تاریخ انتشار: 
1402/03/01

ما به هند سفر نکردیم

منصوره شجاعی

NPR

*  این حکایت یکی از مجموعه‌حکایت‌هایی است که با نام سفرنامه‌ی سفرهایی که نرفتم در دست تدوین استترجمه‌ی آلمانی این گزارشِ داستانی را انجمن قلم آلمان در سال ۲۰۲۱ در مجموعه‌داستان‌های نویسندگانِ درتبعید منتشر کرده است.


ما دوازده زن عازم سفر هندوستان هستیم! ما ‌از جمله زنانی هستیم که پس از پایان جنگ ایران و عراق و پس از برملاشدن اعدامهای گروهی و پس از آزادشدن آن تعداد از زندانیان سیاسی که زنده مانده بودند، بهتدریج یکدیگر را در کوچهپسکوچههای برابریخواهی پیدا کردیم و به عزم ساختنِ روزگاری نو از نو همراه شدیم. ما مصمم به ساختن «جهان دیگری» هستیم که آزادی و برابری‌خواهی و عدالت در آن حکم‌رانی کند. تعداد زنانی که در ساختن آن جهان دیگر همراه ما هستند زیاد است، خیلی زیاد، اما فقط ما دوازده نفر قرار است که به هندوستان سفر کنیم و در گوشه‌ای از آن دیار غریب به کارگاهی برویم که مشق روزنامه‌نگاریِ آنلاین یاد بگیریم.

غافل از آنکه سفر هند مسیری است پرخطر، چنان‌که «به رودهای هند تمساح باشد همچون "نیل" بدان‌جا که جاحظ سلامت قلب و دوری از معرفت مجاری رودها و صور دریاها را چنین پنداشته است که "نهر مهران" شعبه‌ای است از نیل».[1]

اواخر زمستان ۱۳۸۵ است و آستانه‌ی بهار ۱۳۸۶. نه دلبسته به نوروز در راهمان که دلبسته به روزی نو که بسازد روزگارمان را. دوازده نفریم... دوازده زن عازم دیاری دور... از چند روز مانده به سفر هرازگاهی سراغ کتاب ماللهند می‌رفتم تا تصویر هند را از چشمان هزارساله‌ی ابوریحان بیرونی تماشا کنم. گاه نیز نوشته‌های واندانا شیوا را مرور می‌کردم و در خیالم در خلوتی در این سفر به ملاقاتش می‌رفتم و از او درباره‌ی تأثیر اسطوره‌ی گایا ‌بر اندیشه‌های اکوفمینیستی می‌پرسیدم. گاه به‌دنبال راهی بودم تا نشانی از کتابخانه‌های سیار روستاییِ هند پیدا کنم و گاه نیز بدوبدو سراغ کتاب خدای چیزهای کوچک اروندراتی روی می‌رفتم تا نشانی از ادبیات زنان هند دریابم.

سرانجام، ‌سحرگاه شنبه‌ای زمستانی در سال ۲۰۰۷ ‌ما دوازده زن در فرودگاه تازه‌تأسیس امام‌خمینی تهران جمع می‌شویم.

ما شاد نیستیم، شاید هم آن‌قدر شاد نیستیم که مسافران دیگر. همه به نظر خیلی شاد می‌آیند. حس همیشگیِ دلهره و دلواپسی به گاهِ سفرهای خارجی، ترس از ممنوع‌الخروج‌شدن، ترس از دستگیری به‌محض ورود! به صورت یکی‌یکیِ بچه‌ها نگاه می‌کنم؛ همین است... سال‌هاست که شوق سفر با اضطراب‌های امنیتی را به اجباری اختیاری فروخته‌ایم! فوراً از خودم می‌پرسم: اجبارِ اختیاری؟! و در ذهنم جست‌وجو می‌کنم که این نوع از اجبار به نقض کدام ماده از اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر مرتبط است.

چمدان‌به‌دست در صف تحویل بار ایستاده‌ایم. معلوم نیست که چرا کارمندان نگاه از ما می‌دزدند و خود را ظاهراً به کاری دیگر مشغول می‌کنند. مأموران گمرک مسافران دیگر را به صف کناری هدایت می‌کنند و بارهایشان را تحویل می‌گیرند. کارت پروازشان صادر می‌شود. فقط ما می‌مانیم و چمدان‌هایمان!

یکی‌مان می‌پرسد:

- خب، چرا بارهای ما را تحویل نمی‌گیرید؟

یکی‌شان بالاخره نگاهمان می‌کند و می‌گوید:

- منتظریم بقیهی دوستانتان هم بیایند، همه را یکجا انجام بدهیم!

جل‌الخالق! مأموران و کارمندان فرودگاه از کجا می‌دانند که ما یک گروه هستیم و چند نفر دیگر قرار است بیایند یا نیایند و...

حالا دیگر همه رسیده‌اند. این بار مأموری دیگر در پاسخ به اعتراض یکی دیگر از بچه‌ها جواب می‌دهد:

- ریل خراب شده، صبر کنید!

کسی برای تعمیر ریل نمی‌آید. بالاخره پس از مدتی،‌ مأموری با ریشی سیاه و صاف می‌آید و زیر گوش یکی از کارمندها چیزی می‌گوید. بعد از پچ‌پچ درگوشی، ریل بلافاصله درست شد و راه افتاد!

حالا می‌دانیم که اتفاقی در حال وقوع است. حرفی با هم نمی‌زنیم، اما فکر همهمان یکی است: می‌خواهند ممنوعالخروج‌مان کنند. بیاختیار زیرلب گفتم: جهنم! ممنوع‌الخروج کنند. ما که اصولاً ریگ ته این جوب بودیم و هستیم... اما اگر روزی ممنوعالورودمان کنند...؟!

در میانه‌ی این دلهره‌ها و اگرها و شاید‌ها ناگهان اسامی سه نفر با صدای بلند خوانده شد: طلعت تقی‌نیا، منصوره شجاعی، فرناز سیفی... ما سه نفر به‌طرف کیوسکی می‌رویم که صدایمان کرده بودند.

- لطفاً مشخصات چمدان‌هایتان را دقیق بدهید!

