theguardian

04 مه 2025

قاچاق کتاب‌های ممنوع چه نقشی در سقوط کمونیسم داشت؟

چارلی اینگلیش

روکشی که روی جلد اصلیِ کتاب پیچیده شده است یک اتاق کامپیوتر در دهه‌ی ۱۹۷۰ را نشان می‌دهد که مُنادیانِ خوش‌پوش و آراسته‌ی عصر اطلاعات در آن سرگرم کار با پایانه‌های یک رایانه‌ی بسیار بزرگ هستند. آیا چیزی ملال‌آورتر از یک راهنمای فنیِ قدیمی وجود دارد؟

اما اگر به داخل کتاب نگاهی بیندازید متوجه می‌شوید که نه یک کتابچه‌ی راهنمای کامپیوتر بلکه ترجمه‌ی لهستانیِ ۱۹۸۴، رمان مشهور تمامیت‌خواهی‌ستیزانه‌ی جورج اورول، است که دهه‌ها در فهرست کتاب‌های ممنوع سانسورچی‌های کمونیستِ بلوک شرق قرار داشت. 

اکنون این نسخه در کتابخانه‌ی دانشگاه ورشو موجود است اما در دوران جنگ سرد به ترزا بوگوسکا، نویسنده‌ی دگراندیش لهستانی، تعلق داشت. پدر ترزا، یانوش بوگوسکی، منتقد هنری، این کتاب را با خود به لهستان برده بود. در سال ۱۹۵۷، پس از باز شدن فضا به لطف مرگ استالین، یانوش ترجمه‌ی رمان اورول را از یک کتابفروشیِ لهستانی در پاریس خرید و آن را قاچاقی از مرز رد کرد و به دخترش داد. در آن زمان ترزا فقط ۱۰ یا ۱۱ سال داشت اما به شدت به مطالعه علاقه‌مند بود و به وجوه تشابه میان لهستانِ کمونیست و ویران‌شهرِ تخیلیِ رمان اورول پی برد. او می‌گوید: «خیلی تکان خوردم.»

سال‌ها بعد، در سال ۱۹۷۶، وقتی که ترزا به جنبش نوظهور اپوزیسیون لهستان پیوست، تصمیم گرفت که کتابخانه‌ای متشکل از آثار ممنوع ایجاد کند و مجموعه‌ی کوچک خود، از جمله ۱۹۸۴، را به این کتابخانه اهدا کرد. دستگاه امنیتیِ لهستان ترزا را زیر نظر داشت، مخفیانه به مکالمات خصوصی‌اش گوش می‌داد، او را بازداشت و خانه‌اش را زیر و رو می‌کرد. بنابراین، ترزا کتاب‌های ممنوع را به همسایگانش سپرد. اما اکثر اوقات این کتاب‌ها نزد آنها نبود و بین خوانندگان دست به دست می‌شد. این گونه بود که «کتابخانه‌ی سیّار» پدید آمد.

این کتابخانه‌ متکی بر شبکه‌ای از هماهنگ‌کنندگان بود که هر یک مسئولیت قرض دادن کتاب‌ها به گروه کوچکی از خوانندگان را بر عهده داشتند. ترزا کتاب‌ها را در چهار دسته‌ی سیاسی، اقتصادی، تاریخی و ادبی طبقه‌بندی کرده و آنها را در بسته‌های ده‌تایی قرار داده بود. هر یک از هماهنگ‌کنندگان در یک روز مشخص محموله‌ی خود را تحویل می‌گرفت و در یک کوله‌پشتی قرار می‌داد. یک ماه بعد، آن هماهنگ‌کننده برای بازگرداندن کتاب‌ها به نشانیِ دیگری می‌رفت و محموله‌ی جدیدی را دریافت می‌کرد.

تعداد متقاضیانِ این کتاب‌ها آن‌قدر زیاد بود که پس از مدت کوتاهی ترزا محتاج کتاب‌های بیشتری شد، و این کتاب‌ها را باید از غرب وارد می‌کرد. دوستانِ ترزا به لندن پیام فرستادند. از آن پس، ناشرانِ تبعیدی هر بار محموله‌های ۴۰-۳۰ جلدی کتاب را قاچاقی و از طریق قطارهای مسافربریِ پاریس-مسکو که بین راه در لهستان توقف می‌کرد به آن سوی پرده‌ی آهنین می‌فرستادند. تا سال ۱۹۷۸، تعداد کتاب‌های ممنوع موجود در کتابخانه‌ی سیّار ترزا بوگوسکا به ۵۰۰ عنوان رسیده بود.

