تاریخ انتشار: 
1399/06/24

ایرانیان در داستان‌های ایرانی

لیلا رضایی

iranian

عرب‌ها، ارامنه، کردها، کلیمیان، بلوچ‌ها، زرتشتیان، ترکمن‌ها و دیگر ایرانیانی که فارس و مسلمانِ شیعه نیستند، چه سهمی از ادبیات داستانی مدرن در ایران دارند و چه تصویری از آنها در ادبیات ارائه شده است؟

آلدوس هاکسلی، نویسنده و اندیشمند بریتانیایی، می‌گوید: «رمان‌نویسان و شاعران تا حد بسیار زیادی آفریننده‌ی ملت‌هایشان هستند.» گویی ملتی که رمان‌نویس و شاعر ندارد، ملت نیست، خلق نشده و ناقص، یا دست‌کم ناشناخته و غریب مانده است. چنین مردمی نه‌ تنها در نگاه دیگران بلکه حتی در نگاه خود هم عاری از اعتماد به نفس، دورمانده از داشته‌های خود و فاقد درک درستی از خویش خواهند بود.

پدید آمدن مفهوم ملت در جوامع بشری، منوط به تحقق عناصر مشترک ملی مانند تاریخ و خاطرات‌، باورها، اساطیر، آداب‌ و رسوم، و شاید از همه مهم‌تر زبان است. قالبی که ذهن جمعی، باورها و هستی‌شناسیِ مردم را به نمایش می‌گذارد و در واقع جلوه‌ی هویت ملی است که در حماسه‌های کهن و رمان‌های مدرن به اوج و تعالی می‌رسد. از این روست که گئورگ لوکاچ، فیلسوف و منتقد ادبی، معتقد است که از میان شاهکارهای ادبی، بیش از همه، حماسه‌های کهن و رمان‌های مدرن‌ هستند که به پیوستگی و یگانگی جامعه و شکل‌گیری و دوام هویت ملی کمک می‌کنند.

آیا در عصر حاضر، به‌ویژه در دهه‌های اخیر، رمان مدرن ــ  به‌عنوان یکی از هویت‌بخش‌ترین انواع ادبی ــ تا چه اندازه توانسته است که تصویری واقعی و فراگیر از تنوع و گوناگونی موجود در ایران ارائه کند و در بازنمایی هویت اعضای اقوام و مذاهب مختلف مؤثر باشد؟

 

حضور کم‌رنگ عرب‌ها و بلوچ‌ها در ادبیات داستانی

اگر از جنوب ایران که نویسندگان بزرگی به ادبیات فارسی بخشیده آغاز کنیم، باید از عرب‌ها یاد کنیم که حضوری کم‌رنگ در ادبیات داستانی معاصر دارند. تنها نویسنده‌ی معروف عرب ایرانی عدنان غُرَیفی است، متولد سال ۱۳۲۳ در خرمشهر، و یکی از اعضای گروهی که ادبیات جنوب را ساخته‌اند. غریفی در سال‌های پیش از انقلاب در مقام نویسنده و مترجم در انتشار مجلات و تهیه و تنظیم برنامه‌های رادیویی مشارکت داشت. در پی توقیف شماره‌ی نهم از دفترهای «هنر و ادبیات جنوب»، همراه با اغلب همکارانش دستگیر شد و مدتی زندانی بود. بعد از آزادی به تهران آمد و به ترجمه‌ی داستان برای برنامه‌های رادیویی پرداخت. بعد از انقلاب به اروپا رفت. مدتی در ایتالیا بود و بعد از آن ساکن سوئد شد. برخی از آثار او منتشر شده و در دسترس مخاطبان قرار دارد. از جمله: «مادر نخل»، «شنل‌پوش در مه»، «مرغ عشق»، «سکه‌ها» و «چهار آپارتمان در تهرانپارس».

هرچند غریفی هیچ یک از داستان‌های خود را به زبان عربی ننوشته و زبان فارسی را برای داستان‌نویسی انتخاب کرده اما در بسیاری از نوشته‌هایش، از جمله در مجموعه‌‌ داستان سکه‌ها، زندگی عرب‌های ایران را در قالب داستان‌هایی ثبت کرده است. او در خلال این داستان‌ها تصویرهایی از کم و کیف زندگی خانواده‌های عرب ایرانی به دست می‌دهد که خواه در متون پژوهشی و خواه در ادبیات داستانی غنیمت است.

