تاریخ انتشار: 
1400/12/25

گورستان بی‌نام‌ونشان‌ها

نثار تاج

شهر وان در ترکیه، نزدیک مرز ایران، یکی از گذرگاه‌های اصلی پناهجویانی‌ست که می‌کوشند خود را از ایران و افغانستان، و از خاورمیانه و آسیا، به اروپا برسانند. این پناهجویان ناگزیر از مسیرهای سخت و خطرناکی عبور می‌کنند، بسیاری از آن‌ها در دریا غرق می‌شوند، برخی در کوه‌ها از برف و سرما جان می‌بازند، و برخی دیگر به تیر مرزبانان کشته می‌شوند. اغلب این جانباختگان را مردم محل در گورستان بی‌کسان، و بی‌نام‌و‌نشان‌های شهر وان دفن می‌کنند. این یادداشت بر اساس دیدار محل و گفت‌و‌گو با پناهجویان تهیه شده است.


Paki-1606-58-Ölüm نام یک گور، یا چیزی شبیه به یک گور، سنگنبشته‌‌ای بر یک قبر است. هر عددی یک انسان است و هر بته‌ی خاری روییده، دسته‌گُلی که میتوانست بر قبری گذاشته باشند.

جز سکوت و سلطنت مرگ، در آن خاکستریِ گسترده چیزی یا کسی دیده نمی‌شود. مردم محلی می‌گویند: «گویی مرز دوزخ است»

کسی در آب، بر آب و برای آب مُرده است. بعضی از آنان در جنگل مُرده‌اند و درخت‌ها گواه می‌دهند راه تاریک‌شان را. و بعضی از آنان میان مرور رؤیاهای‌شان شکار شده‌اند به تحقیری یا گلوله‌ی سُربیِ مرزبانی. اینجا مرز رؤیا و واقعیت است. چیزی که دنیای ما و بیرون را از هم جدا می‌کند.

اینجا قبرستان بی‌نامو‌نشان‌ها نزدیک مرز ایران و شهر وانِ، در ترکیه است.


هر انسانی که در راه مهاجرت اجباری می‌میرد، مردم محل او را با هر چه داشته، و بیشتر، با نداشته‌هایش، به خاک می‌سپارند. روی سنگ‌های قبر، شماره‌‌ای می‌نویسند یا شکل و شیوهی مُردن مسافر را... مسافری که هیچ‌وقت به مقصد نمی‌رسد، حتی اگر زنده بماند. در جهان دیوارها و مرزها، مهاجرها، مسافران همیشگی هستند، حتی در خانه‌های اجاره‌ای و کارگری‌شان، پشت خط تولید کالاهایی که توانایی خریدش را ندارند.

روی سنگ قبری به زبان تُرکی نوشته شده Su kanalında bulunan ــ یعنی غرق‌شده در کانال آب.


تقریباً هیچ‌یک از صدها سنگ قبر اینجا نامی ندارند. به‌جای نام و نشانیِ آن‌ها، تنها عددی نوشته شده. گویی شماره‌ی سلول ابدی آن‌ها باشد، ابدیت در رؤیاها و گورستان رؤیاها... ۹۹۲، ۱۰۰۷، ۱۸۳۷، ۱۹۲۵، ۲۲۴۸....

«علی کارال» که نزدیک قبرستان زندگی می‌کند، می‌گوید: سال ۲۰۱۱ وقتی به اینجا آمدم، تنها «دو قبر» وجود داشت، اما حالا... دیگر جا برای مُرده‌ها نیست!

وقتی در کشورهای این حوالی جنگی شروع می‌شود، تلفات به گورستانِ بی‌کسانِ شهرِ وان می‌رسد. جنگ حتی از خارج از مرزها، جسدها را شکار می‌کند.

دیگر ساکن این منطقه می‌گوید: «وقتی بهار می‌رسد و برف‌ها آب می‌شود، جسدهای مدفون زیر برف و یخ زمستانی پیدا می‌شوند. همچون گُلی تازهشکفته... هر گوشه‌ای کسی با رؤیای زندگی بهتر مُرده‌ یا کُشته شده است.»

این گورستان، مسافرانی از افغانستان، ایران، پاکستان و شمار کمتری بنگلادشی‌ را در خود جای داده است. هیچ‌کدام هیچ‌گاه مقصدی نداشته‌اند. تنها می‌خواستند وجود داشته باشند و دیده شوند. اما حالا بر سینه‌ی قبرستانی که کیلومترها از زادگاه‌شان فاصله دارد، خوابیده‌اند...

رفتن از سرزمینی سوخته به سرزمینی سبزتر که نامش را مهاجرت می‌گذارند...

«اونا می‌گن ما مهاجریم، ولی من می‌گم ما زندانی یا بَرده هستیم، بعضی بَرده‌ها می‌میرن، بعضی‌ها زیر فشار "همیشه هیچی" نبودن، لِه می‌شن، ما جنگ رو نخواستیم که گریزش رو هم بخوایم... کسی نظر ما رو نپرسید، تا خواستیم بی‌اجازه نظر بدیم، گلوله در سینه‌مون نشست...

بچه‌ی خواهر من در زمستان شهرِ وان از سرمازد‌گی و گرسنگی مُرد، فروردین‌ماه جسد تیکه تیکه‌شده‌ش رو پیدا کردن با کُلی قرض و بدهی، به کابل فرستادن... اونجا خاک بشه، جایی که آرزوهاش دفن شده...»