در آن سال‌های سرنوشت‌سازِ جنگ سرد چند نفر از طریق کتابخانه‌ی ترزا رمان اورول را خواندند؟ صدها یا شاید هزاران نفر. و تازه این فقط یکی از میلیون‌ها کتابی بود که در آن زمان به‌طور غیرقانونی وارد لهستان می‌شد. کتاب‌ها نه تنها از طریق قطار بلکه از هر طریق ممکن ــ قایق‌های تفریحی، کامیون‌ها و وانت‌ها، بالن‌ها و پست ــ به لهستان می‌رسید. کتاب‌های جیبی را لابه‌لای صفحات نُت موسیقی‌دانانِ مسافر جا می‌دادند، یا در قوطی‌های مواد غذایی و جعبه‌های نوار بهداشتی می‌گنجاندند. برای مثال، نسخه‌ای از مجمع الجزایر گولاگ، اثر الکساندر سولژنیتسین، را در داخل بسته‌ی پوشک یک نوزاد مخفی کردند و با هواپیما به ورشو بردند.

 

بعضی از اهالی بلوک شرق حدس می‌زدند که انبوه کتاب‌های ممنوع به‌طور تصادفی به دست لهستانی‌ها نمی‌رسد. اما فقط عده‌ی کمی می‌دانستند که ارسال این کتاب‌ها بخشی از عملیات اطلاعاتی آمریکا است که در واشنگتن به «برنامه‌ی کتاب سازمان سیا» شهرت داشت و چند دهه ادامه یافت. جورج میندن، سرپرست این برنامه، هدف از این عملیات را حمله به بلوک شرق از طریق «هجوم اندیشه‌ی آزاد و صادقانه» می‌دانست. میندن عقیده داشت که «حقیقت مُسری است». به نظر او، اگر آمریکا می‌توانست مردم ستم‌دیده‌ی بلوک شرق را از حقیقت آگاه سازد، این امر قطعاً تأثیرگذار بود.

اکنون که اطلاعات گمراه‌کننده دموکراسیِ لیبرال غربی را با تهدیدی بی‌سابقه مواجه ساخته، و سانسور و ممنوعیت دوباره مدارس و کتابخانه‌ها را به میدان نبرد ایدئولوژیک تبدیل کرده است برنامه‌های ادبی سازمان سیا شگفت‌انگیز به نظر می‌رسد. هرچند این برنامه‌ها اهدافی سیاسی داشت اما یکی از روشنفکرانه‌ترین عملیات‌های جنگ روانی بود. سازمان سیا علاوه بر هفته‌نامه‌های «منچستر گاردین» و «نیویورک ریویو آف بوکس»، آثار نویسندگان ممنوع‌القلمی مثل بوریس پاسترناک، چسواو میوش و جوزف برودسکی، نوشته‌های تمامیت‌خواهی‌ستیزانه‌ی هانا آرنت و آلبر کامو، داستان‌های ادبی فیلیپ راث و کورت ونه‌گات، توصیه‌نامه‌های ویرجینیا وولف به نویسندگان، نمایش‌نامه‌های واتسلاو هاول و برتولت برشت، و رمان‌های جاسوسیِ مهیج جان لوکاره را هم به بلوک شرق قاچاق می‌کرد.

بعد از مدتی، سازمان سیا علاوه بر قاچاق کتاب، شروع به ارسال ماشین‌های چاپ به لهستان کرد تا چاپخانه‌های زیرزمینی بتوانند کتاب‌های ممنوع را در تیراژ بالا در داخل آن کشور بازنشر کنند. میروسلاو خویِتسکی، ناشر دگراندیشی که سیا با اسم رمز QRGUIDE از او نام می‌بُرد، در این عملیات نقش بسیار مهمی داشت.

