تاریخ انتشار: 
1400/12/27

یادداشت‌های روزانه از کابل ــ بخش دوم

لاله رحمانی

۲۹ جدی ۱۴۰۰

می‌خواهم از یک هفته قبل از سقوط برایتان بنویسم.‌ من و مادرم رفته بودیم به خیرخانه، دیدن یکی از اقاربمان‌. دو روز قبل، قندوز سقوط کرده بود و آوارگان قندوز در پارک‌های مسیر کوته‌سنگی-سرای شمالی بودند. روزی عجیب و با حس بیگانه بود. در صندلی پشت ماشین، من، مادرم، یک خانم با دختر خردسالش و یک خانم برقعپوش با کارتن بزرگش نشسته بودیم. راننده به خانم برقعپوش گفت: «خاله باید از این کارتنت کرایه بدهید، جای بقیه را گرفته.» خانم گفت: «نمیدهم، کجا انصاف الهی که بهخاطر یک کارتن ده افغانی بدهم؟!» و دعا کرد که الهی طالب بیاید تا انصاف برقرار شود! و خانم کنار‌ دستم به من گفت: «اینها به همین رؤیا این شب‌ها خواب نمیروند و فکر میکنند که کابل هم مانند بقیه‌ی جاها سقوط خواهد کرد اما طالب یعنی همین آواره‌های سرگردان پارکهای باغ بالا.» زمانی که به خانه‌ی آشنایمان رسیدیم، آنها دعای چهارشنبه (توسل) گرفته بودند و زمانی که دعا ختم شد، خانم دعاخوان از همه خواست تا یک دور صلوات برای پیروزی ارتش افغانستان بگوییم. و همه از خدا شکست طالب را خواستیم. پسر آشنای ما افسری نظامی بود که سه سال پیش کشته شده بود. خانم گفت: «چطور میتوانم با قاتلین همایونم در یک شهر زندگی کنم؟!»

وقت برگشت به خانه، یک دختر و پسر در داخل موتر با هم دعوا کردند و دوباره بر حسب تصادف، دخترخانم‌ که در کنار من نشسته بود و نقاب در صورت داشت، گفت: «یک بار طالب بیاید همه‌تان آدم می‌شوید.» بهمعنای واقعی کلمه آن روز غریب بود. چند دقیقه بعد از پیشامد داخل موتر، به دو پسر دانشگاهی برخوردیم و یکی از پسرها به دیگری‌ میگفت: «برای امتحان درس خواندی؟ هفته‌ی آینده قرار است امتحانات آغاز شود.» و او به پسر گفت: «پشت این گپها نگرد، طالب که آمد دیگر امتحان هم نیست.»

با آواره‌‌ای از قندوز هم سر خوردیم. مادر قندوزی با چشمان گریان در جواب خانمی که از او پرسیده بود که آیا از قندوز آمده، گفت: «آه آه! از قندوز هستم، آه‌ آه خواهر! از اقارب ما زیر بمباردمان شد و هیچکس زنده نماند. ما هم همهچیز خود را از دست دادیم و تنها خود ما نجات یافتیم.»

آن روز مات شده بودم. من در برچی (یک منطقه‌ی مسکونی در جنوب‌غربی کابل) زندگی میکنم و در اینجا حرفی از طالب نبود. حتی دقیق به یاد دارم که دکانداری گفت: «قصه‌ی طالب مثل همیشه است، خاله! این فصل، فصل جنگ است. با این نظام، تسلط را در خواب هم نمی‌بینند‌.» زمانی که در ۲۴ اسد اولین تصویر طالبان از سرای شمالی نشر شد، تعجب نکردم. من دیده بودم که برای آمدن طالب داشتند لحظهشماری میکردند و طالب در درون یکایکشان زنده بود.

