تاریخ انتشار: 
1402/06/11

نامه‌ی نلسون ماندلا از زندان به دختران خردسالش پس از بازداشت مادرشان

تراویس البورو

traditiononline

در ۱۲ ژوئن ۱۹۶۴، نلسون ماندلا، رهبر «کنگره‌ی ملیِ آفریقا»، به اتهام خرابکاری، خیانت، دسیسه‌چینیِ خشونت‌آمیز، و تحریک به اعتصاب به حبس ابد محکوم شد. ماندلا، که به حرفه‌ی وکالت اشتغال داشت، در پایان سخنرانیِ پرشورِ خود در این دادگاه ــ در حالی که بعید نبود به اعدام محکوم شود ــ در دفاع از اقداماتش در مخالفت با آپارتاید چنین گفت:

«من در سراسر عمرم خود را وقف این مبارزه‌ی مردم آفریقا کرده‌ام. من با سلطه‌ی سفیدپوستان جنگیده‌ام و با سلطه‌ی سیاه‌پوستان مبارزه کرده‌ام. من به آرمان جامعه‌ای آزاد و دموکراتیک دل بسته‌ام، جامعه‌ای که در آن همه‌ی اشخاص فرصت‌های برابر دارند و با هماهنگی در کنارِ یکدیگر زندگی می‌کنند. این آرمانی است که امیدوارم برای آن زندگی کنم و به آن دست یابم. اما در صورت لزوم، حاضرم که جانم را فدای این آرمان کنم.»

در دوران حبسِ ماندلا مبارزه با آپارتاید ادامه یافت و همسرش، وینی مادیکیزِلا-ماندلا، نقش مهمی در این مبارزه داشت. وینی تحت نظرِ پلیس بود و از آزار و اذیتِ آنها در امان نبود؛ او بارها دستگیر شد و به زندان افتاد. نامه‌ی زیر را نلسون ماندلا در سال ۱۹۶۹، اندکی پس از بازداشت وینی، خطاب به دو دخترشان زِنانی و زیندزی[1] نوشته است. در آن زمان، وینی را با استناد به بند ۶ قانون جدید مبارزه با تروریسم بازداشت کرده بودند. این قانون به پلیسِ امنیت اجازه می‌داد که افراد را برای مدتی نامحدود محبوس و بازجویی کنند؛ در نتیجه، وینی ۴۹۱ روز را در زندان سپری کرد.

سرانجام نلسون ماندلا در سال ۱۹۹۰ از زندان آزاد شد، و مذاکره برای پایان دادن به آپارتاید در همان سال آغاز شد. در پی برگزاریِ نخستین انتخابات چندنژادیِ آفریقای جنوبی در روزهای ۲۶ تا ۲۹ آوریل ۱۹۹۴، کنگره‌ی ملیِ آفریقا ۶۲ درصد از آرا را به دست آورد و ماندلا به‌عنوان اولین رئیس‌جمهور سیاه‌پوستِ این کشور به قدرت رسید.

***

۲۳ ژوئن ۱۹۶۹

عزیزانم،

یک بارِ دیگر مامانِ محبوبمان دستگیر شده است و حالا او و بابا هر دو دور از شما در زندان به سر می‌برند. وقتی به این فکر می‌کنم که الان مامان در یک سلول کلانتری دور از خانه نشسته است، در حالی که شاید در تنهایی به سر می‌برَد و نه کسی هست که با او حرف بزند و نه چیزی هست که بخواند، قلبم پُر از غم و غصه می‌شود. مامان تمام روز در حسرت دیدارِ کوچولوهایش به سر می‌برَد. شاید چند ماه‌ یا حتی چند سال‌ طول بکشد تا دوباره او را ببینید. ممکن است برای مدتی طولانی مثل یتیم‌ها زندگی کنید، دور از خانه و والدینتان، و محروم از مراقبت و عشق و محبتی ذاتی که مامان نثارتان می‌کرد. حالا دیگر از جشن تولد، جشن کریسمس، هدایا یا لباس‌ها، کفش‌ها و اسباب‌بازی‌های جدید خبری نخواهد بود. گذشت آن روزهایی که پس از استحمامی شبانگاهی با آب گرم، با مامان دور میز می‌نشستید و از غذاهای خوب و ساده‌ای که پخته بود لذت می‌بردید. گذشت آن ایامی که در تخت‌خواب‌های راحت با پتوهای گرم و ملافه‌های تمیزی که مامان فراهم کرده بود می‌آرمیدید. دیگر مامان آنجا نیست تا از دوستان بخواهد که شما را به سینما، تئاتر و کنسرت ببرند، یا شب‌ها برایتان داستان‌های دلنشین تعریف کند، به شما کمک کند تا کتاب‌های گوناگون بخوانید و به سؤال‌های جورواجورتان جواب دهد. دیگر مامان نخواهد توانست که در هنگام مواجهه با مشکلات جدید، شما را راهنمایی و کمک کند. شاید مامان و بابا دیگر هرگز در خانه‌ی شماره‌ی ۸۱۱۵ خیابان اورلاندو وست، همان‌جایی که خیلی دوستش داریم، به شما نپیوندند.