سه‌شنبه‌شبی در مارس ۱۹۸۰، پلیس به سراغ خویتسکی رفت تا برای چهل‌وسومین بار او را بازداشت کند. خویتسکی در آن زمان ۳۰ سال داشت ــ او مردی بلندقامت و دارای موهایی بلند و خرمایی‌رنگ بود و با خانواده‌اش در طبقه‌ی سوم آپارتمانی در ژولیبوش، در حومه‌ی شمالی ورشو، زندگی می‌کرد. وقتی صدای زنگ را شنید سرگرم پختن شام برای پسر خردسالش بود و داشت با پدرزنش حرف می‌زد. سه مرد بیرون در بودند: دو مأمور لباس‌شخصیِ دستگاه امنیتی لهستان و یک مأمور محلی پلیس که چکمه‌ی ساق‌بلند به پا و کت کوتاه نظامی بر تن داشت. بدون هیچ توضیحی فقط به او فرصت دادند که فرزند گریانش را آرام کند و مسواک و پاکت سیگارش را بردارد. سپس به او دستبند زدند و وی را در فیات پلیس نشاندند. 

خویتسکی را به زندان موکوتوف بردند، هلفدانیِ مخوفی که به لوبیانکا، مقر کا‌گ‌ب در مسکو، شباهت داشت. او را در بند ۳، که به زندانیان سیاسی اختصاص داشت، حبس کردند. خویتسکی قبلاً هم در آنجا زندانی شده بود، یک بار به جرم «تهمت زدن به جمهوری خلق لهستان» و بار دیگر به جرم «تشکیل یک گروه تبهکار به منظور توزیع نشریات غیرقانونی». دست‌کم در دفعات قبلی می‌دانست که چرا بازداشت شده است، اما این بار از اتهامش خبر نداشت. او اوقاتش را صرف گفت‌وگوهای سیاسی با همبندی‌ها و شطرنج‌بازی با مهره‌هایی می‌کرد که از نان سیاه و سفت زندان درست شده بود. او اجازه نداشت که وکیل بگیرد.

وقتی عید پاک فرا رسید ده روز از آغاز زندانی‌شدنش می‌گذشت. نه او را به دادگاه برده بودند و نه اجازه داده بودند که با خانواده‌اش تماس بگیرد. او تصمیم گرفت که مثل بسیاری از زندانیان سیاسی در دیگر نقاط دنیا اعتصاب غذا کند. هشت روز بعد، وقتی که وزنش هشت کیلو کاهش یافته بود، پزشک زندان اعلام کرد که به زور به او غذا خواهند داد. شلنگی را وارد دهانش کردند و آن‌قدر آن را فشار دادند که مری‌اش زخم شد. سپس مایع چرب و شیرینی را به او خوراندند. احساس درماندگی، خشم و انزجار اشک‌های خویتسکی را سرازیر کرد. وقتی مایع تمام شد، پزشک لوله را از دهانش بیرون آورد و بدون هیچ حرفی اتاق را ترک کرد.

هنوز نفس راحتی نکشیده بود که زندانبان‌ها برگشتند و کشان‌کشان او را از پله‌ها بالا بردند و در اتاق بازجویی نشاندند. یک مأمور اطلاعاتیِ کارکشته‌ به نام ستوان چِرنیشِفسکی در آنجا منتظرش بود.

او از خویتسکی پرسید که حالش چطور است.

«بد».

«آیا خبر داری که در خیابان ریمونتا یک چاپخانه‌ هست؟»

خویتسکی جواب نداد.

«آیا کتاب یان نوواک، پیام‌رسان ورشو، را داری؟ اگر داری، کِی، کجا و چطور به دستت رسید و با نویسنده چه ارتباطی داری؟»

او سؤالات مشابه دیگری هم پرسید که همگی به چاپخانه‌های زیرزمینی مربوط بود. جواب خویتسکی به همه‌ی سؤالات این بود: تا وقتی که شواهد و مدارکی علیه او ارائه نکنند ساکت خواهد ماند.

چرنیشفسکی فهمید که بازجویی بی‌فایده است. به خویتسکی سیگاری تعارف کرد و به زندانبان‌ها دستور داد که او را به سلولش برگردانند.

البته خویتسکی با کتاب ممنوع نوواک به خوبی آشنا بود. انتشاراتِ خودش به تازگی آن را چاپ کرده بود. او بعدها گفت که این یکی از بهترین کتاب‌هایی است که چاپ کرده بودند.

