تاریخ انتشار: 
1398/04/16

هویت ایرانی مجموعه‌ی هویت‌های مردمانی است که در این سرزمین زندگی می‌کنند

تورج اتابکی در گفتگو با محمد حیدری

knaw

هویت ملی چیست و چه نسبتی با فرهنگ، ناسیونالیسم و مفهوم مدرنِ شهروندی دارد؟ چه شاخصه‌هایی باید باشد تا به لحاظ حقوقی یا از نظر فرهنگی و تاریخی بتوانیم به یک نفر بگوییم ایرانی است؟ در ادامه‌ی گفت‌وگو با دکتر تورج اتابکی، این پرسش‌ها را با او در میان گذاشته‌ایم.


می‌توان دو تعریف متفاوت از هویت ملی ارائه داد. یکی را می‌شود تعریف حداقلی دانست که هویت ملی را بر مبنای یک تعریف حقوقی بنا می‌کند. فرض کنید کسانی در یک کشور زندگی ‌می‌کنند که مرزها و سرحدات قانونی آن مشخص است و حق شهروندی آن کشور را دارند، بنابراین آنها متعلق به یک هویت ملی مشخص هستند. این‌ یک تعریف حداقلی و حقوقی است. اما یک تعریف حداکثری هم هست که در آن بحث اشتراک در تاریخ و فرهنگ و زبان وجود دارد. البته همیشه درباره‌ی اجزای این تعریف حداکثری اختلاف‌نظر وجود دارد و بعضی ‌یک بخش را قبول دارند و بخش دیگر را قبول ندارند. می‌خواهم بپرسم که به نظر شما هویت ملی چه تعریفی باید داشته باشد که شامل همگان باشد؟

هویت ملی مجموعه‌ای است فراگیر از هویت‌‌هایی که مردمان یک کشور را از مردمان کشور همسایه متمایز می‌کند. پسوند ملی اشاره به واحد ملت-دولت دارد، و هم از این رو «هویت ملی» با ساختار ملت-دولت متعین می‌شود. در کنار هویت ملی، هویتی دیگر نیز داریم که با نام هویت فرهنگی آن را می‌شناسیم. هویت فرهنگی از هویت ملی متفاوت است و در حقیقت یک هویت پیشاملی است: هویت مردمانی که در یک حوزه‌ی جغرافیایی و یا نَجد زندگی می‌کنند که می‌تواند شامل ملت-دولت‌های گونه‌گون باشد. نمونه‌اش ایران‌زمین یا نجد ایران است که فراتر از مرزهای سیاسی ایرانِ کنونی‌ست و سرزمین مردمانی است که زبانِ معیارشان فارسی است. هویت فرهنگی عمدتاً در برگیرنده‌ی اشتراکهای زبانی، تاریخی و آیینی است.

هویت ملی اما همان‌گونه که اشاره شد مجموعه‌ای فراگیر از هویت‌های گونه‌گون است که آدمیانی در چارچوب یک کشور با مرزهای تعیین شده‌ی سیاسی گرد می‌آورد. این هویت فراگیر شامل هویت‌های سرزمینی، زبانی، تاریخی، دینی، جنسیتی، طبقاتی، سیاسی و از این دست است. این هویت گاه خود را در برابر «دیگری» است که بیان می‌کند. این بیان مقابل دیگری را در جامعه‌شناسی شناسه‌ی منفی می‌خوانیم. برای مثال اگر از یک کانادایی بپرسید که اهل کجاست؟ گاه پیش از این‌که بگوید کانادایی است، می‌گوید که آمریکایی نیست. یعنی نخست می‌گوید که چه نیست، و سپس به چه بودنش اشاره دارد.

با تحول مفهوم حقوق مردمانی که در درون مرزهای سیاسی مشخص بود و باش دارند، هویت ملی به هویت شهروندی می‌رسید. شهروندان، یعنی مردمانی با هویت‌های گونه‌گون، اما دارای حقوقی یکسان در برابر دولت. اگر پیشتر، زادگاه آدمی برای داشتن هویت ملی از اصول پایهای به شمار میرفت، در تحول هویت شهروندی، پایبندی به قوانین اساسی یک ملت-دولت است که به انسان هویتی تازه میدهد. هویت شهروندی انسان مهاجر یا انسان با پیشینه‌ی تبعیدی، قبول تابعیت در سرزمین میزبان است که با مرزهای سیاسی و پرچم ملی یگانه تعریف می‌شود. میهمان و میزبان هردو هویت شهروندی یکسانی دارند. در کنار این هویت شهروندی، میهمان هویت دیگری نیز دارد که دوگانه یا پیوندی (hybrid) است. پیوند هویت پیشین و هویت پسین.

