تاریخ انتشار: 
1398/10/06

لحظه‌ی خودکشی سیاسی بریتانیا

ریچارد اوانز

scmp

دموکراسی به دردسر افتاده است. دیدگاه خوش‌بینانه‌ای که پس از سقوط کمونیسم جهان را فراگرفته بود در حال محو شدن است. سال گذشته نشریه‌ی اکونومیست در نمایه‌ی سالانه‌ی خود از دموکراسی در جهان، ۸۹ کشور را تنزل داد، سه برابر بیش از کشورهایی که ترقی کرده بودند. از ویکتور اوربان در مجارستان گرفته تا رودریگو دوترته در فیلیپین، از نیکولاس مادورو در ونزوئلا گرفته تا ولادیمیر پوتین در روسیه و دانیل اورتگا در نیکاراگوئه، رهبران مقتدر در حال سرکوب آزادی‌های مدنی و حقوق بشر هستند. 

در آمریکا، ترامپ قضات را به باد انتقاد گرفته، در میان حامیان خود خشونت را ترویج می‌کند و با امضای فرامین اجرایی کنگره را دور می‌زند. در نتیجه، این نگرانی ایجاد شده که نهادهای دموکراتیک در خطر هستند. در بریتانیا، در لحظه‌ی اضطرار سیاسی، نخست وزیر محافظه‌کار و پوپولیست، پارلمان را به حالت تعلیق درآورده است تا برگزیت بدون توافق را پیش ببرد. در مواجهه با این بحران، به نظر می‌رسد که این پرسش بجاست: برای آن‌ها که نگران آینده‌ی دموکراسی هستند، تاریخ چه درس‌هایی در بر دارد؟

 

نمونه‌ها و جهت‌های مشابهت

برای بازبینی نمونه‌ای الگووار از فروپاشی یک دموکراسی، یک قرن پس از تأسیس جمهوری وایمار در آلمان دوران مناسبی است. مجلس ملی منتخب در جلسات خود در شهر وایمار واقع در ایالت تورینگن در ۱۱ اوت ۱۹۱۹ قانون اساسیای را به تصویب رساند که بر مبنای آن حکومت‌ اقتدارگرای قیصر ملغی شد، حکومتی که در آن پادشاه دولت‌ها را منصوب می‌کرد، وزرا به پارلمان پاسخ‌گو نبودند و آزادی‌های مدنی محدود بود. اکثر آلمانی‌ها این نظام مشروطه را که بیسمارک در سال ۱۸۷۱ تأسیس کرده بود، به دلیل شکست در جنگ جهانی اول ملامت می‌کردند. انقلابی عمدتاً بی‌خشونت در نوامبر ۱۹۱۸ این نظام را سرنگون کرد. 

بهار در وایمار: تصویر ادوارد تونی از انحطاط آلمان. ۱۹۲۱. عکس از: گانگر/شاتراستاک. 


جمهوری وایمار که بعد از آن به قدرت رسید، احتمالاً دموکراتیک‌ترین حکومت در تاریخ جهان بوده است، و در آن انتخابات آزاد، حق رأی برای همه‌ی بزرگ‌سالان (مرد و زن)، یک نظام قضایی مستقل، مطبوعات آزاد، خودمختاری مناطق درونی کشور و نظام نمایندگی تناسبی وجود داشت. در انتخابات سال ۱۹۲۰ احزابی که به خلق جمهوری کمک کرده بودند، با اکثریت مطلق برنده شدند. به نظر می‌آمد که هیچ مشکلی وجود نخواهد داشت. 

پانزده سال بعد، جمهوری جای خود را به دیکتاتوری نازی هیتلر بخشید. تبلیغاتی که از مرکز هماهنگ می‌شد جای مطبوعات آزاد را گرفت؛ همه‌ی احزاب سیاسی دیگر منحل شدند؛ دادگاه‌های جدید نازی برپا شد؛ و همه‌ی نهادهای مستقل جز کلیسا و ارتش به سازمان‌هایی برای ستایش پیشوا تبدیل شدند. قوانین جدیدِ خیانت، لطیفه‌گویی درباره‌ی رژیم او را مستحق مرگ شمرد. در طول شش سال، هیتلر جنگی جهانی را آغاز کرد که پنجاه میلیون نفر، از جمله شش میلیون یهودی را به قتل رساند. 

