تاریخ انتشار: 
1402/03/02

اخلاقِ ما ایرانیان

ایرج قانونی

*مقدمه‌ی نوشته‌ی حاضر نوشته‌ای است که پیشتر با عنوان بزرگی و فرحناکی‌اش منتشر شده است. بحث حاضر لابد بسط آن مضامین و معانی در توجه به سویه‌های دیگر است.

 

جمال‌زاده در کتابِ خُلقیات ما ایرانیان در باب حَسَناتِ اخلاقِ ایرانیان، و بهویژه معایبشان، از منظر تاریخی و اجتماعی، چنانکه شیوه‌ی ادبای زمانه‌اش بود، با شاهد مثال‌ها و نمونه‌های گزینشیِ گواهانِ خود بحث می‌کند، گواهانی که بهویژه آنگاه که غیرایرانی‌اند ذِمّه‌ی خود را از عیوبی که به ایرانیان نسبت می‌دهند بری می‌دانند و این خود را پسندیدنِ آنها جای عَجَب است، به‌ویژه که درجا نشان می‌دهند خودْ گرفتار این نقص انسانی‌اند که نظر به عیب می‌کنند نه حُسن، و بی‌شک همان عیوب را در حقِ خود انکار می‌کنند. خودِ این در اخلاق عیب بزرگی است. برای ما نگاهِ غیرواقع‌بینِ این یونانیان و اروپاییانِ زبان‌آور به خودشان جای شگفتی دارد. کسی که خودش را درست نمی‌بیند صلاحیتش برای گزارشگری کاسته می‌شود. به‌ویژه اگر جای سوژه‌ی انسانی را عوض کنیم یعنی اگر ایرانی به فرنگ رفته بود و نان و نمکِ آنها را خورده بود یا به اندازه‌ای که سفرا و گردشگران غربی به صِرفِ غربی بودن از الطاف و مهمان‌نوازیِ ایرانیان نصیب برده بودند، آنها در غربت محبت دیده بودند در مراجعت به میهن برخلاف آن فرنگیان، دور از مروت می‌دیدند که در حق میزبانانِ مهربان خود ناسپاسی کنند و بدگویی کنند.

به هر روی، عیب این مثال‌های گزینشی از جمله این است که همیشه می‌توان با آوردن مثال‌های نقض مانع تعمیم دادن آنها و صدور حکم کلی شد. جمال‌زاده نیز به این مشکل واقف است که در بین هر ملت و قومی آدم خوب هست آدم بد هم هست، نه همه‌ی انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها خوب‌اند و نه همه‌ی ایرانیان حتی در اوج انحطاط اخلاقیِ خود که در زمان قاجاریه به‌وضوح به چشم ناظران خارجی آمده و در سفرنامه‌های آنها ثبت شده جوهرِ رذالت و دنائت اخلاقی بوده‌اند.