در حاشیه‌ی این بحث اشاره کردنی است که ایران به دلایل تاریخی از این موهبت برخوردار بوده است که هویت سرزمین‌اش مستقل از دیگر هویت‌ها و البته در بر گیرنده‌ی هویت‌های گونه‌گون و به‌ویژه قومی باشد. ما مردمان فارس، ترک، عرب، بلوچ، ارمنی، زرتشتی، آسوری، بهائی و یهودی داریم، که همراه هویت قومی و آیینیشان، صاحب هویت فراگیر ایرانی نیز هستند، نام سرزمین به هویت ویژه‌ی قومی گره نخورده است. در صورتی که در پاره‌ای از کشورها چنین نیست و مردمانی که در آن سرزمین‌ها بود و باش دارند، گاه در بیان هویت خود مجبور به ابداع ترکیب‌های لغوی می‌شوند تا با آن هویت شهروندی خود را بنمایانند. کسی که از ایران به هلند آمده و یا گریخته و قبول تابعیت هلند کرده، در مدارک رسمی شهروند هلند است، بی بیش و کم. اما در جامعه‌ی هلند خود را ایرانی-هلندی می‌خواند. همین شخص شاید ترک و یا ارمنی باشد و در جمع ایرانیان با هویت قومی و آیینی‌اش شناخته شود. در مورد هویت‌های دیگر نیز این تفکیک صادق است و از جمله هویت جنسی. امروزه مردمانی که در درون مرزهای مشخص سیاسی بود و باش دارند و قبول تابعیت آن سرزمین را کرده‌اند، ملت آن سرزمین به شمار می‌آیند، ملتی با سلسله‌ای از هویت‌های گونه‌گون.

برای تدقیق بحث جا دارد نگاهی ‌نیز به تعریف ملت کنیم. ارنست گلنر چنین تعریفی از ملت به دست می‌دهد: «دو نفر از یک ملت به شمار می‌روند اگر، و فقط اگر، در فرهنگ شریک باشند. در این جا فرهنگ به معنای نظامی از عقاید و پیوندها و هنجارهای رفتاری و ارتباطی است.»[1] طرفه این که در این تعریف به «قرابت تباری» یا «دوده مشترک» به عنوان زیربنای گردهم‌آیی مردمان در چارچوب یک ملت، هیچ‌گونه اشاره نشده است.

ریشه‌ی واژه‌ی ملت (nation) از اصل لاتین nascere به معنای زاده شدن، نشان آن است که «پدیده‌ی خویشاوندی» با مفهوم «ملت» در اصل، به هم آمیخته بوده است. واژه‌ی «ملت» به معنای نوین خود در اروپای عصر روشنگری و انقلاب پدید آمد، نخست به مفهوم گروه‌های هم‌خون بود و شامل رابطه‌ی دیگری به غیر از پیوند خونی نبود. چنین رابطه‌ای می‌توانست مردمانی را به هم پیوند دهد. بنابراین، نخستین رسالتی که این مفهوم جدید ملت داشت عبارت از برافکندن بنیاد نظریه‌ی قدیمی پذیرفته شده‌ای بود که از نژاد هم‌خون ثابت و متمرکز حکایت داشت. هم چنین مفهوم جدید به «تخریب مشروعیت سلسله مراتب الهی پادشاهی دودمانی منجر می‌شد. ادعای حاکمیت و مشروعیت به وسیله‌ی مفهوم جدید ملت بی گمان به چارچوب اجتماعی-سیاسی اروپای قرن هفدهم و هجدهم بر می‌گردد. گفتنی است که واژه‌ی ملت و ملیت در همه‌ی اروپا معنای یگانه‌ای نداشته است. مثلاً در حالی که ملیت در زبان‌های انگلیسی و فرانسوی به معنای تابعیت آمده است، در زبان آلمانی واژه‌ی nationalität نشانه‌ی هویت قومی یک فرد است و ملیت به staatsangehörigkeit ترجمه شده است که از نگاه لفظی به معنای تعلق داشتن به یک کشور است. اصطلاح آلمانی nationalität در معنای گروه قومی، به‌ویژه در چارچوب امپراتوری اتریش-مجارستان کاربرد داشت، جایی که گونه‌گونگی قومی امری استثنائی نبود.

اگر پیشتر، زادگاه آدمی برای داشتن هویت ملی از اصول پایهای به شمار میرفت، در تحول هویت شهروندی، پایبندی به قوانین اساسی یک ملت-دولت است که به انسان هویتی تازه میدهد.

