تاریخ انتشار: 
1401/06/29

روایت‌هایی از کشف حجاب: «اگر غیرت دارید، همان‌جا او را بکشید و خاکش کنید»

مریم فومنی

لیلا، ۴۰ ساله، کارمند اداره‌ی ثبت احوال در زاهدان بود؛ زن بلوچی که چند ماه است به آلمان مهاجرت کرده و سال‌هاست برای عقب بردن مرزهای حجاب با جامعه‌ی اطرافش دست و پنجه نرم می‌کند. برای او که از کودکی حجاب سفت و سختی داشته، حتی تغییر نوع چادرش هم چالشی تمامعیار بوده است. اما او تصمیم گرفت به‌رغم همه‌ی تهدیدها و فشارها، آن طور که می‌خواهد زندگی کند و از علنی کردن این تغییر نهراسد. او که نام و مشخصاتش به خواست خودش محفوظ مانده، درباره‌ی روند کشف حجابِ خود چنین می‌گوید:

در بلوچستان، زنان لباس سنتیِ خیلی بلندی دارند که آن را با شلوار می‌پوشند و علاوه بر آن چادر مشکی هم سرمی‌کنند. لباس ما الان خیلی تغییر کرده، مثلاً بغل‌هایش را نسل جدید چاک می‌دهند، ولی قدیم‌ها خیلی ساده بود. یک بار وقتی اول دبیرستان بودم، خواستم لباس هندی بپوشم که همه‌چیزش شبیه لباس ما بود و فقط کمی چاک پیراهنش بیشتر بود. اما دایی‌ام وقتی این لباس را دید، دعوایم کرد و گفت خجالت نمی‌کشی که بهعنوان دختر بلوچ لباسی بپوشی که چاک دارد؟ و مجبورم کرد که لباس را پس بدهم. در حالی که تازه آن لباس شلوار هم داشت.

خانواده‌ی من مثل بقیهی اطرافیانمان روی حجاب حساس بودند؛ وقتی که بیرون می‌رفتیم، روسری‌ای را که بلوچ‌ها به آن «روسکه» می‌گویند سر می‌کردیم. روسکه مثل شال بلندی است که دورِ سرمان می‌پیچیدیم و بعد روی آن چادر مشکی سر می‌کردیم. اگر روسکه نداشته باشیم، ممکن است چادر لیز بخورد و موهایمان مشخص شود.

من هم مثل همه‌ی دخترها و زن‌های اطرافم روسکه و چادر می‌پوشیدم اما دوست داشتم که زیر روسکه، موهایم را با کلیپس بالا ببندم. یا وقتی که به مدرسه می‌رفتم بعضی اوقات دوست داشتم که یک ذره مقنعه‌‌ام عقب برود و موهایم مشخص شود، اما به من گیر می‌دادند که چرا موهایم را با کلیپس بالای سرم جمع کرده‌ام و می‌گفتند زشت است که موهایت را بالا می‌بندی. سرِ همین کلیپس من خیلی حرف شنیدم. ولی آخرش کار خودم را می‌کردم. یا مثلاً دوست داشتم که موهایم را رنگ کنم، ولی اصلاً حرفش را هم نمی‌شد زد. وقتی که به مجلس عروسی می‌رفتیم، موهایمان را درست می‌کردیم، ولی در مجلس زنان که هیچ مردی هم نبود، همچنان روسری سرمان می‌کردیم. الان البته این‌طور نیست و تغییر کرده است. اما آن موقع انگار خجالت می‌کشیدیم که در مجلس زنانه هم روسری را در بیاوریم. آن موقع‌ در ایرانشهر اکثریت به همین شکل حجاب را رعایت می‌کردند. مثلاً در ایران‌شهر خیلی کم می‌دیدید که کسی با مانتوشلوار برود مدرسه. همه روی مانتو و شلوار چادر مشکی داشتند. در دورهی کودکی و حتی جوانی، یادم نمی‌آید که زنی در فضاهای خصوصی در حضور مردها روسری یا روسکه نداشته باشد. حداکثر بعضی‌ها که خیلی راحت و باز بودند، همان شال لباس‌های بلوچی را سرشان می‌کردند.

