تاریخ انتشار: 
1401/01/11

گورهای بی نام و نشان از ایران تا اسپانیا

شهرام ثابتیان

وجه اشتراک ساحل مدیترانه‌ای والنسیای اسپانیا با کوههای پربرف الوند همدان چیست؟ اعدام گروهی؟ گورهای جمعی؟ حافظهی تاریخی یا سکوت اکثریت در برابر قلع و قمع اقلیت؟


سنگ‌هایی که شکسته می‌شوند

در روزهای کودکی هر از گاهی در مکالمه‌ی پدرم با مادرم می‌شنیدم که سنگ قبرهای دوستان اعدامی‌اش در گورستان همدان شکسته شده‌اند.

گاهی نیز همراه خانواده‌ها در وسط هفته‌ای که گورستان شلوغ نبود به آنجا می‌رفتیم تا بزرگ‌ترها، سنگ قبرهای شکسته‌شده را بازسازی کنند اما پس از مدتی می‌شنیدیم که باز هم تخریب شده‌اند. داستانی تلخ و تکراری که سال‌ها ادامه داشت.

فاجعه از آن بزرگ‌تر و من کوچک‌تر از آن بودم که بفهمم در اطرافم چه رخ داده است. بزرگ‌ترها نیز در آن سال‌های سیاه و سرد پرده‌پوشی می‌کردند، گرچه تفاهم خشم و نم غم را در چشمان و دستان داغ‌دیدگان می‌دیدم.

این یکی از بسیار نماهای تلخ و تاریک اوایل دهه‌ی شصت بود که کودکیِ نحیف ما در آن امتداد داشت. در سال‌های آخرش نوجوانانی بودیم رها در تخیلاتمان که با تشر پدرم روبه‌رو شدیم که رادیوی کوچکش را که پارازیت بر صدای گوینده‌اش خش انداخته بود به گوشش چسبانده بود تا ناله‌ی خفه‌شده‌ی کشتار تابستان ۶۷ را بشنود. کشتاری که در آن سه تا پنج هزار نفر از مخالفان حکومت ایران اعدام و در گورهای دسته‌جمعی دفن شدند. اعدام‌هایی که از آغاز انقلاب شروع شده بود، ابعاد گسترده‌تری پیدا کرده بود گرچه خبرش محدود بود به معدود خانه‌هایی در شهرها.

چند سال پس از پایان جنگ و مرگ روح‌الله خمینی، آخرین زندانیان نجات‌یافته از قتل‌عام‌های دهه‌ی شصت آزاد شدند. دو تن از دوستان برادرم که طرفدار سازمان مجاهدین و فداییان بودند و در نوجوانی در هنگام امتحان نهایی، در دبیرستان دستگیر و روانه‌ی زندان شده بودند از آن جمله بودند.

هر دو در روزی برفی به همراه برادرم و چند تن دیگر از دوستانش راهی الوند شدند و بر اثر سقوط بهمن جان باختند. واقعه‌ای تکان‌دهنده برای خانواده و دوستان، که آن‌ها را پس از سال‌ها اسارت در زندان، در خیابان‌های شهر می‌دیدند.

کوهنوردان به یاد آنان در محل سقوط بهمن، تابلوی بزرگداشت کوچکی نصب کردند، اما آن یادبود به دست بسیجی‌ها تخریب شد و همان نفرت کوری که در پستی گورستان انتهای شهر، سنگ قبرها را تخریب می‌کرد در کوه‌های مشرف به شهر نیز خود را نشان می‌داد.

اما دیگر روایت مرگ‌ها از کوره‌راه سکوت به گذرگاه پچپچه رسیده بود و خانواده‌ها و دوستان کشته‌شدگان دهه‌ی شصت، آنچه را در این سال‌ها بر آن‌ها گذشته بود برای دیگران هم روایت می‌کردند.

 

گورهایی که دیده نمی‌شوند

در جوانی و سال‌های دهه‌ی هفتاد به تهران آمدم و با چند نفر هم‌خانه شدم. در یکی از صفحات خوانندگان مجله‌ی پیام امروز به این کشتار اشاره‌ای مختصر شده بود و به آن بهانه، بحث را برای هم‌خانه‌ای‌هایم مطرح کردم اما آن‌ها کوچک‌ترین اطلاعی از اعدام‌های ۶٧ نداشتند.

