مرغ سحر با صدای پروانه: نگاهی به خاطرات پروانه بهار
از ملکالشعرای بهار، دیوانی از شعر و غزل و قصیده، خاطراتی بهیادماندنی از مشروطهخواهی و مبارزات سیاسی، تصنیف مرغ سحر همچون سرودی وطنی، مقبرهای در گورستان ظهیرالدولهی تهران و شش فرزند اهل قلم و ادب و فرهنگ به جای مانده است. ملکهوشنگ، پسر بزرگش در سال ۱۳۶۸ درگذشت. او هنگام مرگ رئیس یک کالج آموزش عالی در نیویورک بود. ملکمهرداد، پسر پنجم او که نامی آشنا و محبوب در ادبیات اساطیری و تاریخ و فرهنگ ایران است، به سال ۱۳۷۳ و ماهملک که مترجمی زبده بود، به سال ۱۳۷۹ درگذشت. دیگر دخترانش، ملکدخت و پروانه و چهرزاد نیز همگی قلمآشنا هستند و به گفتهی خودشان این گنج، میراثی است مشترک از پدری شاعر و مبارز و از مادری فرهنگپرور و منضبط به نام سودابه صفدری که از نوادگان فتحعلیشاه قاجار بوده است. یادداشتهایی از هر شش فرزند در مجموعهی خاطرات و در وبسایت ملکالشعرای بهار به جای مانده است.
در همین نوشتههاست که میخوانیم ملکچهرزاد، کوچکترین فرزند بهار، در تهران زندگی میکند و مقبرهی ملکالشعرا به همت او و مادرش ساخته و نگهداری شده است. چهارمین دختر ملک، پروانهوار، در طواف شمع روشنِ جانِ پدر، خاطرات خود از او و اثرگذاری او بر خود و نیز یادداشتهایی از دیگر خواهران را در کتاب مرغ سحر: خاطرات پروانه بهار[1] به تحریر درآورده است.
پیش از خواندن خاطرات پروانه بهار، تصویر دیگری از موقعیت خانوادهای داشتم که از پدر تا فرزندان لقب «ملک» دارند و مادر هم شاهزاده خانمی است از طایفهی قاجار و در باغ و خانهای بهغایت خرم و بزرگ زندگی میکنند. اما با خواندن این کتاب، تابلوهای پسِ پشتِ واژههای پروانه بهار در پیش چشمم جان گرفتند و دانستم که آن باغ و آن خانهی دروازه دولت، جای ملکزادگان نبوده است؛ «این وادی عشق است، نه جولانگه شاهان».[2]
خانهی پدری
«در تمام ممالک متمدن دنیا، وقتی یک هنرمند معروف فوت میکند، دولتْ خانه و آثار او را میخرد و آن را به صورت موزه در اختیار آیندگان قرار میدهد. متأسفانه بعد از درگذشت پدرم، چون وضع مالی خانواده اجازهی حفظ آن گنجینه را نمیداد، مادرم از دولت تقاضای خرید آن را کرد ولی ترتیب اثر داده نشد و او به ناچار تمام آنها را به معرض فروش گذاشت تا بتواند ادامهی حیات بدهد.»
خانهی دروازه دولت، باغ بزرگی بوده با یک حیاط اندرونی و ساختمان مسکونی که شاعر در سال ۱۳۰۱ آن را از خانوادهی «هدایت» خریده بود و در آن دوران پرآشوبِ «رضاخانی» ساختمان نیمهتمام آن را به خانهای بزرگ برای آرامِ خانواده تبدیل کرده و روی در چوبی سبزرنگ آن پلاکی طلایی میآویزد که روی آن نوشته شده: «ملکالشعرا بهار».
انگار در سایهی مدرنیتهی حاکم بر افکار و رفتار ملکالشعرا است که فرزندانش، بهویژه فرزندان دخترش، آن درِ سبزرنگ را چهارطاق باز میکنند و هرآنچه در درون و بیرون آن باغ گذشته است را بی هیچ تغییر و تزویری برای ثبت در تاریخ منتشر میکنند.
پروانه بهار در بیان خاطرات خود با زبردستیِ مورخی داستاننویس، حکایتهای شخصی و سیاسی و اجتماعی خود را نکتهبهنکته، موبهمو به تصویر میکشد. از بیان جزئیات عینی و انتزاعی اندرونی و بیرونی آن باغ تا گوشهگوشهی مکانهایی که همراه پدر و بعدتر در پرتو شمع جان پدر در داخل ایران و خارج از آن سیر کرده است. خاطرات پروانه بهار از معدود خاطراتی است که در ساختار پیرنگ غیرخطی نوشته شده. انتخاب این سبک، دلیلی است مکرر که کتاب بیشتر شبیه یک رمان است تا یک کتاب خاطرات کلاسیک!