این اولین بار نیست که مامان به زندان می‌رود. در اکتبر ۱۹۵۸، تنها چهار ماه بعد از ازدواجمان، او را با ۲۰۰۰ زنِ دیگرِ معترض به جواز عبور و مرور در ژوهانسبورگ دستگیر کردند و دو هفته را در زندان گذراند. پارسال هم مامان چهار روز زندانی بود، اما حالا دوباره زندانی شده است و نمی‌توانم بگویم که این بار برای چه مدتی از شما دور خواهد بود. آرزو می‌کنم که هیچ‌گاه از یاد نبرید که مامانِ شجاع و مصمّمی داریم که از صمیمِ قلب هم‌وطنانش را دوست دارد. او به‌خاطر عشقِ عمیق به مردم و کشورش از لذت و آسایشِ خود چشم‌پوشی کرد و زندگی‌ای سرشار از سختی و درد و رنج را برگزید. وقتی بزرگ شوید و با دقت به تجربیاتِ ناخوشایند و پایبندیِ سرسختانه‌ی مامان به عقایدش بیندیشید، به‌تدریج به نقشِ مهمِ او در مبارزه برای حقیقت و عدالت، و فداکاری و نادیده گرفتن خوشبختی و منافع شخصی‌اش پی خواهید برد.

 آرزو می‌کنم که هیچ‌گاه از یاد نبرید که مامانِ شجاع و مصمّمی داریم که از صمیمِ قلب هم‌وطنانش را دوست دارد. او به‌خاطر عشقِ عمیق به مردم و کشورش از لذت و آسایشِ خود چشم‌پوشی کرد و زندگی‌ای سرشار از سختی و درد و رنج را برگزید

مامان به خانواده‌ی ثروتمند و محترمی تعلق دارد. او در رشته‌ی مددکاری اجتماعی تحصیل کرده است و در هنگام ازدواجمان در ژوئن ۱۹۵۸، شغل خوب و راحتی در بیمارستان باراگوانات داشت. وقتی برای اولین بار او را دستگیر کردند در آنجا سرگرم کار بود، و در پایانِ سال ۱۹۵۸ این شغل را از دست داد. بعدها در «انجمن بهزیستیِ کودکان» در شهر مشغول به کار شد، شغلی که آن را بسیار دوست داشت. وقتی در آنجا کار می‌کرد دولت به او دستور داد که ژوهانسبورگ را ترک نکند، از ۶ بعدازظهر تا ۶ صبح در خانه بماند، نه در هیچ جلسه‌ای شرکت کند، و نه به هیچ بیمارستان، مدرسه، دانشگاه، دادگاه، خوابگاه و شهرک سیاه‌نشینی ــ غیر از محل زندگی‌اش اورلاندو ــ برود. این حکم ادامه‌ی کار در انجمن بهزیستیِ کودکان را برای او دشوار کرد و این شغل را هم از دست داد.

از آن زمان به بعد مامان زندگیِ پردرد و رنجی داشته و کوشیده است تا بدون درآمدی ثابت خانه را اداره کند. با این همه، توانسته است که برای شما غذا و لباس بخرد، شهریه‌ی مدرسه‌تان و اجاره‌بهای خانه را بپردازد، و به‌طور منظم به من پول بفرستد.