در سالمرگ‌ها همراه با ناصر زرافشان و علی اشرف درویشیان، از اعضای کانون نویسندگان ایران، به خاوران می‌رفتم تا همراه مادران و خانواده‌هایی باشیم که در تمامی سال‌های شصت در تنهاییِ خودشان و ترس دیگران به مزار عزیزانشان در این گستره‌ی خاکی رفته بودند، گور دسته‌جمعیِ بزرگ و بی نام و نشانی در جاده‌ی تهران به مشهد که اجساد اعدامی‌های ۶۷ را در خود جای داده بود. خانواده‌های کشته‌شدگان اجازه نداشتند در آنجا کوچک‌ترین یادبود، نشانه یا سنگ قبری برای یادبود عزیزان خود نصب کنند.

حتی گذاشتن چند دسته گل و سرود خواندن قلیلی از جمعیت آن شهر چند میلیونی که در پشت سرمان قرار داشت برای حکومت قابل تحمل نبود و هر از گاهی همراه می‌شد با تهدید و حمله‌ی نیروهای پلیس و لباس شخصی.

اما اینترنت و ماهواره‌ها از راه رسیده بودند و آگاهی به درون خانه‌ها خزیده بود. دیگر خبر فاجعه از سکوت و پچپچه به همهمه و صدا رسیده بود.

 

زنده‌باد کاتالونیا

در دوران نوجوانی که در فقدان شادی و سرگرمی و فراگیریِ انقلاب و جنگ در دهه‌ی شصتِ جمهوری اسلامی می‌سوختیم و می‌ساختیم تنها تفریح روزهایمان بازی با توپ پلاستیکی در کوچه‌های تنگ و تیره و زمین‌های خاکیِ شهر بود و شب‌ها خواندن کتابی در کنج اتاق‌های دلگیر و ساکت.

در جست‌وجوی کتاب‌ها و جهان‌های جدید به دو کتاب‌فروشی شهر سر می‌زدم تا شاید نشانه‌ای به رهایی از آن بن‌بست تاریخی/ جغرافیایی پیدا کنم. روزی کتابی را پشت پیشخوان کتاب‌فروشی با نام زندهباد کاتالونیا نوشته‌ی جورج اورول دیدم. مانند دیگر کتاب‌هایی که با لذت درباره‌ی سرزمین‌های دیگر می‌خواندم خواندن آن را هم شروع کردم اما نوشته‌ی اورول، پلی شد از جغرافیای کاتالونیا به تاریخ اسپانیای جنگ‌های داخلی و کشتارهای فرانکو و گورهای دسته‌جمعی مخالفان.

جنگ داخلی اسپانیا در سال‌های ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۹ نبردی بود بین جمهوری‌خواهان لیبرال در اتحاد با مارکسیست‌ها و آنارشیست‌ها از یک طرف و سلطنت‌طلبان کاتولیک، ارتشی و زمین‌داران بزرگ به رهبری فرانکو از طرفی دیگر که بیش از ۳۰۰ هزار کشته بر جای گذاشت.

در دوران پس از جنگ و با پیروزی فرانکو و قتلعام مخالفان بیش از صد هزار نفر مفقود شدند. گورهای دسته‌جمعی در سراسر اسپانیا، پذیرای اجساد اعدامی‌ها بودند. و سال‌ها سکوت و سرکوب و انکار در امتدادش.

با مطالعه‌ی این کتاب، شباهت و قرابتی بین کشتار سال‌های دور اسپانیا و سال‌های نزدیک ایران یافتم که در کنار چشمان و امتداد روزهایم رخ داده بود.

ماضی می‌تواند استمراری باشد

سال‌ها بعد و در میان‌سالی به اروپا آمدم. یکی از هم‌خانه‌ای‌هایم اسپانیایی بود. شب‌های طولانی اروپا، بهانه‌ای شد برای مرور خاطرات از حکومت‌های دیکتاتوری حاکم بر کشورهایمان. فعل‌هایی که او استفاده می‌کرد متعلق به گذشته بود و افعال من دال بر زمان حال بود. او می‌گفت پس از مرگ فرانکو، ملت اسپانیا از کابوسی تلخ و طولانی برخاست و سال‌هاست که در پی ترمیم زخم‌های جنگ داخلی است.

اما روزی گزارشی خواندم که برایم تکان‌دهنده بود. روایتی از گوری دسته‌جمعی در شهر پاترنا در نزدیکی والنسیا. در گزارش آمده بود که هنوز بسیاری از دفن‌شدگان در آن گورستان، بی نام و نشان‌اند و طرفداران فرانکو هنوز هم در مکان تیرباران جمهوری‌خواهان، دسته‌گل‌ها را برمی‌دارند و آشغال می‌ریزند.

