تاریخ انتشار: 
1398/11/15

آینده برای ما چاهی بزرگ است

رضا پیامی

cbc

چند روز بعد از ساقط شدن هواپیمای اوکراینی و کشته شدن ۱۷۶ مسافر و خدمه‌اش، توی ماشین بودیم و داشتیم از جلوی صف نامنظم پلیس ضدشورش، اسلحه‌هایی که برای به رخ کشیدن توی دستشان گرفته بودند، و ماشین‌های سیاهشان می‌گذشتیم. روی چهره‌هایشان دقیق شده بودیم که یکی از بچه‌ها گفت «تجمعی که نیست، اینا چرا هنوز هستند؟» یکی دیگر جوابش را داد که: «برای همین، برای اینکه بگن ما هستیم، چه شما باشید چه نباشید. آینده از آن ماست.»

من هم فکر می‌کنم آینده، حداقل آینده‌ی نزدیک، از آنِ کسی است که ترس می‌پراکند و دیواری از وحشت به دورت می‌سازد. ترس هم ترس می‌زاید. تو را از حملهی خارجی می‌ترسانند، تو را از معترض بودن می‌ترسانند، تو را از تمام آلترناتیوهای بعد از خودشان می‌ترسانند. هیچ ریسمانی برای چنگ زدن و احساس امنیت کردن وجود ندارد. آدم‌های ترس‌خورده آینده‌ای ندارند، و وقتی آینده‌ای نداشته باشی، امیدی نداری و چیزی را هم انتظار نمی‌کشی جز وقوع اتفاقاتی که بابتش تو را ترسانده‌اند. انگار در تمام نظام‌های استبدادی روش همین است، ایجاد ترس برای گرفتن آینده از مردم معترض و آسیمه، آینده‌ای که از آنِ تو باشد، در آن آزاد باشی، بی‌وحشت.

این روزها وقتی دور هم می‌نشینیم و با هم حرف می‌زنیم تازه می‌فهمیم چه آدمهای بی‌آینده‌ای شده‌ایم. سیر اتفاقات چندماه اخیر، بی‌ثباتی اقتصادی و نزدیک شدن خط فقر، و این ضربه‌ی مهلک اخیر، این که یک هفته، هر روز صبح که چشمت را باز می‌کردی با خبر هولناک تازه‌ای مواجه می‌شدی، سوی چشممان را کم کرده، باعث شده دوقدم دورتر را نتوانیم ببینیم. زندگی‌مان به یک زندگی سراسر پیش‌بینی‌ناپذیر تبدیل شده. و سؤالی که جوابی برایش نیست، پررنگ‌تر از همیشه خودنمایی می‌کند: «حالا چی می‌شه؟» سؤالی که درباره‌ی یک دهه‌ی بعد نیست، درباره‌ی پنج سال بعد نیست، حتی درباره‌ی یک سال بعد هم نیست، درباره‌ی روزها و هفته‌های پیش روست، حتی اگر این هفته و هفته‌های دیگر بگذرد و اتفاقی نیفتد، باز سؤال اصلی همین است. هرکسی سعی می‌کند با جهان‌بینی و روش خودش به آن جواب دهد. سؤالی متعلق به آینده‌ای نزدیک، خیلی نزدیک.

کاری که بی‌آینده بودن می‌کند این است که در بی‌ثباتی مدام نگه‌ات می‌دارد، در بی‌اعتمادی کامل. روزهای خوب تبدیل به اتفاقات یک‌بار مصرف و گذرا می‌شوند، اتفاق‌های رعب‌آور مثل گیاهی مسموم در تمام زندگی‌ات ریشه می‌دوانند، امیدت را ازت می‌گیرند همراه اعتقادت به بهبود، به عاملیت داشتن، به کاری کردن، روزنه‌ای ساختن، و از آن روزنه نفس کشیدن.