 

۳۰ جدی ۱۴۰۰

تنها یک الی دو هفته به امتحان کنکورم مانده بود. پس ناگزیر بودم که خودم را از دغدغههای طالبانی دور نگه دارم و تنها به امتحانم فکر کنم. اما این کار دشوار بود چراکه آینده‌ی طالب، پیروزی و شکست او، از من جدا نبود و جداکردن این گره‌ها دشوار است. به تمام معنا، آن شبها برای خودم ناراحت بودم. من در همان روزها که درسهای آماد‌گی کنکورم به پایان رسیده بود، پنج سال آینده‌ام را ماهبهماه برنامهریزی کرده بودم. اما حتی قادر به عملیساختن یک ماهِ آن نشدم و باز هم رسیدم به پارهکردن همه‌شان و تعلیق همه‌ی رؤیاهایم.

آن روزها خبرهای بد، مثل سرازیرشدن آب باران بود و از هر سمت میآمد‌. از طرفی، سقوط ولایات و از طرف دیگر، آوارگان آن ولایات، خبر سرقت دختران جوان و تجاوز به آنان، کشتهشدن جوانان در مقابل چشم والدین، تخریب خانهها و اموال مردم و برخورد قومی طالبان.

و این اخبار بیشتر از همه آزاردهنده بود. در ابتدا، از سقوط و آمدن طالبان می‌ترسیدم و بعد از آن، از قتل و تجاوز. این تنها بیم و هراس من نبود بلکه همه با من در آن شریک بودند. زمانی که غزنی سقوط کرد، خانواده‌ی عمه‌ام همه‌ی دختر‌هایشان را به کابل فرستادند و عمه گفت: «مبادا اتفاقی برا‌یشان بیفتد در اینجا.» و این، ترس من و دختران کاکایم را بیشتر ساخت. فریده سیزده‌ساله است. به من گفت: «قسم می‌خورم که قبل از اینکه طالبی به من نزدیک شود، خودم را بکشم.» شبی را که ولایت بلخ سقوط کرد، به یاد دارم. داشتیم غذای شب میخوردیم که تلویزیون این خبر را نشر کرد و بعد از آن، به پدرم تماسی از طرف پسر کاکایش آمد. خبر کشتهشدن یکی از خویشاوندانمان در هلمند را که افسر اردوی ملی بود، به پدر داد. برادرم گفت امشب که مزار سقوط کرده است، پس حتماً فردا و پسفردا نوبت کابل است.
و با خود فکر میکردم که اگر پسفردا نوبت کابل است، پس این پسر چرا کشته شد؟ برای چه؟

 

۱ دلو (بهمن) ۱۴۰۰

اما بیست‌وچهارم اسد... آن روز شکستم. حس کردم که خیلی خسته‌ام؛ خسته‌تر از افسران شکستخورده و بهبازیگرفتهشده و خسته‌تر از وطنمان که صفحهصفحه‌ی تاریخش با خون فرزندانش سرخ شده است و همواره شکسته، به بازی گرفته شده و همیشه به او خیانت شده است. آن روز تصویر حسین در مقابل چشمم مجسم میشد؛ پسر جوانی که تنها دو سال از ازدواجش سپری شده بود، همانی که در حمله‌ی غافل‌گیرانه‌ی شبانه‌ی طالبان کشته شد و تیر این مردم دقیقاً قلبش را نشانه گرفت و منجر به ایست ابدی و همیشگی آن شد. بهیادآوردنش دشوار است چراکه نهتنها خاطرات من با او به یادم می‌آید بلکه ضجه‌های مادرش و زارزارگریستن او‌ و چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی خانمش که دیگر حتی توان گریستن نداشت، آن روز به‌طور مداوم در مقابل چشمانم بود.

 نمی‌دانم چرا مردان سرزمین من همواره در مقابل زنان، ستیزه‌جو بوده‌ و هستند. آنان به زنان معترض برچسب اعتراض ظاهری می‌زنند و کار آنان را تنها راهی برای دریافت پناهندگی از کشورهای خارج می‌دانند.

