در یکی از روزهای سرد اسفند ۱۳۷۲، هما دارابی، از بهترین روانپزشکان و استادان دانشگاه در ایران، گالن بنزین را برداشت و راهیِ میدان تجریش شد. روسریاش را درآورد، فریاد «زنده باد آزادی» و «مرگ بر دیکتاتور» سر داد و کبریت را روشن کرد.
روی دیوارهای مدرسه کاغذهایی چسباندهاند و رویش نوشتهاند «آزادی یعنی...» تا بچهها به جای شعار، حرفشان را بنویسند. اما ما خیلی خشمگین هستیم و دلمان میخواهد فریاد بزنیم و شعار بدهیم... .
شعار «زن، زندگی، آزادی» حتی به مناطق فقیرنشین و حاشیهنشین تهران هم رسیده است، یعنی همانجایی که من درس میدهم و اهالیاش قاعدتاً باید بیشتر دغدغهی نان داشته باشند. من در چند دبیرستان مختلف درس میدهم و در همهی آنها شاهد اعتراض دختران دانشآموزان بودهام.
دیوید گیلبرت بارتون، روزنامهنگار و رواندرمانگر برجستهی آمریکایی نخستین بار در اواسط دههی ۱۹۸۰ به چکسلواکی سفر کرد، «دلباختهی این کشور شد» و کمتر از یک سال پس از انقلاب مخملی در نخستین روزهای پرشور ریاست جمهوری واتسلاو هاول به پراگ نقل مکان کرد. کتاب جدید او با نام «هاول: انقلاب ناتمام» زندگینامهی هاول، آخرین رئیس جمهور چکسلواکی، است.
اگر حقوق شما پایمال شده باید چارهای داشته باشید. در حالت طبیعی راه چاره قانون و دادگاهها هستند اما وقتی با نوعی بیعدالتیِ سخت و همهسویه روبهرو میشویم راه چاره مقاومت است. اما هنگامی که دیگران دارند مقاومت میکنند و ما با اهدافشان همدلایم چه باید کرد؟ پاسخ غافلگیرکننده است.
در بحرانیترین شرایط در ماههای اخیر پرسشی مدام تکرار میشد: چرا کاری از دستمان برنمیآید؟ وقتی این سؤال را میپرسیم دلمان میخواهد در مبارزهای صریح، و مهمتر از همه نتیجهبخش حاضر باشیم و از قید حکومتی که با تمام وجود میخواهد به بندمان بکشد رها شویم اما نمیتوانیم.