به سال ۱۹۱۷ میلادی، هنگامی که بلشویک‌ها اداره‌ی بخش بزرگی از سرزمینِ به جا مانده از امپراتوری تزاری را به دست گرفتند، یکی از مسائل پیش روی‌شان چگونه سامان دادن مردمان ناهمگونی بود که در آن سرزمین بزرگ می‌زیستند. برای انجام این کار، بلشویک‌ها کوشیدند به مفهوم تازه‌ای از ملت برسند. استالین در هیئت کمیساری خلق در امور ملت‌ها در کتابچه‌ای به نام «مسئله‌ی ملّیت» چنین تعریفی را از ملت به دست داد: «جامعه‌ای استوار از مردم که در طول تاریخ بالیده و بر پایه‌ی زبان، سرزمین، و زندگی اقتصادی مشترک بر پا شده است.»[2] طرفه این که آن چه در تعریف استالین دیده نمی‌شود تمایل مردمی است که شاید همه‌ی این ملاک‌ها را نداشته باشند، اما بخواهند در کنار هم زندگی کنند. اندرسون در تعریفی که ارایه می‌دهد، اشاره به این کاستی دارد: «ملت، یک جماعت سیاسی خیالی است ... خیالی است، چرا که آحاد این جماعت، حتی در کوچک‌ترین ملت‌ها، هرگز بیش‌تر اعضای آن جماعت را ندیده‌اند یا حتی چیزی از آن‌ها نشنیده‌اند ... اما در خیالشان تصویری از پیوندشان با همه‌ی آحاد آن جماعت دارند.»[3] بحث درباره‌ی ملت و گونه‌گونگی‌اش، از ملت کهن گرفته تا ملت نو، بسیار است که در حوصله‌ی این گفتگو نمی‌گنجد. همین‌جا اشاره کنم که در حضور ملت‌های کهن، در تاریخ معاصر و پیشا معاصر، نمونه‌های یادکردنی از پروژه‌های ملت‌سازی نیز داریم. نمونه‌ی ایتالیا را بارها شنیده‌ایم، هنگامی که شمال و جنوب سرزمینی که امروزه با نام ایتالیا خوانده می‌شود، به هم پیوند خورد، یکی از دولت‌مردانِ ایتالیا به نام ماسیمو دازگلیو، در یادداشت‌هایش چنین نوشت:

we created Italy, let’s create Italian

(ایتالیا را ساختیم، حال باید ایتالیایی‌ها را بسازیم.)

در زبان فارسی، ما در گذشته، ملت را مردمان پیرو یک آیین می‌شناختیم و نه چیز دیگر. همیشه وقتی از یک ملت سخن می‌گفتیم مرادمان به واقع پیروان یک آیین بود. مثلاً در زبدةالاسرار که اثری است منظوم از صفی‌علی‌شاه، می‌خوانیم: «ای نصارا چون تو عیسی ملتی - نیست با اسلام هیچ‌ات نسبتی» در این جا «ملت» به معنای پیرو دین آمده است. در امپراطوری عثمانی هم چنین تعاریفی داشتیم: ملت مسیحی یا ملت یهودی. البته عثمانیان در مورد مسلمانان، از امت اسلامی نام می‌بردند.

 

شما به هویت‌های مختلفی اشاره کردید که هر فردی می‌تواند حامل آن باشد. در این هویت‌ها، دو هویت که به هم نزدیک به نظر می‌آیند، هویت ملی و هویت فرهنگی بود. شما این دو را از هم جدا کردید. آن‌طور که فهمیدم هویت فرهنگی را یک پدیده‌ی پیش از دوره‌ی جدید، تلقی کردید و هویت ملی را متعلق به دوره‌ی جدید و دوران تأسیس دولت-ملت‌ها دانستید. آیا با این تعریف هویت ملی به هویت شهروندی نزدیک می‌شود؟

البته من در مورد داستان مدرنیته چیزی نگفتم. آن یک داستان دیگر است. پیشینه‌ی مدرنیته، یا تجدد و یا نوگرایی، بلندتر از داستان دولت-ملت است. پاسخ‌ام به پرسش‌تان آری است. همان‌گونه که پیشتر گفتم، هویت شهروندی شکل تکامل یافته‌ی هویت ملی است.