یکی از کسانی که بدترین توصیف‌ها را از ایرانیان کرده کنت دوگوبینوست که سه چهار سال در مجموعِ دو مأموریت خود از طرف دولت فرانسه در ایران بوده است. او بعد از تعریف از هوش و قدرت فهم ایرانیان می‌نویسد: «آن چیزی که بیش از هر چیزی ایرانیان فاقد آن هستند وجدان است» یا زندگیِ مردم ایران سرتاپا «یک رشته توطئه و یک سلسله پشت‌هم‌اندازی است». آدم از خودش می‌پرسد مگر او در این چند سال چه اندازه زبان فارسی یاد گرفته بود که می‌توانست با عامه‌ی مردم تماس بگیرد و با آنها چه معاملاتی داشته؟ از کسی خانه خریده یا اجاره کرده، با تجار قرارداد تجاری بسته که سرش کلاه گذاشته‌اند؟ در حالی که ایرانیان لابد حفظ ظاهر می‌کردند و تا یک خارجی را می‌دیدند دست و پای خود را جمع می‌کردند اما مسلماً او را از سرائر ضمیر خود آگاه نمی‌کردند چون به او اعتماد نداشتند. برای یک خارجی که زبان فارسی را هم درست نمی‌دانسته تا چه رسد به زبان عامیانه‌ی مردم کوچه و بازار، کافی است در ضمن گفتگو، یک ایرانی چند ضرب‌المثل فارسی یا چند بیت شعر بپراند تا او دیگر نفهمد که گوینده چه می‌گوید. تسلط بر زبان فارسی لازمه‌ی نفوذ بین عامه است. از قضا گزارش‌های ادوارد براون که تسلط کامل به این زبان داشت برعکس مثبت است. اما برای کسی چون گوبینو که نه چنین تسلطی داشته و نه برخلاف براون بین مردم زندگی می‌کرده است جلب اعتماد آنها ممکن نبوده و از این رو فهم ریاکاری و بی‌وجدان بودنِ ایرانی‌ها راحت نبوده است! او مأمور دولت فخیمه‌ی فرانسه بوده و قطعاً جدای از جماعت (ایزوله)، زندگی اشرافی داشته و حداکثر با درباریان رابطه داشته است. توصیفاتش منطقاً راجع به افرادِ همین طبقه است. دربار هم مرکز دسیسه بوده است وقتی ادامه‌ی توصیف بالا را می‌خوانیم این را بیشتر می‌فهمیم که گزارش او بیشتر درباره‌ی کارگزاران بلندمرتبه‌ی سیاسی و اداریِ دولتی است و در اصل روایت توضیحات همان‌ها به خودِ اوست، نه تجربه‌ی بی‌واسطه‌ی شخصیِ خودش. ما ایرانیان خود بزرگ‌ترین دشمنِ خودیم!

او می‌نویسد:

فکر و ذکر هر ایرانی [این «هر ایرانی» را کجا پیدا کرده و دیده است؟!] فقط متوجه این است که کاری را که وظیفه‌ی اوست انجام ندهد. ارباب مواجب گماشته‌ی خود را نمی‌دهد و نوکرها تا بتوانند ارباب خود را [یعنی همان مقامات دولتی و درباری که از نوکرانشان پیش او گله و شکایت می‌کردند] سر کیسه می‌کنند. دولت یا اصلاً حقوق به مستخدمینِ خود نمی‌دهد و یا وقتی می‌دهد کاغذ و سند می‌سپارد و مستخدمین تمام سعی و کوششان در راه دزدیدن مال دولت و اختلاس است. از بالا گرفته تا پایین در تمام مدارج و طبقاتِ این ملت جز حقه‌بازی و کلاه‌برداری بی‌حد و حصر و بدبختانه علاج‌ناپذیر چیز دیگری دیده نمی‌شود و عجیب اینکه این اوضاع دلپسندِ آنان است و تمام افراد ناس هر کس به سهم خود از آن بهره‌مند است... .

این همان فساد اداری است که نیم قرن پیش از آن، اما به شکل دیگری بر نظام سیاسی و اداری دولت متبوع گوبینو یعنی فرانسه حاکم بود و اسباب نارضایتی عمومی و وقوع انقلاب کبیر فرانسه بود. این توصیفِ انسانِ نوعیِ در حال انحطاط است و گوبینو با مدل فرانسوی‌اش خیلی خوب آشناست، و چه بسا مشاهدات بسیار محدود و ناچیزِ خود را به اتکای چنین زمینه و سابقه‌ای از سرزمین مادری خود تکمیل کرده است.[1] لابد همه این اوضاع را شبیه اوضاع کنونی می‌بینیم، با این تفاوت که دیگر همه «از بالا گرفته تا پایین» چنین نیستند و برای مثال کارگران نیشکر هفت‌تپه و صدها کارخانه‌ی تولیدی دیگر چنین کارگران و مستخدمانی نبوده و نیستند اما فساد صف مقابل، فساد کارفرمایان، چون «فریبِ جهان» «قصه‌ی روشن است». این هر چه هست اسمش خروج از آن انحطاطی است که امثال گوبینو توصیف کرده‌اند، ظهور رنج‌دیدگانی پاک‌دست و خروج پیروزمندانه از انحطاط‌ اخلاقی.

