تاریخ انتشار: 
1402/02/08

دور از ذهنیت قربانی: داستان محرومیت از تحصیل

پرتو فنایی

iranintl

نه‌تنها شیرازی‌ها بلکه جوانانی از شهر‌های دیگر نیز دانشکده‌ی مهندسی شیراز را می‌شناسند و بسیاری از دانش‌آموزان در سال کنکور برای پذیرش در این دانشکده سخت تلاش می‌کنند. خانواده‌های شیرازی بعد از چند دانشگاه خیلی معتبر در تهران مایل‌اند که فرزندشان دوران تحصیل را در کنار خانواده و فامیل، که روابط بسیار در‌هم‌تنیده و منسجمی هم دارند، در دانشگاه شیراز بگذراند. این‌ها خواسته‌ها و علایق طبیعیِ افراد یک جامعه است. من و خانواده‌ام هم مثل سایر همشهری‌هایمان همین حس را داشتیم. من در همین شهر مدرسه رفتم و همیشه سخت‌کوش و بی‌درد‌سر بودم. در مدرسه عضو یک گروه دوستیِ خیلی صمیمی و درس‌خوان بودم. برخلاف تصور سایرین که درس‌خوان‌ها تک‌بعدی هستند یا شوخی سرشان نمی‌شود یا غیرطبیعی هستند ما خیلی معمولی بودیم و از درس‌خواندن لذت می‌بردیم و طبیعی بود که در سال کنکور که در نظام آموزشیِ کشورمان سال سرنوشت‌سازی است تمرکزمان روی درس و کنکور باشد. اما همه‌ی این جریاناتِ طبیعی بعد از اعلام نتایج کنکور برای من غیرطبیعی شد چون من بهائی بودم. از کودکی آموخته بودم که برای به‌دست‌آوردن آنچه بدان علاقه‌مندم یا در آن استعداد دارم تلاش کنم. بنابراین هرچند سال‌ها شاهد محرومیت از تحصیل هم‌کیشانم بودم ولی با تمرکزِ تمام برای کنکور تلاش کردم ــ روزی هشت الی ده ساعت مطالعه، تست‌زدن، آزمون قلم‌چی و کلاس کنکور. خانواده هم شرایط مناسبی برایم فراهم کرده بود.

سال کنکورِ من مثل بقیه‌ی هم‌کلاسی‌هایم گذشت و نتایج در شهریورماهِ بعد از کنکور اعلام شد؛ با رتبه‌ی ۲۲۰۰ کشوری بعد از انتخاب، در رشته‌ی مهندسی مکانیک دانشگاه شیراز پذیرفته شدم. آن‌ها که اهل شیرازند و جویای علم می‌دانند که این رشته چه رتبه‌ای می‌خواهد و چه تعدادی مایل‌اند که در این رشته تحصیل کنند. با شادیِ پس از قبولی روزها را تا موعد ثبت‌نام می‌گذراندم. یکی از این روزها با مادرم در خیابان زند، روبه‌روی ورودیِ دانشکده‌ی مهندسی، منتظر تاکسی بودیم. مادرم، مثل همه‌ی مادر‌انی که به بچه‌هایشان در دانشگاه شیراز افتخار می‌کنند، با لبخند گفت: «اینجا قراره درس بخونیا.» در آن لحظه احساسات ناشناخته‌ای داشتم؛ بغضی گلویم را گرفت و اشک‌هایم سرازیر شد. مادرم با تعجب پرسید: «چی شد؟» من جوابی نداشتم. فقط حسی بود در آن لحظه، شاید حس نگرانی از ورود به این دانشگاه، ورود به محیطی که نزدیک به سی سال بود برای جوانان بهائی ناشناخته بود؛ حس اینکه بعد از این همه سال که جوانان بهائی به‌رغم شایستگی نتوانستند وارد این دانشگاه شوند قرار است من در همین دانشگاه تحصیل کنم. در اشک‌ها و احساساتم غرق بودم که مادرم با لحن ناصح و با محبتی مادرانه گفت: «ناشکری نکن مامان جون.»

