رادیوفردا

10 نوامبر 2025

یادداشتی درباره‌ی اعتراضات اخیر به اعدام در ایران

آوش گودرزی

در روزهای اخیر برخی از زندان‌های ایران شاهد صحنه‌هایی بوده‌ که شاید پیش از این در حافظه‌ی جمعیِ ما سابقه‌ نداشته‌ است. گروهی از خانواده‌های زندانیان محکوم به اعدام، شاید همراه با دیگرانی که فقط به یاری آمده‌اند، با پلاکاردهایی در دست و فریادهای: «اعدام نکنید»! این‌ها تجمعاتی علیه دادرسی ناعادلانه یا احکام سیاسی و امنیتی نبود، که اگر بود به وفور شبیه و نظیر داشت. این بار تجمعات نه علیه نقض قوانین موجود است و نه در حمایت از محکوم سرشناسی که ذکر داستانش در رسانه‌های جمعی همدلیِ عمومی را برانگیخته؛ تجمعات کنونی برای دفاع از نفسِ «زندگی» برپا شده‌ است!

به نظر می‌رسد که موج اعتراضات اخیر از درون زندان‌ها آغاز شد. گروهی از زندانیان پیش‌قدم شدند، گروهی از محکومینِ به اعدام با همراهی و حمایت هم‌بندی‌هایشان. آمارهای اخیر حکایت از افزایش ناگهانی اعدام‌ها در کشور دارد و شاید همین انگیزه‌ی آغاز اعتراضات بوده است. زندانیان معترض در فرصت‌های محدود هواخوری فریاد «اعدام نکنید» سر دادند و اخباری از اعتصاب و تجمع آنان در داخل زندان منتشر شد. این فریادها بلافاصله در بیرون از زندان هم شنیده شد و دایره‌ی تجمعات اعتراضی خانواده‌ها و مخالفان حکم اعدام، از مقابل ساختمان‌های زندان فراتر رفت و به اعتراض در برابر ساختمان مجلس کشیده شد.

آیا چیزی در حال تغییر است؟ پیش از این، مخالفان اعدام، بیشتر معترض به اعدام کسانی بودند که «بی‌گناه» یا «قربانی ستم و شرایط دشوار و نابرابر» به شمار می‌رفتند. این بار اما اعتراض به اعدام از جایگاه انسانبودن برمی‌خیزد. پیش‌تر، هر دفاعی از یک محکوم به اعدام می‌کوشید ثابت کند که او «بی‌تقصیر» است: روند دادرسی ناعادلانه بوده، یا اعتراف زیر شکنجه گرفته شده، یا متهم کمتر از سن قانونی بوده است. اما این ‌بار جمعیتی کوچک و مصمم می‌گوید: حتی اگر گناهکار است، نکشیدش. در فرهنگی که قرن‌ها عدالت را با انتقام خلط کرده، این جمله‌ی ساده معنایی تکان‌دهنده دارد.

 

وقتی بی‌گناهی شرط انسان‌بودن شد

اعتراض به اعدام در ایران پیشینه‌ای طولانی دارد و در حال تحول بوده، اما در چارچوبی محدود مانده است. پیش از این، اعتراض به اعدام و پی‌گیری وضعیت زندانیان، به صورت معمول از جانب «فعالان حقوق بشر» انجام می‌شد. اما فعالیت این گروه دو تأثیر ناخواسته هم داشت: 

اول اینکه فعالیت‌های حقوق بشری عمدتاً متمرکز بر پی‌گیری وضعیت زندانیان سیاسی بوده است. برخی جرائم امنیتی، مثل عضویت در گروه‌های مسلح، هم سیاسی قلمداد می‌شد اما در مجموع، کنشگران حقوق بشر فقط در معدودی از موارد به سراغ زندانیان کاملاً عادی می‌رفتند.

دوم اینکه هرگاه پرونده‌ی مجرمان عمومی و قتل‌های معمولی به مدد فعالیت وکلای مدافع در رسانه‌ها مطرح شد، اغلب اعتراض‌ها معطوف به اجرا نشدن تام و تمام قوانین موجود بود. یکی از رایج‌ترین مصادیق اعتراض به نقض قوانین، استدلال وکلا یا کنشگران حقوق بشر درباره‌ی محرومیت متهم از دادرسی شفاف و عادلانه بوده است. در بسیاری از موارد وکلا حتی استدلال کرده‌اند که اعتراف متهم تحت فشار و شکنجه رخ داده است و اعتبار ندارد. در بسیاری از دیگر موارد، شواهد و ادله‌ی محکومیت زیر سؤال رفته است. پرونده‌های شهلا جاهد یا حتی دلارا دارابی از معروف‌ترین موارد بودند.