از این داستان غم‌انگیز چه می‌توان آموخت؟ آیا هیچ ربطی به شرایط دموکراسی در حال حاضر دارد؟ در نگاه اول، شباهت‌های واضحی وجود دارد و این از جمله شامل انگلستان می‌شود: نهادهای دموکراتیک مانند پارلمان و مطبوعات اعتماد عمومی را از دست داده‌اند؛ نظام سیاسی چند‌قطبی شده است. همچون جمهوری وایمار، تهدید‌های جسمی علیه سیاست‌مداران در حال افزایش است؛ و سخن گفتن درباره‌ی خیانت شایع شده است. چپ دچار تفرقه و فضا آکنده از ملی‌گرایی و حسرت گذشته است. در میان بعضی گروه‌ها، امپراتوری بریتانیا همان‌گونه ستایش می‌شود که در دهه‌ی ۱۹۲۰ و اوایل دهه‌ی ۱۹۳۰ امپراتوری ظاهراً عظیمِ آلمان در قرون وسطی در این کشور مورد ستایش بود. شباهت‌های اقتصادی نیز وجود دارد، از جمله شباهت میان رکود بزرگ [۱۹۳۰.م.] و سایه‌ی تاریک و بلندی که با بحران اقتصادی ۲۰۰۸ بر اقتصاد افتاده است. 

از این‌ها گذشته، پدیده‌ی «جنگ‌های فرهنگی» نیز وجود دارد که می‌تواند دست‌مایه‌ی ایجاد تحرک در راست تندرو باشد. وقتی هیتلر صحنه‌ی فرهنگی پرتحرک وایمار را «منحط» می‌خواند، حرف دل بسیاری از آلمان‌ها را می‌زد زیرا این دوران، دوران موسیقی جاز، فیلم‌هایی مانند مطب دکتر کالیگاری، هنر اکسپرسیونیست و مقبولیت آزادی جنسی در رمان‌هایی مانند گرگ بیابان هرمان هسه بود. محافظه‌کاران از این که جمهوری وایمار در عمل مجازات اعدام را کنار گذاشته بود، به شدت خشمگین بودند. هیتلر در تبلیغات خود بیهوده بر ارزش‌های خانواده و حاکمیت نظم و قانون تأکید نمی‌کرد. 

در دوران ما نیز می‌توان نوعی محافظه‌کاری مجازات‌گرای مشابه را دید. دولت ترامپ آغاز مجدد اعدام‌های فدرال را به نمایشی عامه‌پسند تبدیل کرده است. در انگلستان، نظرسنجی مؤسسه‌ی YouGov در سال ۲۰۱۷ نشان داد که بیش از نیمی از طرفداران جدایی بریتانیا از اتحادیه‌ی اروپا معتقدند که مجازات اعدام باید در انگلستان بعد از برگزیت دوباره وضع شود. در بعضی از ایالت‌های آمریکا جنبش‌هایی ظاهراً توقف‌ناپذیر برای ممنوع کردن سقط جنین به راه افتاده است و حمله به حقوق دگرباشان جنسی در بسیاری از کشور‌ها از جمله لهستان، مجارستان و روسیه شروع شده است. 

در همین حال، شواهد روشنی وجود دارد که حاکی از برهم خوردن نظم بعد از جنگ [جهانی دوم. م.] است، همان طور که جامعه‌ی ملل در دهه‌ی ۱۹۳۰ از تاب و توان افتاده بود. ترامپ تقریباً بلافاصله بعد از ورود به کاخ سفید شروع به حملات لفظی به نظام جهانی کرد، نظامی که بنیان‌های آن از زمان جنگ جهانی دوم دوام آورده بود. او با اعلام سیاست‌ «اولویت با آمریکاست» از توافق پاریس درباره‌ی تغییرات اقلیمی و پیمان اتمی با ایران خارج شد. جنگ تجاری رو به وخامتی با چین را آغاز کرد، و دو اقتصاد برتر جهان را به شیوه‌ای به جان یکدیگر انداخت که به شکلی نگران‌کننده یادآور جنگ‌های تعرفه‌بندی و صدمات شدید آنها در دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۹ است. 

 

سرزمینی بیگانه

حال آیا تاریخ واقعاً در حال تکرار شدن است، یا این که گذشته هیچ ربطی به امروز ندارد؟ بعضی از این شباهت‌ها را نباید بیش از حد تعمیم داد. پیامدهای بحران بانکی سال ۲۰۰۸ به هیچ وجه از نظر شدت با رکود سالهای ۱۹۳۱ تا ۱۹۳۳ قابل مقایسه نیست، رکودی که بیش از یک سوم نیروی کار آلمان را بیکار کرد و منجر به آن شد که نازی‌ها در طول چهار سال از ۱۹۲۸ به سرعت ترقی کردند و از حزبی با کمتر از سه درصد آراء به بزرگ‌ترین حزب در پارلمان آلمان تبدیل شدند. به علاوه، حتی قبل از رکود بزرگ، نگرانی‌های اقتصادی جمهوری وایمار را رها نمی‌کرد. همه‌ی گروه‌های اجتماعی حامی نازی‌ها بودند اما رأی‌دهندگان طبقه‌ی متوسط بیش از همه از آن‌ها حمایت کردند، یعنی کسانی که از زمان ابرتورم سال ۱۹۲۳ از وضعیت مالی خود ناراضی بودند. آن بحران، بدبینی مستمری را ایجاد کرده بود که در سال ۱۹۳۱ با شروع ورشکستگی بانک‌ها ظاهراً به حقیقت پیوست. طبقات متوسط آلمان از کمونیسم وحشت داشتند و حامیان کمونیسم در نوامبر ۱۹۳۲ صد نماینده را راهی پارلمان کرده بودند. هر چه باشد، مردم طبقه‌ی متوسط می‌دانستند که بعد از انقلاب ۱۹۱۷ در روسیه چه بر سر «بورژواها» آمده است: خلع دارایی‌، زندان، و قتل در مقیاس وسیع. 

