تاریخ انتشار: 
1401/04/31

جنگ با عراق، فرصت طلایی حکومت ایران برای تحکیم حجاب اجباری

مهرانگیز کار در گفتگو با مریم فومنی

«حجاب» برای ما زنانی که در چهار دهه‌ی اخیر چشم به دنیا گشوده‌ایم، معنایی متفاوت با زنانی دارد که به زور حکومت و قانون مجبور به رعایت حجاب اسلامی و پوشاندن خود نبوده‌اند. مهرانگیز کار، وکیل دادگستری که بیش از پنج‌ دهه تجربه‌ی فعالیت در حوزه‌ی حقوق زنان را دارد، یکی از همین زنان است که در جوانی حق انتخاب آزادانه‌ی پوشش را داشته است و پس از انقلاب ۵۷ به اجبار تن به حجاب داده است. او که در کتاب‌های شورش و چگونه باحجاب شدیم به تفصیل درباره‌ی مقاومت و مبارزه‌ی زنان در برابر حجاب اجباری نوشته است، در این گفت‌وگو از تجربه‌های شخصی خودش با حجاب در پیش و پس از انقلاب می‌گوید. مهرانگیز کار با بیان اینکه هیچ‌وقت باور نمی‌کرد که حکومت بتواند به اجبار حجاب بر سر زنان کند، می‌گوید که جمهوری اسلامی به کمک فضایی که جنگ ایران و عراق در کشور ایجاد کرده بود، حجاب اجباری را به زنان تحمیل کرد و در شرایط جنگی و روزهایی که دائماً پیکر سربازان را از جبهه‌ها می‌آوردند، اصلاً ممکن نبود که زن‌ها بتوانند برای حق از دست‌رفته‌ای مثل حق انتخاب پوشش مبارزاتی را سازماندهی کنند.


آسو: خانم کار اولین مواجهه‌ی شمابا حجاب چطور بود؟ زنان خانواده‌ی شما چه پوششی داشتند و چطور به حجاب نگاه می‌کردند؟

مهرانگیز کار:باید از دو نسل بگویم، از مادربزرگم و مادرم. مادربزرگم حجابش عبا بود. چون دو سال در کربلا مجاور بودند. عبا حجاب عربی است، مثل چادری است که دستها از آن بیرون می‌آید و طوری طراحی شده که خیلی راحت روی سر می‌نشیند و نمی‌افتد. در نتیجه دستها آزاد هستند. مادرم مثل خیلی از زنان ایرانی پیش از انقلاب حجابش چادر بود. ولی زیر آن مقنعه و شلوار و مانتو نمیپوشید. چادر را که به آن سرانداز هم می‌گفتند، می‌انداختند روی سرشان و می‌رفتند بیرون. من اما از اول حجاب نداشتم. یعنی در خانواده‌ی ما، از من به بعد حجاب موضوعی متروکه شد و مادرم به هیچ‌کس، حتی به مادربزرگم، اجازه نمی‌داد که من را امر به معروف کند تا حجاب داشته باشم.

