صدای سکوت لورنا
Flagey
برادران داردِن، فیلمسازان نامدار بلژیکی، جامعهی مدرن سیال را به تصویر میکشند، جامعهای مصرفمحور که در آن انسان نه غایتی در خود بلکه کالایی مصرفی و دورانداختنی به شمار میرود.
در یکی از نخستین صحنههای سکوت لورنا، اثر ژان پیِر و لوک داردِن، قهرمان فیلم یعنی لورنا، با بازی عالی آرتیا دُبُرشی، صندوق پستیاش را باز میکند اما سرخورده میشود؛ باز هم هیچ خبری از نامهای نیست که مدتها منتظرش بوده است. وقتی پِیرنگِ داستان معلوم شد با خود اندیشیدم که فیلمی که نفسم را در سینه حبس کرده خود یک نامه است: نامهای از جهان مدرن سیال، نامهای که مشتاقانه آرزوی نگارشش را داشتم اما از این کار عاجز مانده بودم زیرا از دیدِ سینمایی و مهارتهای داستانگوییِ کارگردانان و نویسندگان فیلمنامهاش بهرهای نداشتم. متأسفانه این آرزویم هرگز برآورده نخواهد شد، تنها کاری که میتوانم بکنم این است که توضیح دهم چرا این اثرِ برادران داردِن یکی از بهترین نامههایی است که تاکنون از جهان مدرن سیال فرستاده شده ... حداقل یکی از بهترین نامههایی است که شانس خواندن یا در خیال پروراندنشان را داشتهام.
جستوجوی نامه نخستین صحنهی فیلم نیست: این فیلم هم مثل اکثر نمایشهایی که در دوران مدرن سیال ما به روی صحنه میرود (خواه تراژدی یا کمدی) با مبادلهی مقداری پول شروع میشود و پایان مییابد. در ابتدای فیلم لورنا، مهاجری با اجازهی اقامت موقت که در پی کسب تابعیت بلژیکی است مقداری پول را به حساب بانکی خود واریز میکند. در پایان فیلم، لورنا حسابش را خالی میکند و میبندد، شناسنامهی بلژیکی و تلفن همراهش (بخوانید: شبکهی پیوندهایش، شبکهای از افرادی که میتواند با آنها تماس بگیرد، تنها لنگرگاهی که در میان امواج خروشان دارد) را دور میاندازد، و انتخابی جز مرگ جسمانی یا مرگ اجتماعی برایش باقی نمیماند. چند لحظه بعد، در نمای پایانی لورنا را میبینیم که دور از دوست و دشمن، عاری از هر نشانهی هویت یا تعلق، روی میزی در یک کلبهی چوبی متروک در اعماق جنگلی در محلی دورافتاده دراز کشیده است.
کلودی، همسر لورنا، یک معتاد است که پذیرفته در ازای دریافت مبلغ معینی برای تأمین مخارج اعتیادش خود را به عنوان وسیلهای برای کسب تابعیت بلژیکی به لورنا عرضه کند. فابیو، سرکردهی یک گروه مافیاییمآبِ دادوستد گذرنامه، وقتی از هدف این ازدواجِ آشکارا قلابی باخبر میشود اعتیاد کلودی را مزیت عمدهای به حساب میآورد: به نظر او معتادان زود میمیرند، و حتی اگر به اندازهی کافی زود نمیرند میتوان به مرگ آنها سرعت بخشید زیرا مرگ معتادان در اثر مصرف بیش از حد مواد مخدر (خواه به علت اشتباه خودشان یا به علت سوءنیت دیگران و نقشهی بدخواهانهی آنها) اتفاقی باورکردنی، و بنابراین، بسیار محتمل است. در این صورت بیوهی جوان، که حالا یک شهروند بلژیکیِ تمامعیار شده، میتواند در ازای دریافت مبلغ معینی خود را برای ازدواج به فرد دیگری که خواهان کسب تابعیت است، عرضه کند...لورنا و معشوقش، سوکُل (که او هم مهاجری با موقعیتی به شدت «بیثبات» است) میخواهند این پول را روی وام بانکی سنگینی بگذارند و اغذیهفروشی باز کنند تا به جای فروش جسم و هویت خود ساندویچ بفروشند.
در جامعهی مصرفکنندگان ــ یعنی، جامعهای که در آن مردم برای مصرف کردن مجبورند ابتدا خود را به عنوان کالاهای فروختنی در بازار مصرف عرضه کنند ــ این نقشه طرح تجاریِ کاملاً سنجیدهای به شمار میرود. این نقشه با روح و منطق جامعهای که لورنا، سوکُل و خریداران بالقوهی خدمات آنان، از جمله هویت حقوقی تعریف شدهی ایشان، برای ورود به آن تقلا میکنند کاملاً همخوانی دارد ــ یعنی همان جامعهای که آرزو دارند در آن جا بیفتند و امنیت یابند. اما این نقشه به زودی نقش بر آب میشود و به وسیلهی عواملی که در این طرح تجاری نادیده گرفته شده بود، به هم میخورد. این عوامل تنها به این دلیل نادیده مانده بودند که در بازار قیمتی نداشتند: عواملی مثل شفقت، ترحم، میل به مراقبت، بیزاری از تحمیل درد، و انزجار از مشاهدهی رنج بشر را در قرارداد «زناشویی» نگنجانیده بودند.