«این مشهدیاصغر این کاجها را آنقدر پهلوی هم کاشته، فکر نمیکرده اینها اینجا را اینطور شلوغ کنند. بعد قدری سکوت کرد و گفت: من هم این کار را با بچههایم کردهام.» در همین عبارت کوتاه، ظرافت نگاه شاعر به باغ، تشبیه درختان سربرکشیده به فرزندان، گلایهای پنهان از تعداد زیاد فرزندان و نیز همذاتپنداری با باغبان در خلق فضایی که پروانه در وصف آن چنین میگوید: «ما شش بچه تقریباً همه پشتسرهم هستیم. بجز چهرزاد که از مهرداد هفت سال کوچکتر و آخرین فرزند خانواده است. ما خانه را حسابی شلوغ کرده بودیم.»
اما این شلوغی به مدیریت زنی چون سودابه صفدری، طوری سامان مییابد که نه فرزندان از کسب علم جا بمانند و نه شاعر از مبارزات و خلق آثار ادبی و نه آن زن از درسآموزی به فرزندانش و گاه حتی به ملکالشعرا. «در یکی از میهمانیها شخصی از پدرم دربارهی معنی کلمات تسلط، سلطنت، سلطه و سلیطه سؤالی کرد. نفهمیدم پدرم در جواب چه گفت که همه خندیدند. همینقدر فهمیدم که پدرم در ضمن جواب خود، رندانه و با شوخی مطلبی دربارهی زنان گفته است. از طرف دیگر، مادرم بیشتر اوقات در اتاقش که پنجرههای آن رو به محل اجتماع میهمانان باز میشد، در پشت حصیرهای افتاده مینشست و به تمام بحثهای میهمانان و پدرم گوش میداد. مادرم پس از این سؤالوجواب، توسط یکی از خدمتکاران به پدرم پیغام فرستاد که: آقا شما زن دارید و چهار دختر، چطور توانستید که دربارهی زنان اینطور حرف بزنید؟ پدرم از این پیغام مضطرب شد و برای اینکه شاید بتواند این سوءتفاهم را از بین ببرد، توضیح داد و گفت: آنچه گفتم فقط مربوط به معنی مشترک آن دو کلمه بود نه چیز دیگر.»
بدینگونه، خانهای که همیشه شلوغ بود و باغچهاش پر از میهمان و حوضش پر از بچه و کبوترخانهاش پر از کبوتر، به تدبیر مادر اداره میشد. خانهای که مهمترین مکانش اتاق کار پدر بود. اتاقی با سقفی بلند و دیوارهایی که با قفسههای پر از کتاب پوشیده شده بود. چندصد کتابِ خطی و چاپی در اتاقی که زمین آن با دو قالی زیبا و نفیس فرش شده بود. «پدرم فرششناس بود. گرههای مختلف قالی برای او معمای شناسایی قالی بودند. هروقت قالیچهای میخرید آن را روی زمین میانداخت. بعد مینشست و روی آن دست میکشید.» خانهای که در فصل توتچینی «همهی خانواده جمع میشدند. سفرههای بزرگ را با دست نگه میداشتند و مشهدیاصغر باغبان بالای درخت میرفت و آن را تکان میداد. توتهای روی سفره را در دیسهای بزرگ میچیدند و برای دوستان و خانواده میفرستادند.» خانهای که در عصرهای بهار و تابستان در باغچهی جلوی ایوانش صندلی میچیدند و در به روی همهی میهمانان پدر باز بود؛ شاعر، نویسنده، روزنامهنگار و گاهی اروپاییان ایرانشناس یا پاکستانیها و هندیها.»
اما این خانه، گاه میهمانان ناخواندهای هم داشت مثل سالتحویل نوروز ۱۳۱۲ که مأموران شهربانی میآیند و با کیسههای خالی وارد اتاق پدر میشوند و کیسهی خالیشان را با کاغذهای نوشته و نانوشته پر میکنند و همراه پدر به زندان شهربانی میبرند. تحویل آن سال به اشک و زاری مادر و فرزندان و باغبان و ننهآقای وفادار خانواده برگزار میشود.
