تاریخ انتشار: 
1401/12/29

از بلوار کشاورز تا ایستگاه راه‌آهن بروکسل

پردیس عظیمی

rferl

فراخوان تظاهرات بروکسل را در اینستاگرام می‌بینم و به خانمی که نام کوچک و شماره‌ی تلفنش در پوستر شهر محل زندگی‌ام منتشر شده پیام می‌فرستم. هزینه‌ی رفت‌وبرگشت به بروکسل را که برایش واریز می‌کنم، اسمم را می‌پرسد. چند دقیقه طول می‌کشد تا تصمیم بگیرم که چه نامی را به او اعلام کنم. مطمئنم که اسم نباید اسمی واقعی باشد، به‌خاطر مسائل امنیتی. بعد مرا به گروهی اضافه‌ می‌کند که برای هم‌سفران تظاهرات بروکسل ایجاد شده. همه با اسم و عکس‌های خودشان هستند. جا می‌خورم؛ چقدر بی‌باک‌اند. لابد خیلی شجاع‌اند که حاضرند بی‌پروا چنین کنند. این اولین مواجهه‌ی من با شکل دیگری از تظاهرات است، تجربه‌ای که در روز ۲۰ فوریه بارها تکرار شد.

 

یک، اینجا: چمن استادیوم آزادی

با لباس‌های گرم تیره و بی‌هیچ علامت و نشانی در ایستگاه گغ دو نورد (Gare du Nord) بروکسل از اتوبوس پیاده می‌شوم. جوانانی با جلیقه‌های فسفری و اتیکت نام‌های ایرانی‌شان که روی لباس‌ها چسبیده ما را راهنمایی‌ می‌کنند که برای استفاده از توالت به کدام طرف برویم و برای پیوستن به جمعیتی که ساعت ۱۱ حرکت را شروع می‌کنند به کدام طرف. بی‌تابم که زودتر جمعیت را ببینم. از سالن ترمینال خارج می‌شوم. لحظه‌ی اول را نمی‌توانم توصیف کنم، شاید نزدیک‌ترین تجربه‌ام دیدن چمن استادیوم آزادی برای اولین بار در بازی ایران-کامبوج (۱۸ مهر ۱۳۹۸) باشد. چیزی عظیم‌تر اما مشابه همان احساس را تجربه می‌کنم: یادم هست که آن روز فقط به این فکر می‌کردم که چه محرومیت آپارتایدی هولناکی مرا از دیدن این چمن ساده محروم کرده بود، تجربه‌ای که به همان یک بار محدود ماند. حالا هم زیر پرده‌ی اشکْ انبوه پرچم‌های رنگی در حال اهتزاز در باد را از بالای پله‌ها می‌بینم و پایین‌تر که می‌روم زنان و مردان پرشماری را می‌بینم، با نشانه‌ها و آرایش‌ها و مدل‌موهایی که هریک به شکلی نمادی از انقلاب «زن، زندگی، آزادی» هستند. همه لبخند می‌زنند، مشت‌هایشان را به یکدیگر می‌کوبند و با صدای بلند برای ایران آرزوی آزادی می‌کنند. نیروهای داوطلب و پلیس بلژیک با مهربانی به ما می‌گویند که توی بلوار و خیابان بایستیم و پیاده‌روها را سد نکنیم. ۲۰ فوریه است.

 

یک، آنجا: خیابان حجاب

تی‌شرت و شلوار مشکی و کتانی‌های راحتم را پوشیده‌ام، موهایم را که رنگ متمایزی دارد با اسپری به رنگ قهوه‌ای درآورده‌ام. با همکارم راه افتاده‌ایم که برویم بلوار کشاورز. روز قبل فراخوانی پخش شده از جمعی از فعالان زن که مردم را به حضور در خیابان حجاب در ساعت ۵ عصر دوشنبه ۲۸ شهریور برای اعتراض به کشته‌شدن مهسا (ژینا) امینی دعوت کرده‌اند. از نزدیکی‌های میدان ولی‌عصر خیابان‌ها قفل شده‌اند. به‌سختی ماشین را جایی پارک می‌کنیم. ماسک‌ می‌زنیم. سیگار و فندک را برمی‌داریم و تلفن همراه و لپ‌تاپ را در ماشین پنهان می‌کنیم. می‌دویم تا زودتر به خیابان حجاب برسیم. همه‌جا شلوغ است اما هنوز مأموری دیده نمی‌شود. چند متر بعد از میدان ولی‌عصر چشممان به وسط بلوار می‌افتد. جمعیتی که تابه‌حال ندیده‌ام با صورت‌های پوشیده و لباس‌های تیره راه افتاده‌اند و شعار می‌دهند «مرگ بر خامنه‌ای». انرژی عجیبی به پاهایم می‌آید و می‌رویم به‌سمت جمعیت. ۲۸ شهریور است.