خودم تا سی سالگی‌ به همین منوال، و کاملاً مقید به مسائل مذهبی بودم و مثل خانواده‌ام حجاب را رعایت می‌کردم. در بلوچستان گروه‌هایی وجود دارند که به آن‌ها «جماعت تبلیغ» می‌گوییم که به خانم‌ها اختصاص دارند. خانم‌هایی هم هستند که به آن‌ها بی‌بی‌ می‌گوییم و می‌آیند در مجالس مذهبی صحبت می‌کنند و همیشه خیلی هم دربارهی حجاب حرف می‌زنند. یادم است که می‌گفتند اگر مویتان معلوم باشد از همین تار مو آویزان و در آتش جهنم سوزانده می‌شوید. من تا ۳۰ سالگی این کابوس را داشتم که روز قیامت و سرِ پل صراط از تار مویِ بیرونمانده‌ام، آویزان شوم.

تغییر بزرگ برای من وقتی اتفاق افتاد که از ایرانشهر به زاهدان رفتم. حالا بماند که چقدر با خانواده جنگیدم تا بتوانم به زاهدان کوچ کنم. در زاهدان تازه واردِ جامعه شدم و آدم‌های مختلف را شناختم. از محیط بسته‌ی خانه و اداره بیرون آمدم و نگاهم به دنیا عوض شد. یکی از عوامل مؤثر هم‌خانه شدن با دختر جوانی بود که با دیگر آشنایانم فرق داشت. اولین بار که دیدمش خیلی از پوشش او تعجب کردم. لباس‌هایش خیلی شیک و تنگ و کوتاه بود. او هم چادر مشکی سرش می‌کرد ولی روسکه نمی‌زد. چادرش را شیک می‌انداخت روی گردنش و کمی آرایش می‌کرد که آن موقع‌ برای ما بد به شمار می‌رفت. بهتدریج که با این زن آشنا شدم تفکراتم نسبت به همه چیز عوض شد. او هم مثل من خانواده و پیشینه‌ی مذهبی داشت و بعداً تغییر کرده بود. من هم کم‌کم عوض شدم و مثل قبل سخت نمی‌گرفتم. البته نگاهم به مذهب هم کاملاً عوض شده بود. بالاخره فهمیدم که این همه سال تفکرات مذهبی من را به جایی نرسانده. کنارشان گذاشتم و راحت شدم. آرایشی ملیح می‌کردم، لاک می‌زدم، چادر مشکی‌ام را هم همان‌جور می‌انداختم دور سرم. ولی دیگر آن روسکه را زیر چادر نمی‌زدم. خیلی خیلی هم لذت می‌بردم. هنوز چادر مشکی سرم بود اما با همین مقدار تغییر کوچک، حس خوبی داشتم و احساس می‌کردم که دارم زندگی می‌کنم. حتی الان هم که دارم در موردش حرف می‌زنم آن لذت را حس می‌کنم.

در زاهدان دیدم که همه دارند تغییر می‌کنند. دوستان بلوچم، خیلی راحت زندگی می‌کردند، تنهایی به سفر می‌رفتند، دوست پسر می‌گرفتند، و چیزهایی بلد بودند که من اصلاً در آن سن نمی‌دانستم. با خودم فکر می‌کردم که چرا مثل آن‌ها نیستم؟ بعد از آن، دیگر در ایران‌شهر هم روسکه نمی‌زدم و زیر چادر موهایم را با کلیپس بالا می‌بستم. مادرم خیلی ناراحت بود و مدام می‌گفت زشت است، گناه است، این کلیپس را یک ذره بیاور پایین.

کمی بعدتر دیدم که یکی از دوستانم عبایی با پارچه‌ی نازک دوخته، از این عباهایی که جلویشان کاملاً باز بود ولی مثل مانتو خفاشی‌ها بود. در واقع، همان چادر بود ولی برایش دست درست کرده بود، شکل بهروزتری به آن داده بود و می‌توانست آن را با شال بپوشد. از آن خیلی خوشم آمد؛ وقتی می‌رفتم سرکار برایم سخت بود که چادر مشکی را بخواهم نگه دارم. به همین علت، یکی از این چادرهای عبایی را تهیه کردم. آن را با یک شال می‌پوشیدم و راحت بودم. در هنگام رانندگی هم دیگر چادرم نمی‌افتاد. اما این هم شروع حرف‌‌های تازه‌ای بود. می‌گفتند زشت است که این را سرت می‌کنی، تو خانم بزرگ و محترمی هستی و نباید این کار را بکنی. هرچه می‌گفتم با این حتی حجابم بیشتر هم رعایت می‌شود، می‌گفتند نه، این تحریک‌کننده است. از حرف‌هایشان می‌فهمیدم که این چادر عبایی من را شیک‌تر نشان می‌دهد و این به نظر آن‌ها تحریک‌کننده بود. اما مقاومت کردم و در ایران‌شهر هم همان چادر عبایی را می‌پوشیدم، موهایم را هم رنگ می‌کردم، و کلیپسم را هم تا هرجایی که دوست داشتم بالا می‌زدم. نمی‌خواستم با آن‌ها لج کنم، خودم واقعاً از این ‌کار لذت می‌بردم. حس می‌کردم که سال‌های زیادی اصلاً از زندگی، از موها و از صورتم لذت نبرده‌ام و هربار که بیرون رفته‌ام به جای لذت بردن و نفس کشیدن، فقط احساس خفگی کرده‌ام.