در یکی از روزهای شهریور ساعت ۲ بعدازظهر به محل ثبت‌نام رفتیم. مدارک را ارائه کردم و مسئول مربوطه بعد از کنترل مشخصاتم کمی مکث کرد. مطمئن بودم که این مکث هیچ دلیلی جز باور دینیِ متفاوتِ من از سایر دانشجویان ندارد ولی چون اظهارات مسئولان و قانون اساسیِ کشور نباید مرا از تحصیل محروم کند به روی خودم نیاوردم و منتظر ماندم. با مدارکم رفت و دقایقی بعد با مسئول دیگری بازگشت. ایشان با صدایی که قرار بود خیلی بلند شنیده نشود گفت: «چون شما پیروِ هیچ‌کدام از ادیان ذکرشده در فرم نیستید، نمی‌توانیم شما را ثبت‌نام کنیم.» پدرم که از دور متوجه مشکلی شده بود، نزدیک آمد و جویای راه‌حل این مشکل شدیم. گفتند: «این دستور از بالاست و ما کاری نمی‌توانیم بکنیم. میتوانید با حراست دانشگاه صحبت کنید.»

گفت: «چون بهائی هستید و عقاید و باورهای شما هیچ سنخیتی با محیط دانشگاه ندارد و نباید به دانشگاه وارد شوید.»

از همان لحظه که به حراست دانشگاه می‌رفتیم، دیدم که پدرم با چه اقتدار و اطمینانی گام برمی‌دارد. معلوم بود که این پدر از ضایع‌شدن حق تحصیل دخترش که نه‌فقط یک سال بلکه دوازده سال برای تحصیل تلاش کرده بود نخواهد گذشت. اما در همان حالت اقتدار و اطمینان، متانت و احترام هم موج می‌زد. از روز اول تا آخرین ‌باری که به مراجع مختلف دولتی مراجعه کرد، نامه نوشت و تماس گرفت، حتی یک بار با عصبانیت، خشونت یا کلمات ناشایست خطاب به هیچ مسئولی صحبت نکرد. در راهرویی که به حراست ختم می‌شد خانم نگهبانی از من پرسید: «کجا می‌ری؟» گفتم: «در ثبت‌نامم مشکلی ایجاد شده؛ مرا به دفتر حراست فرستاده‌اند.» لبخند محبت‌آمیزی زد و گفت: «دخترجون، یک‌کمی اون مقنعه رو بکش جلو که مشکل ایجاد نشه. حالا برو. ایشالله سریع حل می‌شه.» لبخند بامحبتش را پاسخ دادم ولی مقنعه‌ی من مشکلی نداشت. در دفتر حراست، چند مسئول با هم پرونده‌ام را نگاه کردند و گفتند: «ما اجازه نداریم که شما را ثبت‌نام کنیم. مأموریم و معذور. ولی شما می‌توانید برای پیگیری این شرایط به معاونت و ریاست دانشگاه مراجعه کنید.» معاونت دانشگاه هم گفت که ابلاغی مبنی بر ثبت‌نام اقلیت‌های خارج از فرم ثبت‌نام ندارند. در تمام این مدت حس اندوه نداشتم؛ گویا برای این اتفاق آماده بودم، فقط کمی بی‌حوصله بودم که حالا باید به همه‌ی این ادارات سر بزنیم. ولی مگر فایده دارد؟ مسئله روشن است: من از تحصیل در این دانشگاه محرومم. آن روز عصر وقتی به خانه رسیدیم مادرم با نگاهی نگران و جویای نتیجه در را باز کرد و من تازه بعد از دو ساعت که آن شرایط مبهم را گذرانده بودم، با دیدن او اشک بر صورتم جاری شد و ماجرا را برایش تعریف کردم. آغوش گرم پدر و مادر، همدلی آن‌ها و یادآوری اینکه در این فداکاری با سایر جوان‌ها و حتی چندین نسل‌ از بهائیان شریک هستم مایه‌ی آرامش بود.