 

نکته‌ی دیگری که در بحث شما وجود داشت، مسئله‌ی «دیگرسازی» بود که بحث مهمی است. گاهی به نظر می‌آید «دیگرسازی»، فقط هویت‌ساز نیست، بلکه به نوعی دشمن‌سازی هم هست و حالت تهاجمی پیدا می‌کند. به بحث درباره‌ی ناسیونالیسم هم می‌رسیم و نظر شما را درباره‌ی نسبت آن را با هویت ملی خواهم پرسید. اما قبل از آن می‌خواهم ببینم این دیگرسازی که در این‌جا گفتید چه تفاوتی با آن دیگرسازی‌ منفی دارد؟

دیگرسازی می‌تواند منفی باشد، می‌تواند نباشد. کانادایی با آمریکایی هیچ مشکلی ندارد، فقط می‌گوید من آمریکایی نیستم چرا که به دلیل زبان و لهجه‌ی مشترک‌شان (حداقل در شرق و شمال آمریکا) همیشه امکان کژ فهمی وجود دارد. بنابراین این دیگری‌سازی لزوماً منفی نیست. البته دیگرسازیِ منفی نیز داریم که می‌تواند بسیار دشمنانه شود. ما هم تجربه‌ی این نوع دیگری‌سازی‌ها را داشته‌ایم. بسیاری از ایرانیان هم در داخل ایران، هم در بین ایرانیان مهاجر، یک نگاه بسیار منفی به کشورهای همسایه‌ی خودشان، مثلاً به عرب‌ها دارند. فرضاً اگر کسی از ایرانی بپرسد که آیا شما عرب‌اید؟ امکان پاسخی سخت و صریح بسیار است، حتی گاه به درشتی که عرب نیست.

 

شما تعریفی کلی از هویت ملی دادید. حال می‌خواهم بپرسم که هویت ایرانی چه شاخصه‌هایی دارد؟ یک فرد چه خصوصیت‌هایی باید داشته باشد که بگوییم ایرانی است؟ چه شاخصه‌هایی باید باشد تا به لحاظ حقوقی یا از نظر فرهنگی و تاریخی بتوانیم به یک نفر بگوییم ایرانی است؟

هویت ایرانی مجموعه‌ی هویت‌های مردمانی است که در این سرزمین بودوباش دارند. این در حقیقت هویت امروزه‌ی ماست، اما این تنها هویتی نیست که ما داریم. ما یک هویت فرا ایرانی هم داریم. چون شاخه‌هایی از هویت‌مان در جاهای دیگر هم دیده می‌شود. مثلاً ما هویت‌های زبانی داریم که فراتر از مرزهای ایران کنونی میرود. در زبان انگلیسی در سالهای اخیر واژهای ساخته شده که بسیار هم پسند اهل پژوهش آمده: Persianate یعنی مردمانی با فرهنگ ایرانی، که درون و بیرون مرزهای امروزه‌ی ایران زندگی میکنند. مثلاً اگر به وادی فرغانه در ازبکستان امروزه بروید، روستاهایی را می‌بینید که مردمانشان به زبان فارسی صحبت می‌کنند، و موسیقی ایرانی و ادبیات گذشته‌ی ایرانی را موسیقی و ادبیات گذشته‌ی خودشان می‌دانند. آنها بسیاری از داده‌های فرهنگ ایرانی را از خودشان می‌دانند. این را در قفقاز، افغانستان، پاکستان یا حتی در هند هم می‌توان دید. این مردمان امروزه در چارچوب سرزمین‌ها و مرزهای سیاسی خودشان زندگی می‌کنند،‌ ولی با ایرانیان ساکن کشور ایران، مشترکات فرهنگی گاه چشمگیری دارند. در اروپا، زبان آلمان، اتریش و بخشی از سوئیس آلمانی است و همین اشتراک زبان هویت مشترکی برای باشندگان این سه کشور پدید آورده است. اما این هویت مشترک نافی آن نیست که این‌ مردمان در چارچوب واحدهای کاملاً جدای سیاسی زندگی می‌کنند و دارای هویت ملی نیز هستند.

مثلاً ما هویت‌های زبانی داریم که فراتر از مرزهای ایران کنونی میرود. در زبان انگلیسی در سالهای اخیر واژهای ساخته شده که بسیار هم پسند اهل پژوهش آمده: Persianate یعنی مردمانی با فرهنگ ایرانی، که درون و بیرون مرزهای امروزه‌ی ایران زندگی میکنند.