این تصویری از زنان خانواده‌ی من است. جامعه هم همین‌جوری بود. خانواده‌هایی بودند که باحجاب بودند و به دخترهایشان تأکید می‌کردند که باحجاب باشند و حجاب را مثل نوعی جبر دینی و سنتی به آن‌ها تحمیل می‌کردند. گروهی از دخترها با چادر به مدرسه می‌آمدند و با چادر برمی‌گشتند. جمعی هم که معترض بودند، از خانه با چادر خارج میشدند و در خم کوچه‌ای چادرشان را درمی‌آوردند و می‌چپاندند توی کیفشان و بعد نزدیک مدرسه که می‌رسیدند، چادرشان را سر می‌کردند. این یک‌جور مقاومت در برابر آن حجاب اجباریِ تحمیلی از سوی خانواده بود. چالش و جنگ زنان با حجاب اجباری به قدمت خود حجاب است. کما اینکه وقتی می‌شنویم قرهالعین در چه سنه‌ای حجاب از سر برداشت، معنی‌اش این است که در بطن جامعه این گرایش به مقاومت در برابر حجاب وجود داشته و دل و جرئت میخواسته. تا پیش از انقلاب نه شبکه‌های اجتماعی بود و نه حکومت آخوندی، در نتیجه مقاومت‌ زنانی که به فرمان خانواده حجاب داشتند و همیشه هم فرمان نمیبردند، دیده نمیشد. در زمان محمدرضا شاه پهلوی، بخشی از زنان مدافع بی‌حجابی بودند. مادرهایی مثل مادر من بودند که خودشان با حجاب در محافل عمومی ظاهر میشدند، ولی دوست نداشتند که دخترشان حجاب بر سر کند. خانواده‌هایی هم بودند که اصلاً دوست نداشتند دخترشان بی‌حجاب باشد. بنابراین، میبینیم که این جریانی تاریخی، اجتماعی، فرهنگی در ایران است، ولی حجاب اجباری در آن زمان ریشههای حکومتی و سیاسی نداشته و از خواست خانواده پیروی میکرده است. یادم میآید خانواده‌ی دوستم که چادری بود و همیشه با پدر و مادرش نزاع داشتند، به او می‌گفتند ما تو را با حجاب می‌فرستیم خانه‌ی شوهر، اگر شوهرت اجازه داد تو حجابت را بردار. اینجا صاحب اختیار پدر و مادر است و آنجا شوهر. از طرفی، دخترهایی هم بودند که بیحجاب در خانهی پدر زندگی میکردند و پس از ازدواج بنا بر خواست شوهر و خانوادهاش باحجاب میشدند. می‌بینید که این منحنی چقدر عجیب و غریب است و نمی‌شود آن را فقط به حجاب اجباریِ حکومت تقلیل داد. این وضعیت اجتماعیِ متنوعِ ایران پیش از انقلاب بود.

 

چطور زنانی مثل مادر شما که خودشان حجاب داشتند و در فضایی عاری از اجبارِ حکومتی حجاب را نگه داشته بودند، این اجبار را به نسل بعد از خودشان تحمیل نمی‌کردند و آن‌ها را آزاد می‌گذاشتند که انتخاب کنند؟ می‌دانم که تجربه‌های شخصی را نمی‌توان به کل جامعه تعمیم داد ولی از دل این تجربه‌ها می‌شود تا حدی فضای آن دوره را شناخت.

اتفاقاً خودم همین سؤال را از مادرم پرسیده‌ام. میگفت: «موقعی که در زمان رضا شاه، دستور کشف حجاب داده شده بود. یک بار که بیرون رفته بودم، آژانی دنبالم گذاشت و چادرم را از سرم کشید و گلوله کرد و در جوی فاضلاب انداخت. بدون چادر دویدم تا خانه و تصمیم گرفتم که از لج او، همیشه حجاب داشته باشم.»

اما من فکر می‌کنم که چادر سر کردن برای مادرم نوعی عادت بود، نه لجبازی. وقتی به لندن رفت تا برادرم را ببیند، چادرش را برداشت. برایش مهم نبود که موهایش پیدا باشد ولی بلد نبود که بدون چادر راه برود و به‌سختی راه می‌رفت. انگار چادر به یکی از اندام‌هایش تبدیل شده بود. عادت کردن به حجاب و چادر موضوع غریبی است. مادرم به حجاب عادت کرده بود و قضاوت آشنا و همسایه برایش مهم بود. همه او را همیشه باحجاب دیده بودند و حجاب برایش به اسباب احترام و بزرگی تبدیل شده بود و نمی‌خواست آن را از دست بدهد. اما نمیخواست دخترش راه و رسم او را پیش بگیرد. 

در دهه‌ی آخر حکومت شاه شاهد بودیم که زن‌های باحجابِ تحصیل‌کرده خیلی بیشتر شدند. یکی از عوامل شاید منابر شیک دکتر علی شریعتی بود.