***

بر خلاف نازی‌ها که مراسم علنیِ کتاب‌‌سوزان برپا می‌کردند، نابود کردن کتاب در نظام شوروی نامرئی بود. فهرست کتاب‌های ممنوعی که هر سال به کتابخانه‌ها و کتابفروشی‌ها ارسال می‌شد سرّی بود. کتاب‌ها را در خفا خمیر می‌کردند. هیچ گونه اشاره‌ای به سانسور مجاز نبود. فهرست کتاب‌های ممنوع سال ۱۹۵۱ شامل ۲۴۸۲ عنوان بود، از جمله ۲۳۸ کتاب «منسوخ» اجتماعی‌سیاسی و ۵۶۲ کتاب کودک. اکثر این کتاب‌ها به دلایل ایدئولوژیک ممنوع شده بود اما حتی با توجه به معیارهای عجیب و غریب حزب، باز هم نمی‌شد از علت ممنوعیت برخی از کتاب‌ها سر درآورد: کتابی درباره‌ی پرورش هویج را خمیر کرده بودند چون معنای ضمنی‌اش این بود که سبزیجات را می‌توان علاوه بر مزارع اشتراکی در باغچه‌های خانگی هم پرورش داد!

خویتسکی از طریق یکی از معلمانِ دوره‌ی دبیرستانش به نام کریستینا استارچِلسکا با کتاب‌های سانسورنشده آشنا شد. خویتسکی می‌گوید، «او مرا علاقه‌مند کرد. او مرا به مطالعه برانگیخت.» یافتن کتاب‌های ممنوع برای خویتسکی دشوار نبود زیرا والدینش ــ قهرمانان دوره‌ی جنگ که با نازی‌ها مبارزه کرده بودند ــ با محافل روشنفکرانِ دگراندیش ارتباط داشتند. البته او هرگز برای مطالعه‌ی این کتاب‌ها زیاد وقت نداشت چون افراد دیگری هم در نوبت بودند و می‌خواستند این کتاب‌ها را بخوانند. اما مطالعه‌ی بخش‌هایی از این کتاب‌ها کافی بود تا به دگراندیشی گرایش یابد. 

 

 

در سال ۱۹۷۶، وقتی که دولت قیمت مواد غذایی را به میزان چشمگیری افزایش داد، کارگران اعتصاب کردند و حزب کمونیست مثل همیشه در واکنش به خشونت متوسل شد. یکی از اعتصاب‌کنندگان می‌گوید که بینی‌ و دندان‌هایش را شکستند؛ دیگری به یاد می‌‌آورد که چند مرد یک زنِ باردار را زیر مشت و لگد گرفته بودند. رویدادهای سال ۱۹۷۶ گروهی از فارغ‌التحصیلان جوانِ اهل مطالعه را به فعالانِ سرسختِ اپوزیسیون تبدیل کرد، و طولی نکشید که فهمیدند که باید بر افکار عمومی تأثیر بگذارند.

خویتسکی یکی از همین جوانان بود. او در بهار ۱۹۷۷ تصمیم گرفت که بر انتشار کتاب‌های ممنوع تمرکز کند. خویتسکی نخستین کسی نبود که به چاپ مخفیانه‌ی کتاب‌های ممنوع روی آورد اما انتشاراتِ مستقلی که بنا نهاد ــ «نووا» (NOWa) ــ به بزرگ‌ترین و موفق‌ترین انتشاراتِ زیرزمینی تبدیل شد. آنها تا کریسمس همان سال شش کتاب از نویسندگان ممنوع‌القلم در لهستان را منتشر کردند که تمام نسخه‌هایشان به فروش رفت. علاوه بر این، آنها شروع به تجدید چاپ کتاب‌هایی کردند که از غرب می‌رسید، همان کتاب‌هایی که سازمان سیا به تبلیغ و ترویجشان مشغول بود. 

وقتی سومین هفته از اعتصاب غذای خویتسکی فرا رسید بدنش داشت از کار می‌افتاد. در ۲۷ آوریل ۱۹۸۰، رئیس زندان به سراغش رفت. این اولین بار بود که رئیس زندان برای دیدار با یک زندانی به سلولش می‌رفت.