اما آن هویت ایرانی که امروزه ما داریم، مجموعه‌ی هویت‌هایی است که مردم امروز ایران دارند و در این مرزها زندگی می‌کنند. سرزمین مشترک، تاریخ مشترک، ادبیات مشترک. البته تنوع زبانی و آئینی هم دارند اما این‌ تنوع سبب جدایی این مردم از یکدیگر نمی‌شود. حداقل تا به حال نشده است. زبانِ معیار، مردمان ایران را به هم‌دیگر پیوند می‌دهد. آن‌چه که یک بلوچ را با یک آذربایجانی نزدیک می‌کند همانا زبان معیارِ مشترک است و گذشته‌ی مشترک. زبانْ معیاری است که در کنار زبان قومی و یا مادری، از محل و ولایت فراتر می‌رود. این موضوع نه نافی هویت بلوچی است و نه نافی هویت آذربایجانی. آن هویت‌ها سر جای خودشان. ما اتفاقاً به خاطر این‌که ملتی تاریخی‌ هستیم این واژه‌ی ایرانی را داریم. ایرانی‌بودن اشاره به یک قوم نیست. در ایران هم ما می‌گوییم کُرد ایرانی، بلوچ ایرانی، آذربایجانی ایرانی، عرب ایرانی. ولی در بسیاری کشورهایی که نوپا هستند، یا میراث‌دار یک امپراطوری فروخفته هستند، مثل همسایه‌ی ما ترکیه، این واژه‌ی فراگیر را نداریم. در قانون اساسی ترکیه ساکنان این کشور ترک معرفی شده‌اند. ‌پس کردها چه می‌شوند، یا ارمنی‌ها؟ برای مقابله با این کاستی به تازگی‌ها واژه‌ای را در زبان ترکی می‌شنویم که شهروندانی را که در ترکیه بود و باش دارند نه ترک که ترکیه‌لی می‌خوانند.

 

همه مثال‌هایی که زدید به سمت شرق ایران بود. می‌خواهم ببینم آیا این نگاه را در غرب ایران هم می‌توان داشت؟ آیا عرب‌های ساکن ایران و ساکن عراق هم می‌توانند در این فرهنگِ فرا ایرانی دیده شوند؟ یا ترک‌های ساکن آذربایجان هم یک همبستگی‌های فرهنگی و زبانی با همسایه‌هایشان دارند، و کردهای ایران نیز با کردهای ساکن عراق و سوریه چنین پیوند‌هایی دارند، آیا آن‌ها هم می‌توانند با این تعریفی که شما دارید وارد جهان فراایرانی شوند؟

بی تردید دیده می‌شوند. از دو سوی مرز نیز این پیوند را می‌توان دید. اگر دقت کرده باشید وقتی در مورد هویت فرهنگی می‌گفتم، از هویت پیوندی نام بردم. در هویت ملی یک هسته داریم و یک پیرامون. هسته و پیرامونی که در ایران سیال هم بوده است. از هسته که جدا می‌شویم و به پیرامون می‌رسیم هویت پیوندی را بیشتر می‌بینیم. آن‌جا هویت، رنگ هویت همسایه را نیز گرفته است. مشابه این مسئله در مورد اقوامی که خارج از مرزهای ایران بود و باش دارند، صادق است. یعنی جمهوری آذربایجان که مرزهای خودش را دارد،‌ هویت خودش را دارد، واحد جغرافیایی سیاسی خودش را به نام جمهوری آذربایجان ساخته است، مشترکاتی با آذربایجانی‌های ایران دارد. این اشتراک‌های فرهنگی با اقوام همسایه همه جا هست. هویت پیوندی این‌جا است که به چشم می‌خورد. این در مورد اقوام غرب ایران نیز صادق است. کسانی که در بصره زندگی می‌کنند، تعلقاتی چشم‌گیر با اعرابی دارند که در ایران زندگی می‌کنند. من دوسویه نگاه می‌کنم. هم ایرانیان مرزنشین نسبت به همسایگان احساس نزدیکی می‌کنند و هم مردمان آن‌سو که در چارچوب واحد سیاسی خود زندگی می‌کند، اما با مردمان این سوی مرز تعلق خاطر را دارند.

 

بحث زبان مشترک یا زبان معیار بحث بسیار پر دامنه و پر مناقشه‌ای است. فرض کنید کشور آذربایجان از ایران جدا می‌شود و سال‌ها زیر سیطره‌ی روسیه است و آن‌جا زبان معیار دیگر فارسی نیست. زبان روسی معیار می‌شود و سال‌ها برای ارتباط با بقیه‌ی مردم ساکن در این خطه‌ای که یک کشور را تشکیل می‌داد، روسی حرف می‌زدند. می‌خواهم به این موضوع برسم که این زبان معیار به نظر می‌آید یک نوع زبان دولت یا زبان حاکمیت هم هست. به همین دلیل آیا می‌توان گفت که در هویت ملی زبان‌های متنوعی وجود دارد و زبان معیار هم یک زبان حقوقی و دولتی است؟