می‌توانم بگویم که مادربزرگم مسلمانی قدیمی بود. با وجود تأکیدهای مادرم مبنی بر دخالت نکردن در پوشش من، پنهان از او می‌گفت: «می‌دونی اگه چادر بپوشی چقدر خوشگل میشی؟» مادرم مسلمانِ روزآمد بود. نمازش را می‌خواند ولی اهمیت نمی‌داد اگر نمازش قضا می‌شد و این اصل زندگی‌اش نبود. اصل زندگی‌اش این بود که ما درس بخوانیم، اصل زندگی‌اش این بود که ما با جهان، و بهخصوص با غرب، آشنا شویم.

 

شما ۳۳ساله بودید که انقلاب رخ داد؛ در آن زمان رابطه و فضای بین زن‌های باحجاب و بی‌حجاب چطور بود؟ آیا این فاصله، شکاف و حتی تنش‌هایی که الان می‌بینیم آن زمان هم به نوعی دیگر وجود داشت؟

در حوزه‌ی زندگی روزمره، اصلاً یادم نمی‌آید که چنین تنشی را احساس کرده باشم. مادر و مادربزرگم، هریک دوستان زیادی داشتند که همه‌ باحجاب بودند، یادم نمی‌آید گفته باشند چرا دختر شما حجاب ندارد؟ خانه‌ی مادریام هم در میدان فوزیه (امام حسین) بود. محلهای که همسایه‌ها همه مذهبی و بیشتر زنان باحجاب بودند، اما کمترین مشکلی در آن محله نداشتیم.

اما در سال‌های آخر حکومت پهلوی نوعی نارضایتی از سیاست‌های شاه در بخشی از جامعه که خیلی مذهبی بودند و بسیاری‌شان ریشه در بازار سنتی داشتند، شکل گرفت و ظاهر شد. به‌گونه‌ای که در سال‌های ۵۵-۵۶ وقتی به شعبه‌هایی از محل کارم که حوالی میدان شوش بود می‌رفتم، برخوردهایی می‌دیدم که برایم تازگی داشت. مثلاً یک‌بار که دامن تا پایین زانو با بلوز آستین بلند پوشیده بودم، ناگهان سه چهار زن باحجاب در برابرم سبز شدند و با زبان اهانت‌آمیز من را امر به‌ معروف و پوشیدن حجاب ‌کردند، پیدا بود که از جایی فرمان میبرند.

در دهه‌ی آخر حکومت شاه شاهد بودیم که زن‌های باحجابِ تحصیل‌کرده خیلی بیشتر شدند. یکی از عوامل شاید منابر شیک دکتر علی شریعتی بود. زن‌ها و حتی زنان بی‌حجاب زیادی جذب منبرش در حسینیه‌ی ارشاد شدند. در آن زمان کارمند بیمه‌های اجتماعی بودم و می‌دیدم که همکار بی‌حجابم به حسینیه‌ی ارشاد می‌رفت و با نگاه دیگری برمی‌گشت. این تغییر در دبیرستان‌های دخترانه هم قابل مشاهده بود. به طوری که در عرض دو سه سال دیده شد که در دبیرستان‌های دخترانه‌ی مهم و مدرن آن زمانِ تهران تعداد دخترهایی که مقنعه می‌پوشیدند، زیاد شد. انگار حجاب سیاسی شده بود. راننده‌‌های زن باحجاب هم زیاد شدند. بیشترشان کسانی بودند که یا اصلاً بی‌حجاب بودند و از دکتر شریعتی تأثیر گرفته بودند یا عضو خانواده‌های مذهبی بودند که به خمینی اقتدا می‌کردند و خیلی با اعتمادبه‌نفس حجاب می‌پوشیدند. در حالی که در زمان ما در دهه‌ی ۴۰ دخترانی که با حجاب به مدرسه می‌آمدند، خیلی اعتماد به نفس نداشتند و آشکار بود که آن را دوست ندارند.