در ایران دههی بیست، ایرانیهای متجددی مثل ملکالشعرای بهار هم بودهاند که پس از شنیدن قصهی زندگی زناشویی کوتاه و طلاق دخترش به او توصیه میکند: «شرح این ازدواج را بنویس. همیشه چیزهایی را بنویس که نوشته نشده است و تجربهی شخصی است.»
دوندگیهای مادر و اطرافیان از یکسو و مقاومت سرسختانهی پدر از سوی دیگر باعث میشود که زندان تبدیل به تبعیدی طولانی در اصفهان شود. پدر با مأموران شهربانی به اصفهان میرود و از مادر میخواهد که بعدتر با بچهها به او بپیوندند. دایرهی مهر دوستان، این تبعیدی مغضوب قدرت را در بر میگیرد و خانهای در اطراف اصفهان در اختیارش میگذارند که حداقل هزینهی سکونت خانواده تأمین شود. در همین اثنا، همسرش، همان شاهزادهخانم قجری که از زمان ازدواج «بهارجون» نامیده میشد، با فروش بعضی از وسایل و عتیقهجات هزینهی سفر را تأمین میکند. در این معاملهی زیانآور چندصد کبوتر محبوب شاعر نیز فروخته میشود. «وقتی از پس پدر به محلهی بیدآباد اصفهان رفتیم، سخن از خانه و سپردن اشیا به باغبان پیش آمد، پدر فقط از کبوترها پرسید... لحظهای با وحشت به چشمهای شرمزدهی مادر نگاه کرد، بعد گویی خود را قانع کرده باشد، به خاموشی فرورفت و غباری از افسردگی بر چهرهاش نشست. او دیگر تا در اصفهان بودیم، از کبوترها سخنی نگفت و چنان مطلقاً سخنی نگفت که گویی همه در یاد کبوترها بود.»
بازگشت از تبعید و بازگشت کبوترها
«ملکدخت» در نامهای به درخواست پروانه از خاطرات دوران تبعید پدر و سفرهای مکرر مادر به تهران برای آزادی پدر مینویسد. از دلتنگی بچهها برای مادر و راهحل پدر که بچهها را به تماشای سیوسهپل میبرده اما دلتنگی بچهها در سفرهای مکرر مادر درمان نداشته است. در این سفرها که برای رایزنی و ملاقات با نزدیکان رضاشاه انجام میشد، پروانه همسفر مادرش بود و این به وقتی است که مهرداد بهار سهساله بوده و یکسره گریان از دوری مادر. ملکدخت مینویسد: «آخرین بار که مادرم همراه پروانه به تهران رفت، مهرداد چنان گریه میکرد که سرانجام آشپز که زنی مسن بود، او را در بغل گرفت و گرد حیاط گرداند. مهرداد با فریاد به او میگفت: یک کارد به من بدهید تا خودم را بکشم. چرا مادر همیشه پروانه را با خودش میبرد و مرا نمیبرد!»
اما با تمام این اوصاف، تصنیف زیبای «به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی»، سوغات ماندگار دوران تبعید شاعر برای موسیقی ایران است. این تصنیف با تار استاد علیاکبر شهنازی و با صدای دلنواز تاج در ردیف آوازی اصفهان، زیباترین سوغات دوران تبعید شاعر برای موسیقی ایران است.
سفرها و دوندگیهای مادر و کمک دوستان و قصیدهی بهاجبار سرودهشدهی شاعر برای رضاشاه موجب پایان تبعید به شرط ترک فعالیتهای سیاسی و بدون دریافت هیچ حقوق و مستمری از دولت میشود.
در تاریکروشن صبحی که شاعر به خانه میرسد، مستقیم به سوی کبوترخانه میرود... شگفتا، کبوترها آنجا بودند. ملک شعفزده از این معجزه یا شاید برای باور آن رؤیا از باغبان پیر سؤال میکند و او چنین پاسخ میدهد: «وقتی خانم اینها را فروخت و پیش شما آمد، بعد از مدتی هر روز چندتاییشون برگشتند. اول روی بام گلخانه مینشستند، گردنشان را خم میکردند و چون از وجود لانهی خود مطمئن میشدند، به پایین میپریدند و دیگر نمیرفتند.» باغبان پیر در آن مدت تبعید شاعر و در آن تنگدستی از غذای خود میزده و برای کبوترها دانه میخریده است. «پدر مشهدیاصغر را در آغوش گرفت. این بار مدتی هر دو مرد، هریک دیگری را بر سینهی خود میفشرد. هردو چشمانی تر داشتند.»