آن شب مطلع شدم که دو جوان بهائیِ دیگر هم شرایطی کاملاً مشابه دارند. هر سه خانواده به دفتر ریاست دانشگاه مراجعه کردیم. آقای رئیس پشت میز بزرگی که شایسته‌ی ریاست چنین دانشگاهی بود، نشسته بود و ما هم روی سه صندلی مقابل ایشان. لبخند می‌زد و با لحنی محترمانه صحبت می‌کرد ولی رایحه‌ی تظاهر از آن لحن به مشام می‌رسید و کمی بعد در گفت‌وگو دیدگاهی که در پسِ آن لحنِ محترمانه مخفی بود، واضح شد.

پرسید: «چرا می‌خواهید به دانشگاه بروید؟»

گفتیم: «مثل سایر جوانان به هدف کسب علم و تلاش برای پیشرفت کشورمان.»

گفت: «ولی شما حق ندارید که در دانشگاه‌های کشور تحصیل کنید.» دلیل را جویا شدیم.

گفت: «چون بهائی هستید و عقاید و باورهای شما هیچ سنخیتی با محیط دانشگاه ندارد و نباید به دانشگاه وارد شوید.»

ما تأکید کردیم که هدف ما از ورود به دانشگاه صرفاً تحصیل است و هدف دیگری نداریم.

گفت: «دانشجو باید ذهن فعال و جست‌وجوگری داشته باشد. شما که اجازه ندارید به عقاید خودتان شک کنید، نمی‌توانید وارد محیط دانشگاه شوید.»

می‌دانستیم که اگر این گفت‌وگو را ادامه دهیم و آزادانه تفکر و عقیده‌ی خود را ابراز کنیم روند این بازی را تغییر خواهند داد و ما را متهم به تبلیغِ دین در فضاهای عمومی و همین مسئله را بهانه‌ای برای عدم ثبت‌نام خواهند کرد. سعی کردیم با آرامش بیان کنیم که گفت‌وگو راجع به باورها و عقایدمان فرصت و محل مناسب‌تری می‌طلبد که الان فراهم نیست؛ ما صرفاً به‌جهت احقاق حق تحصیل اینجا هستیم و در قانون اساسی حق تحصیل برای اقلیت‌ها هم وجود دارد.

گفت: «اقلیت‌هایی که در یک مملکت زندگی می‌کنند همه‌ی حقوق را ندارند. ما حق تحصیل را از شما گرفته‌ایم، حق زندگی‌کردن را که نگرفتیم! من شما را در این دانشگاه ثبت‌نام نمی‌کنم.»

گفتیم: «ولی سایر دانشگاه‌ها دوستانمان را ثبت‌نام کرده‌اند.» خوب به خاطر دارم که می‌ترسیدیم اسم شهر یا دانشگاه را ببریم تا مبادا برای سایر دوستان بهائی‌مان مشکلی ایجاد شود.

گفت: «من اینجا شخصاً تصمیم می‌گیرم و خجالت می‌کشم که دانشجوی بهائی در دانشگاهم داشته باشم و اجازه نمی‌دهم اشتباهی که سایر دانشگاه‌ها مرتکب شده‌اند در شیراز تکرار شود.»

گفتیم: «تصمیم‌گیرنده شما هستید. فقط لطفاً این تصمیم و انتخاب را مکتوب به ما ابلاغ بفرمایید.»

تردیدی نیست که هیچ‌گاه چنین مکتوبی به کسی نمی‌دهند. بدون دریافت مدرکی مبنی بر اینکه صرفاً به‌‌علت باور به عقیده‌ای متفاوت از عقیده‌ی رئیس دانشگاه ثبت‌نام نشدیم از دفتر بیرون آمدیم. چشمان منتظرِ مادر و پدرها را با بیان حرف‌هایی که شنیدیم کمی اشک‌آلود کردیم. البته این خانواده‌ها نه‌ تسلیم می‌شدند و نه حس قربانی‌بودن داشتند. ولی آن اشک‌ها جلوه‌ی احساسات طبیعی هر انسانی بعد از تجربه‌ی تبعیض و بی‌عدالتی بود.