مشکی و سرمه‌ای و قرمز هستند با روبان‌هایی رنگی برای پیدابودن که مبادا ره گم کنند و بدون ما به هندوستان روند و ما بدون چمدان‌ها به ناکجاآباد! حالا هر دوازده نفر را به‌طرف گیت هدایت می‌کنند. نوبت به من رسید. مأمور درحالی‌که پاسپورتم را مهر می‌زند می‌پرسد:

- خروجی پرداخت کرده‌اید؟

- بله!

با ضربه‌ای محکم‌تر از معمول مهر قرمزرنگی را به روی گذرنامه‌ام کوبید و راه سوارشدن به هواپیما را نشان داد و گفت:

- بروید آن طرف بایستید!

- پاسپورتم؟

- مگر همه با هم نیستید؟ وقتی همهتان رد شدید، پاسپورت‌هایتان را می‌دهیم!

مسافران دیگر هم از گیت رد می‌شوند، اما پشت به جایی که ما ایستاده‌ایم و رو به باند هواپیما راه را ادامه می‌دهند. ما دوازده زن، در مسیر برعکس، یکی‌یکی به هم ملحق می‌شویم و در محل تعیین‌شده می‌ایستیم. و به‌ازای هر یک نفر از ما چند مأمور شخصی‌پوش با بی‌سیم و بدون بی‌سیم، با اورکت‌های گشادی که زیر آن نه‌فقط اسلحه‌ی کمری بلکه حتی کلاشینکف هم پنهان می‌شود دوره‌مان می‌کنند. طلعت خطاب به هیچ‌کس گفت: «چقدر مأمور!» مأموری خطاب به همه‌ی ما گفت: «ساکت!»

همه‌مان را به اتاقی در پشت گیت بردند و تنگِ هم نشاندند و بالای سرمان ایستادند:

- حرف نباشد، موبایل‌ها خاموش، همه را بگذارید روی میز!

و حالا فقط سکوت است و نگاه خیره‌ی آنها به تک‌تک ما و دزدیدن نگاه‌های ما از خشونت عیان چشم‌های آنها... نمی‌دانم یک ساعت بود، دو یا سه ساعت، اما زمان به‌کندی می‌گذشت، تا وقتی‌که دوباره آن سه اسم را می‌خوانند: طلعت تقی‌نیا، منصوره شجاعی، فرناز سیفی!

می‌رویم. بدون خداحافظی و حتی نگاهی به باقی اعضای گروه. می‌رویم در محاصره‌ی حدود چهارده‌پانزده مأمور ــ شاید هم بیشتر ــ در میانه‌ی راهرویی که نمی‌دانستیم به کجا منتهی می‌شود. به نظرم صدای دوربین عکاسی می‌آید. برمی‌گردم و پشت‌سرم را نگاه می‌کنم. ناگهان، مأموری فریادکشان می‌گوید:‌

- برگرد،‌ پشت سرت را نگاه نکن.

خطاب به هیچ‌کس و با خودم می‌گویم: ممنوعیتِ‌ نگاه‌کردن به نقض کدام ماده از اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر مربوط می‌شود؟ آن‌هم برای من که آمده‌ام سفر و قرار است که خیلی چیزها را به چشم خودم ببینم...

فکر همه‌مان یکی است: می‌خواهند ممنوع‌الخروج‌مان کنند. بی‌اختیار زیرلب گفتم: جهنم! ممنوع‌الخروج کنند. ما که اصولاً ریگ ته این جوب بودیم و هستیم... اما اگر روزی ممنوع‌الورودمان کنند...؟!

لکن اگر خاک هند را با چشم خود مشاهده نمایی و دربارهی طبیعت آن فکر کنی و سنگ‌های گردی را که به هر عمقی که حفاری کنی در خاک مشاهده می‌شوند در نظر گیری، سنگ‌هایی که نزدیک کوه‌ها آنجایی که جریان رودخانه سریع است عظیمالجثه است و در فاصل دورتر از کوه‌ها. آنجا که نهرها جریان ملایم‌تری دارد، کوچک‌تر می‌باشد، سنگ‌هایی که در نزدیکی دریا و دهانهی بحرها به‌شکل ماسه‌ خرد شده است... و سپس در آنها صدف و خرمهره و گوشماهی نهاده شده است... اگر همهی این نکات را در نظر گیری، دیگر نمی‌توانی از این فکر امتناع ورزی که در قدیم هندوستان دریایی بوده که به‌تدریج به‌وسیلهی رسوبات رودخانه‌ها پر شده است...[2]

حالا به محوطه‌ی بیرونی می‌رسیم. ماشین‌های پلیسِ آرم‌دار و بدون آرم دورتادور ایستاده‌اند. هریک از ما سه نفر را جداگانه در یک اتومبیل می‌نشانند و مأمورها دور اتومبیل‌ها و اتومبیل‌های دیگر دور سه اتومبیلی که ما در آن نشسته بودیم. نمی‌دانم یک ساعت شد، دو یا سه ساعت؟ اما زمان کند می‌گذشت. طاقتم طاق می‌شود و از یکی‌شان می‌پرسم:

- ماجرا چیست؟ منتظر چه هستید؟

یکی از مأموران داخل ماشین می‌شود و روی صندلی جلو می‌نشیند و به لحنی سرد می‌گوید:

- منتظر چمدان‌هایتان هستیم!

- ما را کجا می‌برید؟

از داخل پاکتی که در دستش است کاغذی را بیرون می‌کشد و حکم بازداشتم را نشان می‌دهد. حکم از چهارم بهمن، یعنی از یک هفته پیش از سفر، قابل‌اجرا بوده. تمام بندها را به‌دقت می‌خوانم. بازداشت، ‌تفتیش منزل و دفتر کار و انتقال به بند ۲۰۹ زندان اوین. به‌اعتراض می‌گویم:

- آخر به چه جرمی؟

- بعداً تفهیم اتهام می‌شوید.

- تفهیم کدام اتهام؟

- اقدام علیه امنیت ملی از طریق شرکت در یک دورهی آموزشی روزنامهنگاری!