فقدان نسبی نگرانی‌های مشابه در جامعه‌ی امروز یکی از تفاوت‌های مهم حال و گذشته است، با وجودی که پوپولیست‌های محافظه‌کار سعی می‌کنند به هراس از سیاست‌مداران چپ مانند برنی سندرز یا جرمی کوربن دامن بزنند. و هر چند رکود و ریاضت اقتصادی ممکن است هم در بریتانیا و هم در آمریکا ضربه‌ی شدیدی به جامعه‌ی ما زده باشد اما هرگز سطح بیکاری به میزان امروز کم نبوده است، گرچه این موضوع درباره‌ی اسپانیا یا یونان صادق نیست. 

فراتر از این، خطرات جنگ بین‌المللی کنترل‌ناپذیر بسیار کمتر از دهه‌ی ۱۹۳۰ است. هیتلر و موسولینی جنگ را می‌ستودند و همه چیز را از اقتصاد گرفته تا نظام آموزشی به ابزارهای آمادگی برای جنگ تبدیل کردند. از زمان جنگ جهانی دوم و از آن مهم‌تر، از زمان اختراع بمب‌های اتم، ترویج جنگ‌طلبی بسیار دشوارتر شده است. هیچ کشوری امروزه به طور علنی از جنگ حمایت نمی‌کند. از جنگ گاهی به عنوان تهدید استفاده می‌شود، از جمله ترامپ چنین کرده، اما سازمان‌های نظامی نسبت به شروع یک جنگ جدید به شدت مقاومت می‌کنند و همه‌ی نشانه‌ها حاکی از آن است که مردم نسبت به ایده‌ی جنگ سراسری اکراه دارند. 

حالت جنگ‌طلبی در دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ منعکس کننده‌ی توحشی بود که جنگ جهانی اول به وجود آورده بود، چیزی که امروزه هیچ قرینه‌ای ندارد. بازماندگان جوان جنگ در سال‌های میان دو جنگ جهانی همه‌جا حضور داشتند و بسیاری از آن‌ها از دیدن قتل دوستان‌شان ‌آسیب‌های شدیدی دیده بودند و همگی به استفاده از سلاح عادت داشتند. آیین قهرمان‌پروری نظامی در رسانه‌ها حتی کسانی را مبتلا کرده بود که در سال‌های ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۸ جوان‌تر از آن بودند که بتوانند بجنگند اما به هر کاری دست می‌زدند تا قدرت خود را در مقابل دشمنان واقعی یا خیالی به اثبات رسانند و همچون بزرگ‌تر‌های محبوب خود، قهرمان شوند.

صف‌های هراس آور: کودکان در یک اردوگاه پناهندگان در آمریکا در صف ایستاده‌اند. عکس از: گتی. 


گرایش به خشونت در سال‌های اولیه‌ی جمهوری وایمار موجی از ترورهای سیاسی را آغاز کرد که اغلب سیاست‌مداران چپ را هدف می‌گرفت. حتی بعد از فروکش کردن این موج، هر حزب سیاسی در آلمان گروه شبه‌نظامی مسلح خود را داشت (گارد ضربت برای نازی‌ها، کلاه‌خود‌آهنی‌ها برای ملی‌گرایان، اتحادیه‌ی جنگ‌جویان سرخ برای کمونیست‌ها و حتی پرچم‌داران رایش برای سوسیال‌دموکرات‌ها). تا دهه‌ی ۱۹۳۰، این جنبش‌های گسترده‌ صدها هزار نفر از مردان عمدتاً بیکار را به خود جذب کرده بودند. آن‌ها رقبای خود را کتک می‌زدند، جلسات آن‌ها را بر هم می‌زدند و برای ایجاد هراس در آن‌ها در خیابان‌ها رژه‌ می‌رفتند. سطح خشونت سیاسی در سال‌های آخر جمهوری وایمار حیرت‌انگیز بود: در نیمه‌ی اول سال ۱۳۳۲، ۸۴ نازی و همین‌طور ۷۵ کمونیست، در دعواهای خیابانی با دیگر گروه‌های مسلح کشته شدند. در کارزار انتخاباتی پروس در آن تابستان، ۱۰۵ قتل ناشی از خشونت واقع شد و پلیس ۴۶۱ آشوب سیاسی با ۸۲ کشته را گزارش کرد. این موضوعات قرینه‌ای در دموکراسی‌های امروزی ندارد، و باید از این بابت شکرگزار باشیم.