برای مثال، در مجموعه داستان «سکه‌ها» می‌نویسد: «سر راهم به دکه‌ی بابا، زن‌های عرب را می‌دیدم که توی یک ردیف دراز همین‌طور روی زمین نشسته بودند و زنبیل‌های بزرگ‌شان را که پر از جنس‌های جورواجور بود جلوشان گذاشته بودند و خیلی چیزها می‌فروختند: قوطه و پارچه‌ی عبایی و پارچه‌های دیگر و صابون لوکس و صابون ثریا و عطر و انواع عصیرها و خیلی چیزهای دیگر. آن موقع‌ها بازار شهر ما پر بود از جنس‌هایی که از عراق می‌آوردند. من خودم مرتب می‌دیدم که از آن طرف شط بلم‌های پر از جنس می‌آمدند و این جور چیزها را می‌آوردند. هیچ‌کس هم جلو آنها را نمی‌گرفت. نه گمرک، نه پلیس مرزی. این حرف‌ها بعد پیش آمد. بعضی از همین زن‌ها هم که اغلب می‌شناختیم گاهی به خانه‌ی ما می‌آمدند و چیزهایی را که مادرم قبلاً به آنها سفارش داده بود برای او می‌آوردند و اغلب برای ناهار می‌ماندند و حرف می‌زدند. به عربی به آنها می‌گفتند دلاله. بیشتر آنها زن‌های سر و زبان‌داری بودند که وقتی بابا به خانه می‌آمد و یاالله می‌گفت از او رو نمی‌گرفتند و انگار بابا هم انتظار نداشت از او رو بگیرند، و اغلب خیلی راحت با آنها حرف می‌زد. گاهی این چیزهایی را که قوم و خویش‌های ما در بصره به آنها داده بودند برای ما می‌آوردند و به مادر می‌دادند.»

«پشت سر این معیدی‌ها که در یک ردیف روی زمین، پیش وسایل کسب خود می‌نشستند و تا ظهر رنگ‌ها در آنها موج می‌زد، نانوایی حاجی شریف بود؛ پیرمردی که نامش برازنده‌ی او بود. این پیرمرد آنقدر خوب و شریف بود که اگر کسی جرئت می‌کرد حرفی علیه او بزند، همه عرب و عجم، بی‌تعارف توی دهنش می‌زدند. من، هم عاشق نان‌های معطر او بودم، هم عاشق لهجه‌ی زیبا و آرام بغدادی‌اش. من نمی‌دانستم که این پیرمرد لهجه‌ی بغدادی‌اش را از کجا آورده بود، چون همیشه او را همان‌جا، در بندر «م» دیده بودم. دایی می‌گفت حاج شریف خیلی قبل از تولد من، به همراه خانواده‌اش از بغداد آمده بود و خوب، آن موقع‌ها گرفتاری‌های حالا نبود، یعنی اینکه مردم عرب به راحتی از این سرزمین عربی به آن سرزمین عربی رفت‌وآمد و در آنها زندگی می‌کردند.»

نویسندگان غیر عرب ایران در این سال‌ها توجه چندانی این قوم نشان نداده‌اند. و اگر خواسته‌اند قلمی بچرخانند و چیزی بنویسند، کار آسانی نبوده است. برای مثال، محمدحسن شهسواری در آخرین رمان‌اش «ایرانشهر» که تا کنون دو جلد از آن منتشر شده است، یک شخصیت عرب به نام «حسیب» خلق کرده و خانواده‌ای که از عشیره‌های اصیل خوزستان هستند. شهسواری هنگام نگارش ایرانشهر، با ده‌ها شخصیت اصلی و حاشیه‌ای، بیشتر از هر شخصیتی، برای ساختن این خانواده‌ی عرب ایرانی وقت صرف کرده زیرا اطلاعات چندانی درباره‌ی عرب‌های ایران ثبت و ضبط نشده است و این امر کار تحقیق و جمع‌آوری اطلاعات را برای نویسنده‌ای که بخواهد شخصیتی زنده از آب درآورد، دشوار می‌کند.