در مراحل بعدیِ دادخواهی پدرم به سازمان سنجش وزارت علوم، دیوان عدالت اداری، کمیسیون اصل نود مجلس و نهاد رسیدگی به شکایات مردمی در هیئت دولت رئیس‌جمهورِ وقت مراجعه کرد و نامه نوشت. همچنین از مراجع بین‌المللی (یونسکو) دادخواهی کرد. در اکثر این پیگیری‌ها نه پاسخی، نه راه‌حلی برای رفع مشکل و نه حتی مکتوبی به ما می‌دادند مبنی بر اینکه به‌علت بهائی‌بودن از ثبت‌نام خودداری می‌کنند. بسیاری از مسئولان که نقش‌های اداریِ آن‌ها را هم‌اکنون به خاطر نمی‌آورم در این مراجعات با حالتی همدلانه و سرشار از تأسف سخن می‌گفتند و معتقد بودند که من هم باید مثل سایر جوانان، فارغ از عقاید و افکارم، حق تحصیل در دانشگاه را داشته باشم ولی هیچ‌کدام از آن‌ها توان مقابله با قانون یا به‌اصطلاحِ خودشان «ابلاغِ شفاهی»‌ای را که از بالا به آن‌ها رسیده بود نداشتند. همه مأمور بودند و معذور.

گفت: «من اینجا شخصاً تصمیم می‌گیرم و خجالت می‌کشم که دانشجوی بهائی در دانشگاهم داشته باشم و اجازه نمی‌دهم اشتباهی که سایر دانشگاه‌ها مرتکب شده‌اند در شیراز تکرار شود.»

پدرم تا سه سال بعد از قبولیِ من در دانشگاه مسیر دادخواهی را ادامه داد. سه سال یعنی اگر من در موعد مقرر وارد دانشگاه شده بودم بیش از نیمی از دوره‌ی کارشناسی را گذرانده بودم. در این سه سال من شش ترم در رشته‌ی مهندسی عمران در دانشگاه غیررسمیِ بهائیان ایران (BIHE) تحصیل کرده بودم، دانشگاهی که با ابتکار و همکاریِ شماری از بهائیان برای جبران محرومیت تحصیلیِ جوانان بهائی ایران تأسیس شده است. این دانشگاه رشته‌ی مهندسی مکانیک ندارد ولی مهندسی عمران، انتخاب دوم من در دانشگاه‌های رسمیِ کشور بود. هرچند از مسیر یادگیری‌ام در این دانشگاه راضی بودم ولی پدرم از ادامه‌ی دادخواهی منصرف نشد. با همان کفش‌های آهنین که از روز ثبت‌نام پوشیده بود پیش می‌رفت. چند بار مسیر دوازده‌ساعته‌ی شیراز-تهران را با اتوبوس طی کرد تا به سازمان‌های مختلف مراجعه کند. اینکه مشتاقانه در جست‌وجو و طلب چیزی بکوشی و مدام به درِ بسته بخوری و هیچ پاسخ و بعضاً توجهی دریافت نکنی حس عجیب و ناخوشایندی است. بعید می‌دانم که صِرف پیگیری حق تحصیلِ ازدست‌رفته‌ی دخترش به او قدرت می‌داد که دادخواهی را ادامه دهد؛ چیزی فراتر از این بود، روحیه‌ای که با نام «استقامت سازنده» می‌شناسمش. می‌دانستم که در پسِ فکرش شکستن سدی است از محرومیت برای همه‌ی جوانان بهائی. باور داشت که این مسیر باید طی شود. این دادخواهی‌ قبل از او توسط افراد زیادی انجام شده بود و حالْ او احساس مسئولیت می‌کرد که با مشعلی که به دستش رسیده، تا جایی که می‌تواند، بدود؛ یا آن را به سرانجام رسانده و مشعل نهایی را روشن کند یا به دست نفر بعدی بسپارد. می‌دانست که بعضی از محرومیت‌های بهائیان ایران با همین شیوه‌ی دادخواهی‌ به‌تدریج از میان برداشته شده و این مسیر را منطبق با اصولی می‌دید که به آنها باور داشت.