جل‌الخالق! و با خودم فکر کردم باید دست‌وپنجه‌ی خالق این کلمه‌ی «جل‌الخالق» را طلا گرفت. چقدر این کلمه در تعریف این اوضاع به دردمان می‌خورد. خطاب به هیچ‌کس گفتم: جل‌الخالق! چگونه یک قلم می‌تواند امنیت عمومی را از بین ببرد و شکستن میلیون‌ها قلم امنیت عمومی را تضمین کند؟

حالا خطاب به مأمور می‌گویم:

- آقا، گیریم که قلمزدن در یک روزنامه یا وب‌سایت اقدامی است علیه امنیت ملی. اما قاعدتاً ابتدا باید احضاریه بدهید برای بازجویی و نه بازداشت و زندان. روال قانونیاش چیست؟

درحالی‌که کاغذ را در پاکت می‌گذاشت و پاکت را در کیفش و کیفش را در جیب اورکت حجیمش، می‌گوید:‌

- روال قانونیاش همین است که ما کردیم!

هرچه به ذهنم فشار می‌آورم، یادم نمی‌آید که حقوق بشر در این مورد چه گفته است. مأمور از ماشین پیاده می‌شود و با بقیه حرف می‌زند. دوروبر ماشین کمی خلوت می‌شود. فوراً سرک می‌کشم و فرناز را در اتومبیل پهلویی با فاصله‌ای نسبتاً دور می‌بینم. با شکلکی خنده‌دار موقعیتی را که در آن گیر کرده بودیم به مسخرگی نشان می‌دهم. با تمام صورت می‌خندد و چالِ گونه‌هایش مثل همیشه خنده‌اش را دوچندان زیباتر می‌کند. خوب به چال گونه‌اش نگاه می‌کنم تا اتومبیل حامل او حرکت می‌کند و می‌رود و من تازه اتومبیلی که طلعت در آن نشسته است را می‌بینم. سعی می‌کنم که با تکان‌دادن دست و حرکت‌های اغراق‌آمیزْ او را متوجه حضورِ خودم کنم. می‌بیندم. برایش بوسه‌ای می‌فرستم که همیشه برایم عزیز است و او به‌شوخی اخم می‌کند، یعنی از این شیطنت‌ها نکن!

کاروان اتومبیل‌ها یکی پس از دیگری به راه می‌افتند. در هر اتومبیل چهار مأمور و یک زن. فاصله‌ی هریک از این زنان با مأمور بغل‌دستی یک کیف بزرگ است که تن‌های نامحرم به هم ساییده نشود، مبادا که اسلام به باد برود!

انگار راه سفر هند از خاک دیگری می‌گذشت...

که به خاک هند «گنده» فراوان است و بالاخص به حوالی «گنگ» بر هیئت گاومیش و سیاهپوست و مفلس که آن را غبغب‌هایی است و خود دارای سه حفره است. در هر قائمه‌ای از آن صفری یگانه کبیر تا پیش و دم آن کوتاه بود و چشم‌هایش از محل معهود پایین‌تر افتاده به صورت و بر کنار بینی آن شاخی باشد یگانه منعطف به بالا و براهمه از گوشت آن می‌خورند به‌تنهایی.[3]

به خانه رسیدیم. زنگ زدم و در پاسخ به «کیه‌ای» که پسرم می‌گوید بلافاصله با لحن بسیار رسمی می‌گویم:

- بامداد جان، لطفاً در را باز کن.

پسرم که هنوز کلمه‌ی «کیه» را تمام نکرده بود با شنیدن صدای من با تعجب پرسید:

- مامان از پرواز جا موندی؟

دلم می‌خواست به او بگویم که نه جانِ دلم، همین حالا هم در حال پرواز در آسمان آرزوهایم هستم، اما به‌جایش گفتم:

- نه جانم، من را ممنوعالخروج کردند و حالا مأموران اطلاعات می‌خواهند خانه را تفتیش کنند.

چقدر در طول راه تمرین کرده بودم که وقتی زنگ می‌زنم و پسرم گوشی اف‌اف را برمی‌دارد چگونه در محاصره‌ی مأموران با کوتاه‌ترین و روشن‌ترین کلام موقعیت را شرح دهم. به نظرم بد نشد. چیز بهتری به ذهنم نمی‌رسید!

در باز شد و در معیت آقایان وارد خانه شدم! انگار از آن روز بود که پایشان به آن خانه باز شد و تا به امروز درِ آرامش به روی آن خانه بسته شد که شد!

حالا به حرکاتشان نگاه می‌کنم، به شک و ظن آنها به هرچیزی. همه‌چیزِ این خانه از نظر آنها ارزشی امنیتی دارد، حتی یک تکه کاغذ کوچک با دست‌خط من که فهرست خریدهای لازم خانه را نوشته بودم، چه برسد به یادداشت‌های شخصی و کاری، مقاله‌های نیمه‌تمام، دست‌نوشته‌های ترجمه‌ی کتابی که در دست داشتم، نوارهای کاست کتاب گویا که برای کتابخانه‌ی کودکان نابینا تهیه کرده بودم، دفترچه‌ی تلفن،‌ تقویم و سررسید، دفترچه‌ی حساب‌های بانکی خودم و خانواده، موبایل، کامپیوتر و... . ناگهان صدایم بلند می‌شود:

- آی... چه می‌کنید؟ خانه‌ام را کن‌فیکون کردید! دنبال چه می‌گردید؟

یکی‌شان با تمسخر می‌گوید:

- هرکس خربزه می‌خورد پای لرزش هم می‌نشیند...

و من هم با همان تمسخر می‌گویم:

- خربزه‌ای که من خوردم خیلی شیرین بود. انشاءالله شیرینیاش نصیب خواهر و مادر و همسر شما هم خواهد شد، وقتی به حقوق خودشان برسند!

حالا سعی می‌کنم که تجربه‌های مشابه را به یاد آورم، اما از یادآوری تجربه‌های هولناک زندانیان دهه‌ی ۱۳۶۰ فرار می‌کنم. پاهای شلاق‌خورده، دنده‌های شکسته و سینه‌های تیرخورده به قساوت و بی‌عدالتی، گور، گور، گورهای دسته‌جمعی...