یک وقت تحول و تطور چیزی را که به صورت طبیعی صورت می‌گیرد، می‌بینید و زمانی دیگر حضور غیرطبیعی آن را. ناصرخسرو‌ی قبادیانی از بدخشان تاجیکستان حرکت می‌کند و تا مصر می‌رود و به زبان فارسی می‌سراید و سفرنامه‌اش به زبان فارسی است. یا محمدبن‌منور که مزارش در ترکمنستان است، یا نظامی گنجوی که مزارش در گنجه است. اینجا یک سرزمین و نجدی بوده و مردمانی که در این‌جا زندگی می‌کردند به صورت طبیعی، بدون این‌که هیچ داس و چکشی بالای سرشان باشد، یک زبان معیار داشتند و پیوندشان با یکدیگر از طریق این زبان معیار بود، البته در کنار آن زبان‌های بومی و محلی خودشان را هم داشتند. این یک پدیده‌ی طبیعی است. پدیده‌ی دیگر آن است که به نابودی دیگر زبان‌ها و تقویت یا ایجاد برخی از زبان‌های دیگر همت می‌گذارند. آن‌چه که اتحاد جماهیر شوروی ساخت زبان ملی بود. زبان طبیعی را که در آن‌جا بود به کنار گذاشت و زبانی تازه بر بنیاد لهجه‌ی محلی جایگزین آن کردند. از پی پیروزی بلشویک‌ها در روسیه، زبان‌شناس اجتماعی به نام سیمینوف از مسکو به تاجیکستان آمد و قرار شد در تاجیکستان زبان تاجیکی بسازد. او نخست سراغ زبان فارسی لهجه بخارا رفت، ولی خیلی زود آن‌را کنار گذاشت و به سراغ دوشنبه، روستایی که در زمان انقلاب روسیه جمعیتش بیشتر از چهل خانوار نبود، رفت و از آن جا که قرار بود این روستا پایتخت جمهوری تاجیکستان شود، لهجه‌ی گفتگوی این روستای کوچک را برداشت و از آن زبان ملی درست کرد. قرار هم شد که زبان ساخته شده از زبان فارسی با لهجه‌ی بخارایی و یا لهجه‌ی ری‌ و نیشابور و کابل و هرات متفاوت باشد. این کار را مهندسی اجتماعی یا مهندسی زبانی می‌گویند. مشابه این داستان درباره‌ی زبان ازبکی هم اتفاق افتاد. اول سراغِ زبان چغتایی رفتند، ولی خیلی زود آن‌ را به کنار گذاشتند، چرا که قرار بود زبان رسمی جمهور ازبکستان، متفاوت از زبانی باشد که در شمال افغانستان و جاهای دیگر هم صحبت می‌شد. این‌ها در نهایت برای این‌که زبان در جمهوری ازبکستان یگانه شود، سراغ لهجه‌ی تاشکندی رفتند. این لهجه را برداشتند و برای آن دستور زبانی نوشتند و زبان ازبکی را ساختند. در قرقیزستان، قزاقستان و ترکمنستان هم روال کار از همین دست بود.

 

حال به بحث ارتباط ناسیونالیسم و هویت ملی بپردازیم. به نظر می‌آید که در سرزمین ما هویت ملی یک نسبتی با ناسیونالیسم پیدا کرده است. اما امروزه ناسیونالیسم در بسیاری از نقاط  دیگر جهان یک ایدئولوژی ارتجاعی محسوب می‌شود. البته موج بازگشت به ناسیونالیسم هم وجود دارد. در ایران نیز اقبال به ناسیونالیسم هست. آیا میان ناسیونالیسم ایرانی با آن ناسیونالیسمی که در دیگر مناطق دنیا وجود دارد، تفاوتی وجود دارد؟ پرسش دیگر آنکه آیا می‌شود هویت ملی را به گونه‌ای تعریف کرد که نسبتی با ناسیونالیسم نداشته باشد یا حتماً باید در آن نشانه‌هایی از ناسیونالیسم هم باشد؟

ناسیونالیسم یک نحوه‌ی اندیشه‌ی سیاسی است که معتقد به برتری قومی بر قوم دیگر است.

به نظر من هویت ملی هیچ سنخیتی با ناسیونالیسم ندارد. ناسیونالیسم در تعریف عمومی خودش یعنی برتری یک قوم بر قوم دیگر. اما هویت ملی، همان‌طور که اشاره کردم مجموعه‌ای از زیرمجموعه‌های گونه‌گون است. در چارچوب سرزمینی که یک هویت ملی دارد هیچ قومی بر قوم دیگر برتری ندارند. ناسیونالیسم یک نحوه‌ی اندیشه‌ی سیاسی است که معتقد به برتری قومی بر قوم دیگر است. حال اگر بخواهیم به موضوع با دقت بیشتری نگاه کنیم، می‌توانیم بگوییم که ناسیونالیسم در طول عمر نزدیک به دوصد ساله‌ی خود، دچار تحول و تطوری شده و نحله‌های متفاوتی از دل آن بیرون آمده است. مثلاً ناسیونالیسم زبانی داریم. ناسیونالیسم قومی داریم. ناسیونالیسم آئینی داریم و یا ناسیونالیسم سرزمینی داریم.

