسه، سینما یا پارک برود و در خانه و محله‌ی خودشان محصور بود. افزون بر این، طبق فرمان نازی‌ها ناچار بود که ستاره‌ای زردرنگ بر لباس‌هایش بیاویزد و از این بابت احساس شرمساری می‌کرد چون می‌دانست این نشانه او را از دیگران جدا می‌سازد.[8] سپس روزی نام او و مادرش را خواندند و آنها بهاتفاق برادر کوچک‌ترش روانه‌ی اردوگاه ترزین شدند. در دنیای نازی، اردوگاه ترزین جای عجیبی بود؛ ویترینی برای فریب‌دادن صلیب سرخ و متقاعدساختن جهانیان به اینکه نازی‌ها یهودیان را صرفاً در گتوهایی آبرومندتر نگه می‌دارند. اما در واقعیت، توده‌هایی از یهودیان موقتاً در ترزین اسکان داده می‌شدند تا از آنجا به آشویتس یا تربلینکا اعزام شوند. بااینحال، همیشه شماری از اسرا را محض فریبکاری در ترزین نگه می‌داشتند. کلیما در ده‌سالگی به ترزین پا گذاشت و حدوداً چهارده‌ساله بود که از آنجا خارج شد. در این دوره‌ی سه سال و نیمه کلیما از بسیاری از مواهب دوران کودکی محروم بود. در عوض، رویدادهایی که او در این دوره از سر گذراند کودکی‌اش را سرشار از تجاربی تلخ اما کمیاب ساخت. سال‌ها بعد، در دوران بزرگسالی این تجربه‌های سنگین به کارش آمد. او همیشه می‌گفت کسی که از این مهلکه جان به در برده از پس تندبادهای زندگی برمی‌آید. مثلاً وقتی ممنوع‌القلم شد ناچار گشت که مدتی بهعنوان خدمه در بیمارستان مشغول به کار شود. و از جمله وظایفش سوزاندن زباله‌ها و حمل نعش درگذشتگان بود. در مقابل تعجب همکارانش که چطور نویسنده‌ای بی‌تجربه می‌تواند بی‌استرس از پس این کارها بربیاید، می‌گفت: در اردوگاه ترزین مرتب گاری‌های مردگانِ رویهمانباشته‌ای را می‌دید که با جمجمه‌هایی تکیده، چشم به آسمان دوخته بودند. برای آن پسربچه‌ی دهدوازده‌ساله حتی لمس مردگان نیز تجربه‌ای عادی به شمار می‌رفت.[9]

با آنکه اسارت در اردوگاه او را از همگنانش چند سال تحصیلی عقب انداخت و به همین سبب نویسندگی حرفه‌ای را نیز با تأخیر آغاز کرد، اما به قول خودش: «در مقایسه با انبوه تأثرات، اطلاعات و تجارب فرهنگی (و شبه‌فرهنگی) که امروزه بر سر جوانان آوار شده است، من واقعاً از آن اندک چیزی که در برابرم بود حداکثر استفاده را برده بودم.»[10]

و در همان اردوگاه ترزین بود که یکباره پی برد که نوشتن چه قدرتی به او می‌دهد: «نوشتن به آدم این قدرت را می‌دهد که وارد زمان‌هایی شوی که در زندگی واقعی دور از دسترس هستند، حتی ورود به ممنوع‌ترین مکان‌ها. فراتر از این، نوشتن این قدرت را به آدم می‌دهد که هرکسی را به مهمانی خود دعوت کنی.»[11]

البته اردوگاه تجربه‌های نامتعارفی نیز داشت:

دزدکی وارد انبار می‌شدیم. شگفتا که نه آن موقع و نه هیچ موقع دیگری به ذهنم نرسید که رفتارمان زشت است یا اینکه قانون را نقض می‌کنیم. در میانه‌ی این بی‌قانونیِ عالمگیر خطاهای کوچکی از این قبیل بسیار بی‌اهمیت‌اند.[12]

و به قول خودش «وقتی قانون افسار پاره‌ می‌کند همه‌ی ما به افرادی بزهکار مبدل می‌شویم».