به هر حال، انحطاط اخلاقی‌ای که گوبینو ذکرش را می‌کند سویه‌ی تاریک‌تری دارد و آن جزم‌اندیشی‌ای (دگماتیسمی) بود که ایرانیان را به اعماق قرون وسطی پرتاب کرده بود. آنها ممکن بود ریا نورزند و دروغ نگویند اما تعرض به وجدان را مباح می‌دانستند و در همراهی با قدرت در قلع و قمع دگراندیشان، به‌ویژه بابیان و بهائیان، یدِ طولی داشتند. برخلاف، این گروه که حاضر نبودند حتی برای حفظ جانِ خود نیز تقیه کنند و دروغ بگویند، به تنهایی داوریِ غربی‌ها در باب انحطاط اخلاق ایرانیان را نقض می‌کردند.

 ایثار و جان‌بازی با گسستی که در زندگیِ روزمره ایجاد می‌کند چیزی باارزش را نشانه‌گذاری می‌کند که روزمرگیِ زندگیِ عادی مانع دیدن آن می‌شد. این است که پیوند می‌دهد و موجب یگانگی است، نه خون‌ریزی که تفرقه‌افکن و بیگانه‌ساز است.

اما حال دسته‌ای از ایرانیان چنان تغییر کرده‌اند که به‌جای لینچ بهاییان[2] یعنی به‌جای اقدام دسته‌جمعی به قتل اقلیتی مظلوم و دگراندیش که به کسی تعدی نمی‌کنند، حاضرند که برعکس، جانشان را فدای ایران و بالتبع فدای همه اقلیت‌های آن کنند، یعنی می‌دانند که دادن و فداکاری مهم است نه گرفتن و بی‌جان کردن و سلطه‌ی ظاهری. فداکاری و جان‌فشانی، از درون به قلبِ ایران راه پیدا کردن و این قلبِ جمعی را به حرکت آوردن است، تأثر و هیجانِ این قلب ایرانیان را با هم آشتی داده و متحد می‌کند. ایثار و جانبازی با گسستی که در زندگیِ روزمره ایجاد می‌کند چیزی باارزش را نشانه‌گذاری می‌کند که روزمرگیِ زندگیِ عادی مانع دیدن آن می‌شد. این است که پیوند می‌دهد و موجب یگانگی است، نه خونریزی که تفرقه‌افکن و بیگانه‌ساز است. به‌راستی خوش‌آهنگ‌ترین صدایی که سال پیش در ایران شنیده شد این صدا بود: من حاضرم جانم را فدای ایران کنم. با آنکه صاحبان صدا خوب می‌دانستند که اکثریت، برخلاف، به فکرِ خود و منافعِ خودند، باز پاپس نکشیدند. آنها به این درکِ درست رسیدند که میهن دیگی نیست که تنها وقتی ارزش دارد که برای آنها بجوشد، آن آب و خاک است، در و دشتِ «بهشت‌آسای» و حتی بیابان‌های فراخش است، زبان است، عادات است. میهن خاطره‌هاست و پیوندهای خانوادگی، هرچه ما هستیم است. اینها چه بسا خود هم نمی‌دانستند که با این اعلان چگونه برخلاف گذشتگان خود حرکت کرده‌اند؛ و نیز ایران را درست شناخته و به همه‌ی ابعاد و حدود و مرزهای درونی‌اش راه پیدا کرده‌اند و با آن معناً یکی شده‌اند. در حال حاضر تحولِ قابل اعتنا ظهور چنین نسلی از ایرانیان است که تحول و ارتقای اخلاقی‌ای را نشان می‌دهد که درست در نقطه‌ی مقابل گذشته‌ی نزدیکِ ایران و ایرانیان است. لابد بین کسی که به قتل می‌رساند و به حقوق مردمان تعدی می‌کند، و کسی که کشته می‌شود و دست تعدی به سوی کسی دراز نمی‌کند تا نیک‌نامیِ ایران و ایرانی را موجب شود فرق است. در مورد دوم دیگر از انحطاط اخلاق نمی‌توان سخن گفت زیرا روحی جان‌فشان ترک منافع خود برای منافع عمومی کرده است و مگر اخلاق را جز این اوجی دیگر است!