در تصورم نمی‌گنجید که سال‌ها پس از مرگ فرانکو، روایت جنگ داخلی اسپانیا و کشتار دسته‌جمعیِ جمهوری‌خواهان با این خطوط پریشان ادامه داشته باشد. در کشوری اروپایی که در گذر و گذار از دیکتاتوری به دموکراسی، حق اولیهی اعدامیها و خانوادههایشان در گروی قانونی است که بعدها به «پیمان فراموشی» معروف شد. در این قانون که چند سال پس از مرگ فرانکو تصویب شد، به بهانه‌ی باز نشدن زخم‌های قدیمی و فراموشیِ گذشته، به همه‌ی ناقضان حقوق بشر در دوران جنگ داخلی و حکومت فرانکو مصونیت قضائی داده شد.

گرچه سال‌ها بعد و با تصویب قانون «حافظهی تاریخی» شناسایی اجساد اعدامیها آغاز شد اما در جامعه‌ای دوپاره که با پیروزی حزب موافق یا مخالف با رخدادهای دوران حکومت فرانکو، بودجه‌ی تجسس گورهای جمعی قطع و وصل می‌شود، فرزندان اعدامی‌ها، با گذر زمان و در حسرت یافتن استخوان‌های والدین خود، یکی یکی از دنیا می‌روند.

 

جست‌و‌جویی هفتاد ساله

سال‌ها بعد راهی والنسیا و سپس پاترنا شدم. در گورستان شهر، مسئول آن، منکر وجود محل کشتار مخالفان دوران فرانکو شد.

در هنگام قدم زدن بین قبرها با پدر و پسری روبه‌رو شدم که محل دفن جمعیِ جمهوری‌خواهان را نشانم دادند، اما به این نکته هم اشاره کردند که در جریان جنگ داخلی، سلطنت‌طلبان هم قتل‌عام شده‌اند و خشونت یک‌سویه نبوده است. اما نگفتند که موافقان فرانکو قبرهایی مشخص و با نام و نشان دارند اما مخالفان سال‌هاست که در گورهای جمعیِ بی نام و نشان خفتهاند.

در محل گورهای دسته‌جمعی، پیرزنی را دیدم همراه پسر و دخترش که با نگاهی خیره، به سنگ‌های کوچکی می‌نگریست. ماریا آنخل هفتاد سال در پی یافتن جسد پدرش بوده است. و آن سنگ‌های کوچک که به‌تازگی نصب شده بود، تنها اشاره‌ای داشت به نام ۵۳ اعدامی و سال‌های تولد و مرگشان. خانواده‌ها هنوز اجازه نداشتند که روی سنگ قبرها به علت مرگ عزیزان خود کوچک‌ترین اشاره‌ای کنند.

در گوشه و کنار محل گورهای دسته‌جمعی، اعلامیه‌ها و عکس‌های رنگ‌و‌روباخته و افتاده بر زمینی دیده می‌شد که جهموری‌خواهان سوسیالیست و آنارشیست نصب کرده بودند. در گفت‌و‌گو با خانواده‌ی ماریا، از مکانی پرسیدم که شنیده بودم مخالفان فرانکو در آن‌جا تیرباران شده بودند. همراهان اسپانیایی گفتند که آن محل در فاصله‌ی کمی از گورستان قرار دارد. همراهشان به آن‌جا رفتیم. پس از چند دقیقه به دیواری در بین انبوه درختان رسیدیم که شاخه‌‌گل‌های خشکیده‌ای در آن دیده می‌شد با پرچم اسپانیای جمهوری‌خواهان.

ماریا آنخل و فرزندانش جای گلوله‌های تیرباران را بر روی دیواری نشان دادند. گفتند هر از چند گاهی گروه‌های طرفدار فرانکو و فاشیست‌ها، دسته‌گل‌ها و پرچم‌های سوسیالیست‌ها را تخریب می‌کنند و به‌جای آن‌ها آشغال می‌ریزند. هیچ تابلو و نشانه‌ای به وجود این دیوار و اعدام‌ها، اشاره‌ای نمی‌کرد. سکوتی سنگین در آن غروب مدیترانه‌ای حاکم بود. کنار دیوار کوتاهی که بین سال‌های ۱۹۳۹ تا ۱۹۵۶ بیش از ۲۳۰۰ مخالف فرانکو در گروه‌های پنجاه نفری، در پای آن اعدام شده بودند.

در ذهنم خطی در امتداد تقابل آگاهی و دادخواهی در برابر جهل و ناآگاهی کشیده شد. از این نقطه‌ی متروک در اطراف گورستانی در پاترنای اسپانیا تا تابلوی یادبودی در نزدیکی قله‌ی الوند همدان که نه با باد و باران طبیعت بلکه با نفرت و خشم و جهل آدمی ویران شده است.