اما شاید تلخ‌ترین تجربه‌اش در ترزین این بود که هر از چندی افسران نازی یکی از دوستانش را صدا می‌زدند و سوار اتوبوس می‌کردند. آن کودکان معصوم روانه‌ی لهستان می‌شدند و هرگز از آنها خبری بازنمی‌آمد. آنها سر از اتاق‌های گاز درمی‌آوردند.

او می‌گوید: «درس روزانه‌ی من در اردوگاه این بود: زندگی رشته‌ای است که هر آن ممکن است گسسته شود.»

 هرابال، نویسنده‌ای که کلیما نثرش را بر تمام نویسندگان چک ترجیح می‌دهد، آثارش را به‌شکل قانونی چاپ می‌کرد ــ او تا حدی با دولت مصالحه کرده بود ــ اما قسمت‌های سانسورشده‌ی کتاب‌هایش را می‌داد تا در ضمن نسخه‌های سامیزدات تکثیر کنند!

مسلماً هیچ کودکی دوست نداشت که بهجای ایوان کلیما و دوستانش باشد و در این زندگی دوزخی، در این ضیافت مرگبار، شرکت کند؛ ضیافتی که جملگی مهمانانش ناخوانده، یا بهتر بگویم ناخواسته، بودند. بااینحال، کلیما در این ضیافت دوزخی و در میان این تیره‌روزان، یکی از مهمانان لژنشین بود. درحالیکه ۹۰درصد از کودکان ساکن ترزین عاقبت به کام مرگ فرورفتند، او جزو آن ۱۰درصدی بود که زنده ماند. شاید تخصص پدرش باعث شد که نازی‌ها در کشتن آنها درنگ کنند. به هر تقدیر، بازی روزگار طوری بود که اجل نازی‌ها زودتر از اجل خانواده‌ی کلیما فرارسید.

اردوگاه به تصرف ارتش سرخ درآمد و کلیما و خانواده‌اش به پراگ بازگشتند. او به خانه بازگشت اما جنگ و اثراتش را مانند یک چمدان با خود حمل می‌کرد.[13] از جمله آثار سوئی که جنگ و اردوگاه بر روان او باقی گذاشته بود، حس قوی انتقام‌جویی بود. کلیمای جوان ابتدا از شنیدن گزارش دادگاه‌های نورنبرگ و اعدام نازی‌ها به وجد می‌آمد اما طولی نکشید که متوجه شد تجارب تلخ انسانی در آن روزگار دارد آدمیان را به ورطه‌ی گمراهی می‌برد. کسانی که قربانی نوع خاصی از تعصب شده بودند، اینک تسلیم نوع دیگری از تعصب می‌شدند. او به این نتیجه رسید که «هیچ اندیشه‌ای در این دنیا آنقدر خوب و خیر نیست که بتواند تلاشی تعصب‌آمیز در جهت بهکرسی‌نشاندن آن اندیشه را توجیه کند».[14]

در کتاب قاضی در محکمه که بهنحوی مکمل زندگینامه‌ی خودنوشت او با نام قرن دیوانه‌ی من است، از زبان قهرمان داستان به دوستش می‌گوید:

وقتی خاطرات هِس (از مقامات نازی) را می‌خواندم چندین و چند شب در ذهنم تصور می‌کردم که چطور قبل از اینکه اعدامش کنم، درِ اتاق گاز را به روی همسر و فرزندانش می‌بندم و او را وادار می‌کنم که مردنشان را تماشا کند... البته محال بود چنین کاری بکنم... چون به نظرم زندگی‌کردن با احساس گناه، کیفری است که بهمراتب از مجازات مرگ سنگین‌تر است.[15]

هرچه بود، تمام دشمنی او متوجه نازی‌ها بود. و نسبت به دولتمردان شوروی حس بدی نداشت. هرچه باشد ارتش سرخ آنها را نجات داده بود و مثل قصه‌های پریان خیر بر شر پیروز شده بود. سال‌ها طول کشید تا دریابد که جهان واقعی عرصه‌ی افسانه‌ی پریان نیست و غالباً، «این نیروهای خیر و شر نیستند که با یکدیگر نبرد می‌کنند بلکه صرفاً دو شر متفاوت‌اند که برای استیلا بر جهان با هم به رقابت می‌پردازند».[16]