با این همه، در خُلقیات ما ایرانیان (ص. ۵۶) از زبان یک ایرانی که از برجسته‌ترین نمایندگان تفکر علمیِ روزگار خود بود یعنی ابن مقفّع (وفات در ۱۳۹ هجری قمری) در باب اخلاق ایرانیان باستان (قبل از اسلام) چنین آمده است:

ایرانیان... همه کس را به خانه‌ی خود نان دادندی و به خانه‌ی دیگر نان نخوردندی. چون در حق کسی نیکی خواستندی که کرد، با کسی مشورت نکردندی [مبادا آن‌ها را از نیکی کردن بازدارد و مانع شود] و چون در حق کسی وعده‌ای کردندی هرگز از آن برنگشتندی و چون کسی را به عطا و نواختِ خود مخصوص گردانیدی هر سال آن وقت بدیشان دادندی. به کردار بیش بودندی که به گفتار. هرگز گناهکاران را عقوبت نکردندی مگر پس از آنکه خشم ایشان ساکت شده بودی.

«خانه»، یک خط‌کشی. برداشتنِ حصه‌ی مکانیِ خود از جهان، جهانی از جهان جداشده و کوچک که هر بار در مهمان‌نوازی بر وسعت آن افزوده می‌شود و کسان دیگری هم در سایه‌ی مهمان‌نوازی و بخششِ خداوندِ خانه، آنجا را خانه‌ی خود می‌یابند. خانه این‌گونه با مهمان‌نوازی مضاعف می‌شود: یک، خانه‌ی ما؛ دو، خانه‌ی ما که در عین حال خانه‌ی دیگری است و گرمای بخشندگی و دوستی باعث شده تا مهمانان خود را بیگانه نیابند، خود را در خانه‌ی خود احساس کنند. اینجا مکان گشایش است مکانی که هرکس خود را در خانه‌ی خود بیابد. اما بیرون از این خط‌کشی که به اسرار و کم و زیادش وقوف داریم «به خانه‌ی دیگر نان نخوردندی» مبادا سربار خداوند خانه شوند. جای خوشبختی است که این قانون هنوز به قوتِ تمام در قلب و روح ایرانیان جای دارد.

می‌توان به‌طور خلاصه گفت که آنها اهل تظاهر نبودند، خُلف وعده نمی‌کردند نه برای ظاهرسازی، چون در درجه‌ی اول به خودشان عقیده داشتند حرفشانْ خودشان بود. از خودشان برنمی‌گشتند و او را خوار و خفیف نمی‌کردند که درمی بیشتر نفع برند. برای اینکه در حق کسی خوبی کنند عالم را خبر نمی‌کردند که نمایش بدهند و تظاهر کنند، باز به وجدانِ خود رجوع می‌کردند و به حکمِ آن عمل می‌کردند. بیش از آنکه حرف بزنند عمل می‌کردند و نمی‌گفتند آنچه را نمی‌کردند. عقیده داشتند کسی بیشتر حرف می‌زند که کمتر عمل می‌کند.   

حتی می‌توان گفت ایرانیان بیش از این‌اند و «همه کس را... نان دادندی» ولو آنها را خانه‌ای نباشد. در صحنه‌ای از اولین قسمت از مجموعه‌ی تلویزیونیِ «قصه‌های مجید»، اثر کیومرث پوراحمد، می‌بینیم که مجید هندوانه می‌خرد تا پیش از رسیدن مهمان‌ها به خانه ببرد مبادا آنها گمان کنند که آنها ندار هستند. اما مهمان‌ها زودتر سر می‌رسند و او هندوانه‌اش را لای پیراهنی روی سکویی در گوشه‌ای از کوچه پنهان می‌کند تا مهمان‌ها نفهمند که آنها در خانه هندوانه نداشتند و با آنها خوش‌وبش می‌کند تا بعد سر فرصت و دور از چشم‌شان آن را به بی‌بی برساند. اما او محل هندوانه را عوضی می‌گیرد و آن را نمی‌یابد و به این و آن ظنین می‌شود که مبادا هندوانه‌ی او را به سرقت برده باشند. از جمله در این بین از کوچه‌ای خلوت و از آن سوی نور و گرمای تابستان به این سمت سایه و دار و درختِ آن می‌رسد و در کنار دیوار پیرمرد راست‌قامتی با پیراهن سفید و ریش سفید می‌بیند که بی‌شباهت به درویش‌های ایرانی و نیز مرتاضان هندی نیست، «در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود» و پیرمرد چراغِ کوچه است و در حال خوردن نیمه‌ی هندوانه‌ای است که مجید در حق او بدگمان می‌شود که مبادا هندوانه‌ی اوست.