«ما ده نفر بودیم، دوماه در راه و راه‌پیمایی... از افغانستان تا ایران و بعد وان. من از شهر وان به "چاناکاله" رفتم و بقیه در کشور ترکیه پراکنده شدند. پنج نفر سوار یک قایق بادی کوچک شدند که در دریا غرق شد و بعد از هفته‌ها اجساد بی‌نام‌شان را در گورستان خاک کردند. از آن ده نفری که با هم آمدیم، فقط ۵ نفر زنده ماندند. قبل از این‌ باورم نمی‌شد، باورم نمی‌شد که مرگ به اون راحتی باشه، همسفرهای من مُرده بودن...»

در محاصره‌ی تاریکی، زیر نور چراغ‌قوه و اسلحه‌ی مرزبانانی که به سمتش نشانه رفته بودند، دو دست لرزانش را از روی تسلیم بالا گرفته بود و گریه می‌‌کرد و ملتمسانه می‌گفت: «ما رو ندیده بگیرید، بذارید ما بریم، من نمی‌خوام تو فقر و گرسنگی کابل بمیرم، بذارید من و دخترم رد بشیم...» پلیس مرزبانی می‌خندید و به زبان ترکی می‌گفت: «من نمی‌دونم چی می‌گی و مهم نیست!»

«از ما چهار نفر، آن زن و دختر... آن زن و دختر نُه ساله را به آن طرف مرزهای ایران فرستادند، پاسدارها هم آن‌ها را به افغانستان. شاید تا حالا کُشته یا فروخته شده باشند. ما دو نفر بعد از چند بار تلاش برای رد شدن از مرز وان، بالاخره خود را به یونان رساندیم، اما خیلی‌های دیگر نه پیش رفتند و نه بازگشتند، تنها کُشته شدند... در دریا و تنهایی، در مرزها و شلیک ‌مستقیم مرزبان‌ها...»

«با ماها مث حیوون هم برخورد نمی‌کنن، اون‌ها توی کوچه‌ها و خیابون‌ها واسه‌ی گربه‌ها و سگ‌ها غذا و آب می‌گذارن، پناهگاه درست می‌کنن، نوازش‌شون می‌کنن، ما از حیوون کمتریم، ما کله‌سیاه‌ها که زیر خمپاره و جنگ‌ها و زندان‌ها در حال محو شدن هستیم، آدم نیستیم چون "بور" نیستیم. پلیس وقتی ما رو ببینه، بدون شنیدن یک کلمه فقط دستبند می‌زنه، به قایق بادی وسط دریا شلیک می‌کنن و وقتی این کارو می‌کنن، لبخند هم می‌زنن... ما از تبعیض خسته شدیم. اون‌هایی هم که الان توی قبرستون بی‌نام‌و‌نشون‌ها هستن هم خسته بودن...و این خستگی برای همیشه باهاشون می‌مونه. این خاکستری تلخ بی‌عدالتی همیشه بر اون قبرستون می‌باره... اون مُرده‌ها آدم بودن...»

وقتی این جملات را می‌گوید: از گوشه‌ی چشمانش اشک گرمی می‌سُرد و دست‌هایش را پی‌در‌پی بر سینه‌اش قفل می‌کند، رها می‌کُند، قفل می‌کُند و ادامه می‌دهد.

«جنگ می‌دونی چیه؟ ما با هر بار سوار قایق شدن یا رفتن به دل جنگل‌ها و کوه‌ها برای رفتن به شهرهای مرزی یونان، آماده‌ی جنگ می‌شیم. زندگی ما پُر از دالان‌های بی‌انتهای جنگیه... با هر بار رفتن و دل رو به دریا زدن... یک بخشی از وجود ما می‌ره... ما مُدام در حال از دست دادنِ خودمون هستیم و این وسط با تن‌های لرزان و تکه و پاره، همسفرهامون رو از دست می‌دیم. جنگ اینه.

ما از زمانی که به دنیا می‌آییم، چهره‌ی جنگ و مرگ در جسم‌های متفاوت خودش رو بهمون نشون می‌ده... ما کلکسیون مرگ رو داریم... ما ایرانی‌ها و افغان‌ها...»

علی کارال می‌گوید: یک روز پیرزنی به این گورستان آمد، پاییز بود، رگبار باران همه را به خانه‌هایشان روانه کرده بود و من زیر ناودانی خانه‌ی کوچکم سیگاری آتش می‌زدم. پیرزن حتی توان راه رفتن نداشت. موهای تمام سپیدش بر زمینه‌ی لباسِ سرتاپا سیاهش از دور می‌درخشید. نزدیک من آمد، به زبانی حرف می‌زد که من نمی‌شناختم، بعدها فهمیدم از کُردهای ایران است. دنبال پسرش می‌گشت... گریه می‌کرد و می‌گفت: «پسرم رو آوردن اینجا، پسرم رو کی خاک کرده...»

دوستان ایرانی و افغان آمدند، توضیح دادند که فرزندش در دریا غرق شده و ماهی‌گیرها جسدش را بر تخت سنگی پیدا کرده بودند زیرا توفان او را تا نزدیک ساحل رسانده بود. به پیرزن نگفتند که انگار سرانگشتان پسرش را جانوری جویده بود و پسرش را نیمه‌عریان به خاک سپرده بودند.

پیرزن را به شماره‌ی هزار و چند... از مجموعه‌ی قبرها بُردند. او تمام روز بر قبر پسر از‌دست‌رفته‌اش درازبه‌دراز افتاده بود. هیچ نگفت، هیچ نخورد.

او همچون پسرش، پسر شرقی‌ درجه‌ی چندم‌اش، در جنگ با زندگی باخت.