تلفن پسرم زنگ می‌زند. پروین اردلان است، یکی از دوستانی که در سفر هند همراه ما نبود، اما ظاهراً خبر را از دیگر افراد گروه گرفته بود و حالا به پسرم زنگ زده بود که جویای احوال مادرش شود. مأموران اجازه‌ی مکالمه‌ی تلفنی نمی‌دهند و مجبورش می‌کنند که تلفن را قطع کند. بعد، با مشاهده‌ی دیوارهای پوشیده از قفسه‌های کتاب و مجله‌ی اتاق او، بدون هیچ مقدمه‌ای به‌قصد تفتیش به‌طرف اتاقش می‌روند.

گاهِ عاشقی که نبود... اما من عاشق شدم... عاشق پسر جوان ۲۲ساله‌ای که با گذاشتن دستهایش به دو طرف درگاهِ در از ورود مأموران به اتاقش ممانعت کرد. مشغول براندازکردن بازوهای قوی و سینهی ستبر و جوانش بودم که صدای بسیار محکم و خوشآهنگش بیدرنگ عاشق‌ترم کرد، صدایی که مؤدبانه میگفت: ببخشید، اینجا اتاق من است. شما اجازهی تفتیشِ اینجا را ندارید. و هیچکس حتی پدر و مادرم هم اجازه ندارند وارد اینجا شوند. همهی این کتابها را هم با پول خودم خریدم، هیچکدام اینها مال مادرم نیست و شما فقط قرار است که اموال و وسایل مادرم را تفتیش کنید.

مأموران حرف گوش می‌کنند و به سالن برمی‌گردند! و من که انگار عاشقی جرئت و اتکابه‌نفسم را زیاد کرده بود ‌فوراً شماره‌ی تلفن شیرین عبادی و نسرین ستوده، وکلای جنبش زنان، را روی یک تکه‌کاغذ نوشتم و به پسرم دادم که به آنها خبر بدهد. این بار دقیقاً یادم آمد که طبق اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر تقاضای داشتن وکیل حق مسلم متهم است!

حالا در محاصره‌ی مأموران با کیسه‌کیسه وسایلی که ازگوشه‌وکنار خانه جمع کرده بودند دوباره سوار اتومبیل آنها می‌شوم. در میانه‌ی راه مسیر را تغییر دادند و به‌جای راندن به‌سمت زندان اوین به‌طرف مرکز شهر رفتند. می‌پرسم:

- کجا می‌روید؟

- دفتر کار جنابعالی!

- من دفتر کار ندارم. کجا دارید می‌روید؟

- همان کتابخانه‌ی زنان که معلوم نیست چه‌چیزی در آن جمع کرده‌اید دیگر... مگر آنجا کار نمی‌کنی؟

دوباره طاقت‌به‌سر می‌شوم و دادوقال می‌کنم که کتابخانه‌ی زنان دفتر کار من نیست. کتابخانه متعلق به همه‌ی کسانی است که به ما کمک کردند تا آنجا را راه بیندازیم. این کتابخانه مال مردم است، حتی در کاغذهای رسمی متعلق به بیست زن از اعضای مرکز فرهنگی است. شما برای تفتیش کتابخانه باید به همه‌ی اعضا اطلاع بدهید... هنوز دارم از مالکیت کتابخانه و نحوه‌ی اداره‌ی مشارکتیِ آن می‌گویم که ناگهان ترمز کردند و گفتند پیاده شو!

رسیده‌ایم. چهارراه کالج، درست مقابل آن ساختمان آجری کهنه‌ای که در طبقه‌ی چهارمش یک آپارتمان چهل‌متری‌ میزبان هرروزه‌ی زنانی بود که آنجا را مثل خانه‌ی خود دوست داشتند. روی زنگش نوشته شده:‌ «کتابخانه‌ی زنان صدیقه دولت‌‌آبادی»...

زنگ می‌زنم. آرزو می‌کنم که هیچ‌کس در را باز نکند، اما در باز می‌شود. من و دو مأمور با آسانسور و بقیه از پله‌ها روانه‌ی طبقه‌ی چهارم شدند. انگار عملیات گازانبری دستگیریِ گروهی تبهکار و قاچاقچی را اجرا می‌کنند. آن روز نوبت پروین ضرابی بود. در را با آرامش همیشگی خودش باز می‌کند و چند بار مؤدبانه به رفتار مأموران اعتراض می‌کند.

دوباره تفتیش و جست‌وجوی چیزی که معلوم نیست چه‌چیزی است. دوباره همان فضای شک و ظنی که در خانه هم داشتند. دوباره همه‌چیز را جمع می‌کنند و توی کیسه‌های بزرگ می‌ریزند و من و کیسه‌های جدید را با خودشان می‌برند که صدای پروین ضرابی بلند می‌شود:

- اگر می‌خواهید او را ببرید، باید همه‌ی ما را ببرید...

گاهِ مشایعت که نبود، اما انگار پروین ضرابی با من آمد و تا امروز همیشه با من است.

دوباره به همان شیوه‌ی محرم و نامحرم طبق احکام اسلامی سوار اتومبیل می‌شویم. فقط این بار کیف خودم را حائل تن‌های نامحرم ما می‌کنند و با اطمینان از حفظ شعائر اسلامی در مسیر زندان اوین به‌سوی رشته‌کوه‌های البرز مرکزی می‌رانند.

سکوت داخل ماشین آزاردهنده بود. دلم می‌خواست چیزی بگویم، هرچیزی؛ مثلاً: چقدر هوا آلوده است! یکی از آنها که ظاهراً سرتیم بود گفت:

- درعوض ما ییلاقی داریم به نام اوین که آلودگی هوایش کمتر است. بد نیست چند روزی بمانید. لباس گرم هم که برداشته‌اید...

- مگر قرار است چند روز بمانم؟

- قرار بود چند روز در هند بمانی؟

- دو هفته...

- خب، حالا یک هفته‌اش را مهمان ما باش!

