داستان زنانِ کرواتی که از شهر محصور ووکوار فرار کردند و در مدرسهای مستقر شدند که رهبر یوگسلاوی تیتو آن را بنیان نهاده بود اکنون تبدیل به نمایشی شده است که تأثیرات جنگ را از دیدگاه زنان نشان میدهد.
او که در پی گفتگوی پدر و مادرش در مدح شجاعت برای یافتن بهار، راهیِ کوهستان شده در نهایت و بعد از سه شبانهروز نبرد با کولاک و سرما از زمستان شکست میخورد و در آخرین لحظات عمرش پس از ناامیدی از یافتن بهار با صخرهای که بر پشتش بسته است ضربهی محکمی بر زمین میکوبد و جان میدهد. شدت ضربه به قدری است که بهار را که در اعماق زمین پنهان است از خواب بیدار می کند...
در ماههای اخیر در پی سلسله اتفاقاتی که با سرکوب اعتراضات سراسری آبانماه شروع شد و به شلیک به هواپیمای مسافربری اوکراینی ختم شد، موجی از خشم، غم، ناامیدی و استیصال بخش بزرگی از جامعهی ایران را فراگرفت. سؤالی که این روزها بسیار تکرار میشود این است که چطور میتوان با این تجربهی تلخ جمعی مواجه شد؟ آیا در تجارب قبلی که ما و دیگران از سرگذراندهایم، درسها و امیدهایی برای این روزها یافت میشود؟ چگونه میتوان مقهور این تلخی و ناامیدی نشد؟
دیوارنویسیها گاهی صریح است و گاهی در لفافه. یکی مستقیم پیام میدهد «همجنسگرایی بیماری نیست، همجنسگراستیزی بیماری اجتماعی است». و دیگری با زبان شعر میگوید «برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت».
گاه فکر میکنم که سرنوشت ملتها و آدمها چقدر شبیه هم است. یا در آرزوی آیندهاند و یا در حسرت گذشته! جوانی ۱۹ ساله بودم که در شهری دور دانشجو شدم. اولین روزی که در محوطهی بزرگ دانشگاه تنها ماندم، خوب به یادم هست. بعد از چند روز که با پدر و برادرم در شهر جدید سپری کردیم، بالاخره روز آخر رسیده بود. از صبح تا ظهر گپ زدیم و بعد از ظهر بود که پدر و برادرم را در آغوش کشیدم، خداحافظی کردیم، و رفتند.
من یکی از معدود بازماندگان کسانی هستم که تقریباً تا آخرین لحظهی پیش از آزادسازی آشوویتس در این اردوگاه بودم. انتقال ما از این اردوگاه یا به اصطلاح تخلیهی آن در ۱۸ ژانویه آغاز شد. ما در صفی ۶۰۰ نفری به راه افتادیم و در شش روز و نیمِ بعدی بیش از نیمی از همراهانم جان باختند. به احتمال قوی، من تا مراسم یادبود سال آینده زنده نخواهم ماند. این قانون طبیعت است. پس لطفاً ببخشید که احساساتی سخن خواهم گفت.