گئورگ لوکاچ، فیلسوف و منتقد ادبی، معتقد است که از میان شاهکارهای ادبی، بیش از همه، حماسه‌های کهن و رمان‌های مدرن‌ هستند که به پیوستگی و یگانگی جامعه و شکل‌گیری و دوام هویت ملی کمک می‌کنند.

به همین سیاق، بلوچ‌ها و سیستانی‌ها هم در میان کتاب‌های داستان ایرانی کم‌ظهور‌ند. هر چند همسایگان کرمانی آنها در این سال‌ها نویسندگان متعددی به ادبیات ایران معرفی کرده‌اند اما کمتر شنیده‌ایم که نویسنده‌ای از میان بلوچ‌ها برخاسته باشد، و کمتر داستانی خوانده‌ایم که به شخصیتی بلوچ یا سیستانی به طور جدی پرداخته باشد. برای مثال، می‌توان از رمان «قصابی ‌بلوچی» نوشته‌ی مجتبی موسوی کیادهی نام برد که در سال ۱۳۹۸ توسط انتشارات نگاه منتشر شده است اما برخلاف اسم رمان، بلوچ‌ها در آن موضوعیت ندارند و بیشتر به خشونت‌‌های لجام‌گسیخته در افغانستان پرداخته است.

البته منصور علیمرادی که زاده‌ی جنوب کرمان است، در داستان‌های خود به هویت اقوام مختلف، از جمله بلوچ‌ها، توجه کرده است. همچنین منصور مؤمنی که خود اهل سیستان و بلوچستان است، مجموعه‌ای از لیکوهای بلوچی را که اشعاری است کوتاه و عامیانه و بی‌شباهت به هایکوهای ژاپنی نیست، در قالب دو جلد کتاب با عنوان «صد لیکو» جمع‌آوری کرده است.

 

نویسندگان ترکمن‌ و کرد

در مقایسه با عرب‌ها و بلوچ‌ها، می‌توان گفت ترکمن‌ها در ادبیات داستانی ایران سابقه‌‌ی ‌حضور بیشتری دارند. مثلاً در رمان هفت جلدی «آتش بدون دودِ» نادر ابراهیمی به تفصیل حاضر شده‌اند. همچنین یوسف قوجُق، نویسنده‌ی ترکمن، در سال‌های اخیر توانسته‌ است آثاری داستانی درباره‌ی فرهنگ ترکمن منتشر کند.

کردها نیز در این مدت، به‌ویژه در یکی دو سال گذشته، در فضای ادبیات داستانی توجه زیادی به خود جلب کرده‌اند. بهروز بوچانی متولد 1362 در ایلام، چند جایزه‌ی ادبی، از جمله جایزه‌‌ی ملی زندگی‌نامه‌ی استرالیا را در سال ۲۰۱۹ برای رمان «هیچ دوستی به‌جز کوهستان» به‌دست آورد، رمانی که در سال 1398 در ایران توسط نشر چشمه منتشر کرد.

عطا نهایی (متولد ۱۳۳۹ در بانه) نیز سه مجموعه داستان و سه رمان به زبان کردی در کارنامه‌ی خود دارد. او در سال ۱۳۸۴ از سوی مرکز نشر اراس در کردستان عراق به عنوان نویسنده‌ی برتر برگزیده شد و در سال 1387 جایزه‌ی خلاقیت «هه‌ردی» را در دوازدهمین جشنواره‌ی ادبی گلاویژ در سلیمانیه به دست آورد. نهایی همچنین برای رمان «آخرین روزهای زندگی هلاله» موفق به دریافت جایزه‌ی بهترین رمان بخش ویژه‌ی بیستمین دوره‌ی جایزه‌ی مهرگان ادب (رمان زبان ‌مادری) شد.

 

نویسنده‌ای که از «دیگران» می‌نویسد

از میان نویسندگان چند دهه‌ی اخیر،‌ انگشت‌شماری هم در این سال‌ها بوده‌اند که به اقلیت‌های قومی و مذهبی توجه کرده‌اند. رضا جولایی را شاید بتوان بهترین نمونه از این دست نویسندگان معرفی کرد. او در بیشتر داستان‌ها و رمان‌های خود شخصیت‌هایی را از میان اقوام و اقلیت‌هایی ایرانی برگزیده و به آنها پر و بال داده است.