دو سال بعد از مراجعات مستمر پدرم به سازمان‌های مربوطه، از وزارت علوم با من تماس گرفتند و گفتند که به آنجا بروم. در روز مقرر مراجعه کردم. مرا به اتاقی بردند. پشت میز بزرگی که چراغ زردرنگِ پرنوری بالای آن آویزان بود نشستم. دو آقا روبه‌روی من نشسته بودند. از من خواستند که مشکل را مطرح کنم. بعد از شنیدن جریان از من پرسیدند: «چه‌‌کسی به شما گفت که به دیوان عدالت اداری یا یونسکو نامه بنویسید؟»

گفتم: «ما می‌دانستیم زمانی که از نهادی شکایت داریم، می‌توانیم به دیوان عدالت اداری و کمیسیون اصل نود نامه بنویسیم و وقتی پاسخی از سازمان‌های داخل کشور دریافت نمی‌کنیم، می‌توانیم به سازمان‌های بین‌المللی مراجعه کنیم.»

سپس سؤالات متعددی در رابطه با فعالیت‌های من به‌عنوان یک بهائی پرسیدند: «عضو تشکیلات بهائی بوده‌ای؟ تبلیغ می‌کردی؟ از تشکیلات بهائی اطاعت می‌کنی؟ ...» فضای اتاق، آن میز بزرگ، چراغ بالای سر و جنس سؤالاتی که مطرح می‌شد، تفاوتی با یک بازجوییِ البته محترمانه و بدون چشم‌بند نداشت.

پرسیدم: «مرا بازجویی می‌کنید؟»

گفتند: «چرا چنین فکری می‌کنی؟ مگر قبلاً بازجویی شده‌ای؟»

گفتم: «خیر، ولی هیچ ارتباطی بین این سؤالات با مشکلم پیدا نمی‌کنم. من مثل هزار جوان دیگر با تلاش شایستگیِ خود را برای تحصیل در دانشگاه‌های رسمی کشور اثبات کرده‌ام و هم‌اکنون خواهان حق تحصیل هستم و شما از مسائلی که سرِ سوزنی به تحصیل و دانشگاه مرتبط نیست سؤال می‌کنید.»

گفتند: «شما از وزارت علوم شکایت کرده‌اید و ما مسئول رسیدگی به شکایات هستیم. دیوان عدالت اداری می‌خواهد بین ما حکمیت کند. باید اطلاعات دقیقی از شرایط هر دو طرف داشته باشد؛ هدف شما را از تحصیل بداند، پیشینه‌ی شما را بداند و بفهمد که چطور در این کشور زندگی می‌کردید.»