 

گفتید که انگار چادر مادرتان به یکی از اندام‌هایش تبدیل شده بود؛ برای شما به عنوان زنی که تا۳۳سالگی حجاب نداشتید، این بی‌حجابی چه بخشی از هویت‌تان بود؟ و بعد از انقلاب برای شما چه اتفاقی افتاد؟ چطور توانستید با این تحمیل کنار بیایید و در زندگی روزمره‌تان آن را بپذیرید یا تحمل کنید؟

بگذارید راستش را به شما بگویم. من ابتدا می‌خندیدم. می‌گفتم مگر می‌توانند به اجبار حجاب سر زن‌ها کنند؟ شاید هم غلط فکر نمی‌کردم و فقط جنگ را پیش‌بینی نکرده بودم. جنگ بود که حکومت و حجاب اجباریاش را تحکیم کرد. جنگ بهانه‌ای برای سرکوب همه‌ی آزادی‌ها شد و حق زنان برای اینکه بی‌حجاب باشند کاملاً زیرسایه‌ی آن رفت.

درست است که نسل‌های بعدی از این حجاب اجباری خیلی عصبانی بودند و هستند، اما شوک اصلی به نسل ما وارد شد که داشتیم بدون حجاب و هرطور که دلمان می‌خواست زندگی می‌کردیم و لباس‌های شیک می‌پوشیدیم، اما یکدفعه مجبور به سرکردن مقنعه و چادر شدیم. این گونه هم نبود که آقای خمینی دستوری بدهد و توصیه‌ای کند و بعدش همه‌ی زنان بی‌حجاب در ایران باحجاب شوند. اصلاً این‌طور نبود. سه سال طول کشید تا زنان شاغل ایرانی آن‌جوری که خواست حکومت بود، از ترس اخراج و پاکسازی زیر بار حجاب رفتند، آن هم به کمک فضایی که جنگ ایران و عراق در کشور ایجاد کرده بود. در شرایط جنگی و روزهایی که دائماً پیکر سربازان را از جبهه‌ها می‌آوردند، اصلاً ممکن نبود که زن‌ها بتوانند برای حق از دست‌رفته‌ای مثل حق انتخاب پوشش مبارزاتی را سازماندهی کنند.

با وجود این، خیلی از زن‌ها راحت و آسان به حجاب اجباری تن ندادند. سه سال اول بعد از انقلاب، حجاب من و خیلیها به صورت تمسخرآمیزی یک نوار یا تلِ سر بود که روی موها می‌زدیم و همان هم پذیرفته می‌شد. بعد این تل هی پهن‌تر ‌شد و همچنان قابل قبول بود. اما ورود به ادارات دولتی حتی به‌عنوان ارباب‌رجوع کم‌کم مشکل ‌شد تا اینکه در سال ۱۳۶۱ سازمان اداری و استخدامی کشور بخشنامه‌ای صادر کرد و حتی رنگ‌های مجاز را هم مشخص کردند. در آن سال‌ها فقط رنگ‌های تیره‌ای مانند قهوه‌ای، طوسی، سیاه، سرمه‌ای برای زنان مجاز بود. دیگر اوضاع طوری شد که خود من برای ادامه‌ی کار وکالت مجبور بودم با حجاب مورد نظر آنها به دادگاه و دادگستری بروم.

از طرفی کم‌کم گشت‌های کنترل حجاب راه انداختند و ما مجبور بودیم برای اینکه گیر نیفتیم از کوچه‌پس‌کوچه‌ها عبور کنیم. اما در دفتر کارم تا سالها آزادتر بودم. مغازه‌ای در انحنای میدان فردوسی بود که لباس پاکستانی می‌فروخت، من و خیلی زن‌های دیگر مشتری او شده بودیم. لباس پاکستانی پیراهن و شلوار بود، و یک شال از جنس و رنگ همان لباس ضمیمهاش بود. در دفترم با آن می‌نشستم. تا حدود دو سال را این‌‌طور سپری کردم.