در دسته‌ی دیگری که متأسفانه در میان اعدامیان ایران کم‌شمار نبوده، منتقدان بر سن قانونی متهم تمرکز کرده‌اند. پرونده‌های بهنود شجاعی و دلارا دارابی از این دست بود و وکلا، خانواده‌ی متهمان و البته بخشی از مردم امیدوار بودند با تکیه بر قوانین بین‌المللی متهمان زیر سن قانونی از اجرای حکم اعدام معاف شوند. 

در موارد دیگری هم شائبه‌هایی وجود داشت مبنی بر این که متهم به قتل، در دفاع از خود مرتکب قتل شده است. برای مثال، وکلای مدافع ریحانه جباری استدلال کردند که مقتول قصد تجاوز به او را داشته است، اما این استدلال مانع از اجرای حکم اعدام نشد.

وجه مشترک تمامی این پرونده‌ها این است که مخالفان حکم اعدام نمی‌پذیرند که متهم طی فرایند دادرسی عادلانه محکوم شده و با رد «مجرم» بودن او از حق حیاتش دفاع کنند. این الگوی تکراری به تدریج به توافقی نانوشته می‌انجامد مبنی بر این که کشتن یک نفر، در صورت رعایت اصول دادرسی عادلانه، مشروع است! 

چنین تصوری حتی در مخالفت با کل حکومت و قوانین آن هم دیده می‌شد. برای مثال، در پرونده‌ی نوید افکاری، اعتراض اصلی متمرکز بر مخالفت با نفس وجود حکم اعدام نبود و اکثر معترضان صرفاً تأکید می‌کردند که این اتهام بی‌پایه و اساس است و محصول پرونده‌سازی امنیتی. این نگرش در مورد محکومان به اعدام در جریان اعتراضات سال‌های ۱۳۹۸ و ۱۴۰۱ هم دیده می‌شد.

البته نمی‌خواهم ادعا کنم که در ایران هرگز فعالیتی علیه اصل حکم اعدام شکل نگرفته است. «کمپین حق حیات» فقط یکی از نمونه‌های مخالفت با نفس حکم اعدام بود. با این حال، به نظر می‌رسد که در پوشش خبری و رسانه‌ای اکثر پرونده‌های اعدام صرفاً بر معیوب بودن جریان دادرسی تأکید می‌شود، به‌گونه‌ای که گویا نفس حکم اعدام پذیرفته می‌شود و اصرار بر حق حیات از دایره‌ی مطالبات خارج ‌می‌شود. اما اکنون به نظر می‌رسد که وضعیت تغییر کرده و شاهد روندی هستیم که پیش‌تر در کشورهای اروپایی طی شده و سرانجام راه را برای ممنوعیت حکم اعدام هموار ساخته است.

در این خیزش بی‌نام و بی‌رهبر، هیچ شعار سیاسی‌ای شنیده نمی‌شود. نه «مرگ بر» و نه «زنده باد»؛ فقط یک جمله: اعدام نکن.

ادبیات، نخستین مدافع انسان

در تاریخ مدرن، دفاع از انسان از مسیر دیگری آغاز شد: از قلم نویسندگانی که شاید حتی پیش از فیلسوفان و سیاستمداران، به رنج انسانی توجه کردند. در قرن نوزدهم، ویکتور هوگو در آخرین روز یک محکوم به اعدام نه از بی‌گناهی سخن گفت و نه از عدالت. او صدای مردی را منعکس کرد که ساعت‌های پایانی عمرش را می‌شمرد، نه برای طلب بخشش، بلکه برای فهمیدن معنای مرگ. هوگو به همین سادگی، چوبه‌ی دار را از ابزاری برای اجرای عدالت به نماد خشونت عریان تبدیل کرد.

در همان دوران، داستایفسکی در روسیه همین مسیر را پیمود. او تجربه‌ی شگفت‌انگیزی را پشت سر گذاشته بود: محکومیت به اعدام، قرار گرفتن در برابر جوخه‌ی آتش و سپس بخشودگی در واپسین لحظات. همین تجربه‌ی تکان‌دهنده داستایفسکی را قادر ساخت تا مرزهای انتقاد از حکم اعدام را عقب‌تر براند و حتی مدعی شود که درد و زجری که مجازات اعدام به مجرم وارد می‌کند، بیشتر از زجری است که مقتول تحمل کرده و این از عدالت به دور است! 