با همه قهر بودم؛ با خود، خدا، وطن، آینده، امید، ناامیدی، مرگ، زندگی، مبارزه و... . بلی! با خود قهر بودم، برای سالها دوستداشتن افغانستان، سالها مادر پنداشتنش، گریستن برای دردهایش، برای اینکه با هر غمش خودم را غمگین کرده بودم، برای اینکه فکر میکردم که او از من است و من از او یا حداقل او از ماست و ما از او. اما آن روز دیدم که نه او از ما بوده و نه ما از او. گویی او برای ما امانتی بود، مانند هدیه‌ا‌ی برای مدتی؛ او را از ما گرفت و خیلیها را از او.

در آن هفته بیش از همه‌ی عمرم گریه‌ کردم.

بهیادآوردن رؤیاهایم، آرزوی رفتن به دانشگاه، خبرنگارشدن، امید به داشتن وطنی که شاید روزی من در آن قبل از هرچیزی بهعنوان یک انسان دیده شوم و...، همه برایم مُرد و محو شد و خیلی دور رفت و دیگر توان دیدنشان را نداشتم. صدای موترهای پلیس آزاردهنده بود، خلوت سرک‌ها من را میترساند، به سکوت مساجد در شبهای محرم عادت نداشتم، رادیو و تلویزیونها یا غیرفعال بودند یا کلی چهره عوض کرده بودند؛ چیزی که آن روزها را وحشتناک‌تر کرده بود‌. آن روز خیلی ترسیده بودم، خیلی.
مثل مرده‌های متحرک، مانند بربادرفتهها و انسانی محکوم به زندگیِ ناخواسته شده بودم.
همهچیز آزاردهنده بود؛ خانه، بیرون، خواب، بیداری و... . آن روزها حتی فضای مجازی آزاردهنده بود. حس نفرت دارم از آن انسانهایی که عکس نمایه‌هایشان را با پرچمهای طالبان تزیین کردند و این تغییرِ ۱۸۰درجه‌‌ای را گذاشتند پای زمانه و گفتند حالا دوران طالبان است. آن روزها به من عکس برقع فرستادند و گفتند بهتر است که یکی از اینها بخرید.

 

۲ دلو ۱۴۰۰

امروز میخواهم‌‌ از کابل بنویسم، از گردش و قدمزدن یکساعته‌ام در میان برفها و رفتن تا بلندای کوهِ نزدیک خانهمان. امسال با تمام مشکلاتمان اما شاهد برفباریهای خوبی بودیم؛ مانند همان ضربالمثل که میگوید: «کابلجان بیزر باشد اما بیبرف نه!» فکر کنم تنها همین برف است که حداقل توانایی هیجاندادن به اطفالمان را دارد و بهنحوی بزرگانمان را هم خوشحال میسازد و بهدلیل زراعتیبودن کشورمان، امید سال پرباری را برای ولایتمان میآورند. و برفباریهای امسال، بدون شک، مژده‌ی سال فراوانی برای همه‌ی زارعان است. در میان برفها، در حالی که برف بهسرعت در حال باریدن بود، بدون هیچ چتری، هدفونبهگوش و با ترانه‌ای شاد، آهستهآهسته بهسوی بلندای کوه می‌رفتم. اما این تنها من نبودم، پسران زیادی بودند که داشتند از برف و باریدن آن لذت میبردند؛ برفبازی میکردند، آدمک برفی میساختند و لخشکهای طویل ساخته بودند و داشتند با تمام وجود، خودشان را لیز میدادند. آن روز واژه‌ی زندگی را حس کردم و فهمیدم که هنوز هم بهنحوی زندگی ادامه دارد؛ حداقل برای اطفال کوچکمان که به باریدن برفی قانع هستند. دخترکی در میان برفها خوابیده بود. خیلی جالب بود، در حالی که حداقل ۲۰ سانتیمتر برف سطح زمین را پوشانده بود و از آسمان نیز با تمام توان در حال باریدن بود اما او حداقل ۵-۷ دقیقه در آنجا خودش را عاشقانه و آرام و بیخیال انداخته بود و دست‌هایش را نیز باز نگه داشته بود تا با تمام وجود، برفهای کوچک را که داشت به‌سرعت بدن او را میپوشاند، در آغوش بگیرد.