«از سویی دیگر، چون از خواص هندوان بگذری و به عامهی آنان رسی، سخن را به نزد آنان گونهگون یابی و چهبسا آمیخته به سماجت».[4]

سعی می‌کنم که خودم را سرگرم کنم و حضورشان را نادیده بگیرم. فکر می‌کنم هواپیمایی که قرار بود ما را به هند ببرد الان باید به دهلی رسیده باشد و ناخودآگاه به آسمان نگاه می‌کنم. هوا به‌حدی آلوده است که فاصله‌ی پنجاه‌متری هم دیده نمی‌شد، چه رسد به آسمان و کوه‌پایه‌ها و قله‌های روبه‌رو، مخصوصاً قله‌ی «چین‌کلا» که مسیر صعودش از کنار دیوارهای زندان اوین می‌گذرد... انگار که بی‌عبور از آن دیوارهای مخوف، فتح آن قله‌ی بلند میسر نیست.

کم‌کم نزدیک می‌شویم. دیوارهای اوین دیده می‌شود. مسیر کوه‌پیمایی پنج‌شنبه‌ها، ‌محل تحصن مادران پشت درهای زندان، یادها و خاطره‌های دور و نزدیک، زندگانی که از زندان به در شدند و مردگانی که زیباترین زندگان بودند...

«و در داخل کشمیر به فاصله‌ی دو یا سه روز از قصبه به‌سوی کوه‌ها "بلور" است که خانه‌ی بتی است چوبی که "شارد" می‌خوانندش و معظم است و مقصود.»[5]

درِ اصلیِ اوین باز می‌شود. وارد حیاط زندان می‌شویم. دوباره بی‌طاقت می‌شوم و با صدای بلند و با افسوس می‌گویم:‌ یک بار دیگر اوین!

مأموری می‌گوید:

- پس قبلاً هم اوین آمده بودی؟

- بله، آمده بودم؛ درست سی سال پیش، بیست‌ودوم بهمن‌ماه ۱۳۵۷، روز پیروزی انقلاب! با نیروهای انقلابی آمده بودیم اوین را آزاد کنیم...

- هنوز هم قصد آزادکردن اوین را داری؟

پیش از آنکه پاسخش را بدهم، ماشین ترمز می‌کند و پیاده می‌شویم. یکی‌شان چشم‌بند طوسی‌رنگ کثیف و پر از لکه‌ای را به من می‌دهد و می‌گوید:

- این را بزن به چشم‌هایت...

با خشم به چشمانش زل زدم،‌ دست در جیب اورکت نظامی‌اش می‌کند که انگار همه‌چیز در آن جا می‌شد. این بار یک کلاه بافتنی سیاه‌رنگ هم بیرون می‌کشد:

- یک سرِ این کلاه را دستت می‌گیری، سرِ دیگرِ کلاه را برادر نگهبان میگیرد که با چشمبند بتوانی راه بروی و زمین نخوری، تا بند ۲۰۹ که خواهران تحویلت میگیرند...

خشونت و توحش رفتارش کمتر شده. انگار از نحوه‌ی اجرای مأموریتش رضایت کامل داشت. لابد همه‌چیز به خیر گذشته. مخصوصاً تکنیک استفاده از کیف‌های بزرگ که باعث شد تن‌های نامحرم همدیگر را لمس نکنند.

برادر نگهبان یک سرِ کلاه را می‌گیرد و من هم سرِ دیگر را و چشم‌بند را هم به چشمانم می‌بندم. از اینجا به بعدِ مسیرْ سفر پیاده طی شد. من که عادت به راه‌رفتن با چشم‌بند نداشتم چند بار نزدیک بود که زمین بخورم و هر بار گوشه‌ی کلاه پشمی از دستم رها می‌شد. این وقت‌ها «برادر» با دقت و وسواس طوری کلاه را به من می‌داد که دستش به دست من نخورد و اسلام به باد نرود!

بالاخره رسیدیم به جای مقرر. مأمور گفت:

- بچرخ به‌سمت راست، رو به دیوار بایست و دستهایت را روی دیوار بگذار تا خواهران بند تحویلت بگیرند...

نمی‌دانم یک ساعت شد، ‌دو یا سه ساعت، اما زمان به‌کندی می‌گذشت و من در اضطرابی هولناک هر لحظه منتظر بودم که ضربه‌ای بر سرم کوبیده شود و خلاص!

ناگهان صدای زنانه‌ای گفت:

- دستت را بده به من!

دستانش را با هر دو دست گرفتم. گرمای تنش با تنم مأنوس شد. زنده بود. دیگر نه کیف چرمی بود و نه کلاه پشمی، انسان بود و جاندار. از یک جنس نبودیم، اما همجنس بودیم. می‌توانست دخترم باشد یا خواهرم یا رفیقم، اما زندانبانم بود!

حالا نوبت عکس‌گرفتن بود؛ بی چشم‌بند، با چشم‌بند، با شماره، ‌بی شماره،‌ در راهروی بند، جلوی درِ سلول و... بالاخره من و زندانبانم تنها شدیم. گفت:

- لخت شو!

- با لباس‌های خودم راحت‌ترم.

- می‌گویم لخت شو!

ساده‌دلانه، تصورم این بود که فقط قرار است لباس‌هایم را عوض کنم و باید لباس زندان را بپوشم. اما لحظه‌به‌لحظه به وقاحت این دستور اضافه می‌شد، تا جایی که دیگر سوراخی در تنم نماند که دست توی آن نکند و «تفتیش» نشود! حالا دیگر از گرمای دستانش خوشحال نبودم. حالا آرزو می‌کردم همان کیف چرمی و همان کلاه پشمی فاصله‌ام را با او حفظ می‌کرد.

نوبت گرفتن وسایل شخصی رسید. از کیف و لوازم بهداشتی و قرص و کرم‌های تقویتی و... تا که رسید به شیشه‌ی آب و نان و شکلاتی که پسرم در آخرین لحظه‌ی خروج از خانه به من داد که همراهم باشد تا گرسنگی و تشنگی دلیلی مکرر برای میگرن‌های وحشتناکم نشود، شاید به تلافی ساندویچ‌هایی که در کودکی وقتی به مدرسه می‌رفت برایش درست می‌کردم. و من این دو را همچون غنیمتی به سینه‌ام چسبانده بودم؛ نه به درمان سردرد که به درد عاشقی!