داستایفسکی به دردهای روحی انسان بها می‌داد و معتقد بود که مقتولان درد روحیِ ناشی از ناامیدیِ مواجهه با مرگ را تجربه نکرده‌اند. او در رمان ابله در مورد تجربه‌ی هولناک محکومین به اعدام می‌نویسد: «بزرگ‌ترین درد همین است که چون و چرایی ندارد! در این است که سرت را می‌گذاری درست زیر تیغ و صدای غژغژ فرود آمدن آن را می‌شنوی و همین ربع ثانیه از همه وحشتناک‌تر است. من به این اعتقاد دارم؛ به قدری که رک و راست می‌گویم: مجازات اعدام به گناه آدم‌کشی، به مراتب وحشتناک‌تر از خود آدم‌کشی است». 

آنچه داستایفسکی در مقایسه‌ی وحشت یک مقتول و یک محکوم به اعدام می‌نویسد، البته قابل اندازه‌گیری و اثبات نیست، اما تأثیر نوشته‌های چنین هنرمندانی بود که به تدریج نگاه‌ها را از دلسوزی برای قربانی، به سوی همدلی با مجرم معطوف کرد. این آثار ‌به ما نشان داد که رنجِ آگاهانه‌ی مجرم، خود شکلی از مکافات است. بدین ترتیب، شاید بی‌راه نیست اگر ادعا کنیم که نگرش مدرن به مسئله‌ی مجازات، پیش از آن ‌که در اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر مطرح شود، در سلول یک محکوم به اعدام پدید آمد. از همان‌ جا جهان آموخت که عدالت، اگر عاری از همدلی باشد، چیزی جز خشونت نظام‌مند نیست.

 

تجربه‌ی ایرانیِ رویش جوانه‌ها از اعماق جامعه

در ایران، در کنار فعالیت‌های کنشگران حقوق بشر، آثار هنری هم تأثیر چشمگیری بر جامعه داشت.

مجموعه‌ی تلویزیونی «زیر تیغ» در میانه‌ی دهه‌ی ۱۳۸۰، میلیون‌ها بیننده داشت و یکی از اثرگذارترین تولیدات هنری بود. این سریال با ایجاد همدلی گسترده با متهم پرونده‌ی قتل، مخاطبان را با این پرسش مواجه کرد که آیا قصاص همیشه عادلانه است؟

پیش‌تر، اصغر فرهادی در فیلم «شهر زیبا» مرز میان قاتل و قربانی را کم‌رنگ کرده و مخاطب را در موقعیت اخلاقی دشواری قرار داده بود. فیلم‌های دیگری همچون «دهلیز»، «من مادر هستم»، «هیس! دخترها فریاد نمی‌زنند»، «انتهای خیابان هشتم» و «سوت پایان» نیز هر یک از زاویه‌ای متفاوت به این مسئله‌ی پیچیده پرداختند: انسان، حتی هنگام ارتکاب خطا، همچنان انسان است.

شاید هیچ یک از این تولیدات هنری در ایران خلاقیت و تأثیری در سطح کار داستایفسکی نداشتند، اما توانستند به مرور بذر پرسشی را در ذهن توده‌ی مخاطبان بکارند که به تدریج رشد کرده و حالا به نظر می‌رسد که به بار نشسته است.

اعتراضات اخیر تداوم همان پرسش است، اما این ‌بار با صدایی بلندتر. اکنون شاید زمزمه‌های درونیِ مخاطبان، به فریادهای یکدست معترضان بدل شده است: زنانی که فرزندانشان پشت دیوارهای زندان‌اند، مردانی که سال‌ها در برابر مرگ‌های تدریجی بر اثر فقر و بیکاری ایستاده‌اند، کودکانی که در آستانه‌ی یتیم‌شدن قرار دارند و خانواده‌هایی که نمی‌خواهند داغ‌دار جوانانشان شوند. در این خیزش بی‌نام و بی‌رهبر، هیچ شعار سیاسی‌ای شنیده نمی‌شود. نه «مرگ بر» و نه «زنده باد»؛ فقط یک جمله: اعدام نکن.

این اعتراضات هنوز کوچک و پراکنده است اما شاید نشانه‌ی تغییری بنیادی‌ است. جامعه‌ای که انسان را به‌رغم کاستی‌ها، ضعف‌ها و حتی رذالت‌هایش، به رسمیت بشناسد، گونه‌ای متفاوت از نگرش به زندگی را کشف کرده است که با تجربیات پیشین تفاوت دارد. اگر این جامعه بتواند در برابر مرگ رسمی بایستد، دیر یا زود در برابر هر شکل دیگری از حذف و تحقیر نیز خواهد ایستاد