مثلاً وقتی درباره‌ی مبارزه‌ی کاتولیک‌های ایرلند جنوبی، و پروتستان‌های ایرلند شمالی حرف می‌زنیم باید بدانیم که در آنجا نوعی از ناسیونالیسم آئینی وجود دارد. در یک جایی هم می‌توان از ناسیونالیسم زبانی سخن گفت. قومی می‌آید و می‌گوید که زبان من زبانی است که همه باید به این زبان صحبت کنند و هیچ کسی جز این نباید صحبت کند. این ناسیونالیسمِ زبانی است. یک زمانی در ترکیه صحبت کردن به زبان‌های غیر ترک را ممنوع کرده بودند. حتی می‌گفتند کردها هم ترک هستند اما ترک کوهی.

ما ناسیونالیسم سرزمینی هم داریم. گاه یک سرزمینی در برابر استعمار ایستادگی می‌کند و ساکنان آن می‌گویند که ما به این سرزمین پایبندیم و در برابر دست‌درازی استعمار ایستادگی می‌کنیم. این را ناسیونالیسم سرزمینی می‌گوییم. این نوع از ناسیونالیسم، به خصوص در نیمه‌ی دوم قرن بیستم و با مبارزات ضداستعماری همه‌گیر شد و مورد توجه قرار گرفت. ناسیونالیسم سرزمینی با آنتی کلونیالیسم و مبارزات ضداستعماری گره خورد. تجربه‌ی خودمان از انقلاب مشروطه‌ را ببینید. در انقلاب مشروطه‌ی ما، هم آذربایجانی حضور داشت، هم گیلک، هم فارس، هم لر و غیره. مشروطه همه را در دامان خودش پروراند و همه‌ی این‌ها برای مشروطه و مبارزه‌ی ضداستعماری و با هویت تازه‌ی ایرانی در کنار هم قرار گرفتند. مثلاً شیخ محمد خیابانی در دفاع از ایران و در دفاع از مشروطه‌ی ایرانی، سخنرانی‌های خودش را در تبریز به زبان آذربایجانی بیان می‌کرد.

 

یعنی ایشان به زبان ترکی صحبت می‌کرد؟

دقیقاً ایشان به زبان ترکی صحبت می‌کرد و کتاب‌هایش به زبان ترکی بود و با همان زبان ترکی از ایرانیت و از مشروطه‌ی ایرانی دفاع می‌کردند. و اگر شما از شیخ محمد خیابانی در تهران می‌پرسیدید که شما اهل کجا هستید می‌گفت من آذربایجانی هستم. همین آقا اگر به قفقاز می‌رفت و آن‌جا از او می‌پرسیدند که کجایی هستید می‌گفت من ایرانی هستم. او در بیرون از ایران، ایرانی بود و در درون ایران، آذربایجانی بود. و در آذربایجان اهل خامنه از توابع شبستر. ببینید چقدر هویت داریم. هویت محلی، هویت ایالتی، هویت زبانی، هویت ملی. بستگی دارد که کجا ایستاده‌اید، تا تعیین کند از چه هویتی نام می‌برید. بر اساس جایگاه و پایگاهتان می‌گویید من چه کسی هستم. فراتر از این: اگر زنی در جمع مردان ایرانی باشد، نمی‌گوید، من ایرانی‌ام، بلکه می‌گوید من زن هستم و هویت جنسیتی را بیان می‌کند.

 

امروز به نظر می‌رسد که در ایران اقبال به ناسیونالیسم افزون‌تر شده است. حتی نشانه‌هایی هست که در برابر ناسیونالیسم مرکزگرا، ناسیونالیسم قوم‌گرا هم در ایران ظهور می‌کند. از طرفی گاه نشانه‌هایی از نفرت به بعضی همسایگان دیده می‌شود. البته هیچ آمار جامعه‌شناختی این‌جا وجود ندارد و نمی‌توانیم بگوییم که ناسیونالیسم چقدر نفوذ دارد اما نشانه‌های آن را می‌توانیم ببینیم. شما اشاره‌‌ای هم به ناسیونالیسم سرزمینی کردید که به نظر می‌رسد قابل دفاع‌تر از انواع دیگر ناسیونالیسم بود. در ایران ما مشابه همین ناسیونالیسم را در دوره‌ی مرحوم دکتر مصدق دیدیم که او هم خود را به یک معنا ناسیونالیست می‌دانست. تفاوت این دو نوع ناسیونالیسم در چیست؟ و آیا این ناسیونالیسم جدیدی که در حال زایش و رویش است مشابه همان ناسیونالیسم سرزمینی است؟ یا این‌که این ناسیونالیسم از نوع نگران‌کننده‌ و خطرناک آن می‌تواند باشد؟

در ایران هم همچون بسیاری از کشورهای جهان، کسانی را داریم که به برتری یک قوم بر قوم دیگر باور دارند. پاره‌ای از اینان حتی حقوق و جایگاه کسانی را که غیر فارسی صحبت می‌کنند نادیده می‌گیرند. من شمار اینان را زیاد نمی‌دانم. ولی آن‌چه که در ایران جامع‌تر است، ناسیونالیسم سرزمینی بود و هست. دفاع از سرزمین مادری و یا پدری در برابر استعمار.