رئیس زندان پرسید: «گرسنگی چطور است؟»

«خیلی خوب.»

«آیا می‌خواهی مدت زیادی گرسنگی بکشی؟»

«تا وقتی که از زندان آزاد شوم.»

«این یعنی پنج سال دیگر.»

«کمتر.»

«چهار سال و نیم؟»

«چند روز دیگر.»

حق با خویتسکی بود. دو هفته‌ی بعد، در روز شنبه ۱۰ مه، دستور آزادی او صادر شد. وقتی که دستگیر شده بود برف می‌آمد؛ حالا بهار فرا رسیده بود. به محض خروج از زندان به اطراف نگاه کرد؛ حالا می‌توانست نور خورشید و برگ‌های سبز درختان را ببیند.

اشتها نداشت اما می‌دانست که باید غذا بخورد. به زحمت خودش را به کافه‌ای در همان حوالی رساند، یک فنجان قهوه و دو پیراشکی سفارش داد و دور میزی کنار پنجره نشست. خیلی آرام شروع به خوردن کرد؛ طعم شیرین پیراشکی‌ها بسیار لذت‌بخش بود. به رهگذران نگاه کرد و با خود گفت، «این‌ها فکر می‌کنند که آزادند.»

هرچند رژیم خویتسکی را آزاد کرده بود اما هنوز مصمم به پیگرد قضائی‌اش بود. بنابراین، بسیار مهم بود که دگراندیشان نشان دهند که چاپ کتاب‌های ممنوع متوقف نخواهد شد. پنج روز قبل از آغاز محاکمه، دو کارگر چاپخانه‌ی خویتسکی دست به کاری زدند که به بازی موش و گربه با پلیس مخفی تبدیل شد.

شب قبل از عملیات، یان والْک جیب‌هایش را گشت. افراد فعال در این حوزه‌ می‌دانستند که احتمالاً دستگیر، تفتیش و بازجویی خواهند شد. بنابراین، مراقب بودند که چیزی همراه نداشته باشند که به مدرک جرمی علیه خود یا دوستانشان تبدیل شود. سپس والک چند چیز ضروری را کنار گذاشت و به حمام رفت چون می‌دانست که تا مدتی فرصت نخواهد داشت که دوباره حمام کند. 

او می‌دانست که قرار است کجا همکارش زِنِک پاوکا را ببیند. برای آگاهی از زمان ملاقات به پاوکا تلفن زد. پاوکا بی‌آنکه از خودش نام ببرد، گفت که باید ساعت ۱۱ صبح دوشنبه ۹ ژوئن یکدیگر را ببینند. مأموری مشغول استراق سمع بود. اما او برخلاف والک، نمی‌دانست که باید از همه‌چیز دوتا کم کند: در واقع، قرار ملاقات آنها ساعت ۹ صبح شنبه ۷ ژوئن بود. شنبه‌صبح والک با همسر و پسر خردسالش خداحافظی کرد و در هوای مرطوب ورشو از خانه بیرون رفت.

 

به محض خروج از ساختمان، یواشکی خیابان را ورانداز کرد. پلیس مخفی معمولاً خانه یا محل کار دگراندیشان را زیر نظر داشت و از آنجا آنها را تعقیب می‌کرد. بنابراین، اگر مأموری در آن اطراف نبود خطر تعقیب کاهش می‌یافت. والک محتاطانه قدم زد تا به کافه رسید. طولی نکشید که پاوکا، مردی تنومند با موهای قرمز مجعد، روی صندلیِ کناری نشست.

والک پرسید، «جایی که باید برویم، دور است؟» پاوکا یک دستمال سفره‌ را برداشت و روی آن نشانی‌ای را نوشت و بعد با سیگار آن کلمات را سوزاند. سپس جزئیاتِ دیگری را هم با او در میان گذاشت. در مخفی‌گاه آب از چشمه می‌آمد اما باید به اندازه‌ی یک هفته غذا با خود می‌بردند چون وقت نداشتند که کار را متوقف کنند و برای خرید بیرون بروند. ماشین چاپ یک دستگاه تکثیر آمریکایی (ساخت شرکت اِی‌بی دیک در شیکاگو) بود و قبلاً همراه با یک‌ونیم تُن کاغذ، یعنی به اندازه‌ی ظرفیت شش کامیون، به مخفی‌گاه منتقل شده بود. کارِ آنها این بود که چند هزار نسخه از خبرنامه‌ی جامعه‌ی مدنی ــ «بولتن اطلاعات» ــ و همچنین نشریه‌ی ادبیِ چندصفحه‌ای انتشارات «نووا» با عنوان «پالس» را چاپ کنند. آنها باید برای تمیز کردن ماشین چاپ شش بطری روغن تربانتین می‌خریدند. 