 

دو، اینجا: پرچم‌ها

تصویر صدها پرچم برافراشته در باد حیرت‌زده‌ام می‌کند، احتمالاً همان‌قدر که بلژیکی‌ها را مات‌ومبهوت کرده. دوستانی را که سال‌ها ندیده بودم در جمعیت پیدا می‌کنم. راه می‌افتیم و به گروه‌هایی می‌رسیم که پرچم‌هایی غیر از شیر و خورشید دارند. دوستانم می‌ایستند تا از افراد درباره‌ی پرچمشان سؤال بپرسند، گویا فرهنگی است مشابه آنچه در رژه‌های افتخار اتفاق می‌افتد: مؤدبانه سؤال می‌پرسی و اجازه می‌دهی که افراد درباره‌ی هویتشان توضیح دهند.

با اینکه هوا سرد است و باد تندی می‌وزد، افرادی را می‌بینم که لباس‌های محلی‌شان را پوشیده‌اند و شعارهایی هم به خودشان آویزان کرده‌اند. هر گروه بلندگویی دارد و شعارهای مشترک را فریاد می‌زند. اگر بین گروه‌ها قرار بگیری، گیج می‌شوی و نمی‌دانی که شعار گروه پشت‌سر را تکرار کنی یا شعار گروه جلویی را. بااین‌حال، همچنان وسط بلوار راه می‌رویم و فریاد می‌زنیم «مرگ بر دیکتاتور»، «خامنه‌ای ضحاک، می‌کِشیمت زیر خاک»، «قسم به خون یاران، ایستاده‌ایم تا پایان»، «از کردستان تا تهران، ستم علیه زنان» و «امسال سال خونه، سیدعلی سرنگونه».

 

دو، آنجا: اولین فریاد

دوستانم را بالاخره در محلی از پیش مقرر پیدا می‌کنم. چشمانشان از گاز اشک‌آور سرخ شده است و کنار پیاده‌رو ایستاده‌اند. زنی دستم را می‌گیرد و می‌گوید: «نرید وسط بلوار، تیراندازی می‌کنن، بذارید یکم بگذره.» مردد می‌شوم. همکارم که شجاع‌تر و باتجربه‌تر است دستِ دیگرم را می‌گیرد و می‌گوید: «اومده بودیم که بریم اون وسط. یا الان یا هیچ‌وقت.» می‌رویم وسط بلوار، شال‌هایمان را مچاله می‌کنیم و بالا می‌بریم و همراه با جمعیت ماسک‌زده فریاد می‌زنیم «مرگ بر خامنه‌ای». صدای موتوری‌ها می‌آید، اما ما خیلی زیادیم. زن و مرد، پیر و جوان، با روسری و بی‌روسری، مشت‌هایمان در هواست. برای اولین‌بار کسی فریاد می‌زند «زن، زندگی، آزادی». یادم نمی‌آید که اثر گاز اشک‌آور بود یا چیز دیگری، اما چشم‌هایم از اشک سوختند.

ماشین‌های بزرگی که پشتشان میله دارند و برای دستگیری آمده‌اند دورمان را می‌گیرند. صدای تیراندازی و شلیک گاز اشک‌آور می‌آید. چندصد نفری می‌دویم توی خیابان‌ها. در حین دویدن، همه فریاد می‌زنند «نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم».