جولایی متولد سال ۱۳۲۹ در تهران است. او در داستان‌های خود از شخصیت‌ها و موقعیت‌های آشنای پایتخت دوری جسته است، و به ترکمن‌ها، گیلک‌ها، ارامنه، کلیمی‌ها و حتی گرجی‌ها یا لهستانی‌هایی پرداخته است که در ایران ساکن شدند‌.

رمان «سوءقصد به ذات همایونی» پر است از تفاوت آدم‌ها. «پدر ژوزف نفس عمیقی کشید. سر و صورتش داغ بود. برف که بر صورتش می‌نشست احساس لذت می‌کرد. اگر همه‌ی ثروتمندان به این سهولت انفاق می‌کردند در این صورت آیا فقری در کار بود؟ شاید حیدرخان بی‌کار می‌شد. آن وقت شاید به خیلی از آدم‌ها نیازی نبود و لابد حکمتی در وجود این همه آدم‌های گوناگون است. در ذهنش چنین خواند: تو عین محبتی. محبت بر همه‌چیز صبر می‌کند و همه‌چیز را متحمل می‌شود... تو عین محبتی. سال‌ها قبل این را از دختری آموخته بود که در دعاهایش آن را بلند و شمرده می‌خواند.»

یا این نمونه از مجموعه داستان «پاییز ۳۲»: «برایم خیلی حرف زد. گفت که لهستانی است نه ارمنی. اسمش سونیاست، با شروع جنگ دربه‌در شده، خانواده‌اش را گم کرده و آنها احتمالاً به دست آلمان‌ها کشته شده‌اند. گفت در ایران با یک مرد مسن ارمنی ازدواج کرده، اهل تئاتر و موسیقی، آدم بی‌آزاری بوده، و منزوی، حتی افسرده.»

به نظر می‌رسد که تا همین چند سال پیش، مانند همان اقلیت‌های قومی و مذهبی که در فضای ادبی کمتر دیده شده‌اند، جولایی و آثارش هم در میان رمان‌خوان‌ها کمتر دیده شده بود. در میانه‌ی دهه‌ی ۹۰ بود که با تجدید چاپ آثارش در نشر چشمه و همچنین انتشار رمان «یک پرونده‌ی کهنه» توسط نشر آموت که برگزیده‌ی جایزه‌ی احمد محمود شد، بیشتر به چشم آمد و در زمانی کوتاه به یکی از نویسندگان پرمخاطب ادبیات ایران تبدیل شد. مجموعه‌ی آثار جولایی می‌تواند تصویری از تنوع فرهنگیِ اقوام و مذاهب ایران در رمان‌های فارسی ترسیم کند.

 

غیرمسلمان‌ها در داستان‌های مدرن فارسی

از میان ادیان و مذاهب حاضر در ایران، برخی بخت بیشتری برای حضور در داستان ایرانی داشته‌اند و برخی از بخت کم‌تری بهره برده‌اند. مثلاً حضور ارامنه‌ی ایران را می‌توان در آثار نویسندگان مختلف مشاهده کرد؛ به‌ویژه آثاری که در سال‌های اخیر نوشته شده‌اند. گذشته از آثار رضا جولایی که در اغلب‌شان می‌توان ردی از ارامنه پیدا کرد، می‌توان به رمان‌های مهدی یزدانی‌خرم اشاره کرد. یزدانی‌خرم در رمان «خون‌خورده» محله‌ای ارمنی‌نشین در نارمک را انتخاب کرده و کلیسایی ساخته با کشیش محبوب‌اش خاچیک. در رمان، از دو کلیسای دیگر هم یاد می‌شود؛ یکی در اصفهان و دیگری در مشهد، که دو شخصیت داستان، هر کدام به دلیلی گذرشان به این کلیساها می‌افتد.

 هر چند اسماعیل فصیح در دهه‌ی ۶۰ «داستان جاوید» خود را به محوریت زرتشتیان نوشت اما در این سال‌ها اثری از پیروان این دین کهن ایرانی در رمان‌ها و داستان‌های فارسی دیده نمی‌شود.