هدف و دیدگاهم را نسبت به دانشگاه تکرار کردم. درنهایت، اصرار داشتند که تعهدی از من بگیرند که در آن جملاتی را به‌صورت زیرکانه گنجانده بودند که می‌شد از آن برداشت‌های متفاوتی کرد. در واقع، من را تحت فشار گذاشته بودند که جملاتی خلاف باورهای دینی‌ام را امضا کنم. شرایط پیچیده‌ای بود: اینکه بخواهند تو را متقاعد به پذیرش مطلبی کنند که آن را قبول نداری؛ مدام با سؤالات القایی تو را تحت فشار بگذارند و تو نگران باشی که از هر پاسخی چه برداشتی می‌شود و با آن برداشت چه بازی‌ها که نخواهند کرد؛ اینکه باید در این گفت‌وگو کاملاً تنها باشی، نه عضوی از خانواده‌ات کنارت باشد، نه فردی که بتوانی به بی‌طرفی‌اش اطمینان کنی؛ فضا و شرایط اتاق و لحن صحبت که به تو حس ضعیف‌بودن می‌دهد و تو باید مقاوم باشی و نشکنی؛ ایجاد این حس که دارند به تو لطف می‌کنند، درصورتی‌که می‌خواهند بدیهی‌ترین حق تو را با هزار دوز و کلک، به شرطِها و شروطها، به تو بدهند. این افکار و احساساتْ هم‌زمان به قلب و ذهنم هجوم می‌آوَرْد و تمرکز را برایم سخت می‌کرد. تمام تلاشم این بود که بگویم ورود من به دانشگاه اصلاً نیازمند چنین تعهدی نیست ولی درنهایت به‌اصرار آقایان جملاتی را نوشتم که به هدف من از تحصیل و ورود به دانشگاه دلالت داشت و اینکه اقدامی خلاف قوانین انجام نخواهم داد و عضو تشکیلات بهائی نیستم چون بعد از انقلاب ۱۳۵۷ تشکیلات اداریِ بهائی به حکم دولت تعطیل شده و جامعه‌ی بهائی تشکیلات اداری‌ای ندارد که من عضو آن باشم.

گفت: «اقلیت‌هایی که در یک مملکت زندگی می‌کنند همه‌ی حقوق را ندارند. ما حق تحصیل را از شما گرفته‌ایم، حق زندگی‌کردن را که نگرفتیم! من شما را در این دانشگاه ثبت‌نام نمی‌کنم.»

پس از گذشت یک سال از این اتفاق از دانشگاه شیراز با من تماس گرفتند. آقایی با لحنی شادمانه‌ گفت: «لطفاً در تاریخِ ... به این دفتر بیایید. مشکل ثبت‌نام شما حل شده. می‌خواهیم در این دانشگاه در خدمتتان باشیم.» تلفن را قطع کردم. نمی‌دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. بعد از گذشت شش ترم می‌خواهند مرا ثبت‌نام کنند؛ و چه تضمینی وجود دارد که تا پایان تحصیل من را اخراج نکنند؟ حس می‌کردم که ایام عمرم بازیچه‌ی دست مسئولان است و هر زمان که می‌خواهند، بدون توجه به روزها،‌ ماه‌ها و سال‌هایی که گذشته، تصمیمی می‌گیرند و من را به انجام آن فرامی‌خوانند. من آن دختر هجده‌ساله‌ای نبودم که با شوقْ وارد محل ثبت‌نام دانشگاه شیراز شد. من به درس‌خواندن در دانشگاه غیررسمیِ بهائی عادت کرده بودم و خودم را با این شرایط تطبیق داده و نزدیک به اتمام مقطع لیسانس بودم. حالا بعد از شش ترم می‌خواهند مشکل من را حل کنند و من باید سه سال به عقب برگردم و بر سر میز مهندسی مکانیک بنشینم؟ می‌خواستم پشت تلفن به آن آقا بگویم: «جناب، ما را به خیرِ شما امید نیست، شر مرسانید. این‌قدر تعادل زندگیِ ما را به هم نریزید. در هر ملاقات این‌همه استرس و فشار بر ما تحمیل نکنید.» بعد از قطع‌کردن تلفن، این افکار و احساسات مثل برق از ذهنم گذشتند و بعد صدای مادرم را شنیدم که پرسید: «چی شد؟ کی بود؟» با بغضی که ترکید پاسخ دادم: «من نمی‌خواهم به دانشگاه بروم. این‌ها بعد از سه سال می‌خواهند من را ثبت‌نام کنند. من نمی‌خواهم. از روز اول هم با دیدن سر‌درِ این دانشگاه گریه‌ام می‌گرفت. من متعلق به اینجا نیستم. نمی‌خواهم بروم.» پدر و مادری که خودشان طعم محرومیت از تحصیل و فشارهای متعدد دیگر را چشیده‌اند، احساسات دخترشان را درک می‌کنند و با درایتْ او را آرام می‌کنند. با یادآوریِ اینکه این مسیر دادخواهی برای شخصِ من نیست و شاید بتواند گره‌ای از کار سایر جوانان بهائیِ ایران باز کند، این حس رسالت را در من تقویت کردند. تصمیم گرفتیم که این آخرین مرحله را هم برویم و ببینم آیا واقعاً دانشگاه حرف جدیدی برای ما دارد یا نه. در موعد مقرر به دفتر مربوطه رفتیم.