در این بین، و در سال ۱۹۶۸، ژان پل سارتر به دعوت اتحادیه‌ی نویسندگان چکسلواکی به پراگ سفر کرد. او در دیدار با نویسندگان چک، در ستایش از کمونیسم و وفاداری به آن تا پای مرگ، داد سخن داد. میلان کوندرا در اعتراضی ملایم به او گفت که شاید هم بتوانیم تمام تلاش‌های سوسیالیستی را نوعی بن‌بست تلقی کنیم، نوعی چرخش بی‌فایده‌ی تاریخ. اما سارتر از تک‌وتا نیفتاد و گفت سوسیالیسم اثرش را بر چهره‌ی این دوران گذاشته. شاید سوسیالیسم نوعی دوزخ باشد اما حتی دوزخ نیز می‌تواند دستمایه‌ی فوق‌العاده‌ا‌ی برای ادبیات باشد. آیا باوری نقش‌برآب‌شده یا مردن بهدست رفقای خود، مدرن‌ترین تجسم تراژدی نیست؟

در اینجا کلیما زیر لب بهطعنه گفت: راستی‌راستی دوزخ دستمایه‌ی فوق‌العاده‌ای است به‌خصوص وقتی مجبور نباشی در آن زندگی کنی![17]

***

بالاخره زمانی فرارسید که کلیما ماهیت واقعیِ آن شرّ دیگر را بشناسد. در آن روزگار در دانشکده‌ی ادبیات درس می‌خواند که خبر دادگاه رودلف اسلانسکی، از رهبران انقلاب کمونیستی ۱۹۴۸ چکسلواکی، به گوشش خورد. در دانشکده بحث بر سر بی‌گناهی یا گناهکاری اسلانسکی بالا گرفت. اسلانسکی به خیانت و جاسوسی متهم شده بود. و به نظر کلیما مسخره می‌رسید که خائنان، جاسوسان و خرابکاران در رأس حکومت باشند. بهعلاوه، حیرت‌آور بود که کسی درست بعد از دستگیری اعتراف کند. حتی جنایت‌کاران جنگی در دادگاه نورنبرگ سعی در دفاع از خود داشتند؛ آنها جرائم خود را انکار می‌کردند یا لااقل می‌کوشیدند جرمشان را تا حد ممکن کوچک جلوه دهند. «من از عبارت‌پردازی‌های عجیب متهمان یکه خوردم. آیا دشمنان بدطینت و جاسوس‌ها، شوروی و متحدانش را "اردوگاه صلح" می‌خوانند و امپریالیسم آمریکا را محکوم می‌کنند؟»

همه‌ی آنها که اکثرشان تباری یهودی داشتند، بهجز سه نفر اعدام شدند. همان شب، در خانه، مادرش تشویش داشت که نکند دوباره سراغ یهودی‌ها بیایند. آن شب ایوان انتظار داشت که پدرش مثل همیشه در دفاع از کمونیسم سخنانی بگوید اما او حرفی نزد. در عوض، پدرش در خلوت به او گفت که «آنها دنبال من هم هستند».[18]

دو روز بعد پدرش بازداشت شد و تا حدود دو سال دیگر به خانه بازنگشت.

عدم همراهی‌اش با امضاکنندگان منشور سلسله‌ای از مشکلات را برای او به دنبال آورد و معلوم ساخت که چگونه نشان‌دادن اندکی ضعف در برابر خواسته‌های خودکامگان، نه به عقب‌نشینی و کوتاه‌آمدن آنان، که به پیشروی‌شان می‌انجامد. 

پدرش که خود کمونیستی دوآتشه بود، به اخلال و خرابکاری در کارخانه متهم شده بود. حدود دو سال بعد که پدرش آزاد شد، تازه متوجه شدند که نُه ماه در انفرادی بوده و تمام این مدت بازجویان تلاش می‌کردند او را ترغیب کنند تا برای رهایی‌اش اعتراف به خرابکاری کند.[19] در آغاز پدرش دائم می‌کوشید به طریقی بازجویان را نسبت به بی‌گناهی‌اش قانع کند. اما سرانجام دریافت که آنها علاقه‌ای به حقیقت ندارند. شغل آنها اعتراف‌گیری بود و حالاحالاها برای این کار زمان داشتند. کم‌کم فهمید که وضعیت تمام پرونده‌ها همین است. آنها متهمین را وامی‌داشتند تا به کارهای نکرده اقرار کنند. بخت با پدرش یار بود که استالین درگذشت و او از حبس بلندمدت در امان ماند. به هر روی، دادگاه اسلانسکی و زندانی‌شدن پدرش، چشم کلیما را به ماهیت حکومت کمونیستی باز کرد و او از حزب کمونیست خارج شد.