«و خاچیک دعای افتتاح را تمام کرد و منتظر ماند دستیارش با ابریق منقش به صحنه‌ی غسل تعمید مسیح به دست یحیی، که نقره بود و عمرش به صد سال می‌رسید، آب ولرم بریزد در حوضچه‌ی سنگیِ کم‌عمق. بخارِ نرمِ آب که بلند شد قاتیِ بخور کندر، نگاه انداخت تا چشم‌های طاهر را ببیند. نبود... لباسِ رسمی پوشیده و معذب بود. احساس می‌کرد حرکاتش کند می‌شود. ابریق دومین‌بار از آب ولرم پر شد. حوضچه‌ی غسل را چند سال پیش پدر شاهن به سنگ‌تراشی‌های نزدیکِ توسِ خراسان سفارش داده بود. سنگین بود و از مرمر رگه‌دار. کنده‌کاری‌هایش هنرِ استادکاری ارمنی بود که آخرین بود در کار و نسل خودش. مردی کم‌حرف که آرزو داشت نقشی مانند حوضچه‌ی سن‌لویی بتراشد برای کلیسای ایروان و تقدیم کند به آن‌جا. سنگ‌تراشی که کارگاه کوچکش نزدیک مقبره‌ی فردوسی بود و اغلب دیگِ سنگی می‌ساخت و زیرسیگاری و قندان و هاون. سنگ‌تراش زیر حوضچه‌ای که برای کلیسای مریم ساخته بود نوشت که بنده‌ی سرگردان خداوند، رازمیک. باشد که در روز قیامت مسیح از یادش نبرد.»

یکی از مهم‌ترین دلایل حضور پررنگ‌تر ارامنه در ادبیات فارسی معاصر، شاید محبوبیت نسبی آنها است، به طوری که سوءتفاهم‌های نسبتا کمتری دامن‌گیر ارامنه شده است. زویا پیرزاد از ارامنه‌ی اهل آبادان، در دهه‌ی هشتاد با رمان «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» خیلی زود به شهرت و محبوبیت رسید و برای این رمان مهم‌ترین جایزه‌های ادبی سال ۱۳۸۰، از جمله جایزه‌ی مهرگان ادب، جایزه‌ی بنیاد گلشیری، جایزه‌ی بهترین رمان سال و لوح تقدیر نخستین جایزه‌ی ادبی یلدا را دریافت کرد. پیرزاد در سال ۱۳۷۸ با مجموعه داستان «یک روز مانده به عید پاک» مورد تشویق جایزه‌ی بهترین کتاب سال قرار گرفته بود. همچنین در سال ۱۳۷۶ با مجموعه داستان «طعم گس خرمالو» جایزه‌ی بیست سال ادبیات داستانی و جایزه‌ی بین‌المللی کوریه انترناسیونال فرانسه را دریافت کرده بود. او در سال ۲۰۱۴ نیز موفق شد که جایزه‌ی شوالیه‌ی ادب و هنر را دریافت کند. با این حال، محبوبیت هیچ‌کدام از آثارش در میان مخاطبان ایرانی به پای «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» نرسید. رمانی که برشی است از زندگی یک زن سی‌وچند ساله‌ی ارمنی در دهه‌ی ۴۰ آبادان و حال و هوای روحی و عاطفی و ارتباط این زن با همسر و سه فرزندش، یک زندگی ساده و معمولی، با همه‌ی جزئیات و ریزه‌کاری‌های زندگی همه‌ی آدم‌ها.

«خدا را شکر کردم آرتوش نبود و "ارمنی‌های تبریز" را نشنید. روزی که گفته بودم می‌خواهم با آرتوش ازدواج کنم اولین سؤال مادر این بود که "از ارمنی‌های کجاست؟" و تا گفتم داد زد "چی؟ تبریزی از دماغ فیل افتاده؟" اگر پادرمیانی‌های پدر نبود که برایش فرق نمی‌کرد دامادش از ارمنی‌های جلفا باشد یا تبریز یا مریخ، ازدواج ما راحت سر نمی‌گرفت.»