به خانواده‌ام گفتند: «به‌سلامتی، دختر شما با همکاری با وزارت علوم کمک کرده که سوءتفاهمات برطرف شود و ما هم شرمنده‌ی شما نشویم و بتوانیم در دانشگاه در خدمت شما باشیم.»

از این اظهارات متعجب شدیم. بعد برگه‌هایی را برای ثبت‌نام آوردند. برگه‌ای که من در وزارت علوم نوشته بودم ضمیمه‌ی این اوراق بود.

گفتند: «دختر شما این تعهد را داده و با استناد به آن، می‌توانیم ایشان را ثبت‌نام کنیم.»

مادرم برگه را گرفت و چند بار با دقت خواند و پرسید: «خوب، منظور شما از همکاری چیه؟»

گفتند: «یعنی دختر شما بهائی نیست.»

با چشمان گرد و ازحدقه‌بیرون‌زده گفتم: «من تمام تلاشم را کردم که حُسن نیتم را نشان دهم که با چه هدفی می‌خواهم مثل هر جوان عادیِ این کشور وارد دانشگاه شوم، تحصیل کنم و به کشورم خدمت کنم اما شما این‌طور تعبیر و نتیجه‌گیری می‌کنید؟»

سپس مادرم با لحنی قاطع و تا حدی عصبانی گفت:

آقایان مصداق آیهی مبارکه در قرآن شریف هستند که می‌فرمایند: «یُحَرِّفُونَ ٱلکَلِمَ عَن موَاضِعِهِ» (سخن را از جایش برمیگردانند). شما بعد از سه سال که از زندگی و فرصت تحصیل دخترم در دانشگاه گذشته و همکلاسی‌هایش به پایان مقطع لیسانس نزدیک می‌شوند، تازه به ما اظهار لطف می‌کنید که مشکل را حل کرده‌اید و می‌خواهید دخترم را ثبت‌نام کنید ولی با این ادعا که او بهائی نیست و تمام عقاید و اصولش را زیر پا گذاشته و با دخالت مستقیم در عقاید شخصی و حریم خصوصی او؟ با روشِ شما من و پدرش و همهی بهائیان می‌توانستیم بهدروغ در فرم ثبت‌نام بنویسیم که بهائی نیستیم و به دانشگاه برویم. چه نیازی بود که اینهمه سال محروم از تحصیل باشیم؟

مسئول دفتر با لحن میانجیگرانه‌ای گفت: «خانم، رئیس دانشگاه از موضع خودشان کوتاه آمده‌اند. شما هم کمی کوتاه بیایید و بگذارید این مشکل حل شود و جوانِ ما وارد دانشگاه شود.»

مادرم پاسخ داد:

رئیس دانشگاه از سه سال پیش سرِ سوزنی از موضع خود کوتاه نیامده. او از ثبتنام دانشجوی بهائی امتناع ورزیده و الان هم شما با این نامه دارید فردی را به‌عنوان غیربهائی به دانشگاه می‌فرستید. دانشگاه شیراز، وزارت علوم و دیوان عدالت هیچ کمکی به حل این پرونده بهصورت قانونی نکرده‌اند. فرصت علماندوزی و کسب دانش بهطُرُق مختلف برایش فراهم است و برای ورود به دانشگاه، اصولی که با آن بزرگ شده را کنار نخواهد گذاشت.