وقتی همه‌ی مواد غذایی را خریدند دیگر جایی برای تربانتین نداشتند. بنابراین، به خانه‌ی دوستی رفتند تا از او یک کیسه قرض بگیرند. آنها متوجه نشده بودند که دوستشان تحت نظر است و تازه پس از ترک خانه‌ی او چشمشان به یک فیاتِ خاکستری‌رنگ با سه سرنشین افتاد که آنها را تعقیب می‌کرد.

وقتی به ایستگاه تراموا رسیدند، دیدند که فیات به داخل یک خیابان فرعی پیچید و در جایی غیرمجاز توقف کرد. حالا دیگر مطمئن شده بودند که اتوموبیل پلیس مخفی است. وقتی تراموا رسید و دو چاپچی سوار آن شدند، دو مأمور لباس‌شخصی از فیات بیرون پریدند و به سرعت به آن سوی خیابان رفتند و سوار تراموا شدند. اکنون هر چهار نفر در تراموایی بودند که تلق‌تلق‌کنان عازم میدان زاویشا بود. فیات هم تراموا را تعقیب می‌کرد.

چطور باید از چنگ آنها می‌گریختند؟ وقتی به یک ایستگاه رسیدند، چاپچی‌ها دیدند که فیات پشت چراغ قرمز گیر افتاده است. فرصت را غنیمت شمردند و در آخرین لحظه از تراموا بیرون پریدند. وقتی چراغ سبز شد، والک و پاوکا در جهت مخالف به طرف ایستگاه قطار دویدند. از شر فیات خلاص شده بودند اما هنوز دو مأمور دیگر آنها را تعقیب می‌کردند.

وقتی سوار قطاری شدند که عازم مرکز ورشو بود دو مأمور به آنها نزدیک بودند. والک وانمود کرد که می‌خواهد کیسه‌ها را در جاچمدانی بگذارد اما پیش از آنکه در بسته شود پاوکا پایش را بین دو لنگه‌ی در گذاشت و از قطار بیرون پرید. حالا والک مانده بود و آن دو مأمور. باید آن‌قدر آنها را معطل می‌کرد تا پاوکا تمهیدی بیندیشد. وقتی والک در ایستگاه مرکز ورشو قطار را ترک کرد و شتابان خود را به معابر تودرتوی زیر ایستگاه رساند مأموران پشت سرش بودند. او می‌دانست که بی‌سیم‌های پلیس در آنجا کار نمی‌کند. در یک میخانه کوکاکولا سفارش داد، چند سیگار خرید و از این مغازه‌ به آن مغازه رفت. بعد از ۲۰ دقیقه، ایستگاه را ترک کرد و به طرف محل توقف تاکسی‌ها رفت. وقتی که سوار تاکسی شد، دید که یکی از مأمورها دارد یواشکی با بی‌سیم حرف می‌زند. 

پل پونیاتوفسکی در ورشو هم پل راه‌آهن است و هم محل عبور و مرور اتوموبیل‌ها. این پل از طریق چند پلکان سنگی به خیابان‌های زیرین مرتبط می‌شود. تاکسی با سرعت به طرف شرق به راه افتاد و وقتی به وسط پل رسید ناگهان توقف کرد. والک از تاکسی بیرون پرید و به سرعت از پله‌ها پایین رفت. 

اتوموبیل دیگری هم پشت سر تاکسی توقف کرد و آن دو مأمور به دنبال والک دویدند اما وقتی به پایین پله‌ها رسیدند والک سوار تاکسی دیگری شده بود که پاوکا در آن منتظرش بود. پلیس‌ها دیدند که صید از چنگشان گریخته است. چاپچی‌ها می‌دانستند که آنها شماره‌ی پلاک تاکسی را از طریق بی‌سیم مخابره خواهند کرد. بنابراین، چندصد متر جلوتر از تاکسی پیاده شدند، ساک‌هایشان را به تاکسی دیگری منتقل کردند، انعام سخاوتمندانه‌ای پرداختند و به راننده‌ی جدید نشانیِ محل دیگری در آن سوی شهر را دادند.