مدتی بعد کار دولتیِ خیلی خوبی پیدا کردم و مجبور شدم که دوباره روسکه بزنم، لاک نزنم و حجاب سفت و سختی داشته باشم. تقریباً یک سال در آن شغل بودم و بعد آمدم بیرون، چون حس می‌کردم که نمی‌توانم زندگی کنم. وقتی از آن کار بیرون آمدم، دوباره چادر عبایی‌ام را سر ‌کردم و احساس کردم که دارم نفس می‌کشم. آن موقع خیلی جدی به این فکر می‌کردم که دیگر اصلاً چادر سر نکنم. دو سه سال بود که به کنار گذاشتن چادر فکر می‌کردم، اما می‌ترسیدم که این کار را انجام دهم. در دومین سال اقامت در زاهدان همکار بلوچی داشتم که اهل ایرانشهر و فامیلمان بود. اکثر اوقات می‌دیدم که مانتوشلوار پوشیده است. می‌گفتم فرق من با او چیست؟ چرا او می‌تواند با مانتوشلواری بیاید، و در عین حال حجابش را هم کاملاً رعایت کند اما من نمی‌توانم؟ گفتم این را هم باید عوض کنم. خیلی دوست داشتم که این ‌کار را انجام بدهم. ولی از حرفِ مردم و از خانواده‌ام می‌ترسیدم. از طرف دیگر، بدون چادر احساس می‌کردم که لخت هستم. یعنی خانواده این‌طور می‌گفتند و خودم هم کم‌کم باورم شده بود و بعد از آن همه سال چادر پوشیدن، نمی‌توانستم آن را کنار بگذارم. در محل کارم و در زاهدان خیلی عادی بود که با مانتو و شلوار و بدون چادر باشم. اما در ایرانشهر تا آن زمان زن بدون چادر ندیده بودم. قبل از انقلاب که حجاب اجباری نبود، معدود زنان بلوچی بودند که در فضاهای عمومی، خیابان و مدرسه، روسری و چادر سر نمی‌کردند، مخصوصاً وقتی به شهرهای دیگر می‌رفتند ولی ۹۹ درصدشان همچنان حجاب داشتند.

یک بار پدر و مادر و عمویم از ایرانشهر به زاهدان آمدند. در آن زمان، من دیگر چادر سر نمی‌کردم و به همین علت وقتی از سرِ کار به خانه برمی‌گشتم می‌ترسیدم که چیزی بگویند. نمی‌خواستم بی‌احترامی کنم و بگویم من این‌جوری دوست دارم. نمی‌خواستم اصلاً حرفی به میان آید.

پدرم کلاً زیاد تو کارهای من دخالت نمی‌کرد ولی حرفِ مردم برای مادرم خیلی مهم بود. یادم است که یواش یواش در را باز کردم و چپه ایستادم، طوری که مثلاً چادرم تو کیفم است. پدرم توجه نکرد، مادرم هم حس خوبی نداشت، اما چیزی نگفت. من شروع به تغییر کرده بودم و می‌ترسیدم. اما این ترس بیشتر در وجودِ خودم بود. هیچ‌کس به خاطر اینکه چادرم را درآورده بودم و با مانتوشلوار بیرون می‌رفتم، چیزی نگفت و اعتراضی نکرد. آنجا بود که فهمیدم باید بقیه را به تغییراتت عادت بدهی، و خودت باید روی آنها تأثیر بگذاری. نهایتاً بقیه مدتی اعتراض می‌کنند و بعد خسته می‌شوند.