نگهبان رهایم می‌کند و می‌رود. روی موکت کثیف سلول انفرادی می‌نشینم و به کمک جرعه‌های آب لقمه‌ای از نان و شکلاتم را به‌زور قورت می‌دهم. سیروسیاحت ادامه می‌یابد...

و «بهوتیشر» اول حد «تبت» است و بدان زبان و لباس و صورت دیگرگون می‌گردد و از آن تا «رأسالعقبه‌ی بزرگ» بیست فرسنگ است و از قلهی آن خاک هند سیاه در چشم می‌آید به زیر سوسماران و کوه‌هایی که به پایین عقبه افتاده است، همچون تپه‌هایی خرد و زمین تبت و «چین» سرخ و نزول بدان به کمتر از یک فرسنگ بود.[6]

سلولی که در آن هستم پیش از این دو سلول بوده و لابد از یک سال‌هایی به بعد که گزارشگران حقوق بشر به‌بهانه‌ی کشته‌شدن زهرا کاظمی، خبرنگار ایرانی-کانادایی، از زندان اوین بازدید کردند، تبدیل به یک سلول شده تا از خوف سلول‌های انفرادی تنگ‌وتاریک کاسته شود. دو درِ کوتاه در فاصله‌ای کم از یکدیگر و دو پنجره‌ی کوچک اریبی که روی سقف تعبیه شده بود راهی به نوری از آسمانی که دیده نمی‌شد. خط گچ روی سقف نشان می‌داد که دیوار وسط دو سلول را برداشته بودند و دو توالت‌فرنگی کورشده که لبه‌ی یکی از آنها شکسته بود. خوانده بودم یا شنیده بودم که در سال‌های ۱۳۶۰ هنگام بازجویی و شکنجه سرِ زندانی‌ها را داخل توالت‌فرنگی می‌کردند، حتماً یکی‌شان مقاومت کرده و لابد سرش را به لبه‌ی توالت کوبیده بودند و این ترک و شکستگی جای ضربه‌ی سر اوست.

دوباره نگران می‌شوم. فرناز و طلعت را کجا بردند؟ با مشت به دیوارهای دو طرف سلول می‌کوبم به امید شنیدن پاسخ از سلول‌های کناری، اما پاسخی نمی‌آید.

زندانبان را صدا می‌کنم، همان زندانبان که بعد از بررسی همه‌ی سوراخ‌های تنم وقتی می‌رفت و در را پشت‌سرش می‌بست، سرش در سوراخ دریچه‌ی روی در هم فرو کرد و با صدایی آهسته و پچ‌پچ‌مانند گفت که اجازه ندارم صدایش بزنم و اگر کاری داشته باشم فقط اجازه دارم زنگ را فشار بدهم تا چراغ بالای سلول روشن شود و او بیاید.

حالا دارم سعی می‌کنم تمام سفارش‌های زندانبان را فراموش کنم و با صدای بلند صدایش می‌کنم:

- خانم خانم! من میخواهم بروم توالت.

نقشه‌ام این بود که اگر فرناز و طلعت هم توی همین بند باشند صدایم را بشنوند و معلومشان شود که هر سه اینجا هستیم. ناگهان در به‌شدت باز شد و زندانبان با عصبانیت گفت:

- مگر نگفتم حق نداری صدایت را بلند کنی؟

کوتاه نیامدم و مشکل مثانه و تکرر ادرار را بهانه کردم تا بالاخره بعد از بستن چشم‌بند، دست‌دردست و پا‌به‌پای زندانبان به توالت رفتم. یکی‌دو بار دیگر این تقاضا را تکرار کردم تا یاد گرفتم که چطور می‌شود از زیر چشم‌بند چیزهایی را دید. وقتی بالاخره کفش‌های کوچک طلعت را پشت در یکی از سلول‌ها دیدم، از خوشحالی می‌خواستم کفش‌هایش را بغل کنم و با خودم ببرم تا او پابرهنه دنبالشان بگردد و بعد که پیدایشان کند با هم غش‌غش بخنیدم و او بگوید منصوره این‌قدر شیطانی نکن!

اواخر شب بود. صدای جوان و سرزنده‌ی فرناز را هم شنیدم که با زندانبان یکی‌به‌دو می‌کرد. خب، پس هر سه سالم هستیم. دیگر مطمئن هستم که در پشت دیوار سه سلول از سلول‌های بند ۲۰۹ زندان اوینْ ما، سه زن که قرار بود با هم به سفر هند برویم، حالا در انتظار آزادی کنار هم هستیم.

اندکی آسوده‌تر از پیش، به بررسی شرایط موجود می‌نشینم. اولین فرض موجود: شاید فردا آزاد شوم. اطمینان داشتم که بروبچه‌های جنبش زنان و کمپین تا حالا خبر این دستگیری غیرقانونی را در رسانه‌ها پخش کرده‌اند و حمایت مردم و نهادهای حقوق‌بشری حتماً کارساز خواهد بود. دومین فرض: طبق گفته‌ی مأمورِ تفتیش یک هفته‌ای هستم. با همه‌ی این پیش فرض‌ها اما خودم را برای یک ماه زندگی در این سلول انفرادی که هیچ کتاب و قلم و کاغذی در آن یافت نمی‌شد آماده کردم. برنامه‌ی روزانه را با خودم تکرار می‌کنم:‌ ورزش،‌ روزی سه بار و هر بار یک ساعت. آواز،‌ هروقت و هرلحظه که دلم می‌خواست. دامن‌‌دامن ترانه‌های فارسی را در ذهنم و همچون سازی پنهان در حنجره‌ام پنهان کرده بودم و دست هیچ مأمور تفتیشگری به آن نرسید.

رو به دیوار، پشت به بازجو، باید پاسخ سؤال‌های او را کتبی می‌نوشتم. تمام فعالیت‌های ما ــ تأسیس مرکز فرهنگی زنان، کتابخانه‌های زنان، خدمات کتابخانه‌ای به زنان شهرهای دیگر، برگزاری کارگاه‌ها و تجمع‌های خیابانی ــ تحت‌الشعاع یک سؤال اصلی بود: هزینه‌ی این کارها از کجا می‌آید؟!