حدود ساعت ۳ بعد از ظهر، سوار قطاری به مقصد رِمبِرتوف شدند. مخفی‌گاه بی‌عیب‌ونقص به نظر می‌رسید. از خیابان دور بود و در انتهای یک باغ بزرگ پر از گیاه قرار داشت. ماشین چاپ و ۵۰۰ بسته‌ی کاغذ را در اتاقکی متصل به ساختمان اصلی پنهان کرده بودند. کاغذها نمناک و نامرغوب بود اما هنوز می‌شد از آنها استفاده کرد.

وقتی که شب شد کف آن اتاق کوچک پر از خاکستر سیگار و تربانتین بود و صدای یکنواخت دستگاه تکثیر به گوش می‌رسید. چاپ کتاب‌های زیرزمینی کاری سخت و طاقت‌فرسا بود. ماشین چاپ، قدیمی و کاغذها نامرغوب بود. واژه‌ی «بیبولا» که در زبان لهستانی به کتاب‌های زیرزمینی اطلاق می‌شود به معنای «کاغذ لکه‌دار» است. در هر ثانیه باید سه ورق از این کاغذها را در داخل ماشین چاپ می‌گذاشتند و چند روز متوالی بی‌وقفه، به نوبت، این کار را ادامه می‌دادند.

پاوکا یک رادیوی ترانزیستوری با خودش آورده بود. آنها به «رادیو اروپای آزاد» گوش می‌دادند که گزارش‌های منظمی درباره‌ی محاکمه‌ی قریب‌الوقوع خویتسکی پخش می‌کرد. ناشران آمریکایی و وکلای بریتانیایی به آنچه «دادگاه نمایشی» می‌خواندند اعتراض کرده بودند. قرار بود که یک نماینده‌ی حقوقی از طرف سازمان عفو بین‌الملل در این دادگاه حضور داشته باشد. والک با خودش فکر کرد، «در آستانه‌ی روز بزرگی هستیم اما در این چاپخانه گیر افتاده‌ایم!» اگر سریع کار می‌کردند شاید می‌توانستند به دادگاه برسند.

بامداد پنج‌شنبه هنوز ۲۰ بسته‌ی کاغذ برای چاپ باقی مانده بود. اما وقتی ساعت ۸ شب فرا رسید پاوکا داشت آخرین بسته را تمام می‌کرد و والک مشغول سوزاندن صفحاتی بود که اغلاط چاپی داشتند. آنها باید قبل از ترک محل قطعات گوناگون ماشین چاپ را از یکدیگر جدا و تمیز می‌کردند و به آنها روغن می‌زدند.

سرانجام ۵۰ نسخه از «خبرنامه» را برداشتند، سوار تاکسی شدند و به راننده نشانیِ آپارتمانی را دادند که قرار بود در آنجا دستمزد خود را دریافت کنند. حدود ساعت ۱۱ شب به مقصد رسیدند. آپارتمان شلوغ بود، نیمی از دبیرانِ خبرنامه آنجا بودند. والک درباره‌ی محاکمه‌ی خویتسکی سؤالاتی پرسید. در کمال تعجب فهمید که دادگاه پایان یافته است. حکم حدود یک ساعت قبل صادر شده بود. یکی از دبیرانِ خبرنامه چند دقیقه‌ی قبل از دادگاه برگشته بود، جایی که خویتسکی در سخنان شدیداللحنی نظام کمونیست را محکوم کرده بود. او به دادگاه گفته بود که در چهار سال گذشته خانه‌اش را ۱۷ بار به بهانه‌های گوناگون تفتیش کرده‌اند: گفته بودند که دنبال یک قاتل یا زندانی یا دزد می‌گردند، اما تنها مدرکی که با خود برده بودند کتاب، ماشین تحریر و نسخه‌های دست‌نویس بود.