در بحبوحه‌ی این خشونت‌های خیابانی، ارتش آلمان به تدریج قدرت گرفت. قرارداد صلح ۱۹۱۹ دست و پای ارتش آلمان را بسته بود اما قدرت نظامیاش هنوز بسیار بیشتر از شبه‌نظامیان بود. ارتش در نهایت بر پُل فون هایدنبرگ، رئیس جمهور آلمان (که تمام عمر خود شخصی نظامی بود) نفوذ شدیدی یافت و با اشاره‌هایی واضح نشان داد که آماده‌ی به راه انداختن یک جنگ داخلی است تا به این وسیله هیتلر را به قدرت برساند. برعکس، در اغلب دموکراسی‌های مدرن، نیروهای نظامی به شدت تحت نظر سیاستمداران هستند. 

هیتلر از طریق قدرت‌نمایی توانست از ژانویه‌ تا ژوئیه‌ی سال ۱۹۳۳ جایگاه خود را از مقام صدر اعظم یک دولت ائتلافی به رئیس یک حکومت تک‌حزبی تمامعیار ارتقاء دهد. در طول این مدت او حدود ۲۰۰ هزارکمونیست و سوسیال‌دموکرات را در اردوگاه‌های موقت کار اجباری زندانی کرد تا زمانی که آن‌ها قسم خوردند که فعالیت‌های سیاسی خود را متوقف کنند. در این دوران، نگهبانان اردوگاه‌ها، اعضای اس‌اس و گارد ضربت، حتی بر اساس تخمین‌های رسمی، بیش از ۶۰۰ نفر را به قتل رساندند. بله، اردوگاه‌های مهاجران که ترامپ در مرزهای مکزیک برپا کرده، بی‌رحمانه و زننده است. الکساندریا اوکازیو-کورتز، عضو چپ‌گرای کنگره، به درستی آن‌ها را به «اردوگاه‌های کار اجباری» تشبیه کرده است. اما هدف آن‌ها هر چه که باشد، این نیست که مخالفان سیاسی ترامپ را بترساند و مجبور به سکوت کند. 

و هر چند ترامپ راه خشونت نژادپرستانه را باز گذاشته (در واقعه‌ی بدنام شارلوتسویل در سال ۲۰۱۷) و حامیان خود را به آزار مخالفان در راهپیمایی‌ها تشویق کرده اما او برای رسیدن به اهداف سیاسی خود به شکلی سیستماتیک از زور استفاده نمی‌کند. در بریتانیا، خشونت سیاسی به شکل نگران‌کننده‌ای نمایان شده است، از جمله در ترور جو کاکس عضو پارلمان از حزب کارگر در سال ۲۰۱۶، و حملات فیزیکی به حامیان باقی ماندن در اتحادیه‌ی اروپا، حتی اعضای پارلمان. در همین زمینه باید به تهدید به تجاوز جنسی و قتل در اینترنت اشاره کرد. اما همه‌ی این‌ها هنوز با آنچه در اواخر جمهوری وایمار اتفاق افتاد فاصله‌ی زیادی دارد. 

هیتلر و موسولینی به طور علنی نهادهای دموکراتیک را مسخره می‌کردند اما امروزه حتی ضد دموکراتیک‌ترین سیاست‌مداران نیز خود را یک دموکرات می‌دانند. کسانی که در فکر دیکتاتور شدن هستند ممکن است (همان طور که ترامپ چنین کرد) اشاره کنند که بعد از شکست نزدیک در انتخابات نتایج را نخواهند پذیرفت زیرا ممکن است در آن تقلب شده باشد. اما آن‌ها نمی‌گویند که رأی‌گیری مهم نیست یا رأی‌دهندگان نباید حق انتخاب آزاد داشته باشند. هر چند ممکن است لیبرال دموکراسی را حقیر بشمارند اما قوانین اساسی آن را علناً انکار نمی‌کنند. جانسون مدعی است که تعلیق پارلمان روال عادی مبتنی بر قانون اساسی است. 

 

نقطه‌ضعف‌های لیبرال دموکراسی

اما به نقاط آسیب‌پذیری که در همین قوانین اساسی وجود دارند، چندان توجه نمی‌شود. چنین کاری اشتباه است. در دهه‌ی ۱۹۳۰، این قوانین راه را برای سیاست‌مدارانی هموار کرد که می‌خواستند به قدرت غیردموکراتیک دست یابند. همان‌طور که جوزف گوبلز، مسئول پروپاگاندای حکومت نازی‌، گفت: «یکی از بهترین‌ لطیفه‌های دموکراسی همیشه این خواهد بود که ابزارهای ویرانی خود را در اختیار دشمنان مرگ‌بار خود گذاشت». قانون اساسی وایمار بدون شک دموکراتیک بود اما حاوی بذرهایی بود که ویرانی آن را به دنبال داشتند. در شرایطی نامساعد، چیزی شبیه این می‌توانست درباره‌ی قانون اساسی نامکتوب بریتانیا نیز اتفاق بیفتد، چیزی مانند امتیاز ویژه‌ی سلطنتی که اکنون برای جلوگیری از ورود پارلمان به یکی از مهم‌ترین موضوعات روز از آن استفاده شده است. 