در این میانه کتابی از یکی از خویشانش به دستش رسید که پرده را بیشتر از برابر دیدگانش برداشت. کتابی از ایزاک دویچر، نویسنده‌ی لهستانی، در مورد سرگذشت تروتسکی و استالین. در این کتاب با پرسش‌های چالشبرانگیزی مواجه شد. مثل این سؤال و استدلال دندان‌شکن که:

احتمال اینکه صدها یا هزارها شخصیت طراز اول یک کشور سال‌ها ظاهری دروغین به خود بگیرند و مرتکب خیانت شوند بیشتر است یا اینکه یکی از آنها بی‌رحمانه قدرت را برباید، به‌دروغ دیگران را متهم کند و وادارشان نماید که در نمایشی خونبار نقش بازی کنند و پیش از رفتن به سرای باقی خودشان را دشنام‌باران کنند؟[20]

پر واضح است که مقصود نویسنده، استالین و دادگاه‌های نمایشی‌اش بود.

ازاینپس کلیما رو به انتقاد از حکومت کمونیستی چکسلواکی آورد و به‌ویژه با مسئله‌ی سانسور آثار ادبی علناً مخالفت ورزید. درنتیجه، همانند بسیاری از همکارانش که حاضر به همکاری با خط‌مشی دولتی نبودند، ممنوع‌القلم شد. تمامی نسخه‌های آخرین داستان کوتاهش را مصادره و خمیر کردند و حتی مؤسسات انتشاراتی حاضر نبودند که او را بهعنوان نمونه‌خوانی آزاد استخدام کنند.[21] هرازگاهی خانه‌اش تفتیش می‌شد؛ خودش بهشکلی تحقیرآمیز بازجویی می‌شد؛ گذرنامه‌اش را باطل کردند؛ گهگاه گواهینامه‌اش را نیز از او می‌گرفتند؛ و تلفنش یا قطع بود یا کنترل می‌شد.[22] بااینحال، اینجا هم در عالم ممنوع‌القلمی، نویسنده‌ای لژنشین بود و در قیاس با سایر نویسندگان ممنوع‌القلم، خوش‌اقبال. زیرا می‌توانست از طریق انتشار کتاب‌هایش در خارج از کشور زندگی‌اش را بچرخاند. همکارانش مجبور بودند بهطور تمام‌وقت شیشه‌شوری، شبگردی و باربری کنند و اگر بخت یارشان باشد انباردار شوند.[23]

در همین دوران، یعنی در اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰ که کتاب‌های نویسندگان ممنوع‌القلم کم‌کم از قفسه کتابخانه‌ها ناپدید می‌شد آنها تصمیم گرفتند که ماهی یک بار دور هم جمع شوند و آثار تازه‌شان را برای یکدیگر بخوانند. این دورهمی‌ها از خانه‌ی کلیما شروع شد.[24] او در همین سال‌ها به ریاست باشگاه قلم انتخاب شد. انجمنی که نویسندگان زیرزمینی در برابر اتحادیه‌ی نویسندگانِ دست‌نشانده‌ی حکومت تشکیل داده بودند.

کم‌کم آنها دست به انتشار کتاب‌هایی زدند که در تعداد محدود ماشین‌نویسی و تکثیر می‌شد. یعنی کتاب‌های سامیزدات. کلیما یک ماشین تحریر برقی دستدوم تهیه کرد که از هر ورقه چهارده نسخه تهیه می‌کرد. البته روی کاغذهای نازک. بعد جلدشان می‌کردند. و در صفحه‌ی عنوان، یک اخطاریه درج می‌شد: هرگونه کپی‌برداری از این نسخه‌ی ماشین‌شده اکیداً ممنوع! درنتیجه، برای مقامات روشن می‌شد که نویسندگان قصد ندارند که متون ماشین‌شده را توزیع کنند. در زبان چکی، حروف اول کلمات عبارت فوق، کلمه‌ی «مقاومت» را شکل می‌داد. نسخه‌ها به بهای کاغذ و دستمزد تایپیست فروخته می‌شد و خود نویسندگان حتی یک شاهی نمی‌گرفتند. نام نویسندگان روی عطف کتاب‌ها درج و کل مجموعه با یک قفل بزرگ بسته می‌شد. این بود که تا پایان دوران نظام کمونیستی این مجموعه‌ها را کتاب قفل Padlock می‌نامیدند.[25] طُرفه آنکه هرابال، نویسنده‌ای که کلیما نثرش را بر تمام نویسندگان چک ترجیح می‌دهد، آثارش را بهشکل قانونی چاپ می‌کرد ــ او تا حدی با دولت مصالحه کرده بود ــ اما قسمت‌های سانسورشده‌ی کتاب‌هایش را می‌داد تا در ضمن نسخه‌های سامیزدات تکثیر کنند!