«حالا چی می‌شه؟» با آدم‌ها که صحبت می‌کنم معمولاً جواب یکسانی به این سؤال نمی‌دهند. خیلی وقتها هم جوابی به دنبالش نمی‌آید. فقط نشان‌دهنده‌ی نگرانی مضاعف گوینده است. اما بعضی‌ها واقعاً به جوابش فکر می‌کنند و ساعتها در موردش با هم کلنجار می‌روند. بعضی‌ها جوابهایشان شخصی است، یعنی جواب معطوف به خودشان و زندگی شخصی‌شان است. توجه بعضی دیگر به شرایط است، به وضعیت جامعه، اقتصاد و سیاست.

جوابهای شخصی، معمولاً با احساس پوچی عمیقی همراه‌اند. جوابی که کم نمی‌شنوم تمایل به روگرداندن از اخبار است، از بستن حسابها در شبکه‌های اجتماعی و خزیدن در لاک زندگی شخصی. وقتی اراده و اختیاری در تغییر واقعیت نداری، بهتر است هرچه کمتر با آن مواجه شوی و اصلاً فکر نکنی چه پیش خواهد آمد. اگر می‌شد زندگی را جمع کرد و رفت در روستا زندگی کرد، خیلی بهتر می‌شد اما حالا که نمی‌شود، سعی کن این‌قدر چشم نچرخانی و فقط جلوی رویت را ببینی. خیلی از نظریه‌پردازان صاحب‌فکر هم همین را می‌گویند. که هرروز در معرض تولیدات رسانه‌ها بودن و اخبار را بالا و پایین کردن مغز را پوک می‌کند، باعث کندی حافظه می‌شود، از آدم موجودی مسخ شده و بی‌قید می‌سازد. واقعیت بیرون از خانه‌ی ما دارد اتفاق می‌افتد، فقط می‌توانیم تماشایش کنیم، به جای تماشا کردن باید انکارش کرد تا متلاشی نشد. تا جایی که وارد زندگی ما نشده، خود ما را مستقیم هدف قرار نداده، باید انکارش کرد.

جواب شخصی بعضی دیگر، رفتن و دور شدن است: «اقدام برای مهاجرت». البته اگر استطاعتش را داشته باشی. بعضی‌ها در شرف رفتن هستند، بعضی‌ها در حال اقدام و آماده کردن و فرستادن مدارک، بعضی آمده بودند که بمانند اما دوباره عزم رفتن می‌کنند. کسانی هم هستند که خیلی جدی به فکر افتاده‌اند، شروع کرده‌اند به پرسوجو و  تحقیقات اولیه که چطور می‌شود رفت و کجا برای رفتن بهتر است. آدمهایی هم هستند که به خودشان لعنت می‌فرستند که می‌توانستند بروند و نرفتند و حالا باید از نقطه‌ی صفر شروع کنند، از سنی بالاتر.

در اطراف من، برای خیلی‌ها که جوابشان به سؤال «چه می‌شود» شخصی نیست، امید به اصلاح از بین رفته. هیچ روزنه‌ای نمی‌بینند. امروز در وجود کسانی که در دوره‌های مختلف انتخابات شرکت می‌کردند، در جلب مشارکت دیگران آدم‌های فعالی بودند و باور داشتند که باید ذرهذره درستش کرد هیچ امیدی باقی نمانده. آن‌ها که زمانی نه چندان دور اطمینان داشتند که نخواستنِ جمهوری اسلامی، مستلزم خواستنِ شر بزرگتری است، در این ماه‌ها به این باور رسیده‌اند که حکومت خود شر عظیمی است. رسیدن به همین نقطه یعنی استیصال چون در یک طرف جمهوری اسلامی است، در یک طرف جنگ‌طلبان و در طرف دیگر گروه‌های مخالفِ قدرت‌طلب اما بی‌ریشه و بی‌پشتوانه. در هر صورت ویرانی است، چه این‌ها باشند، چه نباشند، چون تار و پودشان به خورد هستیِ این خاک رفته. با ترس از نابودی این خاک خود را بیمه کرده‌اند.