پیرمرد: بچه جون بیا یِ گُل هندونه بخور!

مجید: دست شما درد نکنه.

ــ بیا یِ گل هندونه بخور. من انگار زهر می‌خورم تو همین طور زُل زُل نگاه می‌کنی...

اینجا دیگر هیچ خانه‌ای وجود ندارد و از جهان تنها یک نیمه‌ی هندوانه حصه‌ی پیرمرد است و با این همه توگویی به او مهمان رسیده است. به دلش نمی‌چسبد کسی به لقمه‌اش خیره شود، باید به او تعارف کند. بی‌شک این اخلاقِ مسئولیت است و انحطاط نیست، ضدّ آن است. ایرانیان کافی است همین را به دیگر شئون زندگیِ مشترک خود با دیگران تسری دهند و همین منطق را پیش ببرند تا به‌تدریج حسناتِ دیگر نیز کسب کنند. کسی که دست در خزانه‌ی ملت می‌کند کافی است تصورِ سنگینیِ نگاهِ ملتی محتاج و درمانده را بر روی خود احساس کند تا شرم کند. مهمان‌نوازیْ دیگری را بر روی چشم خود نهادن است زیرا، «مهمان حبیب خداست»، چه خدا را قبول داشته باشد چه نه. کافی است که ما همیشه مهمان‌نواز باشیم و ارباب رجوع را مهمانِ خود در اداره بدانیم. در این صورت، دیگر او را سر نخواهیم دواند و عزیز و محترم خواهیم داشت.

اما شاید یکی از دلایل اینکه مهمان را حبیب و دوست می‌گیریم موقت بودن بارِ این مهمان‌نوازی است. به عبارت دیگر، مهمان حبیب خداست چون زود می‌رود و لازم نیست که مدت زیادی ازخودگذشتگی نشان بدهیم. دوران مسئولیت‌پذیریِ ما کوتاه است. مهمان‌نوازی تعهدی پایدار نیست!

اما بودند ایرانیانی که این نقص را این‌گونه رفع کردند و کوس دوستی را تمام زدند و مهمان‌نوازی را در حد عطیه‌ای موقت به دوست مهمانِ خود نگاه نداشتند، بلکه آن را به مرتبه‌ی جانفشانی ارتقا دادند. روایت عبدالبهاء از این نقطه‌ی اوج اعتلای اخلاقی ایرانیانِ سده‌ی پیشین این است:

در ایران به‌درجه‌ای نفوس فداییِ یکدیگر بودند که یکی از بهائیان مهمان بهائیِ دیگر بود. چون حکومت آن مهمان بهائی را خواست دستگیر نماید مهماندار خود را به اسم مهمان تسلیم حکومت نمود و به‌جای او شهید شد و فدای مهمان و برادر خویش گردید.[3]

بی‌شک مهماندار از تربیت مخصوصی برخوردار بود و آموخته بود که کمال محبت، مقام فداست و این جوهر انسانیت است و فضیلت جز این نیست و کار به عمل برآید، به سخندانیِ صرف نیست. و این احیای توصیف ابن مقفع در حق ایرانیان است، و احیای ایران باستان که، «ایرانیان... به کردار بیش بودندی، که به گفتار». لابد باید به جهان جور دیگری نگریست که دوستی را تمام کرد و در آن به چنین اوجی دست یافت!