 

سه‌، اینجا: ما رؤیایی داریم

ساعت نزدیک دو شده. با سرعتی آرام و ثابت قدم زده‌ایم و شعار داده‌ایم. دوستان زیاد و چهره‌هایی آشنا را دیده‌ایم. آدم‌ها به هم لبخند می‌زنند و «خسته نباشید» و «به امید آزادی» می‌گویند. اگر کسی شعار تفرقه‌افکنانه‌ای بدهد، همه با هم فریاد می‌زنند «اتحاد، اتحاد» یا «بترسید، بترسید، ما همه با هم هستیم».

به جلوی پارلمان اروپا می‌رسیم. صدای موسیقی می‌آید و مردم هم‌صدا «ای ایران» می‌خوانند. جایی پیدا می‌کنیم که نزدیک یکی از نمایشگرهای بزرگ توی خیابان باشد. سخنرانان بالاخره بالا می‌روند تا مراسم را شروع کنند. از تعداد زیاد جمعیت هیجان‌زده‌اند و شعارهایی می‌دهند که مردم بقیه‌ا‌ش را تکرار می‌کنند. یک زن خواننده‌ی اوکراینی‌ می‌آید روی سِن و شروع به خواندن آهنگی ایرانی درباره‌ی رؤیای آزادی می‌کند. خسته شده‌ام و، درحالی‌که جایی برای نشستن روی زمین پیدا می‌کنم، با او و بقیه هم‌خوانی می‌کنم.

 

سه، آنجا: روسری‌سوزان

چشمم می‌خورد به تابلوی خیابان «حجاب». کسی با رنگ سفید نوشته‌ی قدیمی را خط زده و به‌جایش نوشته «خیابان مهسا امینی».

موتوری‌ها و نیروهای گاردی مدام ما را پراکنده‌ می‌کنند، می‌دویم توی کوچه‌ها، اما تا دور می‌شوند برمی‌گردیم. همکار و دوستانم را گم کرده‌ایم. از شدت گاز اشک‌آور نمی‌شود هیچ‌چیز را دید. چند جوان وسط خیابان نادری سطل آشغالی را زمین انداخته‌اند و آتش روشن کرده‌اند تا مردم بتوانند نفس بکشند. چند دختر نزدیک می‌شوند و ضمن شعاردادن روسری‌هایشان را توی آتش می‌اندازند. دوستم که با من مانده می‌گوید: «برویم جلوتر، نترسیم.» از خیابان نادری می‌رویم بالا و دوباره به بلوار می‌رسیم. نیروهای سرکوب در چندقدمی‌مان ایستاده‌اند. انرژیِ عجیبی دارم، دوباره شال قرمز مچاله‌شده‌ام را بالا می‌برم، به آن‌ها نگاه می‌کنم و فریاد می‌زنم «زن، زندگی، آزادی».

پیش از آنکه بفهمم چه شده، صدای دویدن می‌شنوم و از گوشه‌ی چشمم باتومی را می‌بینم که به صورتم نزدیک می‌شود. برمی‌گردم تا بدوم، اما به مرد سیاه‌پوش باتوم‌به‌دستِ دیگری می‌خورم. می‌خواهم از سمت چپ فرار کنم، اما یکی از آن‌ها دستم را می‌گیرد. دستم را می‌کشم تا به طرف دیگر بروم، اما آن‌یکی دستم هم قفل می‌شود.

یادم می‌افتد به چیزهایی که درباره‌ی دستگیری خوانده بودم. خودم را می‌اندازم زمین و شروع به جیغ‌زدن می‌کنم. یکی با باتوم به پایم می‌زند، آن‌یکی آن‌قدر دستم را می‌پیچاند که فقط با وحشت منتظر شنیدن صدای شکستنش هستم. همگی فریاد می‌زنند: «خودشه، گرفتیمش!» وسط فریادهایم با یکی از ریشوهایشان چشم‌درچشم می‌شوم. با باتومش وسط پاهایم را هدف گرفته و با نفرت توی صورتم فحشی رکیک می‌دهد.