این عوامل را میتوان در قرارداد نادیده گرفت اما، همان طور که به تدریج میفهمیم، نمیتوان آنها را برای مدتی طولانی از همزیستی و تعامل انسانی بیرون نگه داشت. زندگی با لورنا، شخصی شریف، سختکوش و صادق، کلودی را برمیانگیزد تا در صورت لزوم حتی بدون کمک دیگران از آن شرایط خفتبار خارج شود و عادت مخربش را ترک کند. طلب کمک از جانب کلودی، و از آن مهمتر منظرهی دلخراش تقلای او برای غلبه بر این بیماریِ تباهکننده و درد و رنج ناشی از ترک اعتیاد، با مفاد ریز و درشت قرارداد تجاری تداخل پیدا میکند و سرانجام این نقشه را نقش بر آب میسازد. لورنا انسان است، لورنا به دیگری اهمیت میدهد، لورنا برانگیخته میشود تا کمک کند ــ به چه علتی؟ قطعاً نه به علت تعهدات مندرج در قرارداد. پس شاید به علت انسانیتاش. به علت درد و رنجی که در چهرهی انسان دیگری میبیند.
وقتی سرانجام پس از مدتها نامه و حکم دادگاه میرسد و کلودی از دست دادن لورنا را نزدیک میبیند برای تهیهی تنها داروی یأسی که میشناسد و امتحان کرده دوباره سراغ فروشندهی مواد مخدر میرود...اما لورنا فروشندهی مواد مخدر را بیرون میاندازد، در را قفل میکند و کلید را از پنجره بیرون میاندازد تا اطمینان یابد که وسوسهی بیمارگونه بازنخواهد گشت. سپس لخت میشود و تن خود را به عنوان دارویی جایگزین به کلودی عرضه میکند. به نظر میرسد که این دارو مؤثر است...اما مراحل دادرسی طلاق نیز در جریان است. در صحنهی بعدی میفهمیم که کلودی به علت مصرف بیش از حد مواد مخدر جان سپرده است. خودکشی؟ اشتباه؟ قتل؟ فیلم چیزی به ما نمیگوید؛ لورنا هم از علت مرگ کلودی مطمئن نیست. او اطلاعات لازم را ندارد اما نمیتواند وجدانش را بفریبد. لورنا ابتدا با کلودی به صورت یک کالا رفتار میکرد، بنابراین ندای وجدان را میشنود؛ او کلودی را به عنوان کالایی بالقوه سودآور، سهام سرمایهگذاری، یا پلهی نردبانی خریده بود که میخواست از آن بالا رود تا خود را به کالایی گرانبهاتر برساند. حالا دیگر برای جبران رنجی که کلودی متحمل شده، برای توبه و جبران مافات خیلی دیر است...واقعاً خیلی دیر شده؟ برای کسی که حاضر به پرداخت هزینهی بازیابیِ وجدانی آسوده باشد پاسخ منفی است. البته این کار هزینهی گزافی دارد و عدهی اندکی حاضر به پرداخت آناند. لورنا میپذیرد که این هزینه را بپردازد ــ تصمیم میگیرد که از بازار بیرون رود. اعلام میکند که از کلودی باردار شده و دستور بیقیدوشرط فابیو و سوکُل برای سقط جنین را رد میکند؛ لورنای باردار ارزش خود را در بازار مهاجرت از دست میدهد و «شوهر» آیندهاش پول خود را طلب میکند. بنابراین، پیشپرداخت اغذیهفروشیِ محبوبش را از دست میدهد. فابیو نام لورنا را در ستون بدهکاران ثبت میکند و دورانداختن سریع و مخفیانهی او را در دستور کار خود قرار میدهد. سوکُل، که به شدت سرخورده شده و رؤیاهایش را بر باد رفته میبیند، لورنا را ترک میکند و به دنبال نقشهی تجاری نان و آبدار دیگری (یا به عبارت دیگر، نقشهای که هنوز نقش بر آب نشده) میرود. لورنا دیگر بازیگر نیست. حتی جایزه یا جام افتخاری در بازی دیگران هم نیست. صاف و ساده باید گفت که بهدردنخور است. او هم به فهرست بلند آدمهای بهدردنخور و دورانداختنی اضافه شده است.
لورنا از همه چیز و همه کس میگریزد و به کلبهای متروک پناه میبرد، به تکهای بیمصرف مثل خودش، که همچون خود او در محلی دورافتاده و ملالآور که یادآور سرزمین مردگانِ جاویدِ اساطیر یونان است، رها شده ــ او همهی داراییها (بخوانید: همهی نشانهها و رسوبات زندگی گذشتهاش) را رها میکند. اکنون باقی عمر را به مراقبت و مواظبت از دیگری اختصاص خواهد داد: فرزند خیالین کلودی که، در غیبت دیگر آدمیان، حضورش در رحمش را به خود قبولانده ــ بر خلاف نظر پزشکان کارآزمودهای که به رغم خبرگی در شناسایی و درمان بیماریهای جسمانی، از شناسایی و درمان امراض روحی ناتواناند...
به نظرم فیلمِ برادران داردِن استعارهی دراماتیک نیرومندی است از انتخابهایی که داریم و قیمتی که برای این انتخابها میپردازیم. نمیدانم با من موافقاید یا نه، و در صورت موافقت، آیا از راهی مشابه من به این نتیجه رسیدهاید یا خیر...
برگردان: عرفان ثابتی
زیگمونت باومن اندیشمند لهستانی و نظریهپرداز «مدرنیتهی سیال» است. آنچه خواندید برگردانِ این نوشتهی او است:
Zygmunt Bauman, ‘The Voice of Lorna’s Silence’, in 44 Letters from the Liquid Modern World (Cambridge: Polity Press, 2010), pp. 153-156.