تاریخ انتشار: 
1401/06/14

روایت‌هایی از کشف حجاب: «با چادر به بیمارستان رفتم و بدون چادر از آن بیرون آمدم»

مریم فومنی

بسیاری از زنانی که یک عمر باحجاب بوده‌اند و حالا می‌خواهند حجاب را کنار بگذارند، حرف زدن درباره‌ی این تصمیم بسیار دشوار است. معصومه ۳۶ ساله و فارغ‌التحصیل رشته‌ی تاریخ از دانشگاه فردوسی در مشهد است. او می‌گوید که تا ۳۱ سالگی به‌‌رغم خواست خودش و فقط برای اینکه نمی‌توانسته درباره‌ی خواسته‌اش حرف بزند، چادر به سر کرده است. او وقتی کشف حجاب کرد که احساس کرد فرصتی برای هدر دادن زندگی ندارد. معصومه که نام و مشخصاتش به درخواست خودش محفوظ مانده، تعریف می‌کند که چطور اول چادر و بعد حجابش را برداشت:

پدر و مادرم هر دو مذهبی هستند. پدرم از خادمین حرم امام‌ رضا است، مادرم هم دروس حوزوی خوانده و بهاصطلاح خانم جلسه‌ای است. از سوم دبستان که به سن تکلیف رسیدم، به‌اجبار روسری سر کردم. ولی تا قبل از دبیرستان هیچ‌وقت اجباری برای چادر سر کردن نداشتم. ۱۴ ساله که بودم، یک بار یکی از همکاران پدرم که من را با مانتو دیده بود به پدرم گفته بود: «تو که آدم مذهبی هستی چرا دخترت با مانتو می‌گردد؟» همان شد آغاز چادر سر کردن من که تا ۳۱ سالگی ادامه یافت.

مادرم که نمی‌خواست چیزی را به من تحمیل کند، از اول هم با چادر سر کردن من مخالف بود و می‌گفت این دختر نمی‌تواند چادر سر کند. چند بار هم با پدرم صحبت کرد که من چادر نداشته باشم، ولی پدرم زیر بار نرفت. مواجهه با پدرم سخت‌تر بود چون هم پیشینه‌ی انقلابی دارد و هم به حرف مردم خیلی اهمیت می‌دهد.

من هیچ‌وقت چادر را دوست نداشتم و این جوری نبود که همیشه چادر سر کنم. مثلاً با دوستانم که بیرون می‌رفتم، چادر را می‌گذاشتم تو کیفم و موقع برگشت به خانه دوباره سر می‌کردم. سرکار هم که می‌رفتم، توی شرکت چادرم را درمی‌آوردم. در دانشگاه هم فقط در راه چادر داشتم و جلوی درِ دانشگاه می‌گذاشتمش در کیفم. اگر با خانواده به مهمانی می‌رفتیم هرچند در راه چادر سرم بود اما آنجا بر خلاف خیلی از زن‌های فامیل چادرِ رنگی سرم نمی‌کردم و فقط روسری می‌گذاشتم. روسری را البته هنوز هم در خیلی از جمع‌های فامیلی دارم.