حالا سعی میکنم که تجربه‌های مشابه را به یاد آورم، اما از یادآوری تجربه‌های هولناک زندانیان دههی ۱۳۶۰ فرار میکنم. پاهای شلاقخورده، دنده‌های شکسته و سینه‌های تیرخورده به قساوت و بیعدالتی، گور، گور، گورهای دستهجمعی... همچون آونگی آویزان در میان ازخاطرگذشتن و ازیادبردن، آوازهای محکومین به اعدامِ آن سال‌ها را می‌شنوم و آوازهای «جهان دیگری ممکن است» زنان این سال‌ها را زمزمه می‌کنم...

درِ سلول باز می‌شود. شام آوردند... «عدسی»، غذای معروف کوه و زندان!

به زندانبان گفتم قرص‌هایم را می‌خواهم. گفت باید پزشک بهداری دستور بدهد. گفتم کرم‌های نرم‌کننده دست و صورتم را بدهید. پوستم خشک شده. گفت مگر آمدی آرایشگاه؟ گفتم مگر شما وقتی می‌خواهید به دستتان کرم بزنید به آرایشگاه می‌روید؟ ظاهراً از جوابم خوشش نیامد. در را محکم بست و رفت.

پیش از آنکه دوباره در خاطرات غرقه شوم،‌ درِ سلول باز شد. این بار زندانبان گفت آماده شو برای بازجویی... نگاهی به کاسه‌ی عدسی و قاشق پلاستیکی توی کاسه کردم و این «نواله‌ی ناگزیر» را دست‌نخورده پس دادم و دست‌دردست و پابه‌پای زندانبان به اتاق بازجویی رفتم.

نمی‌دانم شش ساعت شد یا هفت یا هشت ساعت، اما زمان به‌کندی می‌گذشت. رو به دیوار، پشت به بازجو، باید پاسخ سؤال‌های او را کتبی می‌نوشتم. تمام فعالیت‌های ما ــ تأسیس مرکز فرهنگی زنان، کتابخانه‌های زنان، خدمات کتابخانه‌ای به زنان شهرهای دیگر، برگزاری کارگاه‌ها و تجمعهای خیابانی ــ تحتالشعاع یک سؤال اصلی بود: هزینه‌ی این کارها از کجا می‌آید؟!

پاسخ من او را قانع نمی‌کرد و از شنیدن هرباره‌ی این پاسخ‌ها عصبانی‌تر می‌شد. زمان به درازا کشیده بود. نه او به پاسخی که می‌خواست می‌رسید و نه من می‌توانستم او را قانع کنم که دشواری وظیفه‌‌ی انسان‌بودنْ من و هم‌داستان‌های من را از او و همدستان او متمایز می‌کند.

«و این است قول خواص آنان در ایزد پاک که او را "ایشفر" می‌خوانند یا بینیاز بخشنده که می‌بخشد و نمی‌ستاند.»[7]

دم‌دمای سحر بود که بالاخره به سلول برگشتم و از شدت خستگی روی همان موکت کثیف تن و بدنم را لای تنها پتوی نسبتاً تمیزی که در سلول بود پیچیدم و سعی کردم به خواب بروم که صدای اذان سحر بلند شد و زندانبان دوباره سرش را در سوراخ فرو کرد و گفت: نماز... گفتم من میگرن دارم، الان نمی‌توانم بلند شوم. بدون هیچ حرفی رفت. دوباره داشت خوابم می‌برد که این بار با صدای چرخ گاری دستی پخش غذا و صدای بازشدن در سلول از جا پریدم. زندانبان گفت: صبحانه... و سهمم را گذاشت جلوی در که بردارم و رفت. یک لیوان پلاستیکی چای، یک تکه نان و یک تکه پنیر و کمی قند. این ترکیب را دوست داشتم. شیرینی چای و شوری پنیر حالم را بهتر کرد.

هنوز صبحانه از گلویم پایین نرفته بود که زندانبان دوباره آمد و مرا برای بازجویی برد. نمی‌دانم شش ساعت شد یا هفت یا هشت ساعت، اما زمان به‌کندی می‌گذشت.

از خشم و عصبانیتِ دیروزِ بازجو اثری نبود و از درِ دیگری وارد شد. بعد از مقدمه‌چینی‌های فراوان و نصیحت‌های «خیرخواهانه»، پیشنهاد همکاری و «تعامل» در مقابل درآمد مکفی را مطرح کرد! درحالی‌که تلاش می‌کردم ابتذال چنین پیشنهادی دامن‌گیر واژه‌هایی که از دهانم بیرون می‌ریخت نشود، شروع کردم به توصیف یک فعال مدنی و تفاوت او با یک کارمند امنیتی. بعد کم‌کم از عصبانیت فاصله گرفتم. و به یاد کارگاه‌های آموزشی کمپین یک میلیون امضا ازخودبی‌خود شدم و مثل یک تسهیلگر برایش از نقش جامعه‌ی مدنی، جنبش‌های مطالبه‌محور، ضرورت تغییر قوانین تبعیض‌آمیز، جنبش‌های افقی، شیوه‌های اَدوُکِیسیِ پایین‌به‌بالا یا بالابه‌پایین و... تعریف کردم اما تحملش تمام شد و حرفم را قطع کرد و دوباره رفت سراغ سفر هند که جرم نابخشودنیِ ما بود...