در اطرافم کسانی هم هستند که می‌گویند «نباید منتظر بمانیم تا ببینیم چه می‌شود، باید از خودمان شروع کنیم». حتی اگر پشت این حرف نگاهی خیرخواهانه ببینیم نه دادنِ آدرس غلط، برای این آدمها دیدن تصویر بزرگتر آن‌قدر دور است که بی‌معنا شده. تصویری از آینده‌ای با تغییرات بنیادین خوب، که از راه می‌رسد و زندگی آرامی برایمان به ارمغان می‌آورد. حالا که نمی‌توان آن تصویر را دید، حالا که نمی‌توان برای آینده‌سازی از حال و از خود فراتر رفت، باید از همین جا شروع کرد، از نگاه کردن به قدمهای خود. ما باید آدم خوب بودن را از خودمان شروع کنیم تا صدها سال بعد این خوب بودن به همه تسری پیدا کند، و کسی نتواند که بد باشد و شرایط را برای دیگران بد کند. دیده‌ام که گویندگان این حرف با چه واکنش شدیدی مواجه شده‌اند، چون آینده‌ای را تخیل کرده‌اند که حال را کوچک جلوه می‌دهد. «از خودمان شروع کنیم» هم انکار تصویر بزرگتر است و هم انکار بی‌اختیار بودن و هم دست و پا زدن برای فرونرفتن در استیصال مطلق. البته فکر بدی هم نیست، نه تنها به کسی ضرر نمی‌رساند، نه تنها جلوی پا را روشن می‌کندذبلکه حس خوب مفید بودن به آدم می‌دهد. اما من فکر می‌کنم وقتی می‌توان واقعاً با آن همراه شد و احساس حماقت نکرد که بتوانیم در این روش هم تصویر بزرگتر را تجسم کنیم. مشکلات اجتماعی و فرهنگی کم نیستند که می‌توان برای حل‌شان گروه‌های بزرگ‌تری را همراه کرد اما خیلی از ما چون از تخیل تصویر بزرگ‌تر عاجزیم، این کار هم به نظرمان کوچک و پوچ می‌رسد، چون نه امیدی به درست شدن داریم و نه اعتمادی. یا شاید هزینه-فایده را محاسبه می‌کنیم و به نظرمان می‌آید که دست روی دست گذاشتن بهتر از انجام کارهای بسیار کوچک است.

گروه‌های دیگری هم هستند که حوصله‌ی من یکی را سر می‌برند، توهم توطئه‌ای‌ها، منتظران معجزه و دستی از غیب، سرسپردگان سرنوشت، بهشت و جهنمی‌ها.

همه‌ی این آدم‌ها را در اطراف خودم دارم، در زندگی واقعی و در شبکه‌های اجتماعی، با همین تنوع و تشتت. برای کسانی که در اطرافم می‌بینم (از همه‌ی مردم ایران خبر ندارم)، یعنی آن دسته‌ای که به فکر مهاجرت و انتظار برای پذیرش و جواب ویزا نیستند، رؤیایی به نام آینده وجود ندارد. این طور هم می‌شود گفت که در آینده هیچچیز رؤیایی‌ای انتظار ما را نمی‌کشد. شاید برای همین است که این‌قدر گذشته پیش چشم‌مان عزیز شده. آدم‌های نوستالژی‌بازی شده‌ایم. گذشته تنها نقطهی امن زندگی‌مان است، چون بی‌ثبات نیست، ترسناک نیست، پیش‌بینی‌ناپذیر نیست، پولهای توی دست بی‌ارزش نیست. فکر کردن به آینده یعنی فکر کردن به رؤیا، فکر کردن به رؤیا یعنی رفتن به هپروت، دور شدن از اخبار، چشم و گوش‌ها را بستن، پشت کردن به تاریخی که در جریان است. برای ما آینده در بی‌آیندگی خلاصه می‌شود.