سفر اروپا همچون چارهای برای همنشینی بیشتر با پدر
در ایرانِ دههی بیست شمسی حتی در خانهی ملکالشعرای بهار، ازدواج دختر شانزدهسالهای که تازه سیکل اول دبیرستان را تمام کرده، نه تنها عجیب نبوده بلکه از طرف دختری کمسنوسال و سرکش به امید کسب امکانات و آزادی بیشتر قابلقبول نیز بوده است. «با خودم فکر میکردم ازدواج یعنی نرفتن به مدرسه، آزادشدن از دست دستورات بهارجون، ازدواج یعنی بیشتر به سینما رفتن، یعنی پول بیشتر داشتن برای خریدن بستنی و...» اما ازدواج و مأموریت همسر در ژنو که ظاهراً بهانهای بوده برای درمان بیماری ضعف جنسی او، بیش از آنکه پروانه را از رؤیاهای شیطنتآمیزش بهرهمند سازد، او را با سختیهای یادگیری زبانی بیگانه، همسری با مردی سردمزاج و تلخیهای طلاقی زودرس آشنا میسازد. هرچند او نقش همسر تحصیلکرده و اروپادیدهاش را در راهنمایی خود به دیدهی قدردانی مینگرد، وقتی پزشک معالج شوهرش به او میگوید که شما فقط هجده سال دارید و اگر مایل هستید که بچهدار شوید باید از همسرتان جدا شوید، دخترک تصمیم به بازگشت میگیرد. این بازگشت برایش آسان نیست زیرا پدرش در آن زمان برای معالجهی بیماری پیشرفتهی سل در بیمارستانی در سوئیس بستری بوده و او اکثر اوقات با پدر و نیز با استاد «جمالزاده» همنشین بوده است. چند روزی پس از بازگشت، ماجرای بیماری همسر را برای مادر میگوید و مراحل طلاق به متمدنانهترین شکل انجام میشود. وقتی به پدر که هنوز در بیمارستان ویژهی بیماران مسلول در ژنو بستری بود خبر میدهند، فوراً پیام میدهد که پروانه را نزد من به ژنو بفرستید. دوباره تدبیر و تلاش «بهارجون» است در فروش باقی اشیای قیمتی برای تأمین هزینهی سفر و هزینهی درمان همسر.
در ایران دههی بیست، ایرانیهای متجددی مثل ملکالشعرای بهار هم بودهاند که پس از شنیدن قصهی زندگی زناشویی کوتاه و طلاق دخترش به او توصیه میکند: «شرح این ازدواج را بنویس. همیشه چیزهایی را بنویس که نوشته نشده است و تجربهی شخصی است.»
بازگشت پروانه و پدر به ایران
در اواخر دههی بیست، با قطع امید از بهبود شاعر، پروانه دستدردستِ دو استاد ادب و فرهنگ، جمالزاده و ملکالشعرای بهار، راهی فرودگاه ژنو میشود زیرا خواست پدر، در خاک وطن بهخاکخفتن است.
«تمام محصلان ایرانی که در ژنو تحصیل میکردند بهاضافهی بقیهی ایرانیان مقیم سوئیس در فرودگاه بودند... پدرم با یکیک ایرانیها دست داد و به آنها تذکر داد: یادتان باشد که ایرانی هستید، وظیفهی شماست که به ایران برگردید... بعد به طرف جمالزاده رفت. آن دو همدیگر را در آغوش گرفتند...»
دو سال پس از بازگشت به ایران، حال بهار و وضعیت مادی خانواده رو به وخامت میرود. هرچه فروختنی بود را فروخته بودند تا اینکه پدر به رئیس بانک ملی ایران که از آشنایان او بوده نامهای مینویسد و تقاضا میکند که خانه و باغ را در ازای ده هزار تومان به گرو بگذارند. پروانه نامه را به بانک ملی میدان فردوسی میبرد. پاسخ منفی رئیس بانک، پروانه را آشفته میسازد و در بازگشت در پای مجسمهی فردوسی، قرابت سرنوشت فردوسی و پدر را به یادش میآورد که دولت هرگز از پدرش قدردانی نکرده است. سرانجام با کمک یکی از دوستانش و از طریق مدیر شرکت بیمه که مردی بسیار فرهنگدوست بوده، خانه را در ازای ده هزار تومان به گرو میگذارند. مدیر فرهیختهی شرکت بیمه، همان علیاکبر خسروی است که بعدها از پروانه خواستگاری میکند و سالها با هم زندگی میکنند.