 

چهار، اینجا: بلندتر بگو

به سخنرانی‌های پرشور گوش می‌دهیم. عکس و فیلم می‌گیریم و برای دوستانمان در ایران می‌فرستیم. زن مسنی به من که روی زمین نشسته‌ام شکلات تعارف می‌کند. وقتی می‌فهمد که تازه از ایران آمده‌ام، بغض می‌کند و بغلم می‌کند. درباره‌ی محل زندگیِ سابقش می‌پرسد و وقتی می‌گویم که آنجا مرکز خرید بزرگی ساخته‌اند که به پاتوق جوان‌ها تبدیل شده است، خیلی خوشحال می‌شود.

حالا که همه ایستاده‌ایم، خبرنگارها بیشتر عکس می‌گیرند و دور پلاکاردهای متفاوت، یا آرایش‌ها و لباس‌های جالب‌تر جمع می‌شوند. سخنران‌ها وسط صحبت‌هایشان مکث می‌کنند تا جمعیتِ پرشور شعارهای حمایتی را فریاد بزند. همه یک حرف مشترک دارند: برادران و خواهرانمان در ایران را تنها نمی‌گذاریم.

 

چهار، آنجا: برو، فرار کن

توی همان چند ثانیه‌ای که فکر می‌کنم چه زمانی باید تسلیم شوم تا آسیب جسمیِ کمتری ببینم، با خودم می‌گویم اشتباه کردی که آمدی جلو، تنها ماندی. یک لحظه از بین مردانی که بر سرم ریخته‌اند دستِ دوستم را می‌بینم که سعی می‌کند من را آزاد کند، ولی او را هل می‌دهند عقب. با خودم می‌گویم دیگر دیر شده. برای آخرین‌بار خودم را بیشتر به زمین فشار می‌دهم و فریاد می‌زنم تا شاید کسِ دیگری به کمک بیاید. صدای زنی را می‌شنوم که می‌گوید ولش کنید و شالش که خم شده روی صورتم می‌افتد و جایی را نمی‌بینم. کم‌کم وسط تقلاها احساس می‌کنم که دستانِ دورم شل شده‌اند. در عرض چند ثانیه سرپا می‌شوم و به جلو هلم می‌دهند که «برو، فرار کن».

تمام بدنم درد می‌کند و لباس‌هایم خاکی شده‌اند، اما با سرعت می‌دوم تا دور شوم. چند لحظه طول نمی‌کشد که می‌بینم دوستم همراهم نیست. برمی‌گردم تا پیدایش کنم. مردم نمی‌گذارند، می‌گویند کسی آنجا نیست. می‌گویند: «همون پسری که تی‌شرت سبز تنش بود؟ بردنش عزیزم».

 

پنج، اینجا: قد و بالای تو رعنا رو...

سخنرانی‌ها تمام شده و مردم کم‌کم متفرق می‌شوند. رستورانی پیدا می‌کنیم تا قبل از سوارشدن به اتوبوس چیزی بخوریم. گارسون بلژیکی چند بار به سراغمان می‌آید و با انگلیسی ضعیفش چک می‌کند که راضی باشیم. رمز وایفای را می‌گیرم تا چند عکس‌ را در اینستاگرام بگذارم و جواب پیام‌های دوستان ساکن ایران را بدهم، دوستانی که از حال‌وهوای بروکسل و حواشی می‌پرسند.

وقتی سوار اتوبوس می‌شویم، هم‌سفرانم که مسن‌ترند و سال‌هاست که خارج از کشور زندگی می‌کنند با هم درباره‌ی آینده‌ی ایران و انقلاب ۱۳۵۷ بحث می‌کنند. یکی از آن‌ها به‌شدت طرفدار حکومت پهلوی است و بعضی دیگر سرسختانه از جنایت‌های ساواک می‌گویند. حوصله‌ ندارم که در این بحث شرکت کنم. هدفونم را توی گوشم می‌گذارم و موسیقی‌های اعتراضیِ ابتدای جنبش را گوش می‌کنم. دلم می‌خواهد برای رفع دلتنگی عکس‌های آن روزها را ببینم، اما هیچ عکسی از آن چند ماه توی گوشی‌ام نیست. حتی اگر گوشی را با خودم می‌بردم هیچ‌وقت عکس نمی‌گرفتم، چون عکس‌ها مدرک جرم بودند. توی اتوبوس موسیقی قدیمی شاد ایرانی پخش می‌شود. بعضی آهنگ‌ها را اولین‌بار است که می‌شنوم. به دوستم می‌گویم: «چقدر دلشون برای ایران تنگ شده.»