از میان اقلیت‌های مذهبی، کلیمیان به‌رغم سابقه‌ی طولانی در ایران، نسبتاً کمتر در ادبیات فارسی دیده شده‌اند. از نمونه‌های اندک می‌توان از هارون یشایایی نام برد که در حوزه‌های مختلفی مانند سینما، مطبوعات و ادبیات فعالیت مستمر دارد. او در سال ۱۳۹۶ مجموعه داستانی منتشر کرد به نام «روزی که اسم خود را دانستم». این مجموعه شامل بیست داستان کوتاه است؛ روایت‌هایی از زندگی کلیمیان ایران، و مشخصاً درباره‌ی کلیمیان تهران، آن هم در محله‌ی سنتی عودلاجان، که زمانی یکی از محله‌های کلیمی‌نشین تهران بوده است. نویسنده تلاش کرده حوادث و نقل‌قول‌هایی را در داستان‌های مستندگونه‌اش جای دهد تا زندگی این گروه از اهالی شهر را در مکانی مشخص و در طول دوره‌ی هشتاد ساله‌‌ی زندگی خود ترسیم کند. او در پیشگفتار این مجموعه توضیح می‌دهد که هدف‌اش از جمع‌آوری و انتشار این داستان‌ها، ثبت و ضبط حکایت‌هایی بوده که امروزه تقریباً از یاد رفته‌اند، و «تلاش برای معرفی مردمی که کمتر شناخته شده‌اند و گاه با بدبینی و سوءظن مورد قضاوت قرار گرفته و در بسیاری مواقع به دلیل محدودیت‌ و ترس، از بازگو کردن زشت و زیبای زندگی خودداری کرده‌اند.»

بخشی از «روزی که اسم خود را دانستم»، از گذشته‌ها حکایت می‌کند و قسمت‌هایی هم وصف حال روزگار معاصر است، همراه با عکس‌ها و تصاویری کم‌تر دیده شده از شکل محله و نوع زندگی کلیمیان تهران، که می‌توان آن را در بستر زندگی کلیمیان ایران در گذر عمر دو سه نسل حاضر مشاهده کرد. «در جغرافیای کوچک محله (عودلاجان) چهارده کنیسا و دو مسجد وجود داشت که گاهی طنین الله‌ اکبر نمازگزاران مسلمان در مسجد با صدای آوازهای مذهبی یهودیان در کنیساها درهم می‌آمیخت.»

‌این مجموعه اگرچه به ناداستان نزدیک‌تر است اما روایتی شیرین دارد و اطلاعاتی که در آن ثبت شده می‌تواند دستمایه‌ی خوبی برای نوشتن داستان‌های دیگر باشد.

یکی دیگر از اقلیت‌های مذهبی که پیش از این کمتر می‌شد نامی از آنها شنید، مندائیان یا صابئین هستند، مردمانی ساکن محدوده‌ی خوزستان ایران و گوشه‌ای از عراق. تا همین اواخر جز در کتاب‌ها و مقالات پژوهشیِ ایران‌شناسی یا فِرق و ادیان، نامی از این گروه نبود. اما در سال ۱۳۹۸ در دو رمان حاضر شدند. مهدی یزدانی خرم در خون‌خورده از مندائیان یاد کرده اما در رمان «وضعیت بی‌عاری» نوشته‌ی حامد جلالی، مفصل به آنها پرداخته شده است. «وضعیت بی‌عاری» ماجرای عاشقانه‌ی دختری مسلمان از عشیره به نام حلیمه و پسری از مندائیان به نام رام است. این دو کنار کارون به‌هم دل می‌بازند و گوشه‌ای از تاریخ انقلاب و جنگ ایران و عراق در سایه‌ی این عشق روایت می‌شود.