ای خوش آن ساعت که آید پیک جانان بیخبر، گویدم بشتاب سوی عالم جان بیخبر
ملکالشعرای بهار در اردیبهشت ۱۳۳۰ به سوی عالم جان میشتابد اما سر راه در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده میشود.
او به دلایل سیاسی هیچگاه استاد رسمی دانشگاه نشده بود، و در نتیجه خانوادهاش از دریافت مستمری و حقوق بازنشستگی محروم بودند. ناگزیر کتابخانهی بهار هم به حراج گذاشته میشود. کتابهای خطی را کتابخانهی مجلس و کتابهای دیگر را کتابفروشها میخرند.
در سال ۱۹۷۱ به همت ۷۱ زن آمریکایی و یک زن ایرانی، پروانه بهار، «انجمن سیاسی زنان» اعلام موجودیت کرد. هدف این انجمن تشویق زنان برای ورود به عرصهی سیاست، چه در انتخابات ایالتی و چه در دولت مرکزی، بود. یک سال بعد این انجمن دارای ۳۳۰ شعبه در سراسر آمریکا شد.
چهرزاد بهار برای پروانه از آن روزها چنین مینویسد: «... وقتی پدر فوت کرد، من در دبیرستان ژاندارک درس میخواندم. خواهران همه ازدواج کرده بودند و برادران هم نبودند. هوشنگ در آمریکا زندگی میکرد و مهرداد درگیر مسائل سیاسی و مشکلات خودش بود... بالاخره فشار و مشکلات مالی باعث شد که مادر به فروش لوازم قدیمی خانه وادار شود. سرویسهای مرغی و صورتی، نورافشانهای بلور و شمعدانهای رنگارنگ قدیمی که جهیزیهی مادر بود، قالیچههای مورد علاقهی پدر. بالاخره شوهر ملکدخت پیشنهاد کرد که بهتر است از دولت تقاضای مستمری بشود که مادر در ابتدا اصلاً راضی به این امر نبود. بالاخره ناچار قبول کرد. در این مورد لایحهای تنظیم شد و به مجلس شورا فرستادند و با تمام مخالفتها با ماهی ۱۵۰۰ تومان موافقت و لایحه تصویب و به مجلس سنا فرستاد شد... سرانجام لایحه را با ماهی پانصد تومان برای مادرم تصویب کردند و به دولت ابلاغ شد... این مقدار حقوق اندک کفاف خرج خانه را نمیکرد. بالاخره مادر مجبور شد اندرونی منزل را از باغ و بیرونی جدا کند و آن را بفروشد. خانهی بیرونی هم مرمت شد و به یک خانوادهی فرانسوی اجاره داده شد. ما هم خانهی کوچکی برای زندگی اجاره کردیم و به آن نقلمکان کردیم... مهرداد هم با دوندگیهای بیامانِ مادر از زندان آزاد و به ادامهی تحصیل خود در دانشکدهی ادبیات مشغول شد.»
زندگی بعد از پدر و سفر به آمریکا
همسر دوم پروانه از طرف ایران برای نمایندگی بانک جهانی انتخاب میشود و به این دلیل عازم واشنگتن میشوند. شوق و کنجکاوی او در مواجهه با هر فضا و مکان جدید بهسرعت جای خود را به تلاش برای بهرهبری از محیط جدید میدهد زیرا پدر گفته بود: «فرصت نده از دست چو وقتی به کف افتد/ کان مادر اقبال همهساله نزاید». پس آستین بالا میزند و برای یادگیری زبان انگلیسی به سراغ یکی از بهترین معلمهای خصوصی واشنگتن میرود.
در خلال برنامههای آموزش زبان است که معلمش او را با مکانهای تاریخی و معروف واشنگتن آشنا میکند و پروانه نیز راهنمای سفری میشود که خوانندگان کتابش همراه او هستند. حتی به ما میگوید، نه، نمیگوید، نشان میدهد که مجلس آمریکا در ساختمان کاپیتول (Capitol) واقع شده و هنگام نطق رئیسجمهور، نمایندگان اکثریت در سمت راست رئیس مجلس و نمایندگان اقلیت در سمت چپ او مینشینند. تعداد 100 سناتور و ۴۳۵ نماینده بدون دعوا و مرافعه با هم بحث میکنند. در اینجا دوباره پروانه طائف شمع وجود پدر میشود و با خواننده درددل میکند: «به یاد پدرم افتادم. موقعی که رضاشاه حکم ترور او را داده بود و او در مجلس شورای ملی مشغول سخنرانی بود. ترورکنندگان بهاشتباه روزنامهنگاری را که شبیه پدرم بود، در بیرون مجلس ترور کردند. بعداً معلوم شد که هدف، پدرم بوده است.»