از چند ماه پیش که ازدواج کردم و به آلمان آمدم دیگر اصلاً حجاب ندارم. ماجراهای من با حجاب البته همچنان ادامه دارد. یک روز وقتی که در خیابان قدم می‌زدم، مادرم تماس تصویری گرفت. هوا کمی گرم شده بود و من بلوز و شلوار پوشیده بودم و آستینم کوتاه بود و روسری هم نداشتم. حدس می‌زنم که مادرم می‌دانست که من حجاب ندارم اما انگار دلش نمی‌خواست من را در این حالت ببیند. به زبان بلوچی گفت: «آره رفتی خودت را مثل پسرها کردی. تو اصلاً رفتی خارج که موهایت بیرون باشد.» گفتم مامان تو را به خدا ول کن. این‌جا مردم همه لخت می‌گردند و هیچ‌کس به آنها چپ‌چپ نگاه نمی‌کند. می‌گفت: «باشد کسی نگاه نکند، اما تو گناهکار می‌شوی، و توی آتش می‌سوزی.»

بر سرِ صفحه‌ی اینستاگرام من هم مناقشه‌ای درگرفت. یک روز مادرم تلفن کرد و گفت خواهشی ازت دارم، لطفاً قبول کن. خلاصه کلی مرا قسم داد و گفت: «عکس سرلخت در اینترنت نگذار. آنجا هرطور می‌گردی ایرادی ندارد، آن‌جا هیچ‌کس تو را نمی‌بیند و نمی‌شناسد، ولی عکس‌هایت را نگذار. زشت است. می‌گویند دختر فلانی رفته آلمان و فلان‌طور شده. ببین بقیه‌ی فامیل سال‌هاست آنجا هستند و تا حالا یک عکس سرلخت نگذاشته‌اند.»

من هم گفتم: «مامان جان، همین زن‌های فامیل که می‌گویی همگی دل‌شان می‌خواهد که عکس‌شان را بگذارند اما می‌ترسند ــ هم از شوهرهایشان که بعد از این همه سال زندگی در اروپا هنوز تعصبات قدیمیِ خود را دارند و هم از همین حرفِ مردم. من اما نمی‌ترسم. شوهرم هم مثل خودم است.»

گفتم: «مامان تو برای من خیلی عزیزی و خیلی دوستت دارم ولی خواهش می‌کنم که من را از این قسم‌ها نده، چون تو می‌دانی که من این‌کار را انجام نمی‌دهم. نمی‌خواهم ناراحتت کنم ولی من یک عمر به خاطر حرف مردم زندگی‌ام را تباه کردم. هرجوری که رفتار کنم تا زمانی که برخلاف میل‌ مردم باشد حرفِ خودشان را می‌زنند. آمده‌ام اینجا که زندگی کنم، بگذارید نفس بکشم.»

گاه و بی‌گاه یکی از مردهای فامیل در اینستاگرام پیام می‌دهد که چرا عکس سرلخت گذاشته‌ای. البته فقط اینستاگرام نیست؛ فامیل‌های ما در آلمان به اینکه آستین حلقه‌ای می‌پوشیدم و دامن لباسم تا روی زانو و بهزعم آنها کوتاه بود هم کار داشتند و بارها و بارها به من گفتند «برای خودت بهتر است که این‌طور لباس نپوشی و کمی پوشیده‌تر باشی.»

یک بار زن‌عمویم گفت که در ایرانشهر غوغا به پا شده. یکی از فامیل‌ها که مولوی است و سه چهار تا زن دارد، به عمویم پیام فرستاده بود که «شماها آنجا غیرت ندارید، لیلا سرش را لخت کرده، عکسش را گذاشته، آبروی ما را برده، اگر غیرت دارید همان‌جا او را بکشید و خاکش کنید.» عمویم با اینکه مدام به من تذکرِ حجاب می‌دهد اما به آن مولوی گفته بود: «لیلا از نظر من پاکترین زنی است که تا به حال دیده‌ام و بیشتر از هر زنی به او افتخار می‌کنم و هرکس هم که بخواهد حرفی به او بزند جلویش می‌ایستم.» بعد هم به من گفت: «تو هیچ کارِ اشتباهی نکردی و من پشتت هستم.»

یک ماه سرِ این مسئله درگیریِ خانوادگی و طایفه‌ای داشتیم، تا اینکه ماجرا حل شد و بقیه هم کم‌کم دارند به بی‌حجابیِ من عادت می‌کنند.