
جمعیت مازندران ۳/۵ میلیون نفر است ولی نیروی انتظامی میگوید از ۲۴ تا ۳۰ خرداد ۶ میلیون نفر وارد مازندان شدهاند که تقریباً دو برابر جمعیت استان است.
24 ژوئن 2025
صحبت با چند جنگزدهی بیپناه و مستأصل در نوشهر
یادداشت یک شهروند تهرانی در نوشهر
پلاژ ساحلی نوشهر در کنار دریای خزر حتی در تابستان گرم هم این همه جمعیت را به خود ندیده است. پلاژ ساحلی «سیترا» جای سوزن انداختن ندارد. بعد از یک روزِ بارانی، همه به ساحل هجوم آوردهاند. بعضی بساط چای پهن کردهاند و بعضی دارند نان و پنیر میخورند. گروهی هم با قایق کنار ساحل چرخ میزنند. نوعی اضطراب و استیصال را در چهرهی آدمها میشود دید. کمتر با هم حرف میزنند. صدای چندانی از این جمعیت عظیم کنار ساحل به گوش نمیرسد. بچهها تنها کسانی هستند که با صدای بلند همدیگر را صدا میزنند و با شور و شوق مشغول کندن شنهای ساحل هستند. بزرگترها زیراندازی پهن کردهاند و در سکوت و حین گفتگوها کودکان را زیر نظر دارند. چندصد متر بالاتر از پلاژ ساحلی در جادهی کناره به سمت چالوس ترافیک سنگین است و پلیس سعی دارد گره ترافیک را باز کند. پلاک ماشینها نشان میدهد که اکثر آنها از تهران آمدهاند.
آیندهی ناروشن
هاشم که با همسر و دو دخترش کنار ساحل هستند، میگوید: «پنج روز است که از تهران آمدهایم و خانهی یکی از فامیلها هستیم، دو خانوادهی دیگر هم با ما هستند، ما توی یک خانه ۱۷ نفریم. خانه بزرگ است اما بچهها خسته شدهاند و بدخلقی میکنند، همسرم هم خسته شده، میگوید دو سه روز دیگر هر چی شد باید برگردیم خونهمون». این خانواده دو روز بعد از شروع بمبارانهای اسرائیل از تهران به نوشهر آمدهاند. هاشم و همسرش زیراندازی کنار ساحل پهن کردهاند تا بچهها کمی بازی کنند و خودشان هم نفسی بکشند بلکه کمی آرام شوند. میترا، مادر بچهها میگوید: «این چه زندگی است که برای ما درست کردهاند. این بچهها چه گناهی کردهاند. اگر به خاطر بچهها نبود من حاضر نبودم خونهمون رو ترک کنم، بچهها ترسیده بودند و پشت هم میپرسیدند که چی شده؟ ما قراره بمیریم؟ من و پدرشان خیلی جا خوردیم و کار و زندگی رو رها کردیم و اومدیم اینجا، حالا اصلاً معلوم نیست این جنگ کی تموم میشه، لعنت به کسانی که زندگی ما رو جهنم کردند، خیر نبینند». میترا در حالی که اشک در چشمانش جمع شده میگوید: «ما چه کاری با اسرائیل داشتیم؟ این حکومت همهی این سالها پول ملت را صرف حزبالله و گروههای دیگر کرد تا مثلاً در خط مقدم با اسرائیل بجنگند. اسرائیل همهی آنها را نابود کرد، حالا آمده سراغ ما».
حامد ویلایی در نزدیکی پارک سیسنگان دارد و با خانواده و فامیل سه روزی است که در اوج بمباران تهران خانههایشان رها کردهاند. شش بچه، چهارده بزرگسال، که چهار نفرشان کهنسال هستند، در یک ویلای ۱۳۰ متری جمع شدهاند. حامد میگوید: «زندگی بیست نفر در یک ویلا راحت نیست. بچهها میخواهند بازی کنند، مسنترها حوصلهی شلوغی ندارند و میانسالان میخواهند خبرهای تلویزیونهای ماهوارهای را دنبال کنند. من وسط این جمعیت سعی میکنم مانع بحث و جدل شوم ولی تأمین خواستههای این جمعیتِ نامتجانس دشوار است. اینترنت به کلی قطع شده که به عقیدهی حامد، «اگر اینترنت بود این جمع میتوانست از طریق پیامرسان و شبکههای اجتماعی و گفتگو با دیگر دوستان و آشنایان در جاهای دیگر خودشان را سرگرم کنند و کمی از استرس و اضطرابشان کم شود.»
وسایل خانهی ویلایی حامد برای هفت هشت نفر تدارک دیده شده بود و حالا بیست نفر از آن استفاده میکنند، به غیر از معضل آماده کردن خورد و خوراک و شستوشوی لباس، خوابیدن این همه آدم سخت است. حامد با خنده می گوید: «ما جنگزده هستیم و ساردینی کنار هم میخوابیم».