در این سال‌ها، چادر سر کردنم به‌تدریج کمتر و کمتر ‌شد، تا اینکه چند سال قبل سرطان گرفتم. برای اولین عمل جراحی‌ام، با چادر به بیمارستان رفتم، و بی‌چادر از بیمارستان بیرون آمدم. بعد از آن هم دیگر چادر سرم نکردم. من در چهار سال اخیر حدود ۲۰۰ روز را در بیمارستان بستری بوده‌ام. شیمی‌درمانی که می‌شوی دفعه‌ی اول تمام موهایت می‌ریزد. خب کله‌ی کچل که پوشاندن ندارد. من در بیمارستان معمولاً یک لچک الکی دور سرم بود. کلاً در چنین شرایطی حجاب داشتن سخت‌تر است و اذیت‌ می‌کند. آدم کلاً از لباس پوشیدن بدش می‌آید. از طرف دیگر، مرگ را از نزدیک دیدن، باعث می‌شود که آدم بخواهد آن‌جوری که دوست دارد زندگی کند. من در دوره‌ی شیمی‌درمانی با خیلی از آدم‌ها آشنا شدم که ۹۰ درصدشان را از دست داده‌ام. از کل آن آدم‌ها شاید دو-سه نفر زنده مانده‌اند. همه‌ در شیمی‌درمانی از دست رفتند. روزی نبود که در بلندگوی بیمارستان کد ۹۹ را نگویند. این کد را وقتی می‌گویند که یک نفر به آخر زندگی‌اش رسیده است. من هر بار که این کد را می‌شنیدم، به این فکر می‌کردم که شاید نفر بعدی خودم باشم. آدم وقتی مرگ را اینقدر نزدیک به خودش می‌بیند، بیشتر درک می‌کند که یک بار بیشتر فرصت زندگی ندارد و شاید یک ماه یا یک سال دیگر، اصلاً زنده نباشد. برای همین بود که یک کم خودخواه‌تر شدم و کاری را کردم که همیشه دلم می‌خواست انجام دهم. پدرم هم احتمالاً به‌خاطر بیماری‌ام دیگر زیاد سخت‌گیری نکرد که حتماً باید چادر داشته باشم. او بعد از برداشتن چادر هیچ‌وقت درباره‌اش با من حرف نزد. حتی وقتی دید که در جمع‌های خانوادگی هم بلوز و شلوار با روسری می‌پوشم و مانتو یا مثلاً دامن بلند ندارم، چیزی نگفت. بقیه‌ی فامیل هم احتمالاً به همین دلیل زیاد من را اذیت نکردند. چون برخوردشان با یکی دیگر از دخترهای فامیل که چادر و حجابش را برداشته بود، خیلی بد بود.

من هیچ‌وقت نه آدم مذهبی‌ای بودم و نه چادر و حجاب را دوست داشتم. اما آدمی بودم که اصولاً نمی‌توانستم برای چیزی بجنگم، همیشه ترس‌هایی داشتم و شاید اعتماد به نفس پایین و ترس باعث شد که به چادر سرکردن تن بدهم و سال‌ها خودم را عذاب دادم. مشکل من این بود که خودم نمی‌توانستم با پدرم درباره‌ی حجاب و چادر صحبت کنم. شاید اگر خودم صحبت می‌کردم و زیر بار حرفش نمی‌رفتم این‌همه سال مجبور به چادر سرکردن نبودم. شاید می‌شد خیلی زودتر همین کاری را بکنم که الان می‌کنم و به چیزی جز آنچه خودم می‌خواهم اهمیت ندهم. الان آنقدر قوی شده‌ام که روی حرف خودم می‌ایستم، آن موقع اما می‌ترسیدم. ترسی که باعث می‌شد اصلاً حرفش را هم نزنم.

حجاب برای من هیچ وقت، معنی خاصی نداشت. نوعی عادت بود که خودم را بپوشانم. شاید به همین علت بود که در جمع‌های خصوصی با دوستانم هم تا مدت‌ها روسری‌ داشتم. البته ما خیلی جمع‌های مختلط با پسرها نداشتیم مگر اینکه شوهر دوستان متأهلم در جمع بودند، اما تا مدت‌ها جلوی آنها همچنان روسری سر می‌کردم.

گرچه چهار سال است که چادر سر نمی‌کنم اما فقط یک سال است که توانسته‌ام کلاً حجاب را کنار بگذارم. البته آن هم با توجه به فضای ایران فقط در جمع‌های خصوصی با دوستانم. وگرنه در خیابان که اجبار حکومت برقرار است و در جمع‌های فامیلی نیز همچنان روسری سر می‌کنم. اولین باری که روسری‌ام را برداشتم، عروسی یکی از دوستانم بود که مختلط بود و هیچ‌کس در آن جمع حجاب نداشت. من هم ترجیح دادم که در آن جمع حجاب نداشته باشم. اول کمی معذب بودم ولی سعی کردم که خودم را با شرایط و دیگر مهمانان وفق دهم. بعد از آن عروسی، در جمع‌های خصوصی‌مان با دوستانم هم دیگر حجاب ندارم و روسری سر نمی‌کنم.