یک سال و نیم بعد معلم خصوصی پروانه، «الا»، به او میگوید که حالا میتوانی وارد دانشگاه بشوی. او که هنوز دیپلم نگرفته بود، ابتدا به فکر تکمیل تحصیلات دبیرستان میافتد و دربارهی این تصمیم با همسرش صحبت میکند. اما پاسخ همسر با تصمیم او همخوان نیست: «فراموش نکن که من نمایندهی چندین مملکت هستم و مرتب باید به این کشورها مسافرت کنم. تو اینجا تنها خواهی بود و وظیفهی همسر یک نماینده در این شهر زیاد است. مهمانیهای رسمی، چه در بانک جهانی و چه سفارتخانهها، وقتی برای تحصیل باقی نمیگذارد.»
پروانه بدون هیچ قضاوتی دربارهی پاسخ همسر، با اعتقادی راسخ به حق ادامهی تحصیل در دبیرستان ثبتنام میکند. با کمک پرستار مهربانی که از پسرش نگهداری میکند و با کمک معلمی که حالا دیگر رفیق گرمابه و گلستان اوست، موفق به اخذ دیپلم و سپس وارد دانشگاه میشود. در میانهی تحصیل، حاملگی دوم پیش میآید که بالقوه میتوانست مانعی برای سختکوشیهای شبانهروزی او شود. اما به این نتیجه میرسد که «حامله بودن که بیماری نیست... الان هم هشت ماه به آمدن بچه مانده، تا آخرین دقیقه به دانشگاه خواهم رفت». و میرود تا به قول خودش اگر به ایران برگردند، او با لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی بتواند در تهران معلم زبان بشود.
رسید وقت آنکه جغد جنگ را / جدا کنند سر به پیش پای او
یک گروه از کسانی که همیشه دلم میخواهد پای صحبتشان بنشینم افرادی هستند که در جنبشهای دههی 1960 اروپا و آمریکا حضور فعال داشتهاند. دههی 1960 در اروپا و بهویژه در آمریکا دههی انقلاب فکری و جنبشهای مدنی بود. جنبش ضد تبعیض نژادی، جنبش ضد تبعیض زنان، جنبش دانشجویی ضد جنگ ویتنام. پروانه بهار در هر سه جنبش اصلی دههی 1960 آمریکا حضور فعال داشته و در کتاب خاطراتش راوی بالفعل این جنبشهاست.
در ۱۹۶۰، در دوران دانشجویی خود به عنوان عضو هیئتمدیرهی انجمن دانشجویان دانشگاه خود انتخاب میشود. بعد از اعتراضهای دانشجویی نسبت به رفتار با بومیان آمریکایی و سیاهپوستان، حالا نوبت اعتراض به جنگ ویتنام است. در تجمع بزرگی که از طرف دانشجویان پنج دانشگاه واشنگتن برگزار میشود، به عنوان خبرنگار شرکت میکند. یادداشتبرداریهای لازم از سخنرانیها، عکاسی و... را بهدقت انجام میدهد تا وقتی که دانشجوی جوانی شعر خود را بر ضد جنگ ویتنام شروع میکند: «... دیگر صدای شاعر را نمیشنیدم. پدرم را میدیدم که در تجمع بزرگ انجمن دوستداران صلح، قصیدهی "جغد جنگ" را میخواند. جسم ضعیف و مسلول او با صدای رسا و قوی او مغایرت داشت. اشک از چشمانم سرازیر شد. صدای پدرم میآمد: رسید وقت آنکه جغد جنگ را / جدا کنند سر به پیش پای او / صدای سرفهی پدرم به گوشم رسید. چشمانم را باز کردم. اشکهایم روی گونههایم سرازیر بود. سالن خالی شده بود و همه رفته بودند. سخنرانیها خاتمه یافته بود.»