 

پنج، آنجا: سیاهپوشان

آن شبی که از سقز شروع شده ادامه دارد و من و خیلی‌ها نمی‌دانیم تا کجا ما را با خود می‌برد و اگر پیروز نشویم، چند نفرمان توی مسیر می‌میرند و گم می‌شوند؟

روی زمین می‌نشینم و نمی‌توانم گریه‌ام را کنترل کنم. آدم‌ها وسط دویدن و دود و آتش می‌ایستند تا بپرسند چه شده و وقتی می‌گویم دوستم را برده‌اند، بغلم می‌کنند و دلداری‌ام می‌دهند که «همین امشب آزاد می‌شود، نترس». بقیه‌ی دوستانم را پیدا می‌کنم. تنها چند کوچه با خانه‌ی یکی‌مان فاصله داریم، اما از هر طرف که می‌رویم یا به نیروهای سرکوب می‌خوریم یا از شدت گاز اشک‌آور نمی‌توانیم نفس بکشیم. دیگر جز معترضان و نیروهای سرکوب کسی در خیابان نمانده. تلفن نداریم که به کسی زنگ بزنیم. در خیابان فقط چشم می‌گردانیم تا شاید دوستمان را پیدا کنیم. آدم‌ها می‌دوند و آتش روشن می‌کنند و شعار می‌دهند. کسی را نمی‌توان شناخت؛ کسی پرچمی ندارد، کسی لباس متمایزی نپوشیده، کسی دوربینش را بالا نگرفته تا فیلم بگیرد. کسی لبخند نمی‌زند، هرچه هست فریاد است و بوی گلوله و گاز اشک‌آور و دود آتش.

 

شش، اینجا: با اینکه دوریم از وطن

شب به خانه می‌رسیم. از فریادها و شعارها گلویم گرفته و راهپیماییِ طولانی خسته‌ام کرده. روی تخت دراز می‌کشم، تلگرام را باز می‌کنم و برای آن دوستم، همان که تی‌شرت سبز داشت و آن شب و شب‌های متعددِ بعد به خانه برنگشت، عکس‌ها و فیلم‌های بروکسل را می‌فرستم. از مردم می‌پرسد، از جمعیت، از شعارها، از وضعیت اتحاد، از گوناگونیِ پرچم‌ها. می‌گوید ممنون است که رفته‌ام. می‌گوید چقدر مهم است فراخوان برای تروریستی اعلام کردن سپاه. می‌گوید خیابان‌های «آنجا» خیلی مهم‌اند و چشم آن‌ها به خیابان‌های «آنجا»ست. بقیه‌ی دوستانم هم که عکس‌ها و استوری‌ها را می‌بینند همین را می‌گویند.

 

شش، آنجا: خیابان مهسا امینی

شب شده و تاریک. بالاخره به خانه رسیده‌ایم. دوستان دیگرم که هرکدام جایی از خیابان بودیم و یکدیگر را گم کرده بودیم فرا می‌رسند. برایشان تعریف می‌کنم چه شده. منتظریم، بیرون را تماشا می‌کنیم که هنوز پر از شیشه‌خرده است و سطل‌های آتش‌زده و مأمورانی که هنوز با موتورهایشان رژه می‌روند و منتظرند که تعداد بیشتری را دستگیر کنند. هنوز منتظریم که دوستمان به خانه برگردد. هنوز صبر می‌کنیم تا چند ساعت دیگر که برویم خانه‌اش را پاکسازی کنیم و اکانت‌هایش را ببندیم و به خانواده‌اش اطلاع دهیم و برای وکیل کاری کنیم. آخر شب که می‌رویم تا ماشین دوستمان را در خیابان‌های جنگ‌زده پیدا کنیم چشمم می‌خورد به تابلوی خیابان «حجاب». کسی با رنگ سفید نوشته‌ی قدیمی را خط زده و به‌جایش نوشته «خیابان مهسا امینی».