درست است که موارد استثنایی مثل این گویای اخلاق عمومی نیست و داوری‌های غربی‌ها را نقض نمی‌کند زیرا ما هر روزه انحطاط اخلاق را در مراجعه به ادارات، شهرداری، و مانند آن و نیز در کسب‌و‌کارها و سیاست می‌بینیم. ما هر روز و همه جا کسانی را می‌بینیم که راست نمی‌گویند! فرصت‌طلب‌اند و نفع شخصی را بر منفعت عمومی ترجیح می‌دهند و این گونه انحطاط در اینجا تداوم پیدا می‌کند. با این همه، این موارد استثنایی اهمیت بسیار دارد. وجود قدری نیکویی در میان انبوهی از بدی و فرومایگیِ اخلاق عمومی دلگرم‌کننده است و بسیار لازم. نیچه چه بسیار درباره‌ی جان‌های آزاده [freie Geister] سخن می‌گوید، و در آثار خود مثل چنین گفت زردشت تحسین بسیاری نثار آنها می‌کند اما در کتاب خود بشری بس بسیار بشری، بند ۲ به واقعیتی در مورد آنها اشاره می‌کند و آن هم واقعیت نداشتنِ وجودِ آنهاست و اینکه ولو وجود نداشته باشند اما باید من آن را ابداع می‌کردم. بی‌شک این ابداع ضروری است تا کسانی که هرگز وجود نداشته‌اند در آینده پا به عرصه‌ی وجود گذارند، که از آن جمله‌اند فیلسوفانِ آزاده‌جان در آثار او. در آنجا می‌گوید: «جان‌های آزاده وجود ندارند، وجود نداشتند. اما من، چنانکه گفتم، آن زمان به آنها احتیاج داشتم، تا چیزهای خوب در میان چیزهای بد (بیماری، تنهایی، غربت، کاهلی، بی‌عملی) به‌جا ماند...». به عبارت دیگر، تا همه‌جا شب نباشد و نقص و ضعف و فرومایگی جهان را تسخیر نکند. نیکان در میان هر قوم و ملتی از کم و اندک و معدود مایه و قوت می‌گیرند و از اخلاقِ همرنگِ جماعت شدن کاستی. او اساساً این کتاب را «کتابی برای جان‌های آزاده می‌خواند» اما اقرار می‌کند که اینها اصلاً وجود خارجی ندارند و هرگز وجود نداشته‌اند اما برای آنکه بتوان تابِ چیزهای بد را آورد باید قدری خوبی اختراع کرد. کسی کتابی بنویسد خطاب به کسانی که وجود ندارند، شرط گذاشتن برای فهمیدن کتاب: شرطِ آزادگی، یعنی این کتاب را آزادگان می‌فهمند و با آنکه اینها وجود ندارند باز کتاب مثل هر کتاب دیگری با امیدواری نوشته شده است! تنها یک راه می‌ماند که نگارشِ کتاب را توجیه کند و آن این است که کتاب بتواند چنین مردمانی را بیافریند. این خود، نسبت آفرینندگی به کتابِ خود دادن است. این دقیقاً دعویِ تمام کتاب‌های آسمانی است و در حقیقت نیچه در سرِّ سرّ، کتابِ خود را در زمره‌ی آنها جا می‌زند ــ کتاب آسمانیِ عصر سکولار. کسانی هم که نیکی می‌کنند درست در وضعیت نیچه هستند، آنها یاران و مخاطبانِ خود را با عملِ خود می‌آفرینند. ممکن است آنها حال نادر و حتی تک باشند اما مثل کتاب آن نویسنده‌ی بزرگ آن تکی هستند که آفریننده‌اند، آفریننده‌ی نیکانِ آینده که به آنها می‌نگرند و از دیدنِ نیکیِ آنها شادمان می‌شوند و جهان پیشِ چشمشان روشن می‌شود.