تو در عین لطافت زورمندی / تو هم گوهر تو هم دریایی، ای زن
اولین مواجههی پروانه با موضوع تبعیض بر زنان در آمریکا هنگامی است که برای ادامهی تحصیل در دانشگاه، رشتهی حقوق را انتخاب میکند. از آنجا که در دههی 1950 و ابتدای دههی 1960 محدودیتهایی برای ادامهی تحصیل زنان در رشتههایی مثل حقوق، طب، مهندسی و معماری وجود داشت، ده نفر اول از میان مردان انتخاب میشدند و پروانه با رتبهی یازدهم به علت سهمیهبندی جنسیتی از ورود به دانشگاه حقوق محروم میشود. در رفتوآمدش به بخش فارسی کتابخانهی کنگره، اعتراض خود نسبت به این تبعیض را با کتابدار آنجا در میان میگذارد و سپس به پیشنهاد دوست کتابدارش و بهدلیل علاقهمندی فراوانش به کتاب و کتابخانه، فوقلیسانس خود را در رشتهی کتابداری میگیرد.
«پدرم مرغ سحری بود که ندایش تنها انساندوستی و آزادی بود... در تمام زندگیاش فریاد آزادی سر داد و بعد بال زد و به دنیایی دیگر پرواز کرد. فریاد «آزادی نوع بشر» او هنوز به گوش میرسد!»
دومین مواجههی او با تبعیض، بعد از استخدام در کتابخانهی کنگره بهعنوان کتابدار است. سه کتابدار برای استخدام انتخاب میشوند؛ دو مرد و یک زن و به هر سهی آنها رتبهی نُه استخدام پیشنهاد میشود. اما روز امضای قرارداد متوجه میشود که او را با رتبهی هفت استخدام کردهاند. در مجادله با رئیس ادارهی استخدام متوجه میشود که تنها دلیل تقلیل رتبهی وی، زنبودن اوست. این دومین تبعیض را هم در کشوری تجربه میکند که زنانش در طول جنگ جهانی دوم وقتی مردها به جبهههای جنگ رفتند، همهچیز را بر عهده داشتند و کارهای کشور را اداره کردند. هرچند در همان کشور همهی زنان کارگر پس از پایان جنگ اخراج شدند تا مردان به سر کار برگردند!
پروانه در کتابش بهتفصیل به تحلیل آن دوران میپردازد و مینویسد که چنین تبعیضهایی سبب شد که در سال ۱۹۶۱ جان اف. کندی برای بهدستآوردن رأی زنان به موضوع تبعیض حقوقی توجه کند. در نتیجه، گروهی متشکل از سه زن و چهار مرد انتخاب شد. ریاست این گروه با «النور روزولت»، همسر رئیسجمهور سابق آمریکا، بود. گزارش این گروه، بیعدالتی نسبت به زنان را ثابت کرد. در سال ۱۹۶۳ لایحهی مزد برابر برای زنان و مردانی که کار واحدی را انجام میدهند تصویب شد اما اجرای آن از طریق کارفرما قابلنقض بود. پروانه به کتاب رازهای زنانه نوشتهی «بتی فریدان» (Betty Friedan) در همان سالها اشاره میکند که انقلابی در میان زنان آمریکا ایجاد کرد و سه سال بعد از چاپ آن کتاب در سال ۱۹۶۶، «انجمن ملی زنان» به وجود آمد و پروانه بهار جزو سیصد نفری بوده که اولین جلسهی زنان در شهر واشنگتن را به ثبت میرسانند.
در سال ۱۹۷۱ به همت ۷۱ زن آمریکایی و یک زن ایرانی، پروانه بهار، «انجمن سیاسی زنان» اعلام موجودیت کرد. هدف این انجمن تشویق زنان برای ورود به عرصهی سیاست، چه در انتخابات ایالتی و چه در دولت مرکزی، بود. یک سال بعد این انجمن دارای ۳۳۰ شعبه در سراسر آمریکا شد.
همیشه طرف مظلوم را بگیر
پروانه بهار از شبی یاد میکند که با همسرش برای دیدن فیلمی به سینما میروند. این سینما در خیابان «یو» واقع شده بود. آن دو پس از خرید بلیط وارد سالن سینما میشوند. در تاریکروشن سالن روی دو صندلی در ردیف عقب سینما مینشینند. چشمشان که به تاریکی عادت میکند، متوجه میشوند که همهی تماشاچیان سیاهپوست هستند. فردای آن روز برای دوست ایرانیشان از آن سینما تعریف میکنند و دوستشان با وحشت میپرسد: «به خیابان یو، به سینمای سیاهپوستان رفتید؟» این اولین مواجههی پروانه با موضوع تبعیض نسبت به سیاهان آمریکا بوده که در واشنگتن کمتر از ایالات جنوبی بود. دو سال بعد به جنوب شرقی آمریکا سفر میکنند و پروانه با مشاهدهی نیمکتهای کنار خیابان، دستشوییها و آبخوریها، و اتوبوسهایی که روی آنها نوشته بود «فقط برای سفیدپوستان»، به یاد این جملهی پدر میافتد که «در زندگی راه حقیقت را بگیر ولو اینکه بازنده باشی. همیشه طرف مظلوم را بگیر». او به جنبش مبارزه تبعیض نژادی میپیوندد.