مشکل قانون اساسی جمهوری وایمار این نبود که مبتنی بر نظام نمایندگیِ تناسبی بود. مانند جامعه‌ی آلمان، حوزه‌های انتخابیه‌ی آلمان از زمان بیسمارک بر اساس خطوط طبقاتی و دینی تقسیم شده بودند و نظام حزبی وایمار صرفاً بازتابی از همین تقسیمات بود. اگر نظام انتخاباتِ اکثریتی هم وجود داشت، نتیجه چندان تغییر نمی‌کرد. دولت‌های ائتلافی به هیچ وجه ضعیف نبودند و وزرایی مثل گوستاو استرسمان به این دلیل که از یک دوره‌ی وزارت به دوره‌ی بعد (در مورد استرسمان تا ۹ دوره) در مسند خود باقی ماندند، نفوذ پیدا کردند. 

مشکل اصلی قانون اساسی در اختیارات رئیس جمهور بود که مستقیماً و برای هفت سال انتخاب می‌شد، واقعیتی که به او مشروعیتی مجزا از پارلمان ملی می‌بخشید. رئیس جمهور وایمار می‌توانست با استفاده از ماده‌ی ۴۸ قانون اساسی با اعلام وضعیت اضطراری اداره‌ی امور را به دست گیرد. نخستین رئیس‌جمهور وایمار، فردریش ابرت از حزب سوسیال دموکرات، در سال‌های نابسامان اولیه‌ی جمهوری ۱۳۶ بار از ماده‌ی ۴۸ استفاده کرد. او با استفاده از این ماده‌ی قانون، از جمله، بعضی دولت‌های ایالتی را که به طور قانونی شکل گرفته بودند لغو کرد و احکام اعدام شورشیان کمونسیت در ارتش سرخ رور (Ruhr) را در مارس ۱۹۲۰ بر مبنای قانون منسوخ گذشته تأیید کرد. این رویه سابقه‌ی شومی به جا گذاشت. 

مشکل اصلی قانون اساسی در اختیارات رئیس جمهور بود که مستقیماً و برای هفت سال انتخاب می‌شد، واقعیتی که به او مشروعیتی مجزا از پارلمان ملی می‌بخشید. رئیس جمهور وایمار می‌توانست با استفاده از ماده‌ی ۴۸ قانون اساسی با اعلام وضعیت اضطراری اداره‌ی امور را به دست گیرد.

هیندنبورگ که بعد از مرگ ابرت در سال ۱۹۲۵ و سپس در مارچ ۱۹۳۲ انتخاب شد، تعهد واقعی به دموکراسی نداشت و در نهایت تلاش کرد که آن را بر هم زند. بعد از انحلال آخرین دولتِ واقعاً دموکراتیکِ جمهوری در سال ۱۹۳۰، او هاینریش رونینگ، متخصص محافظه‌کار امور مالی را منصوب کرد که دولتی جدید شکل دهد اما نتوانست حمایت پارلمان را برای قوانین ریاضت اقتصادی خود به دست آورد، و بنابراین مجبور شد با اعلام وضعیت اضطراری و با استفاده از قدرتی که در ماده‌ی ۴۸ به رئیس جمهور اعطا شده بود، به حکم‌رانی خود ادامه دهد.

در همین میان، نازی‌های اونیفورم‌پوش و نمایندگان کمونیست پارلمان را با شعار دادن علیه یکدیگر مختل می‌کردند و جلسات مجمع قانون‌گذاری کمتر و کمتر برگزار شد: بین سال‌های ۱۹۲۰ تا ۱۹۳۰ این جلسات به طور میانگین صد روز در سال برگزار می‌شد، و بین مارس ۱۹۳۰ تا ژوئیه‌ی ۱۹۳۲، پارلمان تنها ۲۴ روز تشکیل جلسه داد و بین ژوئیه‌ی ۱۹۳۲ تا فوریه‌ی ۱۹۳۳ تنها سه بار برگزار شد. نهاد قانون‌گذاری فلج شده بود. 