سرانجام سال معروف ۱۹۷۷ فرارسید و منشور ۷۷ توسط نویسندگان دگراندیش چک مثل یان پاتوچکا و واتسلاو هاول تدوین شد و بسیاری از چهره‌‌های فرهنگی آن را امضا کردند. شگفتا که کلیما از امضای آن خودداری ورزید. همکارانش با این قضیه بهراحتی کنار آمدند چون بهگفته‌ی خودش «همه می‌دانستند که من مایل نیستم متنی را امضا کنم که خودم ننوشته‌ام یا در تدوینش مشارکت نداشته‌ام».[26] اما امضانکردنش علت دیگری نیز داشت. دخترش بهتازگی برای دانشکده‌ی هنر ثبت نام کرده بود: «می‌دانستم که دارم دست‌دست می‌کنم چون هنوز امید داشتم که شاید ناندا را در دانشکده‌ی هنر بپذیرند».[27]

عدم همراهی‌اش با امضاکنندگان منشور سلسله‌ای از مشکلات را برای او به دنبال آورد و معلوم ساخت که چگونه نشان‌دادن اندکی ضعف در برابر خواسته‌های خودکامگان، نه به عقب‌نشینی و کوتاه‌آمدن آنان، که به پیشرویشان می‌انجامد. جای خالی امضای کلیما توجه نیروهای امنیتی را جلب کرد. آنها مرا یکی از مخالفان فعال می‌دانستند. اکنون می‌خواستند بدانند که «چرا ناگهان پا پس کشیده‌ام؟ آیا این بدان معنا بود که با دیگران اختلاف نظر پیدا کرده‌ام؟ و، بهاصطلاح، به ضعیف‌ترین حلقه‌ی این زنجیر تبدیل شده‌ام؟»[28]

بااینحال، در مواردی همسر شجاعش هلنا که منشور را امضا کرده بود، به دادش رسید: یک بار اتومبیلش را متوقف کردند و تست الکل گرفتند. چند دقیقه بعد دوباره همین ماجرا تکرار شد. و پلیس با لحنی تحقیرآمیز و به‌دروغ تأکید کرد که او در حین رانندگی مست بوده است. درنتیجه، گواهینامه و اتومبیلش را ضبط کردند. اما حواس پلیس‌ها به دسته‌کلید هلنا نبود و او بلادرنگ پشت فرمان نشست و کلیما را به آزمایشگاه برد و از او آزمایش خون گرفتند. دو هفته‌ی بعد گواهینامه دستش بود. آزمایش خون کار خودش را کرده بود. عقب‌نشینی آنها از اتهام مستی در حین رانندگی یک پیروزی کوچک به نظر می‌رسید.[29]

اما تدوین‌کنندگان منشور ۷۷ گرفتار مصائب فراوانی شدند؛ پاتوچکا بهدنبال یک دوره بازجوییِ طولانی‌مدت جان داد و هاول چند سال زندانی شد. سرانجام جنبشی که در اثر تدوین منشور ۷۷ به راه افتاده بود به پیروزی رسید و هاول در مقام نخستین رئیس‌جمهور غیرکمونیست انتخاب شد. هاول بلافاصله تصدّی وزارت فرهنگ در دولت نوبنیاد را به ایوان کلیما پیشنهاد کرد. اما کلیما از پذیرش آن خودداری ورزید. بعداً او در طی مصاحبه‌ای، درخصوص کناره‌گیری‌اش از عرصه‌ی حیات سیاسی گفت: «وقتی به هدف مهم خودمان یعنی برچیدن رژیم کمونیستی، دست یافتیم، احساس کردم که دیگر کار خودم را کرده‌ام.»