 

آخر، اینجا: پشت شماییم هموطن

توی گروه تلگرامیِ «سفر به بروکسل» تک‌تک پیام می‌فرستند و از سرگروه تشکر می‌کنند؛ همه خوشحال‌اند و راضی که برای کشورشان کاری کرده‌اند. می‌گویند که منتظرند تا هرچه ‌سریع‌تر تظاهرات دیگری شکل بگیرد و بعد هم آرزوی آزادی می‌کنند و می‌گویند گروه باز بماند تا با هم در ارتباط باشیم. خنده‌ام می‌گیرد که جایی پسِ ذهنم منتظر بودم که برسم خانه و از این گروه تلگرامی بیایم بیرون تا اگر دستگیر شدم به اتهام اجتماع و تبانی‌ام اضافه نشود.

یادم می‌افتد که قبل از خروج از ایران از آدم‌هایی که سال‌هاست اینجا هستند می‌شنیدم که چقدر شرکت در تظاهرات خوشحالشان می‌کند، چقدر دلگرم می‌شوند وقتی می‌بینند که این‌همه ایرانی از نقاط مختلف جهان می‌آیند تا برای کشورشان کاری انجام دهند.

بعد فکر می‌کنم به حضور پرتعداد «این‌همه ایرانی» در جایی که وطنشان نیست و به لهجه‌ها و شیوه‌ی صحبتشان که از فاصله‌اش با فارسیِ این روزهای ایران می‌توان به مدت دوربودن آن‌ها پی برد؛ هرچه به زبان معیار نزدیک‌تر باشد، یعنی سال‌های بیشتری دور از وطن بوده‌اند. به تنهایی‌شان فکر می‌کنم، وقتی پس از پایان تظاهرات هریک راه خانه‌ را در پیش می‌گرفتند، دور از جمعیت ده‌‌هاهزارنفری. فکر می‌کنم به اینکه وطنی را که یک ‌بار در جغرافیای اصلی‌اش جا گذاشته‌اند، حالا در فاصله‌ی میان گغ دو نورد تا پارلمان اتحادیه‌ی اروپا جا می‌گذارند و برمی‌گردند به خانه، بی‌وطن.

روز تمام شده.

 

آخر، آنجا: ما به پیروزی نیاز داریم

آن روز، ۲۸ شهریور، تمام نشد. آن شب تمام نشد. آن شب که از سه روز قبلش، از ۲۵ شهریور، از روز قتل ژینا، شروع شده بود کش آمد؛ آن‌قدر کش آمد که وصل شد به دستگیری‌ بقیه‌ی دوستانم؛ آن‌قدر کش آمد تا رسید به جایی که دیگر فقط چند نفر بیرون مانده بودیم؛ آن‌قدر کش آمد که نیکا را در همان خیابان کشتند، که حدیث و سارینا و حنانه و ابوالفضل را کشتند؛ کش آمد و وصل شد به آزادی‌هایی که در عمق تاریکی اتفاق می‌ا‌فتاد؛ آدم‌ها آزاد می‌شدند، اما از همه‌چیز خالی شده بودند؛ کش آمد و وصل شد به خودکشی یلدا و مریم و بقیه؛ آن شب آن‌قدر کش آمد که رسید به گغ دو نورد در بروکسل، با این امید که پشت مکث‌ها و گفت‌وگوهای پشت پرده‌ی سران اپوزیسیون، در پسِ پرچم‌های متکثر و شعارهای دست‌نویس ایرانیان دیاسپورا، چشم‌های نگران و اشک‌آلود بچه‌های خیابان‌های ایران را پیدا کنم؛ آن شب آن‌قدر کش آمد که هر دختر و پسرِ شاد و رقصان و نگرانی را که می‌بینم سعی می‌کنم تا کنارش بچه‌های خیابان‌های شهرهای ایران را تصور کنم که از حضور پررنگشان فقط صدایی در ویدئوهای پخش‌شده از اعتراضات باقی مانده.

آن شبی که از سقز شروع شده ادامه دارد و من و خیلی‌ها نمی‌دانیم تا کجا ما را با خود می‌برد و اگر پیروز نشویم، چند نفرمان توی مسیر می‌میرند و گم می‌شوند؟