بازه‌های طولانی که طی آن مجلس تشکیل جلسه نمی‌داد، قدرت را در دستان چند نفر از اطرافیان رییس‌جمهور متمرکز ساخت. صدراعظم بونینگ و جانشینان او فرانتس فون پاپن و کورت فون شلایشر از مشروعیت عمومی برخوردار نبودند: رأیدهندگان احزاب محافظه‌کار همگی طرفدار نازی‌ها شده بودند و هیچ یک از این مردان مشروعیت خود را از حوزه‌های انتخابی نگرفته بودند. بنابراین، دایره‌ی کوچک افراد پیرامون هیدنبورگ در تلاش بودند که با کمک گرفتن از نازی‌ها در دولت، برای خود مشروعیت ظاهری دست و پا کنند. هدف این گروه کوچک آن بود که کوشش خود برای الغاء دموکراسی را مشروع جلوه دهند و اگر بازگشت قیصر ممکن نباشد، اقتدارگرایی پیش‌ از جنگِ قیصر را احیاء‌ کنند.

در ۳۰ ژانویه سال ۱۹۳۳، هیندنبورگ هیتلر را به عنوان رئیس ائتلافی منصوب کرد که در آن نازی‌ها اقلیتی کوچک بودند و ملی‌گرایان محافظه‌کاری مانند پاپِن، معاون صدر اعظم، اغلب وزارتخانه‌ها را در دست داشتند. گروه کوچک محافظه‌کار در اطراف هیندنبورگ تصور می‌کردند که عاقبت به هدف خود رسیده‌اند. پاپِنِ اشراف‌زاده که به هیتلر به دلیل پایگاه نازل اجتماعی‌اش با تحقیر می‌نگریست، با حماقت به یکی از دوستانش گفته بود: «در طول دو ماه هیتلر را آن چنان به کنار خواهیم راند که ناله خواهد کرد».

این که هیچ کس جز طرفداران هیتلر او را جدی نمی‌گرفتند، به نفعش بود. او که تازه به دوران رسیدهای اتریشی بود و سبیلی خنده‌دار و لهجه‌ای مسخره داشت، با تصور معمول از یک سیاست‌مدار تطبیق نمی‌کرد. ترامپ و بوریس جانسون ممکن است تازه به دوران رسیده‌هایی مشابه او نباشند (و اصلاً چنین نیستند) اما حیرت‌انگیز است که هیچ یک از آنها از نظر متانت با انتظارات رأی‌دهندگان از رهبران سابق انطباق ندارند. بسیاری از رأی‌دهندگان، این مجری‌های تلویزیونی را مایه‌ی تفریح‌ خاطر خود می‌یابند. و مانند بسیاری از رأی‌دهندگان آلمانی در اوایل دهه‌ی ۱۹۳۰، در بریتانیا بسیاری از جانسون (و شاید به همین نسبت از نایجل فاراژ عُرف‌شکن) حمایت می‌کنند، زیرا چنین تصور می‌کنند که آن‌ها هر چه لازم باشد انجام خواهند داد (از جمله شکستن قوانین سیاست) تا بحرانی را که ملت خود را بدان گرفتار کرده، برطرف کنند. در مورد جانسون، این کار شامل دور زدن نمایندگان منتخب مردم است. 

اما قدرت گرفتن هیتلر دستکم به ما می‌آموزد که نظام‌های سیاسی خطر عوام‌فریبان را دستکم می‌گیرند. یک جنبه‌ی نگران‌کننده‌ی بحران کنونی میزان تحمل احزاب اصلی، از جمله جمهوری‌خواهان آمریکا و محافظه‌کاران بریتانیا، نسبت به زبان مبتذل و ایده‌های ساده‌انگارانه‌ی رهبران است، دقیقاً همان‌‌طور که پاپِن، هیندنبورگ، شلایشر و دیگر فعالان نظام سیاسی وایمار ابتدا هیتلر و سپس به تحلیل رفتن قانون اساسی آلمان را تحمل کردند. او بدون مصالحه‌ی آنان نمی‌توانست این کار را به شکلی که اتفاق افتاد، به انجام رساند. جمهوری‌خواهان می‌دانند که ترامپ شارلاتان است، همان‌طور که محافظه‌کاران می‌دانند که جانسون تنبل، آشفته و سطحی است اما اگر این مردان بتوانند برای آن‌ها رأی بیاورند، از آنان حمایت می‌کنند. 

دموکراسی وایمار به معنای دقیق کلمه خودکشی نکرد. اغلب رأی‌دهندگان هرگز به نظام دیکتاتوری رای ندادند: بیشترین رأی نازی‌ها در یک انتخابات آزاد ۳۷.۴ درصد بود. اما تعداد بیش از حدی از سیاست‌مداران محافظه‌کار اراده‌ی کافی برای دفاع از دموکراسی را نداشتند، خواه به این دلیل که واقعاً به آن اعتقاد نداشتند یا به دلایل دیگری که به نظرشان مهم‌تر می‌آمد. در مورد استفاده‌ی هیتلر از اعلام وضعیت اضطراری، وقتی او با استفاده از قدرت هیندنبورگ آزادی‌های مدنی را بعد از آتش گرفتن پارلمان در ۲۸ فوریه‌ی سال ۱۹۳۳ به حالت تعویق درآورد، تعداد کمی از افراد تصور می‌کردند که کار او با آنچه ابرت یا برونینگ قبلاً کرده بودند تفاوت دارد. این فرمان از آن پس تا سال ۱۹۴۵ مرتب تجدید شد. به این معنا دموکراسی به طور قانونی لغو شد. 