گفت ما شما را نجات دادیم. شما نمی‌دانید که اگر می‌رفتید، چه بر سرتان می‌آمد... با خودم گفتم ای کاش این ممانعت خیرخواهانه را از سفر گروه‌گروه دخترکانی می‌کردند که برای منفعت تجارِ سکس به سوداگران جهانی فروخته می‌شوند. کاش مانع مسافرانی می‌شدند که خروارخروار سرمایه‌ی مملکت را خارج می‌کنند بی‌آنکه حتی یک ریال آن را صرف کشور کرده باشند. مگر ما که بودیم؟ و چه کرده بودیم جز قصد سفر برای شرکت در یک دوره‌ی آموزشیِ روزنامه‌نگاری و دیدن یک کشور افسانه‌ای و خستگی از تن به در کردن؟

و من آن نی‌ام که فقط هندوان را بدین جاهلیت توبیخ کند، بلکه آن‌ام که گوید تازیان نیز بدین کارها مرتکب کبائر و فضائح می‌گشته‌اند همچون نکاح با زنان حائض و باردار و اجتماع گروهی به درآویختن با زنی واحد به طهر واحد و ادعای فرزندخواندگان و اولاد مهمانیا با زنده‌به‌گورکردن دختران و بگذر از مکا و تصدیه‌ی عبادات آنان با آلودگی و میته در طعام...[8]

فردا دوباره بازجویی و البته این بار توصیه و دلسوزی آغاز شد و اشاره به اینکه کسانی می‌خواهند از این نمد برای خودشان کلاه ببافند و بعد هم دستپاچه هر سه‌ی ما را نزد قاضی فرستادند و با تحویل شتاب‌زده‌ی نیمی از اموال و اسناد، و باقی را موکول به ماه بعد کردند و دم‌دمای غروب گفتند با قید کفالت یک کارمند دولت آزاد می‌شوید!

معلوم شد که بروبچه‌های جنبش زنان قیامت کردند. رسانه‌ها خبر را خوب پوشش دادند. و حالا اینها، هول و دستپاچه، قصد آزادکردن ما را به قید کفالت داشتند. من که همسرم استاد اخراجیِ دانشگاه بود و «صلاحیت» کفالت نداشت. فامیل هم، آنها که ایران بودند،‌ در آن روزها به‌دلایل امنیتی از معاشرت با خانواده‌ی ما پرهیز می‌کردند. پس چه باید کرد؟

فرناز و طلعت اندکی زودتر از من با قید کفالت افرادی از میان خانواده‌هایشان آزاد شده بودند. اما من هنوز منتظر کفیل در سلول مانده بودم و خبر نداشتم که هر دوی آنها به‌همراه خانواده و اقوامشان و نیز دوستان مشترکمان جلوی درِ زندان منتظر من هستند. انگار گفته بودند ما با هم هم‌سفر بودیم. با هم به اوین آمدیم و با هم از اوین می‌رویم... بی‌قرارومداری از پیش!

راستی هنوز هم در راه‌ایم. هریک به دیاری، اما هم‌سفریم با قرارومداری آرمانی...

پسرم برای پیداکردن کفیل سراغ دوستان همدل رفته بود و حالا در راه‌بندان‌های شمال تهران گیر کرده بودند و مسئولان زندان هم تا رسیدن کفیل مرا آزاد نمی‌کردند. همه نگران بودند که اگر کفیل من دیر برسد و دفتر زندان تعطیل شود چه باید کرد. آن‌وقت‌ داماد طلعت، بدون آنکه من او را دیده باشم یا او مرا، به دفتر زندان می‌رود و کفالت می‌دهد و من آزاد می‌شوم و به آنها می‌پیوندم. قبل از همه، پسرم را دیدم که همراه با کفیلِ جامانده از کفالتِ من دوان‌دوان به‌سوی زندان می‌آمدند، غافل از آنکه پیش از رسیدن او کار تمام شده بود. چه فرقی می‌کرد؟ ما و همه‌ی کسانی که جلوی زندان بودند اعضای یک خانواده و فامیل بودیم. کسانی که با فیش‌های حقوق اندک کارمندی‌شان یا با سندهای کسب‌وکارشان آمده بودند تا ما در زندان نمانیم. ساکنان یک قبیله، همان قبیله که جهان دیگری را ممکن می‌دید...

حالا دوباره ما بودیم و تلاشی که باید از سر گرفته می‌شد: سوغات سفرِ نارفته‌ی هند! پاسخی به تلاش دوستانمان. حالا دیگر ما بودیم و بارِ مسئولیتی دوچندان که مردمی با اعتماد به راه ما از راه‌های دور آمده بودند کفالت کنند تا هیچ‌یک در زندان نمانیم. و حالا من بودم و سربلندی از تلاش‌های یک‌تنه‌ی پسرم و حمایت‌های مادر بیمارم به نذری‌پزانش برای آزادی ما سه زن!

به‌راستی از میان ما و زندانبانانِ ما کدام‌یک به پاداش و کدام به پادافره رسیدیم؟ ما پاداشِ خود در مهرِ مردمی ستاندیم که مقابل زندان، مقابل کامپیوترها و مقابل اجاق نذری‌پزان در انتظارمان بودند و تا به اکنون در تکه‌تکه جغرافیای سیال همبستگی کنار هم هستیم. و چه‌کس از پادافره‌ی زندانبانان و شکنجه‌گران خبر خواهد شد؟

در اخبار هندیان عدد دوزخها و صفات و اسامی آنها بسیار ذکر شده و برای هر گناهی به‌خصوص، یک دوزخ قائل‌اند و در کتاب بشن پران ۸۸ هزار دوزخ ذکر گشته: شخصی که به‌دروغ بر کسی ادعا کند و یا گواهی دروغ دهد یا کسی که این دو را کمک کند، یا کسی که مردم را تمسخر کند، به «رورو» که یکی از جهنم‌ها باشد می‌رود؛ و کسی که تیر یا کمان می‌سازد به «لارپکش» می‌رود و کسی که شمشیر یا کارد می‌سازد به «شسن» می‌رود؛ و کسی که خونی به‌ناحق ریزد، ‌حقوق مردم را غصب کند، ‌آنان را غارت کند و کشنده‌ی گاوها ‌به «روده» که یکی از اینهمه جهنم است خواهد رفت...[9]

 

[1] ابوریحان بیرونی (بی‌تا) فی تحقیق ماللهند، نقل از: حسن نصر (بی‌تا) نظر متفکران اسلامی درباره‌ی طبیعت. تهران: خوارزمی، ۹۶-۹۷.

[2] همان.

[3] همان.

[4] همان.

[5] همان.

[6] همان.

[7] همان.

[8] همان.

[9] همان.