به هر روی، خواندنِ کتاب خُلقیات جمال‌زاده، مأیوس‌کننده است از بس نقل‌قول‌ها از کسانی که اخلاق ایرانیان را نکوهش کرده‌اند در آن انبار شده‌ است. در حقیقت، این کتاب چیزی بیش از گردآوری نیست، اما با این همه، از این یأس تا رسیدن به آنجا که خودِ فضیلت را ناممکن بدانیم و آن را فقط در وسع عده‌ای محدود بدانیم، راه درازی در پیش است که نیچه با قدری تأمل در اخلاق هموطنان آلمانیِ خود به آن رسیده است. بدگوییِ نیچه از هموطنانش را می‌توان جابه‌جا در آثارش دید. او آنها را خالی از فضایل می‌داند و می‌کوشد نَسَب خود را از طریق پدرش به لهستانی‌ها برساند و خود را یک لهستانی بداند نه آلمانی. «من یک شریف‌زاده‌ی لهستانیِ‌ اصیل‌ام؛ در (رگ‌های) من یک قطره خونِ تباه و منحط (Ein Tropfen schlechtes Blut)، دست‌کم خونِ آلمانی نیست.» (اینک انسان، کتاب اول بند ۳) او در آخرین یادداشت‌ها می‌نویسد:

کسی که تنها بافضیلت است اساساً گونه‌ی کوچکی از انسان است[4]:... انسان‌ها که به هر روی قابل اعتنایند هرگز چنین خران بافضیلتی نبوده‌اند... الخ.[5]

به عبارتی، فقط عده‌ی اندکی در بین تمام اقوام بافضیلت‌اند و، اصلاً می‌توانند بافضیلت باشند و این فقط ایرانیان نیستند که، بنا به روایت کتاب خُلقیاتِ ما ایرانیان، محروم از فضیلت‌اند. جمال‌زاده بیش از خوانندگانش خود را باخته که هر کنج و پستویی را می‌گردد تا از هر کتاب و نویسنده‌ی فراموش‌شده‌ و حتی گمنامی با ذوق و اشتهای یک فرهنگ‌نامه‌نویس، نه یک مرد اندیشه و نویسنده‌ی ممتاز و عمیق، هر آنچه را ناپسند است به ایرانیان نسبت دهد. چنانکه خواهیم دید از نظر نیچه اساساً گونه‌ی کوچکی از انسان در بین تمام نوع بشر بافضیلت است، آن هم با معیارهای سخت‌گیرانه‌ی نیچه‌ی ظاهراً اخلاق‌ستیز. تمام نویسندگانی که جمال‌زاده در کتاب خود ردیف می‌کند همه کسانی‌اند که از آن رو که به خود حق می‌دهند ایرانیان را اخلاقاً در همه‌ی دوران‌های تاریخی خود منحط بدانند ناگزیر خود را بری و غیرمنحط و عاری از تباهی می‌دانند. اما نیچه آنها و خیال خامشان را به سخره می‌گیرد که کورِ خود و بینای دیگران‌اند و درک درستی از فضیلت ندارند که چنین آسان‌گیرند در دیدنِ خود و سخت‌گیر در دیدن مردمان و اقوام دیگر. حق آن است که انحطاط اخلاق را تنها در میان ایرانیان نباید سراغ گرفت. جهان ما در تمام شئونش کموبیش دچار انحطاط است، و از این حیث ملت‌ها آموزگاران خوبی برای هم نیستند.  


[1] در این مورد ر.ک. به کتاب تحلیلیِ دو جلدیِ عصر انقلاب‌های دموکراتیک، رابرت روزول پالمر، ترجمه‌ی دکتر حسین فرهودی. انتشارات امیر کبیر. چاپ اول، ۱۳۵۲. بخش‌های تحلیلیِ مربوط به انقلاب کبیر فرانسه.

[2] برای مشت نمونه‌ی خروار ر. ک. به کتاب تاریخ شهدای یزد، اثر محمد طاهر مالمیری، که شرح چنین اقداماتی در دوره‌ی قاجار در دوران عبدالبهاء و مقارن همان انقلاب مشروطه‌ای است که روشنفکران ایرانی آن را علامت بلوغ سیاسی ایرانیان می‌دانند و نه تقلید عده‌ای از نخبگان و جنس وارداتی به تقلید از غرب.

[3] پیام ملکوت، گردآوری، عبدالحمید اشراق خاوری. ص ۱۳۹.

[4] برجسته کردن از من است.

[5] نیچه، آخرین یادداشت‌ها، نشر آگاه، ترجمه‌ی ایرج قانونی، ص ۳۴۷.