من در آوریل ۱۹۶۱ وقتی زِنی دوساله و زیندزی سه‌ماهه بود، خانه را ترک کردم. در اوایل ژانویه‌ی ۱۹۶۲ به گوشه و کنارِ آفریقا سفر کردم و ده روز هم در لندن اقامت گزیدم، و در اواخر ژوئیه‌ی همان سال به آفریقای جنوبی برگشتم. وقتی مامان را دیدم به‌شدت تکان خوردم. وقتی خانه را ترک کرده بودم مامان صحیح و سالم بود. اما وقتی از سفر بازگشتم، وزنِ زیادی از دست داده و ضعیف و نحیف شده بود. بی‌درنگ فهمیدم که غیبتم چقدر به او فشار آورده است. منتظر فرصتی بودم تا بتوانم درباره‌ی سفرم و کشورها و آدم‌هایی که دیده بودم با او حرف بزنم. اما دستگیری‌ام در ۵ اوت این رؤیا را نقش بر آب کرد.

در سال ۱۹۵۸ وقتی مامان دستگیر شد، من هر روز با او ملاقات می‌کردم و برایش میوه و غذا می‌بردم. به او افتخار می‌کردم، به‌ویژه چون بدون هیچ اشاره‌ای از طرفِ من آزادانه تصمیم گرفته بود که به دیگر زنانِ معترض به جواز عبور و مرور بپیوندد. اما رفتار مامان پس از دستگیریِ خودم سبب شد که او را بهتر و بیشتر بشناسم. بلافاصله پس از دستگیری‌ام، دوستانمان در داخل و خارج از کشور به مامان پیشنهاد کردند که با دریافت کمک‌هزینه‌ی تحصیلی برای ادامه‌ی تحصیل به خارج از کشور برود. من از این پیشنهادها استقبال کردم زیرا احساس می‌کردم که تحصیل اجازه نخواهد داد که مامان به مشکلات فکر کند. در اکتبر ۱۹۶۲ وقتی مامان برای ملاقات با من به زندان پِرِتوریا آمد این مسئله را با او در میان گذاشتم. او گفت هرچند به‌احتمال زیاد دستگیر و زندانی خواهد شد ــ و این همان چیزی است که هر سیاستمدار آزادی‌خواهی باید منتظرش باشد ــ اما در کشور باقی خواهد ماند و شریکِ درد و رنجِ هم‌وطنانش خواهد بود. حالا می‌بینید که چه مامانِ شجاعی داریم؟

عزیزانم، نگران نباشید. ما دوستانِ زیادی داریم؛ آنها از شما مراقبت خواهند کرد. سرانجام یک روز مامان و بابا برمی‌گردند و دیگر یتیم و بی‌سرپناه نخواهید بود. بعد از آن، مثل همه‌ی خانواده‌های معمولی در شادی و آرامش زندگی خواهیم کرد. حالا باید با جدیت درس بخوانید و در امتحانات قبول شوید و مثل دخترهای خوب رفتار کنید. من و مامان نامه‌های زیادی به شما خواهیم نوشت. امیدوارم کارتِ تبریکِ کریسمسی را که در دسامبر فرستادم و نامه‌ای را که در ۴ فوریه‌ی امسال به هر دوی شما نوشتم دریافت کرده باشید. خیلی خیلی دوست‌تان دارم و یک میلیون بار می‌بوسمتان.

قربانتان،

بابا

 

برگردان: عرفان ثابتی


تراویس البورو نویسنده‌ی بریتانیایی است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:

‘Nelson Mandela’s Letter to his Daughters on their Mother’s Imprisonment, 1969’, in Travis Elborough (ed.) (2018) Letters to Change the World, From Pankhurst to Orwell, Ebury Press.


[1] زِنانی ماندلا، که در هنگام نگارش این نامه ده سال داشت، در سال ۲۰۱۲ به‌عنوان سفیر آفریقای جنوبی در آرژانتین منصوب شد و اکنون سفیر آفریقای جنوبی در کره‌ی جنوبی است. زیندزی ماندلا، که در هنگام نگارش این نامه نُه ساله بود، در سال ۲۰۱۴ به‌عنوان سفیر آفریقای جنوبی در دانمارک منصوب شد اما در سال ۲۰۲۰، پیش از آغاز به کار به‌عنوان سفیر آفریقای جنوبی در لیبریا، در بیمارستانی در ژوهانسبورگ از دنیا رفت. [م.]