اما مشکل وقتی بیشتر میشود که یک عضو خانواده بیمار باشد. ایمان که دچار بیماری ام اس است، به دلیل استرس ناشی از بمباران، اوضاع جسمیاش بدتر شده و به سختی میتواند تعادلش را در راه رفتن حفظ کند. برای همین، از تهران به خانهی دوستانش آمده که زن و شوهری ۸۰ ساله هستند. او میگوید: «میزبانانم به سختی حتی است برای خودشان غذایی آماده میکنند. حالا من دچار عذاب وجدان شدهام و دارم فکر میکنم دو سه روز دیگر به تهران برگردم، هر اتفاقی هم بیفتد، مهم نیست».
جمعیت مازندران ۳/۵ میلیون نفر است ولی نیروی انتظامی میگوید از ۲۴ تا ۳۰ خرداد ۶ میلیون نفر وارد مازندان شدهاند که تقریباً دو برابر جمعیت استان است. ورود این جمعیت که همه با یک ساک و چمدان کوچک آمدهاند، وضعیت بغرنجی ایجاد کرده است. چشماندازی برای پایان جنگ وجود ندارد و معلوم نیست چه وقت این خانوادههای جنگزده میتوانند به خانههایشان برگردند. حامد میگوید: «باید خودمان را برای یک زندگی بدتر و طولانیتر آماده کنیم». او میگوید: «دیروز فقط برای یک وعده غذا پنج کیلو مرغ خریدم آن هم با کلی خواهش و منّت. چون آقای مرغفروش میگفت به هر نفر دو کیلو بیشتر نمیرسد و من و همراهم توانستیم پنج کیلو مرغ بخریم».
خرید نان در نوشهر و چالوس بسیار دشوار شده و صفهای جلوی نانواییها طولانی است. البته نانهای آمادهی حجمی به اندازهی کافی وجود دارد و فعلاً همه میتوانند نان تهیه کنند یا با صرف وقت در صف یا با نانهای حجمی و پول بیشتر.هنوز همهچیز کموبیش در بازار پیدا میشود. رحمت صاحب فروشگاه بزرگی در چالوس میگوید: «فروش روزانهام چهار تا پنج برابر عید نوروز است که بیشترین فروش تمام سال است، فعلاً همهچیز داریم ولی نمیدانم تا کی میشود این حجم از فروش را ادامه داد؟» رحمت نگران است و میگوید دیروز سفارش ماکارونی دادم امروز یک کارتن فرستادند، زنگ زدم به عمدهفروش گفتم فقط یک نفر آمد و یک جعبه خرید، عمدهفروش گفت فعلاً کم است اگر بار برسد بیشتر برایت میفرستم».
بخشی از نگرانی مردم این است که طولانی شدن جنگ باعث کمبود شود، برای همین سعی میکنند از هر چیز به قدر توانایی مالی بخرند و ذخیره کنند.رحمت میگوید: «پیش از شروع جنگ روغن خوراکی کم بود و حالا این کمبود تشدید شده، اکثر مشتریان چیزهایی را میخرند که ماندگاری چندماهه دارد و کالاهایی که تاریخ مصرف کمتری دارند، متقاضیان کمتری دارد».
مشکل جابهجایی کهنسالان و بیماران
سوای مشکلات تأمین مواد غذایی، برخی خانوادههایی که پدر و مادر مسن و بیمار دارند، با چالش بزرگتری مواجه شدهاند. مسعود پدر پیرش را با مادرزن بیمارش روز جمعه یک هفته بعد از شروع جنگ از تهران به عباسآباد منتقل کرده است. مادر زن مسعود ۸۳ ساله است و قادر به حرکت نیست و مسعود میگوید: «نمیخواستیم از تهران خارج شویم اما اعضای خانواده که هر کدام یک جای دنیا هستند این قدر نگران بودند که ما ناچار شدیم به سختی این پیرزن و پیرمرد را با خودمان بیاوریم شمال» مسعود میگوید: «داروهای مورد نیاز روزانهی این دو نفر را برای یک ماه تهیه کردیم و امیدوارم مشکل حادی پیش نیاید و کار این دو نفر به بیمارستان نکشد.»
سحرگاه چهارشنبه شش روز بعد از شروع جنگ، حامد برای انجام کاری ناچار بود که به تهران برود و برگردد. همسرش با اصرار با او همراه شد. آنها از جادهی هراز به سمت تهران حرکت کردند و نزدیک ساعت هشت به تهران رسیدند. خودش میگوید: «وقتی از اتوبان بابایی در شمال شرق تهران وارد شهر شدیم، شهر بسیار خلوت بود و از نقاط مختلف شهر دود به آسمان بلند بود. همسرم خواب بود و من نتوانستم خودم را کنترل کنم، زدم زیر گریه، باورم نمیشد این شهری که در آن متولد شدم و عاشقش هستم، این چنین بیپناه رها شده است».