و برفها نیز بیشتر از هر وقت دیگر مانند مرواریدهای آبی در فضای کابل و در سراسر آن خودنمایی می‌کردند، بیش از پیش خوشی خلق میکردند و دلربایی میکردند. اما جالب است که در چنین روزهایی در خیابانها اثری از بزرگان نیست. آنها تا ناگزیر نباشند در این روزها از خانه بیرون نمی‌روند و این، اطفال و جوانان هستند که زینتبخش جاده‌ها، خیابانها، کوچهها و پسکوچهها میشوند. قیلوقال آنان، شور و هیجان و جَست‌وخیزشان از اینسو به آنسو، زندگیبخش است و زیبا و امیددهنده... .

 

۴ دلو ۱۴۰۰

امشب پسر مامای پدرم به‌خاطر سرطان وفات کرد. سال قبل تشخیص داده بودند که دچار سرطان معده شده است و دکترها گفته بودند که اگر سه سال به‌صورت مسلسل شیمی‌درمانی و بعد‌ از اتمام موفقیت‌آمیز آن، پرتودرمانی شود، میتواند ده سال دیگر زنده باقی بماند. اما با آمدن طالبان، او دیگر نتوانست آمپول‌های شیمی‌درمانی را دریافت کند و در مدت چهار ماه سرطان تا مغز‌ش ریشه دوانید. محمد، صاحب پنج فرزند است که بزرگترین آنان شانزده سال دارد. او پنج روز قبل، از ایران دیپورت شد، چهار ماه میشد که رفته بود آنجا تا در عوضِ پدر بیمار‌ش، تکلف خانواده را به عهده گیرد. و دقیق نمیدانم که به‌خاطر به‌دستآوردن چند افغانی دست به چه کارهای شاقی میزده است. محمد همیشه نگران بچه‌های خردسالش بود. وقتی پدرم به خانه می‌آمد، همیشه می‌گفت: «محمد را سرطان با تشویش طالب و دردِ ازدستدادن برادر‌ش (یکی ‌از برادران او در حادثه‌ی ترافیکی دقیقاً شش ماه قبل جان داد)، نخواهد بگذارد که به سال دیگر برسد. همیشه می‌گوید: "بچه‌هایم کجا شوند؟ چطور شوند؟ بیماری‌ام در حال افزایش و بدترشدن است؟ موفق به تهیه‌ی آمپول‌ها نشدم. حالا اگر جنگ شود، نمی‌توانیم فرار کنیم."»

و پدر حق داشت؛ او امشب در میان همین «کجا شوم‌ها» و «چطور شومها» مُرد.

 

۵ دلو ۱۴۰۰

از ترس‌هایم در این پنج ماه مینویسم.

این ترسها باعث شده است تا در این مدت، زیادی خوب و خوش نباشم و حتی این وضعیت بر حالت روحی من نیز تأثیر گذاشته است؛ از بیرونرفتن از خانه میترسم، از قدمزدن در سرکها، از ردشدن ماشین طالبان از کنارم، حس میکنم که حالا گلوله‌ا‌ی می‌آید و سرم را سلاخی خواهد کرد. هر باری که آماده میشوم تا مانند همیشه به بیرون بروم، مرگ از مقابل چشمانم رد میشود و هر بار با نگاه به آینه، به خود یادآوری میکنم که ممکن است این آخرین باری باشد که داری خودت را در آینه تماشا میکنی. و به یاد زینب، لطیفه، حنیفه و مهدی میافتم و با خود میگویم: «شاید امروز مرگی مانند مرگ آنان در انتظارت باشد.» مرگ آنان نهتنها عذاب‌آور و ناامیدکننده است بلکه همیشه‌ مجسمکننده‌ی تکرار آن برای خود من است. حتی از بیرونرفتن پدر، مادر و برادرانم می‌هراسم؛ از اینکه در ذهنم به‌صورت ناخودآگاه خطور میکند که حالا قرار است آنان در ماشینهای تونس برچی سوار شوند. نهتنها باعث ایجاد ترس در من میشود بلکه حتی حس انزجار از خودم میکنم. من واقعاً نمیدانم که آیا انسانهای دیگرِ کابل نیز با همین میزان ترس زندگی میکنند یا این ترس تنها ترس انسانهای همیشه در ترس مردم برچی است.
 