روایت شخصی او از شورشهای سیاهپوستان پس از زندانیشدن رزا پارکس ــ زن سیاهپوستی که به علت نشستن در قسمت سفیدپوستان یک اتوبوس به زندان افتاد ــ چنان پرشور و هیجانانگیز است که حیف از لحظهای که چشم از کتاب برداریم.
او از جوان سیاهپوستی که در دانشگاه بوستون دانشجوی دورهی دکترای الهیات بود و رهبری این اعتصابها را به عهده داشت، نام میبرد. این جوان «مارتین لوتر کینگ» بود.
دکتر کینگ در کلیسای بابتیست به جمعآوری کمکهای مردمی برای تظاهرکنندگان و اعتصابیون مشغول است. بلانش، پرستار فرزندان پروانه که از اولین سالی که وارد آمریکا شده بودند با آنها زندگی میکرد، وقتی علاقهی او را به جنبش سیاهان میبیند به او میگوید که او و تمام خانواده و دوستانش یکسوم از حقوق ماهانهی خود را به دکتر کینگ در کلیسای بابتیست میفرستند. پروانه همچون طائف شمع وجود پدر در حالی که آدرس را از بلانش میگیرد، صدای پدرش را میشنود که از زندان برای فرزندانش پیام فرستاده بود:
«روزگاری که شما آزادان/ بازجویید ز دزدان کیفر/ دزدزادان و ستمگرزادان/ غرق ننگاند و شما نامآور»
هرکسی از ظن خود به این جنبش میپیوندد. پروانه با الهام از قصیدههای پدرش، مارتین لوتر کینگ با الهام از مبارزات خشونتپرهیز گاندی، جون بائز (Joan Baez) با الهام از آوازهای مبارزه برای عدالت و آزادی، و سیاهان در پیِ مارتین لوتر کینگ، شهرهای آمریکا را به تسخیر خود در میآورند.
روز ۲۱ مارس ۱۹۶۵ راهپیمایی پنجاهمایلی سیاهان در ایالات جنوبی در سلما آغاز میشود. نوروز دیگری که پروانه بهار بعد از گذشت بیش از سی سال از نوروزی که پدرش را از سر سفرهی هفتسین به زندان بردند، بهجای نشستن بر سر هفتسین، به صفوف مبارزان جنبش مبارزه با تبعیض نژادی میپیوندد. او با کمک اقوام بلانش از واشنگتن به ایالتهای جنوبی میرود و در این راهپیمایی همراه با کسانی همچون مارتین لوتر کینگ، جون بائز، لئونارد برنشتاین و جیمز بالدوین شرکت میکند. وقتی که همه دستدردست هم به راه میافتند و با صدای بلند میخوانند:We shall over come(ما پیروز میشویم.) پروانه باز صدای پدر را میشنود که میخواند: «هست صوتی بس مهیب و خوفناک/ بانگ توپ و نعرهی فرماندهان/ سختتر زان است بانگ صاعقه/ کاندر آید نیمشب از آسمان/ هست از آن بسیار هولانگیزتر/ غرش طوفان به بحر بیکران/ باشد از آشوب طوفان سختتر / نعرههای موحش آتشفشان / هست از اینها جمله خوفانگیزتر / نالهی یک ملت بیخانمان»
پایان کلام
کتاب خاطرات بهار در ۲۷۲ صفحه نوشته شده که تا صفحهی ۱۴۷ شامل خاطراتی است که در حیات ملکالشعرا و در کنار او واقع شده است. اما در باقی صفحات نیز وجود حاضر غایب ملکالشعرای بهار پابهپای پروانه در مسیر مبارزه برای آزادی و عدالت دیده میشود. انگار نویسنده قصد داشته با مکتوبکردن خاطراتش، آموختههای آن جان شیفتهای را که الهامبخش زندگی شورمند او بوده است، برای آیندگان به جای گذارد. «پدرم مرغ سحری بود که ندایش تنها انساندوستی و آزادی بود... در تمام زندگیاش فریاد آزادی سر داد و بعد بال زد و به دنیایی دیگر پرواز کرد. فریاد «آزادی نوع بشر» او هنوز به گوش میرسد!»[3]