اولین باری که لیلی، دخترم مقنعه سرش کرد، بچه‌ی شش ساله‌ی ریزنقشی بود که پدرش او را بغل کرد و به مدرسه برد. می‌توانم بگویم آن روز، یکی از بدترین روزهای زندگی من و همسرم سیامک بود.

مبارزه با حجاب اجباری، بهخصوص در تهران و شهرهای بزرگ، تبدیل شده بود به مبارزه‌ی تن به تن؛ گشت‌ها در سطح شهر راه می‌افتادند یا مثلاً جلوی میدان‌ها و پاساژها می‌ایستادند، خیلی وقت‌ها می‌دیدم که مادرها ضجه می‌زدند و می‌گفتند دخترمان را رها کن، و گاهی با مأموران دست به یقه می‌شدند. مبارزه‌ی فردی زن‌ها حتی در دوره‌ی جنگ بهشدت ادامه داشت، ولی چون پراکنده بود، و شرایط جنگی بود، نمی‌توانست به هم پیوند بخورد. از طرفی حکومت به بهانهی جنگ برای سرکوب اعتراضات، دستِ بازی داشت و به‌راحتی زنان بی‌حجاب را به زندان می‌بردند و شلاق میزدند.

 

پذیرش حجاب اجباری و حتی نوع پوشش از لحاظ حسی برای شما چطور بود؟ به هر حال شما تا۳۳سالگی بدون حجاب بودید، آزاد بودید و حالا مجبور بودید که نه تنها حجاب داشته باشید، بلکه پوشش‌تان باید کاملاً مبتنی بر آیین‌نامه‌های سفت و سخت حکومت می‌بود و مثلاً با همان لباس پاکستانی که چارچوب‌های حجاب را هم رعایت می‌کرد، نمی‌توانستید در شهر و محل کار حضور داشته باشید. 

وقتی اجبار به رعایت حجاب اسلامی خیلی جدی شد، زنانی مثل من در قدم اول اعتمادبه‌نفس خود را از دست دادیم. وقتی بهعنوان وکیل دادگستری می‌رفتم دادگستری و دستم را دراز می‌کردم تا با مردی که همکارم بود دست بدهم، همین که او دستش را پس میکشید، خرد و نابود میشدم. وقتی زن بازرس بدنم را می‌کاوید، دست می‌کشید به گردنم و می‌گفت ببین خواهر گردنت پیداست، دلم میخواست بمیرم. اوایل شال روی سرم میانداختم، اما کم‌کم این دستمالی‌ها باعث شد که مقنعه را انتخاب کنم. مقنعه را کاملاً داوطلبانه انتخاب کردم، فقط برای اینکه از این شکل لمس شدن بدنم فرار کنم.

برای ورود به دادگاه انقلاب یا زندان و ملاقات موکل، حتی این حجاب هم کافی نبود و باید چادر می‌پوشیدم. برخلاف مادرم که چادر بخشی از بدنش شده بود، برای من چادر یک عضو اضافی بود که به‌زور به بدنم چسبانده بودند و نمی‌توانستم این عضو اضافی را روی سرم نگه دارم. از سرم سُر می‌خورد و می‌افتاد. نمی‌دانید چه حالی می‌شدم تا هربار در برابر نگاه‌های تمسخرآمیز اطرافیان این چادر را از زمین بردارم و دوباره سر کنم. سرانجام یک متر کش خریدم، رفتم به یک خیاطی و التماس کردم تا کش را به آن قسمت از چادر که روی سرم قرار می‌گیرد، بدوزد. بعد از آن کش را رد میکردم زیر چانه‌ام و دیگر چادر از سرم نمیافتاد. در چنین شرایطی بود که خیلی از زن‌های وکیل حرفهی وکالت را ترک کردند چون حاضر نبودند به حجاب تن بدهند.