در سال ۲۰۱۱ زوزانا کریهووا، استادیار بخش زبان فارسی و ایران‌شناسی دانشگاه چارلز پراگ، به دیدن کلیما در منزلش رفت و ترجمه‌ی فارسی روح پراگ را به دستش داد و به او گفت که در ایران بسیار مشهور است و او را نماد آزادی می‌دانند. کلیما، بی‌خبر از این ماجرا، با لبخندی گشاده اظهار داشت که: «باورم نمی‌شود!»

کلیما چند ماه پیش، در ۱۴ سپتامبر ۲۰۲۱ (شهریور ۱۴۰۰) نودساله شد و به همین مناسبت وبگاه وُرلد تودِی نیوز[30] گزارشی کوتاه از زندگی و آثار او منتشر کرد. در این گزارش آمده است: «کتاب‌های او در بسیاری از کشورهای دنیا منتشر شده‌. حتی در ایران. آیا در فرهنگی چنین متفاوت، مردم می‌توانند از کتاب‌های او سر در بیاورند؟ کلیما در پاسخ می‌گوید: "به گمانم بله. داستان‌های کوتاه من، گرچه بر اساس ماجراهای خاص نوشته شده، اما کاملاً جهان‌شمول است."»


[1] ماهنامه‌ی کِلک (آذر ۱۳۷۰) شماره‌ی ۲۱، ص۱۶۸.

[2] ماهنامه‌ی گزارشگر (بهمن ۱۳۷۰) شماره‌های ۱۲ و ۱۳، ص۳۵.

[3] ماهنامه‌ی کِلک، (مرداد ۱۳۷۱) شماره‌ی ۲۹، ص۱۷۹.

[4] ادبیات داستانی (مهر ۱۳۷۲) شماره‌ی ۱۲، ص۷۲.

[5] ادبیات داستانی (آذر ۱۳۸۳) شماره‌ی ۸۵، ص۲.

[6] آنتونین. ی. لیهم (۱۳۸۶) سیاست فرهنگ. ترجمه‌ی فروغ پوریاوری. تهران: آگاه، صص۱۵۸-۱۸۱.

[7] ایوان کلیما (۱۳۹۸) قرن دیوانه‌ی من. ترجمه‌ی فروغ پوریاوری. تهران: ثالث، ص۱۵.

[8] قرن دیوانه‌ی من، ص۱۸.

[9] قرن دیوانه‌ی من، ص۳۲۷.

[10] ایوان کلیما (۱۳۹۸) روح پراگ. ترجمه‌ی خشایار دیهیمی. تهران: نی، ص۲۶.

[11] همان، ص۲۲.

[12] ایوان کلیما (۱۴۰۰) قاضی. ترجمه‌ی فروغ پوریاوری. تهران: ثالث، ص۶۳.

[13] قاضی، ص۸۶.

[14] روح پراگ، صص۳۲-۳۳.

[15] قاضی، صص۱۰۵-۱۰۶.

[16] روح پراگ، ص۲۹.

[17] قرن دیوانه‌ی من، صص۱۹۳-۱۹۴.

[18] همان، ص۹۰.

[19] همان، صص۱۱۳-۱۱۴.

[20] ایوان کلیما (۱۳۹۸) عشق اول من. ترجمه‌ی فروغ پوریاوری، تهران: ثالث، ص113.

عشق اول من مجموعه‌ای حاوی چهار داستان عاشقانه است. کلیما در ضمنِ مصاحبه‌ای اظهار می‌کند که از این چهار داستان، دو داستان «میریام» و «بازی حقیقت» سرگذشت واقعی هستند. بنگرید به:

New England Review (Spring, 1990) 20(2), p. 81.

[21] قرن دیوانه‌ی من، ص۳۱۶.

[22] روح پراگ، ص۶۲.

[23] همان، ص۶۲.

[24] همان، ص۶۵.

[25] قرن دیوانه‌ی من، ص۳۴۳.

[26] همان، ص۳۷۹.

[27] همان، ص۳۷۶.

[28] همان، ص۳۸۱.

[29] همان، ص۳۷۳.

[30] World Today News