در اواخر تابستان ۱۳۹۹ دیگر ویروس کرونا به بخشی از زندگیمان بدل شده بود و ترس از آن کمی فروکش کرده بود. پساندازم هم بهشکل ترسناکی کم شده بود. مجبور شدم که برای برگشت به سرِ کار سابقم پیشقدم شوم. برای بازگشت به کار، اجباری از طرف کارفرما نبود اما اگر بیش از این تعلّل میکردم ممکن بود به علت غیبت کارم را به طور کامل از دست بدهم. هنوز رفتن به خیابان ترسناک بود و از آن ترسناکتر سوار شدن به مترو یا اتوبوس با آن حجم از آدمها بود که هرکدامشان حکم بمب ویروس را برایم داشتند.
دروازه غار زندگیهایی تودرتو دارد، کوچههای باریکِ شلوغ، حیاطهایی پر از بچههای قَد و نیمقَد، اتاقهای بههمچسبیده و بهگفتهی برخی از ساکناناش حریم خصوصی در کار نیست، همه از زندگیِ همسایه خبر دارند، گویی غم و شادی مال همه است، همه در زندگیِ هم شریکاند.
از تهران شروع میکنیم؛ جایی در حوالی مرکز، در یک مکعبِ خالیمانده از ساختمانی، که در کنجی از اضلاعاش قهوهخانهی بیاسم و رسمی میزبان مردان خستهی شهر است. سلام میدهیم. قهوهچی به استقبالمان میآید و میز چوبی را با لُنگ قرمزش دستمال میکشد و بفرما میگوید.
از حدود شصت سال قبل که اولین پل عابر پیاده در ایران ساخته شد تا امروز، بسیاری از عابرین به دلایل مختلف از این پلها استفاده نمیکنند. از جمله، مسافت طولانی پل و وقت زیادی که عبور از آنها میگیرد، پلههای زیاد در پلهای غیرمکانیزه و راحتتر بودن عبور از خیابان در محدودههایی که نردهای وجود ندارد. اما یک دلیل عمدهی دیگر این است که بسیاری از زنان در هنگام عبور از این پلها تجربههای دلخراشی داشتهاند.
مترو جای عجیب و متناقضی است. قطارها که قرار بوده محل گذر افراد باشند، تبدیل شده به فروشگاهِ پرهیاهویی که در آن همه جور آدم از شیر مرغ تا جان آدمیزاد دادوستد میکند. ویزیتُور، لباسزیر میفروشد؛ کارشناس جهانگردی، دستکش؛ آهنگر، دستمال کاغذی؛ لیسانسهی زبان، بدلیجات؛ دانشجوی مدیریت، گیاهان خشک دارویی.
«سفر بی آرزو» برای توصیف این شکل از مهاجرت گزارهی مناسبی به نظر میرسد. منظور نقل مکان به کشور همسایه است، ارادهای که پشت آن بهشت یا جهنمِ خفتهای وجود ندارد. این دسته از مهاجران اغلب آواره و رانده شده یا به دنبال رؤیاهای بزرگ نیستند، بلکه شرایط اجتماعی و اقتصادی ایران آنها را مجاب کرده به کوچ تن بدهند.