من آن شرایط را تاب آوردم اما اینکه دخترهایم باید در کودکی حجاب سر میکردند، برایم خیلی دردناک بود. اولین باری که لیلی، دخترم مقنعه سرش کرد، بچه‌ی شش ساله‌ی ریزنقشی بود که پدرش او را بغل کرد و به مدرسه برد. می‌توانم بگویم آن روز، یکی از بدترین روزهای زندگی من و همسرم سیامک بود. هر دو به این بچه نگاه می‌کردیم، یک عینک روی چشمش، و یک مقنعه روی سرش، با این وضع باید به مدرسه میرفت و باسواد میشد.

 

در نهایت چطور آن کشمکش فرونشست و نسل شما این حجاب اجباری را پذیرفت، یا بهتر بگویم، چطور حکومت موفق شد که زنان را به تن دادن به حجاب و پوشش مطلوب خودش وادار کند؟

نسل ما در مرحله‌ی اول در حوزه‌های شغلی مجبور شد که حجاب را بپذیرد. خودِ من اگر نیاز مالی نداشتم، در آن شرایط اصلاً به دادگستری نمی‌رفتم. ادعا نمیکنم که برای نبرد به دادگستری رفتم. ولی ادعا میکنم که پس از چندی رنج کشیدن، صحنه برایم تبدیل به میدان نبرد شد. من رفتم دادگستری تا پول دربیاورم. در این مسیر بود که وارد چالش‌ها شدم و به مدت دو دهه رهایش نکردم.

در واقع، در ادارات و اماکن دولتی پذیرش حجاب اجباری زودتر اتفاق افتاد، ولی در خیابان‌ حکومت همچنان درگیر، به قول خود، بدحجابی بود. زنان در محل کار با هدف حفظ پایگاههای شغلی حجاب را به جبر زودتر پذیرفتند.

در کوچه و خیابان و میهمانیها و محافل خانوادگی و دوستانه هم می‌بینیم که هنوز هم حجاب مسئلهی حکومتی و بستری برای نبرد مدنی زنان با آن است. البته همه‌ی زن‌ها یک چیزی روی سرشان دارند و روپوشی تن‌شان است، اما این پوشش، آنی نیست که حکومت می‌خواست و میخواهد.

 

آیا هیچ‌وقت به این حجاب عادت کردید؟ نه در حدی که باید در موقع رفتن به ادارات دولتی رعایت می‌کردید، آیا به همان حدی که در خیابان داشتید و به هرحال باید چیزی سرتان می‌کردید، عادت کردید؟

الان که به‌خاطر همه‌گیری کرونا ماسک می‌زنیم، خیلی به یاد آن روزها می‌افتم. خیلی وقت‌ها موقع بیرون رفتن، یادم می‌رود که ماسک بزنم، می‌روم بیرون و ناگهان دوان دوان برمی‌گردم خانه و ماسک را برمی‌دارم. این حال و هوا خیلی شبیه آن روزهای ما با روسری و روپوش است. البته این یکی برای ایمنی و سلامتی است و آن یکی زنان را در مواردی به روانپریشی نزدیک کرد و کرامت انسانی آنها زیر ضرب اهانتها و خشونتهای کلامی و جسمی مأموران حکومتی بهشدت صدمه دید. نسل من به آن جبر عادت کرد، اما هرگز در دل آن را نپذیرفت. نسل‌های پس از ما این پوشش اجباری را به نوعی مد تبدیل کردند. برای مثال، مدتی اپل گذاشتن روی سرشانهی مانتو‌ها مد شده بود. وقتی که یک اصل ایدئولوژیک به نوعی مد تبدیل می‌شود یعنی پذیرفته نشده است؛ اگر پذیرفته شده بود دیگر مد نمی‌شد. به گمانم تغییرات پیاپی در شکل حجاب اجباری، نشانه‌ی مقاومت خستگیناپذیری است که تا پایان این دوران ادامه خواهد داشت. 

 

این گزارش در پرونده‌ی «حجاب اجباری: خشم، عادت، مقاومت» منتشر شده است. باقی مطالب پرونده را اینجا بخوانید.