در جنگ‌های ایران با روسیه در قرن نوزدهم، یا جنگ ایران و بریتانیا در همان قرن و رویدادهای قرن بیستم، در جریان جنگ اول جهانی، و جنگ دوم جهانی، شما این تنوع قومی و دفاع از ایرانیت را می‌بینید. بسیاری از پیشگامان دفاع از ایرانیت حتی از قوم فارس هم نبودند. تقی‌زاده و شیخ محمد خیابانی مصداق روشن این ادعا است. مورخ بزرگمان زریاب خویی که با لهجه‌ی غلیط ترکی، فارسی را صحبت می‌کرد و در دانشگاه تهران استاد تاریخ بود، از ایرانیت خودش هم دفاع می‌کرد. اما این‌که اشاره کردید در حال حاضر وضعیت چگونه است باید بگویم که ما با یک حکومت دین‌سالار در ایران روبه‌رو هستیم. این حکومت دین‌سالار انقلابی، تکیه‌اش بر یک نوع هویت ایرانی‌ است و آن هم هویت آئینی ایرانیان. و حتی در آن هویت دینی ایرانیان هم یک خوانش بسیار ویژه‌ای را ارائه کرده است. شما با یک حکومت دین‌سالار انقلابی روبه‌رو هستید که هویت برکشیده‌ی ایرانیان را تشیع می‌داند و در تشیع هم به خوانش ویژه‌‌ای از فقه شیعه باور دارد. مردمان ایران را بین خودی‌ها و غیرخودی‌ها بخش کرده است. به زعم این حکومت، جای غیرخودی در حاشیه است. چه بخواهد مسیحی باشد، چه ناباور، چه یهودی یا زرتشتی و یا سنی باشد، یا حتی شیعه‌ی غیرمعتقد به ولایت فقیه باشد، این‌ها همه در حقیقت باید به حاشیه رانده شوند. فرودستانِ (subaltern) به حاشیه رانده شده با فرادستان خودیِ در متن نشسته، برابر نیستند. حکومت دین‌سالار انقلابی این فرودستان را شهروندانی با حقوق برابر در ایران نمی‌شناسد. بر بستر چنین رفتاری از حاکمیت، گاه شاهد شکل گیری و بیان اشکال گونه‌گون ناسیونالیسم‌های ولایتی هستیم. هم در میان فرودستان و هم در میان خبرگان غیر فارسِ به قدرت رسیده. گروهی از شناسه‌ی تاریخی بابک و قلعه کلیبر برای آذربایجانیان می‌گوید، حتی شماری کوچک‌تر شعار جدا سری سر می‌دهند. و از سوی دیگر فرادستانی از همین آذربایجانیان، برای دستیابی به سهم بیشتری از قدرت، بخش‌هایی از ادارات دولتی را در مرکز یکسره از آنِ همزبانان خود می‌کنند. فلان بخش فلان وزارت‌خانه توسط آذربایجانی‌ها می‌چرخد و بهمان بخش همان وزارت‌خانه از سوی گیلک‌ها؛ محلی‌گرایی که گاه رنگ و بوی ناسیونالیسم ولایتی نیز پیدا می‌کند. از سوی دیگر هستند کسانی که نگران از امت شدن ملت ایرانی بر میراث غیر اسلامی و پیشااسلامیِ ایرانیان پای می‌فشارند. به داوری اینان در برابر تمامیت‌خواهی انقلابی حکومت اسلامی، باید توأمان از هویت شهروندی و فرهنگی ایرانیان دفاع کرد. ریشه‌های بازگشت به عظمت ایران باستان و یا میراث ماندگار اقوام ایرانی و همین‌طور تکیه بر جایگاه رفیع زبان فارسی را باید در هراس از این تهاجم آیینی تمام‌خواه یافت.

 

[1] Ernest Gellner, Nation and Nationalism (Oxford: Blackwell, 1983), p. 15.

[2] Josef Stalin, Marxism and the national Question (New York: International Publisher, 1935), p. 10.

[3] Benedict Anderson, Imagined Communities, Reflections on the Origin and Spread of Nationalism (London: Verso, 1986), p. 15.