درسی که باید گرفت این است که برای جلوگیری از فروپاشی دموکراسیِ مبتنی بر رأی مردم، قانون‌گذاران باید از قدرت خود پاس‌داری کنند. آیا امروزه می‌توانیم اطمینان داشته باشیم که آن‌ها چنین خواهند کرد؟ این که پارلمان بریتانیا مانند پارلمان مشابه خود در جمهوری وایمار کمابیش در تصمیم‌گیری درباره‌ی مهم‌ترین مسئله‌ی روز فلج شده است، به هیچ‌وجه اطمینان‌بخش نیست. مانند دوران جمهوری وایمار، تنها موارد رأی‌‌های اکثریت رأی‌ها منفی هستند، برای مثال رأی علیه معامله‌ی برگزیت ترزا می و نیز، تا این‌جا، هر جایگزین ممکن دیگر. 

در بریتانیا، به رغم حملات رسانه‌ها به قاضیان به عنوان «دشمنان مردم»، استقلال نظام قضایی بسیار جاافتاده‌تر از جمهوری وایمار است.

با بسته شدن دستان پارلمان، خطر بزرگ این است که نمایندگان از خود ناامید شوند. جانسون با تعلیق پارلمان تحقیر خود نسبت به نمایندگان را ابراز می‌کند و آمادگی خود برای پا گذاشتن بر سر اعتراضات آن‌ها به یک برگزیت بدون توافق را نشان می‌دهد، سیاستی که در سال ۲۰۱۶ تقریباً هیچ کس به آن رأی نداد. هدف او مشخصاً این است که زمان کافی به پارلمان ندهد و آن‌ها نتوانند او را پیش از مهلت کنونی در ۳۱ اکتبر مجبور به تقاضای تمدید کنند تا به این ترتیب، مجلس عوام هر چه هم بگوید، بریتانیا به طور خودکار اتحادیه‌ی اروپا را ترک کند. به این دلیل است که او به تعلیق پنج هفته‌ای پارلمان دست زده، کاری که از سال ۱۹۴۵ بی‌سابقه است. نشانه‌هایی نیز وجود دارد که رأی عدم اعتماد بالقوه ممکن است با تحقیر نادیده گرفته شود. اگر چنین اتفاقی بیفتد، دموکراسی پارلمانی واقعاً در این کشور به دردسر افتاده است. این زمانِ پارلمان‌سوزی در بریتانیا خواهد بود. 

 

سنت‌شکنی‌های سیاسی که از مردم و منتخب مردم است

قوانین بنیادین سیاست دموکراتیک در بسیاری از کشورها، از جمله بریتانیا و آمریکا، بیش از هر زمان دیگری از اوایل دهه‌ی ۱۹۳۰ در خطر است. با این حال، هنوز همه‌چیز از دست نرفته است. هنوز دموکراسی مانند دوران جمهوری وایمار به تحلیل نرفته است. در بریتانیا، به رغم حملات رسانه‌ها به قاضیان به عنوان «دشمنان مردم»، استقلال نظام قضایی بسیار جاافتاده‌تر از جمهوری وایمار است. هر چند ترامپ (به گفته‌ی دالیا لیت‌ویک در مقاله‌ای که در همین نشریه در تابستان منتشر شد) با سرعتی نگران‌کننده در حال بازسازی نظام قضایی آمریکا است اما این واقعیت در مورد آمریکا نیز هنوز صادق است. تفکیک قوا که در قانون اساسی آمریکا تعبیه شده است، به کنگره در برابر یک رئیس‌ جمهور خودسر تا حدی امنیت می‌بخشد: او برخلاف یک نخست‌وزیر مصمم بریتانیایی که می‌تواند با استفاده از اختیارات ویژه‌ی سلطنتی پارلمان را تعلیق کند، توانایی تهدید کنگره به تعلیق را ندارد. 