۶ دلو ۱۴۰۰

قبل از طالبان، خانمهای زیادی را میشناختم و دیده بودم که سرپرست خانواده‌شان بودند و با اجرای وظیفه در مکاتب، در صفوف امنیتی، در شاورالی کابل، یا بهعنوان آشپز و صفاکار در ادارات و خانه‌ی مقامات، موفق به کسب مصارف فرزندان و خانواده‌شان می‌شدند. اما با آمدن طالبان، همه‌ی اینان، بهشمول معلمین طبقه‌ی زنان، از وظایفشان برکنار شدند یا تا حالا موفق به اخذ معاشات خود نشده‌اند. اما در کنار این زنانی که حالا خانهنشین شدهاند، زنانی هستند که حیران و سرگردان برای تهیه‌ی لقمهنانی برای اهل خانواده‌ یا در گیرودار مرگ و زندگی هستند.

زنانی نیز هستند که نماد افغانستان امروزند. البته با این جمله نمیخواهم موجودیت زنان دیگر را کتمان کنم زیرا آنان نیز نمادی از افغانستان امروز هستند. اما اینان نماد تغییر افغانستان در بیست سال گذشته هستند؛ زنانی که از ماه‌ها قبل در خیابان‌های کابل برای آزادی، عدالت و برابری، حقوق اساسی و اولیه‌شان با شعارِ برحقِ «نان، کار و آزادی» مبارزه میکنند. اما نمیدانم چرا مردان سرزمین من همواره در مقابل زنان، ستیزه‌جو بوده و هستند. آنان به زنان معترض برچسب اعتراض ظاهری میزنند و کار آنان را تنها راهی برای دریافت پناهندگی از کشورهای خارج میدانند.

 

۷ دلو ۱۴۰۰

نمیدانم چه حسی دارد پرنده‌‌ای در قفس که می‌بیند همنوعانش دارند تا بیکران آزادانه پرواز و آزادی را زند‌گی میکنند. اما من با دیدن زنان معترض و آزادیخواه کابل دقیقاً حس پرندگان در آسمان را دارم. اینجا باید از پدر و مادرم شکایت کنم. آنان به من اجازه‌ی شرکت در راهپیماییها را نمیدهند تا آن آزادگی و شجاعت را در خیابانهای کابل حس و لمس کنم. نه توان نافرمانی از پدر و مادرم را دارم و نه تحمل این بیچارگی‌ام را! آنان به من می‌گویند: «مبارزه راههای زیادی دارد و در سن تو، همین که کورس انگلیسی‌ات را به‌صورت منظم بروی و‌ یاد بگیری، خودْ نوعی مبارزه است؛ یعنی اینکه هنوز امیدوار هستی.»

با وجود این، مگر چقدر دشوار است انتخاب میان مرگِ باعزت و زندگی ذلیلانه؟

اما برای من، آنان انسانهای تاریخساز این سرزمین هستند.

امروز متن سخنرانی هدا خموش را برای مادر و پدرم خواندم و گفتم این سخنرانی را در مقابل طالبان کرده و مادر گفت: «آفرین به این زن! واقعاً شجاعتْ زن و مردی ندارد و گپِ ما را به دنیا رسانده است.» و پدر مانند همیشه اندکی منفیگرایی کرد که همیشه این منفیگرایی او درست از آب درمیآید. گفت: «امیدوارم نتیجه بدهد. معمولاً نمیدهد.»