در این لحظه بود که بعد از سه سال نفس راحتی کشیدم که بالاخره تمام شد. دیگر این افراد با این رویه‌های مکارانه مرا تحت فشارِ تصمیم‌گیری‌های لحظه‌ای نمی‌گذارند و مثل بازیِ مار و پله مرا بعد از گذراندن سه سال به نقطه‌ی شروع بر‌نمی‌گردانند. احساس سبک‌بالی داشتم، از اینکه برای به‌دست‌آوردن حق تحصیل نه دروغ گفتم و نه از بیان عقاید و تفکراتم سر باز زدم، بلکه به اصولی پایبند ماندم که معتقدم لازمه‌ی زندگی اجتماعیِ سالم و رو به پیشرفت است.

این داستانِ سه‌ساله وجه دیگری هم داشت. هم‌کلاسی‌های مدرسه بعد از شنیدن اتفاقی که در ثبت‌نامِ دانشگاه برایم افتاد با تماس‌هایشان، همدلی‌ِ خود را ابراز و مرا غرق در محبت کردند. این تفکرات سالم و بی‌تعصب واقعاً مایه‌ی دلگرمیِ آن روزها بود. با برخی از آن‌ها هنوز هم در ارتباط هستم. از حالِ هم خبر می‌گیریم، از شادیِ هم خوشحال می‌شویم و در سختی‌ها همراه هم هستیم. این روابط محبت‌آمیز طبیعی، در اثر جریاناتِ غیرطبیعیِ محرومیت من از تحصیل تغییر نکرد. ما همچنان قلبمان برای هم می‌تپد و یکدیگر را فارغ از اندیشه‌های متفاوت دوست داریم.

دو اتفاق عجیب هم در این سال‌ها رخ داد. بعد از ناآرامی‌های سال ۱۳۸۸ یکی از هم‌کلاسی‌ها به من زنگ زد و گفت: «پسر رئیس دانشگاه شیراز در شلوغی‌های این ایام چشمش کور شده‌ است.» من با شنیدن این خبر به‌شدت ناراحت و شوکه شدم، مثل هر انسان دیگری که از شنیدن آسیب‌دیدن همنوعش غمگین می‌شود. وقتی ناراحتی‌ام را ابراز کردم، دوستم متعجب شد. می‌گفت: «من فکر کردم که تو الان می‌گویی حقش است؛ پدرش ظلمی در حق من کرد و الان باید غم فرزندش را بخورد.» ولی من در کل این سال‌ها به یاد نمی‌آورم که هیچ‌یک از مسئولان را نفرین کرده باشم. چنین کاری برایم بی‌معنی بود. با اصول و تفکراتم متناقض بود. اصلاً چه فایده‌ای داشت؟ نفرین کنم که چه بشود؟ پسر رئیس دانشگاه چشمانش را از دست داد، من چرا باید خوشحال شوم و چرا باید نوعی انتقام‌جویی در من باشد؟ اصلاً برایم قابل‌فهم نبود. مدتی بعد خبری شنیدیم مبنی بر اینکه رئیس دانشگاه شیراز به‌علت فساد اقتصادی از کار برکنار شده‌. باز هم خوشحال نشدم ولی برایم غیرقابلباور هم نبود؛ فردی که حاضر است قوانین را به نفع خودش دستکاری کند بعید نیست که در هر حوزه‌ای چنین کند.

در قلب و ذهنم روشن‌تر شد که چرا همه‌ی اعضای جامعه، در هر نقش و جایگاهی، وظیفه دارند که اصول و تفکراتی اخلاقی و بنیادین را برای خود انتخاب کنند و در هر شرایطی با پرداخت هر هزینه‌ای به آن‌ها پایبند بمانند ــ اصولی همانند صداقت، احقاق حق و سکوت‌نکردن در برابر ظلم، عدم انکار هویت و فرهنگِ خود تحت فشار سرکوب، طالبِ خیر عموم بودن، ترک تعصب، توجهِ توأمان به تربیت علمی و اخلاقی، پذیرش مفهوم وحدت در کثرت و بسیاری از دیگر اصولی که با اجرای آنها می‌توان در مسیر تحول اجتماعی گام برداشت.