در هر دو کشور، فرهنگ دموکراسی سیاسی به رغم همه‌ی ضعف‌های موجود بسیار ریشه‌دارتر از آن است که در آلمان میان دو جنگ بود و وضعیت حتی در ترکیه، لهستان، روسیه و ونزوئلای امروزی نیز همین گونه است. و هر چه گروه‌های چپ دچار انشقاق تلخی باشند، این تفرقه در جمهوری وایمار بسیار شدیدتر بود. در انتخابات پارلمانی نوامبر ۱۹۳۲ کمونیست‌ها و سوسیال‌دموکرات‌ها روی هم آرای بیشتری از نازی‌ها را به خود اختصاص دادند اما نتوانستند از قدرت گرفتن هیتلر جلوگیری کنند. کمونیست‌ها به دستور استالین حملات خود را بر سوسیال‌دموکرات‌ها متمرکز کرده بودند، یعنی کسانی که، هر چه باشد، نیروهای‌شان رهبر کمونیست کارل لیبکنِشت و روزا لوکزامبورگ را در ۱۹۱۹ به قتل رسانده بودند. هدف آنها از میان بردن دموکراسی وایمار و ایجاد یک «آلمان شوروی» بود. برعکس، احزاب چپ در قرن بیستم عمدتاً به دموکراسی انتخابی پایبند هستند و به همین دلیل امکان همکاری میان جناح‌های مختلف آن‌ها وجود دارد، هر چند در حال حاضر در بریتانیا و با حضور کوربین در سمت رهبری حزب کارگر، چنین اتفاقی دور از ذهن به نظر می‌رسد. 

 

یک دموکراسی شکستخورده؟ 

به رغم همه‌ی پژواک‌های نگران‌کننده، ما در بحبوحه‌ی تکرار دهه‌ی ۱۹۳۰ نیستیم. رهبران مقتدری مانند اوربان و ژائیر بولسونارو (و کسانی مانند ترامپ که مایلاند شبیه آنان باشند) برای رسیدن به اهدافشان نیازی به استفاده از خشونت ندارند. انتخاب آنها لزوماً مرهون توده‌هایی نیست که از دموکراسی برگشته‌اند (به عبارت دیگر، رأیدهندگانی که منتظرند کسی به آنها دستور دهد) بلکه کسانی آنها را برگزیده‌اند که معتقدند دموکراسی‌های ما قلابی است: سیاست‌مداران به خواسته‌های عموم مردم اعتنا نمی‌کنند و نخبگان همه‌چیز را کنترل می‌کنند. 

آدم‌هایی همچون اوربان، ابتدا به منصب خود انتخاب می‌شوند و تنها بعد از آن شروع به تخریب نظامی می‌کنند که آنها را به قدرت رسانده است، یعنی مطبوعات آزاد را محدود می‌کنند، به دادگاه‌های مستقل حمله می‌کنند و حتی سعی می‌کنند نتایج انتخاباتی را که خوشایندشان نیست لغو کنند (چنانچه اخیراً رئیس‌جمهور ترکیه رجب طیب اردوغان در مورد انتخابات شهرداری استانبول چنین کرد). انگیزه‌ی جمهوری‌خواهانِ هوادار ترامپ برای تحمیل قوانین دشوار ثبت‌نام در انتخابات که هدف از آن کاهش مشارکت آمریکایی‌های آفریقایی‌تبار و دیگران است حاکی از بی‌اعتنایی نگران‌کننده نسبت به ارزش‌های اصلی دموکراتیک است. نشانه‌ی دیگر این موضوع، عزم جزم جانسون و دومینیک کامینگز و دولت غیر منتخب و راست ‌افراطی آنها برای تحمیل یک برگزیت بدون توافق بدون تأیید پارلمان و بر خلاف خواسته‌ی اکثریت جمعیت است. 

ظاهراً هیچ یک از این موارد محبوبیت سیاست‌مداران پوپولیست را در میان طرفدارانشان کاهش نمی‌دهد. در بریتانیا، سیاست جانسون با یک‌دندگی متوجه بازگرداندن رأی‌دهندگانی است که از حزب محافظه‌کار جدا شدند و به حزب برگزیت پیوستند. بعد از این اتفاق و بعد از یک برگزیت بدون توافق، او می‌تواند در برابر مردم حاضر شود و به عنوان مردی که بریتانیا را از اتحادیه‌ی اروپا خارج کرد انتخاب شود. طبق محاسبه‌ی او یک اپوزیسیون دچار تفرقه با یک رهبر نامحبوب و ناکارآمد، طعمه‌ی آسانی در مناظرات انتخاباتی خواهند بود. 

جمهوری وایمار یک دموکراسی شکستخورده بود اما در قرن بیست و یکم، دموکراسی‌ها به شیوه‌ای متفاوت شکست می‌خورند. نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم که وقایع آن زمان عیناً تکرار شود. اما بدون شک پژواک‌هایی از آن زمان وجود دارد، حتی اگر هنوز برای اغلب رأی‌دهندگان قابل شنیدن نباشد. وقتی این پژواک‌ها به گوش‌مان برسند، ممکن است دیگر در موقعیتی نباشیم که در مورد آنها کاری بکنیم. 

 

برگردان: پویا موحد


آخرین کتاب ریچارد اوانز اریک هابسباوم: یک زندگی در بستر تاریخ است. آن‌چه خواندید برگردان این نوشته‌ی او با عنوان اصلیِ زیر است:

Richard J Evans, ‘Britain’s Reichstag Fire Moment’, Prospect, 29 August 2019.