«رفتم لب شط. ساحلش قدم زدم تا نزدیکی‌های خیابان نادری. آن‌جا چند مرد با لباس‌های تمام سفید آمدند لب شط. پیراهن و شلوار سفید داشتند. بندی را هم به کمرشان بسته بودند. یکی‌شان پیر بود. ریش‌هایش تا وسط سینه‌اش می‌رسید. روی سرش دستاری سفید بسته بود. نشست لب شط. دست راستش را از آرنج توی آب کرد و بعد دست چپ را. نگاهِ بقیه کردم. همه همان‌طور داشتند مسح می‌کشیدند دستشان را. بعد آب را پاشید توی صورتش، آن هم نه با مشت. دستش را توی آب گرفته بود و از همان‌جا آب را می‌پاشید توی صورتش و قطره‌های آب می‌غلتیدند و می‌چرخیدند توی ریش‌هایش و نوک ریش‌هایش را می‌گرفتند و خودشان را پرت می‌کردند توی شط. خیلی جالب بود. نزدیک‌تر رفتم. پیرمرد نگاهم کرد اما دوباره به کارش ادامه داد. جوانی هم کنارش نشسته بود. جوان انگشت اشاره‌اش را توی آب می‌کرد و بعد همان انگشت را به زانوهایش می‌زد. چند بار این کار را تکرار کرد و بعد همین کار را با قوزک پایش کرد. بعد بلند شد، پایش را طوری توی آب کرد که انگار با انگشت شست آب را برمی‌داشت و پرت می‌کرد یک متر جلوتر. خنده‌ام گرفت از این نوع وضو گرفتن.»

در این میان شاید غیبت زرتشتیان که حضور خود را از پیش از ورود اسلام تا امروز حفظ کرده‌اند و میراث گرانبهایی در ادبیات ایران دارند، از همه قابل تأمل‌تر باشد. هر چند اسماعیل فصیح در دهه‌ی ۶۰ «داستان جاوید» خود را به محوریت زرتشتیان نوشت اما در این سال‌ها اثری از پیروان این دین کهن ایرانی در رمان‌ها و داستان‌های فارسی دیده نمی‌شود.

با این توضیحات می‌توان گفت که حضور اقوام و اکثر اقلیت‌های مذهبی در ادبیات با ممنوعیت قانونی مواجه نیست و حتی بوده‌اند رمان‌ها و داستان‌هایی که به شرح مراسم یا نوع زندگی اقلیت‌های مذهبی پرداخته‌اند اما این موضوع در مورد همه‌ی اقلیت‌ها صادق نیست. مهم‌ترین نمونه، بهائیان ساکن ایران‌اند که به‌‌رغم فعالیت‌های گسترده در عرصه‌های هنری و فرهنگی، اثری از آنها در ادبیات داستانی نیست، مگر آنکه نویسنده‌ای همسو با نگاه حاکمیت چیزی علیه بهائیان نوشته باشد. برای مثال، می‌توان از مهناز رئوفی نام برد که داستان‌گونه‌ای به نام «فریب» از او توسط انتشارات کیهان منتشر شده است. نویسنده در مصاحبه‌ها و یادداشت‌هایی مدعی شده است که پیشتر بهایی بوده اما بعد از اسلام آوردن، قصد دارد درباره‌ی این آیین روشنگری کرده و کسانی را که به بهائیت باور دارند به راه راست هدایت کند. نتیجه‌ی این تلاش‌ها انتشار چند جلد کتاب، از جمله «فریب»، بوده است.

در مقابل، داستان یا رمانی که به شکلی بی‌طرفانه به وضعیت بهائیان ایران و محدودیت‌های ایشان در سرزمین‌ مادری آنها پرداخته باشد، نوشته یا منتشر نمی‌شود. همچنین است وضعیت پیروان مذهب اسماعیلیه و نیز یارسان‌ها، دراویش و صوفیه، اقلیت‌هایی که به شکلی سیستماتیک از ادبیات داستانی حذف شده‌اند.

هر چند ادبیات داستانی، بسته به نویسندگانی که از میان اقوام و مذاهب مختلف برخاسته‌اند و نیز بسته به دغدغه‌های نویسندگان ایرانی، به اقلیت‌های قومی و مذهبی پرداخته است اما حضور همه‌ی اقلیت‌ها در این نوشته‌ها یکسان نیست. برخی سهم کمتری دارند و برخی دیگر را حکومت از حضور در ادبیات امروز کاملاً منع کرده است، در حالی ‌که ادبیات داستانی نه تنها بستری مناسب برای شناخت و درک متقابل اقلیت‌ها است بلکه می‌تواند موجب قوام و دوام هویت ملی نیز باشد.