خویتسکی در دادگاه گفت، «چرا به کسانی که با چپاول فرهنگ ما مبارزه می‌کنند چنین اتهاماتی می‌زنند؟ نیمی از تاریخ اخیر ما از کتاب‌های درسی، تحقیقات و دانش‌نامه‌ها حذف شده است.» به نظر او، در ادبیات هم وضع به همین منوال بود و دولت «انحصار اندیشه» و «انحصار کلمه» را در اختیار گرفته بود. خویتسکی گفت که بعضی از بهترین نویسندگان دنیا در فهرست نویسندگان ممنوع قرار دارند. به همین علت بود که او و همکارانش نشریه‌ی «نووا» را تأسیس کرده بودند، تا به سکوت پایان دهند و دروغ‌ها را افشا کنند.

خویتسکی دفاعیه‌اش را با سخنانی شورانگیز به پایان برد و گفت که موضوع این دادگاه نه او بلکه «آزادی بیان و اندیشه، فرهنگ لهستان و کرامت جامعه است.»

بدیهی است که هیچ یک از این حرف‌ها حکم را تغییر نداد. دادگاه خویتسکی و دیگر متهمان را در مورد سرقت اموال دولتی مجرم شمرد. خویتسکی به ۱۸ ماه زندان محکوم شد، و این حکم برای سه سال به حالت تعلیق در آمد. به نظر همه‌ی کسانی که در آپارتمانِ دبیران حاضر بودند این پیروزیِ درخشانی به شمار می‌رفت و خویتسکی قهرمان بود.

والک در روایتِ خود از اتفاقات آن هفته، که در خبرنامه‌ی ماه بعد منتشر شد، نوشت: «همه‌ی اطرافیان ما شادمان‌ هستند.»

حوالی نیمه‌شب بود که کسی یک بطری آبجوی خنک به او داد.

والدین خویتسکی با تفنگ و گلوله برای استقلال لهستان جنگیده بودند. او این مبارزه را از طریق ادبیات و چاپ کتاب ادامه داد. گاهی اوقات، پدرش، یرژی، به روش‌های او به دیده‌ی شک و تردید می‌نگریست و می‌پرسید: «میرِک، فکر می‌کنی که می‌توانی نظام کمونیست را با کتابچه‌هایت سرنگون کنی؟ فکر می‌کنی که حرف‌هایت تأثیر دارد؟»

در واقع، موج ادبی‌ای که با حمایت سازمان سیا به راه افتاد تأثیر عظیمی داشت. در میانه‌ی دهه‌ی ۱۹۸۰، «تجدید چاپ» کتاب‌های ممنوع در لهستان چنان رواج یافته بود که دستگاه سانسور حکومت کمونیست به تدریج از کار افتاد. لهستان مهم‌ترین کشور بلوک شرق بود: سقوط کمونیسم در لهستان در سال ۱۹۸۹ مثل افتادن اولین مهره‌ی دومینو بود. به قول آدام میچنیک، «در این نبرد کتاب‌ها پیروز شدند. هر کتابی همچون مخزن آزادی، مخزن اندیشه‌ی مستقل، و مخزن کرامت انسان است. هر کتابی مثل هوای تازه بود. باید برای بزرگداشت کتاب‌ها یک بنای یادبود بسازیم ... به لطف کتاب‌ها بود که جانِ سالم به در بُردیم و دیوانه نشدیم.»

ترزا بوگوسکا نمی‌دانست که چه کسی هزینه‌ی کتاب‌های ارسالی از غرب را می‌پردازد اما شنیده بود که رژیم لهستان ادعا می‌کند که سازمان سیا حامیِ ناشران تبعیدی است. چنین چیزی به هیچ وجه مایه‌ی دلواپسی‌اش نبود. 

او می‌گوید: «به خودم گفتم، چقدر جالب است که یک سازمان اطلاعاتی از کتاب حمایت می‌کند. این محشر است.»

 

برگردان: عرفان ثابتی


چارلی اینگلیش نویسنده و سرپرست سابق بخش اخبار بین‌المللی در روزنامه‌ی «گاردین» است. آنچه خواندید برگردان گزیده‌هایی از نوشته‌ی زیر است:

Charlie English, ‘It allowed us to survive, to not go mad’: the CIA book smuggling operation that helped bring down communism, The Guardian, 22 February 2025.